ضیاءالدین یوسف‌زی، مدرسه‌ای در دره سوات پاکستان باز کرد تا دختران و پسران در کنار هم درس بخوانند. وقتی بزرگ‌ترین فرزندش ملاله به خاطر فعالیت‌هایش در سال ۲۰۱۲ هدف شلیک طالبان قرار گرفت، خانواده او به بیرمنگام کوچ کردند. در سال ۲۰۱۴، ملاله جایزه صلح نوبل را دریافت کرد. ضیاءالدین کتابی با عنوان «بگذارید پرواز کند» نوشته و در آن به زندگی و فعالیت‌هایش برای دسترسی به آموزش برابر و موقعیت‌های اجتماعی و سیاسی پرداخته است. گاردین با او مصاحبه‌ای کرده که می‌خوانید.

  • زوایای زندگی شما بعد از حمله به ملاله روشن است. با نوشتن این کتاب چه می‌خواستید بگویید؟

ضیاءالدین یوسف‌زی: ممکن است مردم فکر کنند همه داستان زندگی‌ام در کتاب ملاله که چهار سال قبل منتشر شده، آمده است. اما آنچه آمده تنها بخشی از زندگی من به عنوان پدر یک دختر است. من برادر پنج خواهر هم هستم که هرگز به مدرسه نرفته‌اند، همسر و پدر دو پسر هم هستم. این کتاب می‌خواهد تصویر بزرگ‌تری از زندگی من و درس‌هایی که در آن آموختم ارائه کند. من تلاش کرده‌ام که روایتم را صادقانه با خوانندگان در میان بگذارم تا آنها ببینند این تحولات چه‌طور در من اتفاق افتاده: فرایند عضوی از یک جامعه مردسالار بودن و تبدیل شدن به آنچه که اکنون هستم.

  • این روایت از دورانی شروع شده که خیلی جوان بودید؛ درست است؟

در کودکی تا چند سال مثل تمام برادرها و مردان جامعه مردسالار، شرایط موجود برای زنانی مانند مادر و خواهرانم را پذیرفته بودم. اما من فرزند متفاوت خانواده‌ام بودم. اگر من ششمین دختر خانواده‌ام می‌شدم یا اگر یکی از پنج خواهرم بودم، دنیا هرگز از من چیزی نمی‌شنید. نه دنیایی به وسعت جهان که حتی جامعه اطراف خودم.

  • بعد چه اتفاقی افتاد؟

من در دوران مدرسه و در ۱۶-۱۷ سالگی از این تبعیض‌ها آگاه و به آن حساس شدم. یکی از دخترخاله‌هایم که مجبور به ازدواج اجباری شده بود، به دلیل ناموسی هدف گلوله قرار گرفت. من از خودم می‌پرسیدم چرا هیچ‌کدام از پنج خواهرم حق ندارند به مدرسه بروند؟ تنها رویایی که پدر و مادرها برای دخترها دارند این است که آنها زود ازدواج کنند، هرچه زودتر بهتر. این مسایل مرا آگاه کرد و باعث شد در مقابل قراردادهای اجتماعی که علیه رشد و حقوق دختران و زنان است بایستم.

  • وقتی بچه بودید، دچار لکنت شدید. آیا این هم بر مسیر تحولاتتان اثر گذاشت؟

من تیره‌پوست و از خانواده‌ای معمولی بودم و لکنت داشتم. همکلاسی‌هایم مسخره‌ام می‌کردند. خیلی غمگین و عصبانی بودم. آدمی شدم که از هر نوع تبعیض و بی‌عدالتی بیزار بود؛ چه به خاطر رنگ پوست، چه به خاطر هر نوع مشکل فیزیکی یا طبقه اجتماعی. من از این تبعیض‌ها آگاه بودم و می‌دیدم بدترین آن در میان دختران و پسران حاکم است. به خاطر همین تصمیم گرفتم برای حقوق زنان مبارزه کنم، برای حق تحصیل دختران، برای توانمندسازی زنان.

  • تصمیم گرفتید معلم شوید و مدتی در سیستم آموزش عمومی تدریس کردید و بعد مدرسه خودتان را راه انداختید. این تجربه چه‌طور بود؟

فکر کردم اگر مدرسه خودم را راه بیندازم، راحت‌تر می‌توانم دیدگاه خودم را در آن پیاده کنم. با ۱۵ هزار روپیه معادل ۱۰۰ دلار مدرسه‌ام را راه انداختم. مبلغ خیلی کمی‌ست اما سرمایه من دیدگاه، رویا و ارتباطاتم در جامعه بود. با سه شاگرد شروع کردم و بعدا تعداد دانش‌آموزان در سال ۲۰۱۲ به هزار و ۱۰۰ نفر رسید؛ ۵۰۰ دختر و ۶۰۰ پسر.

  • دستاورد بزرگی بود اما آنچه نمی‌توانسید عوضش کنید این بود که طالبان کنترل دره سوات را به دست گرفتند و تحصیل زنان را ممنوع کردند. باید خیلی سخت بوده باشد.

این سخت‌ترین و ترسناک‌ترین تجریه زندگی من بود. برای ۱.۴ میلیون نفری که در دره سوات زندگی می‌کردند، شرایط وحشتناک بود. طالبان خیلی وخشتناک و ظالم بودند.

بنابراین این سخت‌ترین دوره زندگی برای همه ما بود، به خصوص برای مردمی مثل من که علیه طالبان حرف می‌زدند، علیه ممنوعیت تحصیل دختران حرف می‌زدند و بمباران و تعطیل کردن مدارس را محکوم می‌کردند. من بیشتر شب‌ها در خانه دوستانم می‌خوابیدم چون نمی‌خواستم جلوی چشم فرزندان و خانواده‌ام کشته شوم. فکر می‌کردم اگر قرار باشد بمیرم، می‌میرم اما خانواده‌ام نخواهند توانست با این وحشت کنار بیایند.

  • و بعد بدترین لحظه فرا رسید، وقتی که ملاله در اتوبوس مدرسه، تیر خورد.

ترومایی که ما در سال ۲۰۱۲ با حمله به ملاله تحمل کردیم، فراموش‌شدنی نیست. دختری که دوستش داشتم، دخنری که مثل همکارم بود و همه خانواده دوستش داشتند، مادر و برادرها عاشقش بودند، نزدیک بود از دست‌مان برود. زنده ماندن او یک معجزه است.

  • امسال به پاکستان سفر کردید. این تجریه چه‌طور بود؟

من فقط خاک وطن را حس کردم. لحظه خاصی بود. وقتی شش سال قبل از پاکستان خارج می‌شدیم، موقعیت بسیار بد بود. وقتی برگشتیم همان‌جایی فرود آمدیم که ملاله مجروح و زخمی از آنجا پرواز کرد. هر پنج‌تای ما همان جا فرود آمدیم. اینکه همه با هم بودیم، خیلی احساس خوبی بود. در همان سرزمین، در همان مکان، نزدیک خانه‌مان در دره سوات. این رویای ما بود: برگشتن و کار کردن و آموزش دادن.

  • آیا فکر می‌کنید این رویا هرگز محقق خواهد شد؟

امیدوارم موقعیت روز به روز بهتر شود. هیچ‌وقت همه چیز عالی نیست و در هیچ کشوری هم همه چیز عالی نیست. هر کشوری باید برای رسیدن به صلح به نحوی تلاش کند.

امسال هم می‌خواهیم به پاکستان برویم. این تصمیم ملاله است. من گفتم بگذار مدتی دیگر صبر کنیم، اما او گفت پدر، هیچ‌وقت زمان عالی و کاملی برای بازگشت پیدا نمی‌شود. بیا برویم. ما باید برویم. من به ملاله افتخار می‌کنم. به او گفتم باشد، من پدرت هستم، برای من خیلی سخت است که تو تنها بروی و من و خانواده‌ات همراهت نباشیم. بنابراین همان‌طور که دفعه قبل او همه ما را با خودش به پاکستان برد، امیدوارم این بار هم ما را با خودش ببرد.


  • در همین زمینه