منیره کاظمی – هربار که در سفرهایم به بازدید نمایشگاهها و مراکز یادبود جنایتهایی چون دوران نازیهای آلمان و دیگر حکومتهای فاشیستی میرفتم، با دیدن تنها گوشههای کوچکی از خشونتها و دردهایی که یهودیان، دگراندیشان، همجنسگرایان، کولیان و معلولان متحمل شده بودند، حس اندوهی در وجودم شدت میگرفت که ای کاش در نقطهای از این جهان، مرکزی نیز برای یادبود قربانبان جنایتهای حکومت اسلامی ایران نیز برپا میشد.
حال دو زن تبعیدی و مهاجر، یکی نویسنده و زندانی سیاسی جان بهدر برده از جنایتهای دهه شصت و دیگری هنرمندی داغدیده و استوار در اجرای عدالت، ایده و عزمشان را باهم به اشتراک گذاشتهاند و نمایشگاهی برپا کردهاند. هر دو نیز پیش از این آنچه را در مقطعی از زندگیشان بر آنان رفته است ثبت کردهاند: منیره برادران در کتاب “حقیقت ساده” و پرستو فروهر در “سرزمینی که پدر و مادرم در آن به قتل رسیدهاند”. هر دو برای تلاششان در دفاع از حقوق انسانها تقدیر شدهاند. منیره برادران با مدال “کارل فون اوسیتسکی” و پرستو فروهر با جایزه “سوفی فون لاروشه” شهر افنباخ.
به همت آنها نمایشگاه “امید نام من است” در شهر فرانکفورت برپا شده است که تا ۳١ اکتبر ٢٠١٢ برپا خواهد بود. ایده این نمایشگاه شاید به نظر ساده بیاید: جمعآوری وسایل به جامانده، عکس و کارهای دستی قربانیان دهه شصت در زندانهای ایران و یا عکسها و وسایل بازمانده فعالان سیاسی در راه فرار از سرزمین مادری خود ایران.
با نگاهی به ویترینهایی که مختص این نمایشگاه طراحی شدهاند و با دقیق شدن در یادگاریهایی که با سلیقه هنرمندانهای درون ویترینها قرار گرفتهاند، بیننده درمییابد که ماهها پشتکار و تحمل دشواریهای بسیار پیش زمینههای شکلگیری این نمایشگاه هستند. یادگارهایی که از دور و نزدیک جمعآوری شدهاند، ازجمله نقشهایی هستند که روی کاغذی یا تکه پارچهای ترسیم شدهاند و یا وسایلی هستند که با سکههای پول و هسته های خرما با عشق هدیه به دلدار، فرزند، دوست و در نهایت زندگی در زندان شکل گرفتهاند. در این میان گاه عکس عروسی پدر ومادری هم به چشم میخورد که لابد مرهمی برای یکی از زندانیان سیاسی بوده است.
در اطلاعیه ای که چندی پیش منیره برادران و پرستو فروهر در پیوند با برپایی این نمایشگاه منتشر کردند، آمده است:
“تلاش نمایشگاه امید نام من است بر آن است که برای یادگارهای فردی به جامانده از آن دوران سرکوب بیرحمانه فضایی درخور بگشاید؛ فضایی توأمان از یادبود عمومی و سوگ شخصی که یادآوری را به عملی روشنگرانه بدل میکند و همزمان درک بیواسطۀ تراژدی را ممکن میسازد.“
در ادامه این اطلاعیه آمده است: “نمایشگاه امید نام من است، راوی سرگذشتهایی است که چهارچوب واقعیتهای معمول و روزمره زندگی در این کشور را میشکنند و با این وجود روایت سرگذشت شهروندان جوان این سرزمین هستند. آنها بر بیان مباحثی پافشاری میکنند که ذهنشان را دچار تضاد میکند. این نمایشگاه بر آن است که این مباحث را حضور بخشد. به این امید که حصارهای بیگانگی شکسته و این روایتها در حافظه جمعی پذیرفته شوند. نمایشگاه می خواهد گفتمانی بسازد که تأثیر متقابل دهشت و زیبایی، گذشته و حال، بیگانگی و تعلق را جستجو کند.“
خانه آنه فرانک
محل نمایشگاه نیزکاملاً هوشیارانه و مناسب انتخاب شده است: خانه “آنه فرانک”. دختری که همراه خانواده یهودیاش مجبور به فرار از آلمان نازی و سرانجام در هلند مستقر میشود. او مدتی را به طور مخفیانه با خانوادهاش در خانهای در آمستردام زندگی میکند. تا اینکه در روزهای آخر جنگ در سن ١۴ سالگی در بازداشتگاهی قربانی نسلکشی نازیها میشود. آنه فرانک اما با نوشتن خاطرات و افکار خود، یک یادگار برای نسلهای آینده برجای گذاشت که از یاد نرفتنی.
از در ورودی نمایشگاه “امید نام من است” که وارد میشوی ستونی جلب توجه تو را میکند. این ستون سیاه رنگ در خود ویترینی را جای داده که از سقف آن قفس کوچک پرندهای آویزان است. این قفس حاصل کار دست یکی از قربانیان دهه شصت در زندان است که آن را به فرزندان خود هدیه کرده. این قفس و پرنده درون آن تنها با روزنامه و نخ خیاطی ساخته شده است ولی پس از سالها هنوز میتواند حس مستتر در عمق جان و دل سازنده خود را به مخاطبش منتقل کند.
