۱
کسانی که تلاش میکنند پدیدههای اجتماعی یا تاریخی یا سیاسی را به دسیسههای یک شخص یا یک گروه یا یک دولت خاص تقلیل دهند هنوز ناتوان از اندیشیدنی هستند که از سطح و واکنش توهمآمیز به پدیدهها عبور کرده و ژرفنگر میشود. آنها یک یا چند نشانه یا حادثهی تاریخی و چهبسا فراتاریخی را برمیگزینند و بعد مدعی میشوند که حقیقت یا همان دسیسه را یافتهاند: برای نمونه، از این که گروندگانِ گروهیِ اولیه به اسلام طیفی از یهودیان مدینه بودند، این ایده را استخراج میکنند که اسلام دسیسهی یهودیان بوده است، یا از پیگیری سفارت روسیه برای آزادیِ میرزا حسینعلی بابی (بنیادگذارِ بعدینهیِ بهائیت) از زندان (پس از حادثهیِ ترورِ نافرجامِ ناصرالدین شاه) یا از نفوذ اولیهی دین بهائی در آسیای مرکزی، این تحلیل را برمیآورند که بهائیت برساختهیِ روسهاست، یا کل انقلاب سال ۵۷ را به ارادهی سیاسی آمریکا یا کشورهایِ اروپایی فرومیکاهند: آنها آوردهاند و آنها نیز میبرند هر وقت دلشان بخواهد ــــ چنین استدلالاتی نه برآمدِ اندیشیدن که درآمدِ تکاپوهایی برایِ امتناع از آن است، یا روشنتر بگویم: چنین برهانآوریهایی برآیندِ ذهنی سادهانگار است که جامعه و مسائل آن را نه بر پایهیِ اندیشیدنی پیچیده که بر بنِ عقلی ناآزموده و ناپخته میسنجد؛ عقلی هنوز پریمیتیو (=ابتدایی) که هر حادثه و هر تکانی را چونان دستان و دسیسهای درمییابد.
راست این است که هر پدیدهی فرهنگی و تاریخی را باید چونان یک واقعیتِ اجتماعی برسنجید و شناسایی کرد و برای این کار بیش و پیش از گزارشها و اسناد تاریخی باید به خودِ پدیدهیِ زندهیِ اجتماعی اعتنا و اعتماد کرد و هم آن را مورد کاوش و بررسی قرار داد.
به عبارتی دقیقتر، امکانهای واقعی شناسایی را باید از خود پدیدهها به دست آورد و چنین کنشِ منصفانهای بیتردید مستلزمِ چنین فهمِ بنیادینی است: همهیِ پدیدههایِ فرهنگی فراوردهیِ یک یا چند ضرورت اجتماعیاند که در بستر یک جامعهی انسانی تولید میشوند یعنی تولید آنها نه معطوف به ارادهی شخص یا گروهی مشخص که برآیندِ ارادهای جمعیاند که گاه پس از تولید (باز هم) بنابر دلایل و زمینههایِ پیچیدهیِ اجتماعی و طبقاتی ممکن است مورد هجوم و مخالفت همان جمع یا جامعهای قرار گیرند (و به حاشیه رانده شوند) که خودْ آنها را تولید کرده است. در اینجا گونهای از خود بیگانگیِ اجتماعی عامل این پسراندن یا مخالفت است که در زبان جامعهشناسی به آن نخبهکشی گفته میشود. نخبهکشیای که از دید من همان اقلیتـــ آینده ـــ فرزندکشی است: گونهای خودکشی اجتماعی که در تاریکخانه(Camera obscura)یِ ذهنِ ایدئولوژیک چونان دیگریکشی یا بیگانهکشی ظاهر میشود.
من در اینجا برای زدودنِ هر گونه کجگویی و کجاندیشی یک گام فراتر میگذارم: حتا اگر یک رخداد سیاسی یا دینی یا اجتماعی با طرح و دسیسهی فرد یا گروه یا دولتی با اغراضی از پیش تعیینشده حیات اولیهاش آغاز شده باشد، آن رخداد به محضِ آغازِ شکوفاییاش چیستی و چبودِ مستقلی مییابد و بنابر مقتضیاتاش از مسیرِ تاریخی و اجتماعیِ دیگری عبور میکند؛ مسیری که با اهداف و نیات و اغراض باعث و بانیِ آن نامنطبق و حتا خلاف آن است. به عبارت دیگر، بانیها و محرکهای اولیه شاکله و شخصیت و جهتگیری رخدادها و پدیدارها را تعیین نمیکنند یعنی اداره کننده و جهتدهندهی آنها نیستند بل اگر نقشی هم داشته باشند، این نقشْ تنها ضربهزدن، تکان دادن و بیدار کردن و به جریان انداختنِ رخدادهایِ تحولزایِ تاریخی و اجتماعی یا سیاسی است و نه بیشتر! ـــــ پس یکبار دیگر: کسانی که مدام از دسیسهها و از کاسههایِ زیرِ نیمکاسه سخن میگویند نه هنوز از فرادستیِ زندگی چیزی میدانند و نه هنوز اندیشیدن را آموختهاند.
