این هلهله از آنِ کیست

و از کدام سوی شهر می‌آید؟

آیا زاری سوگوارانی ست که به سوی دروازه‌ي رازین می‌روند

یا زنگ کاروانی که از سوی دروازه‌ي رودبار می‌آید؟

به ایوان نخواهم رفت

و دریچه‌ها را نخواهم گشود.

شعرِ تو با من حرف می‌زند

و کاغذ بوی تو را می‌دهد.

به کاتب خواهم گفت که دیگر به اینجا نیاید

و از نقال خواهم خواست که درِ این خانه را دیگر نکوبد.

می‌خواهم با تو تنها باشم

دفترهای هفت‌گانه‌ات را بگشایم

و از فرانَک تا شهربانو را بخوانم

با رودابه بر ایوانِ کوشک شوم

و گیسوی خود را به سوی زال آویزان کنم

با سودابه لبان سیاوش را ببوسم

و در آتش عشق او یکسره بسوزم

با تهمینه بر بالین رستم شوم

و از جسارت در عشق با او سخن بگویم

با فرنگیس به نزد چوپانان شوم

و یادِ پدر را در ذهن پسر بپرورم.

گُردآفرید نیستم که پوشیده بر دشمن بتازم

یا هُمای تاجدار که پسر را به آب سپرم.

من دخت تو هستم ای دهقانِ سخنگو

که در کنار تو و با شعر تو بالیدم.

هر شب که همزادت درِ خانه را می‌کوبید

من بودم که در را بر او می‌گشودم

از پلکان شتابان بالا می‌رفتم

و در ایوان چراغ می افروختم

تُرنج و نار و بِه بر خوان می‌نهادم

و جام هر دو را از میِ خوشگوار لبریز می‌کردم.

یارِ مهربان، “خدای‌نامه” را برمی‌گشود

و داستانی تازه را به لفظِ کهن می‌خواند.

آنگاه خاموش می‌شد و تو در پرتو چراغ

داستان هفته‌ی پیشین را نرم نرمک به شعر می‌خواندی.

من در پشت در می‌ایستادم

و به سخنِ موزون تو گوش می‌دادم

که چون آبی روان کَرت به کَرت پیش می‌آمد

و ناگهان تمام باغ را در بر می‌گرفت.

آنگاه بربط می‌آوردم و بر تخت می‌نشستم

و به فراخور شعری که خوانده بودی

شوری از باربد را در صحن باغ می‌پراکندم.

پاسی از نیمه‌شب گذشته همزادت می‌رفت

و تو تنها می‌ماندی با قلم نئی در دست.

از پشتِ در سایه‌ی تو را می‌دیدم

که روی کاغذ خم شده بودی

و به گفتگوی کِلک و نامه گوش می‌دادی

گاهی پشت راست می‌کردی و انگشت در هوا می‌چرخاندی

و با صدای بلند چند بیتی را از بر می‌خواندی.

دَمدمه‌های صبح چراغ می‌کُشتی

مشتی آب به صورت می‌زدی و به باغ می‌رفتی.

بر هر درخت اسمی تازه گذاشته بودی

و هر بوته‌ی گل را به نامی نو می‌خواندی:

آن چنارِ ستبر را رستم می‌گفتی

و این سپیدارِ برگریز را دیو سپید

آن گردوبُن کهن را زال می‌خواندی

و آن انجیر شیرین را رودابه ي کابلی

درخت انار را سودابه صدا می‌کردی

و بوته‌ی سیاوشان را سیاوش.

گلهای سرخ از آنِ پیشدادیان بود

و گلهای زرد از آنِ کیانیان

تنها این سرو کاشمری نامی نداشت

که در کنار کنگره‌ی شرقی سر برآورده است

و بر شاخه‌های سترگ آن

هر بامداد مرغان خوشخوان می‌نشینند.

گاهی در کنار آن می‌ایستادی

دو دست را می‌گشودی

و تنه‌ی آن را در آغوش می‌گرفتی

چشم به بالای آن می‌دوختی و می‌گفتی:

“ای درخت کهن! تو را نامی نیست

یا اگر هست تو درختِ سخنی

سخنِ زیبا که چون هوا از سینه بیرون می‌آید

و بی آن مردم را دَمی‌و‌بازدَمی نیست

سخنِ زیبا که چون هوا آزاد است

و مُرده ریگِ هیچ كس و ناکسی نیست

سخنِ زیبا که نمی‌توان آن را در بند کرد

بر گلویش خنجر گذاشت یا به دارش آویخت

سخنِ زیبا که نمی‌توان درهمش شکست

تا در برابر همگان بایستد

و چون شاهدی علیه خود شهادت دهد

سخنِ زیبا که نمی‌توان آن را به دروغ آلود”.

ای پدرِ سخن! ای سخنگوی دهقان!

تو تخمِ سخن را کاشتی و آن را چون باغبانی داشتی.

از این جا می‌توانم اندام بلندش را تماشا کنم

دریچه را بگشایم و بر شاخه‌های آن دست بکشم.

آه این هلهله از آنِ کیست

و از کدام سوی شهر می‌آید؟

زاریِ سوگوارانی ست که به گلستان تو بازمی‌گردند

زیرا تو را در گورستان شهر راهی نیست.

آرامگاهِ تو در باغِ سخن است

که گلهای آن هرگز نمی‌پژمرند.

بگذار دستاربندان بر مُرده‌ی تو نماز نگذارند

جای تو اینجاست در زیر آن درخت کهن.

آه این هلهله از آنِ كیست

و از کدامین سوی شهر می‌آید؟

زنگِ کاروانی ست که صله‌ي سلطان را بازمی‌گرداند.

شصت هزار دینار طلایتان را نمی‌خواهم

بارِ نیل و مُشک و عنبرتان را نمی‌خواهم.

من دختِ دهقانم،

خانه‌ی من همینجاست

من اینجا به یادِ پدر می‌مانم

و در کنار گربه‌ی دُردانه‌اش

که اکنون خود را به پای من می‌مالد

عروسِ تنهای سخن باقی خواهم ماند.

بیشتر بخوانید: