امروز هم مثل بیشتر روزها، مضطربی، اضطراب در پس‌زمینه وجودت همیشه حاضر است، گاهی آشکارتر و گاهی پنهان‌تر اما هیچ‌گاه کاملا غایب نیست. غیبتش هیچ وقت بیشتر از یک بعدازظهر طول نمی‌کشد. اضطراب درباره چیزهای خیلی معمولی روی می‌دهد. مثلا شرکت در یک مهمانی که کسی را آنجا نمی‌شناسی، سفری که در آن باید در هتل‌هایی که نمی‌شناسی اقامت کنی، از سوی مدیر کاری‌ات، یا محیط بیرون. یک ایمیل، ترس از فضای بسته و محصور مثل هواپیما، یا از سیستم گوارشی.

اما از دیدگاهی وسیع‌تر، مشکل ما بزرگ‌تر از این حرف‌هاست. ریشه‌ای‌تر و اساسی‌تر. ممکن است بدون هیچ دلیل مشخصی مضطرب باشیم. به سادگی در هسته وجودمان، در ساختار اولیه هستی مضطرب هستیم. اگر چه ممکن است هر روز بر چیزی تمرکز کنیم که نگرانی خاصی در ذهن‌مان به وجود آید. اضطراب، یک ویژگی دائمی زندگی، چیزی غیر قابل برگشت، وجودی و سرسخت است و مسئول نابود کردن سهم زمان کوتاه ما بر روی زمین.

همه ما که با اضطراب شکنجه می‌شویم، به طور طبیعی درباره آنچه می‌تواند‌ آراممان کند فکر می‌کنیم. در برخی از نقاط جهان به ویژه در شمال جهان، این خیالات اغلب به سفر گره خورده است.

آنجا همه چیز آرام است، زیر آسمان آبی، در جزیره‌ای که یازده ساعت و نیم با محل زندگی‌مان فاصله دارد و هفت ساعت اختلاف زمانی، هوایش گرم است، ویلا در اختیارمان است، ملافه‌های نخی و نوشیدنی‌های خنک… موضوع فقط این است که چند ماه دیگر دوام بیاوریم.

یا شاید اگر خانه‌مان همانطور که واقعا می‌خواهیم باشد، آرام باشیم: همه چیز سر جای خود باشد، هیچ درهم و برهمی در کار نباشد، دیوارها بی‌نظیر، کابینت‌های فراوان، روشنایی ملایم و لوازم جدید برقی.

یا شاید اگر یک روز به جایگاه مطلوبمان در شرکت برسیم، رمان‌مان فروش برود، فلیمی که ساخته‌ایم حسابی بفروشد و وقتی وارد جایی می‌شویم غریبه‌ها ما را در یک نگاه بشناسند، به آرامش برسیم.

یا شاید (این مورد را اغلب برای خودمان نگه می‌‌داریم) اگر آدم مناسب خودمان را در زندگی پیدا کنیم، آرام شویم. کسی که ما را بفهمد و با او بودن چندان دشوار نباشد، کسی که مهربان و همدل است. چشم‌های مهربانی دارد، و آغوشش باز و آرام است.

سفر، زیبایی، موقعیت خوب و عشق، چهار موضوع معاصر است که افکار ما درباره آرامش حول محور آنها جمع می‌شود. دور و برمان پر است از اقتضائات اقتصاد مدرن:‌ فرودگاه‌ها، جت‌های تندرو، هتل‌ها و بازار داغ مسکن، شرکت‌های مبلمان و لوازم منزل، پیمانکارهای ساختمانی، برنامه‌های ملاقات و شبکه سازی، رسانه‌ها و معاملات تجاری و رقابتی، بازیگران افسونگر و آهنگ‌های عاشقانه و وکلای پرمشغله طلاق.

با وجود همه وعده‌ها و هیجانی که در رسیدن به این اهداف وجود دارد، هیچ‌کدام کافی نیست. اضطراب با ما در ساحل دریا، در خانه لوکس، بعد از فروش فوق‌العاده شرکت و در آغوش کسی که آرزویش را داشتیم، وجود دارد.

اضطراب، به دلایل مهمی حالت بنیادین ماست:

– از آنجا که ما موجودات فیزیکی آسیب پذیری هستیم، یک شبکه پیچیده از اندام‌های شکننده که تمام وقت خود را صرف می‌کنند تا در نهایت در لحظه‌ای بدون انتخاب ما به نهایت برسیم.

-چون ما برای تصمیم‌گری درباره مسایل اصلی زندگی دانش کافی نداریم و اغلب در نابینایی در حال حرکتیم.

– چون در دنیای موبایل و تحت کنترل رسانه که در آن حسادت و بی‌قراری موج می‌زند، زندگی می‌کنیم و می‌توانیم چیزهایی بیش از ظرفیت و امکان‌مان تصور کنیم.

– از آنجا که ما از نسل نگران‌ترین موجودات هستیم. دیگران به دست حیوانات وحشی از بین رفته‌اند و ما هنوز در استخوان‌هایمان وحشت ساوانا را حمل می کنیم.

– از آنجا که اشیا و مکان‌های قابل مشاهده، میزهای بلوط و سواحل آرام، تنها می‌تواند آرامش را به چشم‌های ما نشان دهد و نمی‌تواند آن را به ذهن ما تزریق کند.

– از آنجا که پیشرفت حرفه‌ای و امور مالی ما از مسیر کار سخت، رقابتی، مخرب و حرکت تصادفی موتور سرمایه‌داری رخ می‌دهد.

– از آنجایی‌که ما برای اعتماد به نفس و حس راحتی به عشق افرادی که نمی‌توانیم کنترل‌شان کنیم و نیازها و امیدها هرگز با آنها همخوانی ندارد، تکیه می‌کنیم.

اما همه اینها به آن معنا نیست که ما نمی‌توانیم در شرایط خود اثر بگذاریم یا بهتر و بدترش کنیم.

مهم‌ترین و ساده‌ترین روش، پذیرش است. لازم نیست که به خاطر اضطراب داشتن‌مان، مضطرب باشیم. حال ما‌ معنایش این نیست که زندگی‌مان به خطا رفته است. ما زنده‌ایم.

باید هنگامی که به دنبال چیزهایی می‌رویم که تصور می‌کنیم اضطراب‌مان را خنثی خواهد کرد، بیشتر مراقب باشیم، می‌توانیم آنها را به هر طریقی دنبال کنیم اما به دلایل دیگری جز از تصور آرامش؛ با قدرت کمتر و شک و تردید بیشتر.

باید خودمان بار تنهایی‌مان را بکشیم. ما تنها کسانی نیستیم که این مشکل را داریم. همه آدم‌ها مضطرب‌تر از آن هستند که بخواهند به ما بگویند. حتی سرمایه‌داران بزرگ و زن و شوهرهای عاشق هم رنج می‌برند. ما به طور دسته‌جمعی موفق به پذیرفتن خودمان نشده‌ایم. باید یاد بگیریم به اضطراب‌هایمان بخندیم.

ما باید همدیگر را در آغوش بگیریم نه از روی صمیمیت اجباری و غم و اندوه، بلکه مانند فرشتگان نقاشی‌های ساندرو بوتیچلی که برای به آرامش رساندن انسان در برابر حقایق خشن زندگی زمینی، به زمین می‌آیند.

ما باید به تنهایی رنج بکشیم اما دست کم می‌توانیم آغوش‌مان را مهربانانه به روی همسایگان و نزدیکانی که مثل ما آزار دیده‌اند، شکست خورده‌اند و از همه مهم‌تر مضطرب‌اند، باز کنیم.