۲
بهتان (=افترا) زدن به اقلیتها پیشینهای بس کهن در جهان دارد و بخشی از این بهتانها برساختهی ناخودآگاهِ مردمیاند که از درک امرِ ناآشنا قاصرند و از این رو، هر گونهای از تفاوت و تمایز را در ذهن خود مهیب و مخوف و دیوآسا تجسم میکنند. اینگونه بهتانها آمیختهی خیالبافیهای عجیب و غریب و بیش از همه، آمیختهی فانتزیهای جنسیاند. ما میدانیم که برآمدگاه این بهتانها نه شرارت یا خباثت که سادگی و جهالت تودهی همسانی است که از درک امرِ ناهمسان با خود ناتواناند و همین ناهمسانی آنها را نگران و چهبسا هراسان میکند چندان که به بدخیالی و کجاندیشی میگرایند.
اما بهتانهایی نیز درکارند که عامدانه از سوی یک گروه اجتماعی یا سیاسی در جامعه تولید میشوند تا اقلیتی نوخاسته را در مقامِ یک تشکل دینی یا اجتماعی یا سیاسی از مدار هستیِ اجتماعی و تاریخی برون رانند. اینگونه بهتانها بنیادشان نه بر آن سادگی مقدس توده یا ندانستگی و ناشناختگی، که درست بر عکسْ بر پایهیِ نوعی شناخت و آگاهیِ مغرضانه است؛ آنها نارواترین و پتیارهترین بهتانهایند و دقیقتر بگویم، آنها تبهکاریاند چرا که با طرح و نقشهی قبلی علیه یک گروهِ متفاوتِ اجتماعی تولید و منتشر میشوند.
بهتانهایی چنین، از سوی کسانی ساخته و پرداخته میشود که ادعا میکنند نگراناند؛ اما نگران چه؟ ــــ آنها خواهند گفت که نگران از دست رفتن دین و ایمان مردماند! اما راست این است که آنها نگران برآمدن و فراگستردنِ عقاید و آموزههایی هستند که منافع طبقاتیشان را در معرض خطر قرار میدهند. تفاوت این گروه یا گروههای بهتانساز با تودهی مردم این است که واکنش آنها نه از سر جهل، که از سرِ گونهای دانستگی است. البته این دانستگی چندان عمق ندارد اما آنقدر هست که آنان را به وحشت بیندازد و در برابر حقایق کر و کور کند. از این رو، این مفتریانْ سراسیمه به اقلیت حمله میبرند و لجوجانه با «چشمانِ بازِ بسته» توالی تاریخ را بر هم میریزند تا رخدادها را باژگونه جلوه دهند و از آنها تفسیرهایِ مهمل و ناسودمند برای زندگی اجتماعی برآورند: تفسیرها و تأویلهایی که ارزشها و آموزهها و آموزشهای اقلیت را کژ و کوژ جلوه میدهند.
به هر رو، در جامعهی ایرانی هر دو گونهی این بهتانسازیها و افترازنیها همچنان بازار گرمی دارند و آیا این خود نباید ما را وادارد که به کارِ بهتانزدایی دستی برآریم و از حریم و حرمت انسانهایی دفاع کنیم که در تیررس این بهتانها و افتراهای زهرآگیناند؟ بهتانها و افتراهایی که خطر بزرگترشان این است که از ورای زمانها و زمانهها میجهند و به آیندگان میرسند و به پیشداوریهای ناخودآگاه جمعی، به آگاهی کاذب و از پیشآمادهی یک جامعه، بدل میشوند. آیا این خودْ تأمل در آنها را برای ما دو چندان ضروری نمیکند؟ برای ما که آیندهی ایران را چونان فرزندانِ خود از گذشتهاش بیشتر دوست میداریم؟
۳
چگونه آگاهیِ اجتماعی از عمقِ ناآگاهی برمیآید؟ ـــــ در اینجا سخن بر سرِ گونهای آگاهیِ ایدئولوژیک یا آگاهی معکوس یا آگاهیِ پیشداورانه و آگاهیِ پیشساخته است که از گونهای ناآگاهیِ اقناعشده برمیآید: ناآگاهیای انبان از پندارِ آگاهی!
با القای این آگاهیِ ساختگی و موهوم به افراد جامعه، از ناآگاهیِ آنان آگاهیای را برمیسازند که دهشتناکترین گونهیِ ناآگاهی است: ناآگاهیِ انسانهایی که نمیدانند چگونه به بردهی بی/ با مزد و مواجب گروهها و طبقاتِ اجتماعیِ تبهکار و بهتانساز تبدیل شدهاند: کارگزار بیمواجب همانها که مدام در پیِ تولیدِ تصویرِ خیالینِ یک دشمنِ اندرونیاند؛ دشمنی که به مثابه اقلیتْ خود را به درونیترین رگها و ریشههایِ تاریخی یک جامعه یا ملت چسبیده و در مقابلت و در معاندت با تبارمندی و یکپارچگی دینی و نژادی آن است.