پس از آن، “فضایی تاریک” بازدیدکننده را به داخل نمایشگاه دعوت میکند. در آنجا سه ستون وجود دارد و بر هر ستون مانیتوری نصب شده که سه فیلم را برای مخاطبهای نمایشگاه به نمایش میگذارند: اولی درباره زنی اعدامی است. فیلم بهوسیله دخترش تهیه شده است.
او سعی کرده است با ساختن این فیلم به خصوصیات مادرش و زندگی او نزدیک شود. ویدئوی دوم روایتهایی از زبان فرزندان اعدامیان بازگو میکند؛ آنچه را که در دوران کودکی و نوجوانی از سر گذراندهاند؛ در ملاقات با عزیزانشان؛ هنگام دریافت خبر اعدام آنها؛ و بعد در دوران فرار و اینکه چگونه درد فقدان عزیزانشان را تحمل کردهاند و سپس آن را با دوستان و همکلاسیهای خود در کشور میزبان تقسیم کردهاند. ویدئوی سوم از زبان سودابه اردوان و تجربههای دوران زندان اوست. او به ما میگوید که چگونه در آن شرایط دهشتناک نقاشی میکرده است. حال او و نقاشیهایش حافظ خاطرات آن دوران هستند.
دهلیز خاطره
پس از این مرحله، ورودی یک اتاق توجه را جلب میکند که بر بالای آن نوشته شده است: “دهلیز خاطره”. در حین عبور از این ورودی، نجواهایی شنیده میشود: صدایی اسامی بیش از چهار هزار انسان را دوبارهخوانی میکنند؛ انسانهایی که با هزاران رویا و آرزو در دهه ۶۰ به قتلگاه فرستاده شدند. در داخل چهارچوب این ورودی، یعنی جایی که از بلندگوها اسامی نقل میشوند، نوشته شده است: “نام تو اعلام جرم است.” روی زمین “دهلیز خاطره” نیز نقل قولهایی از میان خاطرات زندانیان سیاسی، تو را با خود به آن دوران سیاه میکشانند: “او عکسهای خندان بچهها را از روزنامهها می برید و در سلول پنهان میکرد. زمانی که غم بر من چیره میشد آن عکسها را به من نشان میداد تا ایام خوش را به یاد داشته باشم.”
تلاش نمایشگاه بر آن است که برای یادگارهای فردی به جامانده از آن دوران سرکوب بیرحمانه فضایی درخور بگشاید؛ فضایی توأمان از یادبود عمومی و سوگ شخصی که یادآوری را به عملی روشنگرانه بدل میکند و همزمان درک بیواسطۀ تراژدی را ممکن میسازد.
ویترینها و توضیحات نوشته شده در کنار آنها نیز بسیار دیدنی و تامل برانگیزاند. آنها بغضها و حسرتها و حکایتهایی را بازگو میکنند که ذره ذره درعمیقترین نقطه روح آدمی خانه میکنند. با تماشای این یادبودها درد و رنج پنهانی که در تک تک این اشیاء نهفتهاند جان میگیرند. برای نمونه با مشاهده ماسکی که یازان وزیری، فرزند دوتن از فعالان سیاسی، ملهم از کابوسهایش در مدرسه ساخته است، پی به سالها درد و وحشت درونی او میبریم؛ درد و وحشتی که در تمام این سالها با خود حمل میکرده است.
در کنار این ویترین نوشته شده است: “یازان این ماسک را که به نظر وحشتناک جلوه میکند، در مدرسهاش در شهرکلن ساخته است. معلم هنر او برای آنکه یازان بتواند به کابوسهایش خاتمه دهد او را تشویق به ساختن آن میکند. او در این کابوسها همیشه تنها در بیابانی با یک هیولا روبهرو میشود و هرچه فریاد میزند هیچکس صدایش را نمیشنود. من یازان را میشناختم و میدانستم در دوران کودکی به همراه مادرش از طریق کوه و دشت مجبور به فرار از ایران شده است.”
با خواندن این جملات گاه بغض راه نفس را میگیرد و خشم از این همه بیعدالتی و شقاوت دوباره سربرمیآورد. خود را ناتوان حس میکنی ولی نمیخواهی تسلیم شوی. به آینده دل خواهی بست، آیندهای که شاید آن را نبینی ولی روزی خواهد رسید. امید داری به روزی که نسلهای آینده از آن جانهای شیفته بگویند.
هیاهوی گروهی از بچههای دبستانی در ورودی ساختمان مرا به خود میآورد. آنها با مربیان خود به دیدن خانه آنا فرانک آمدهاند. مطمئناً نه فقط به خاطر آنچه اتفاق افتاده است، بلکه برای آموختن چگونگی مقاومت در مقابل رخ دادن دوباره چنین وقایعی. از محل نمایشگاه خارج میشوم و فکر میکنم: ای کاش زمانی فرا برسد که یک محل دائمی برای جناتهای دهه ۶۰ حکومت اسلامی مهیا شود و البته نه فقط برای یادآوری، بلکه برای درس گرفتن و ساختن آیندهای به دور از هرگونه خشونت. از گذشته باید برای حال و آینده درسها گرفت.