این ناآگاهی با پردهی ستبری از آگاهیها و خبرها و تفسیرهایِ رسانهای و رسمی هر روزه پوشانده میشوند چون حفرههایی که از پوشالها انبارده شوند تا دیگر به دید نیایند و دیگر چون خلاء احساس نشوند.
ساختارهایِ اجتماعی کارکردهایی آشکار و رسمی دارند که در هیأت آگاهی به افراد جامعه قالب میشوند و نیز کارکردهایی نهان و ناآشکار که از به آگاهی درآمدن تا بدان جا طفره میروند که چون راز و رمزی ناشکستنی به نگر میآیند.
برای نمونه: یک ذهنِ آکنده از آگاهیِ پوشالین گمان میکند که یک مؤسسهی خیریه تأسیس شده است تا به بینوایان کمک کند اما یک ذهنِ هوشیار و اندیشنده آن را این گونه درک میکند: این ساختارِ اجتماعی به کلی نادرست و ناعادلانه است، وگرنه محتاج به مؤسسهیِ خیریه نمیبود! به انسانها نه خیرات که حقوقشان را باید داد! ــــ کارکردِ ناآشکار و نهانِ یک مؤسسهیِ خیریه نه کمک به بینوایان که یادآوری جایگاه پستِ طبقاتی آنان به آنان و خوارداشتِ آنان، و نیز مهار نیروی شورش آنان در برابر وضع یا ساختار موجود است.
آگاهی کاذب در آلمان نازی میگفت: همهی فلاکتها و نابهسامانیهای اقتصادی و اجتماعی زیر سر یهودیان و اقلیتهاست و در ایران امروز مدعی است که زیر سر اقلیت بهائی است. این فرافکنی یک حکومت / جامعهی نالایق بر گردهی بیخطرترین (و اغلب موفقترین و لایقترین) گروه اجتماعی است چنان که یهودیان آلمان بودند.
یکبار دیگر: با انباشتن ذهن از توهمِ آگاهی نیاز او به آگاهی و ارادهاش به دانستن اقناع میشود و این اقناعشدگی خود بسنده است تا انسان دیگر به اندیشیدن و دانستن میل نکند چرا که این میل به گونهای کاذب پیشتر برآورده شده است و بنابر این، دچار این کجبینی است که هرچه با ما ناهمشکل و ناهمسان است عامل بیگانه (=دشمن) و بدینسان عامل بدبختی است. به اینگونه از آگاهی باید گفت: ایدئولوژیک یا آگاهیِ باژگون، که مشخصهی بنیادیاش اقلیتستیزی است.
۴
سخن آخر ـــ یک برآیند: حکومتها نمیتوانند منویات و تمهیدات خود را به جوامع یا مردمان تحمیل کنند بل این جوامع یا مردماناند که به حکومتهای خود شکل میدهند و منویات و تمهیدات خود را به آنان تکلیف میکنند و از این رو، باید مسئولیت آن را نیز بر عهده بگیرند. حکومتها نه تنها افق و آستانهی آگاهی ملتها که فراتر از این، آگاهی کاذب آنها را انعکاس میدهند.
مردم در هر جامعهای حتا در استبدادیترین آنها همیشه نیرومندترین و بالادستتریناند و سرنوشت نهایی هر پدیدهی اجتماعی و سیاسی را نیز همانها تعیین میکنند و همین فرادستی است که آنها را نه تنها مسئول سرنوشت خود که مسئول سرنوشت اقلیتها نیز میکند زیرا دانش جامعهشناسی به ما آموخته است هر رخداد یا هر حادثهای که در یک جامعهی انسانی پدیدار میشود در بنیاد یک تولید اجتماعی است حتا بهتانزدن به اقلیت و راندن اقلیت یا کشتن اقلیت.
برخی گمان دارند که تنها حکومتها در برابر آنچه که بر اقلیت میرود مسئولاند. آری آنها بیتردید مسئولاند اما مسئولیت این مسئولیت بر گردهیِ مردم یا همان اکثریتی است که چنین حکومتی را چونان یک واقعیت اجتماعی در تاریکخانهیِ ذهنِ خود میآفریند و به آن چونان یک ساختارِ سیاسی شکل میدهد.
این «برخی» گمان دیگری هم دارند: آنها فکر میکنند که نقد مردم و جامعه در عوضِ نقدِ حکومتها به تحقیر آنان میانجامد اما پرسش این است: چه کسانی به راستی مردم را تحقیر میکنند؟ ـــ آنها که با معطوف کردن نقد خود به مردم در مقامِ نیروی اصلی تولید، قدرت و فرادستی آنها را به یادشان میآورند، یا آنها که مدام در نقدها و تفسیرهای خود این قدرتِ از پیشآماده و این فرادستیِ طبیعی را از آنها میگیرند و به حکومتها یا دولتها میدهند؟
- مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید
- در همین زمینه