دفتر خاک (پاره‌ای از رمان منتشر نشده «شرط بهرام برای ناهید نوشته فرهاد بابایی) – از شش سال پیش تاکنون از فرهاد بابایی هیچ کتابی در ایران منتشر نشده است و با این‌حال او همچنان می‌نویسد و همچنان به سانسور ادبیات خلاق در ایران معترض است. آخرین اثر او رمانی‌ست به نام «شرط بهرام برای ناهید».

این رمان از دریچه چشم زنی به‌نام ناهید روایت می‌گردد. نویسنده در گفت‌وگو با سارا شاد که چهارشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۰ در دفتر خاک منتشر شد (+لینک)، درباره این رمان می‌گوید: «دوست دارم اسرار و زبان و رموز زنان را کشف کنم. آن‌ها با کیفیت زندگی می‌کنند. بسیار دوست دارم آن کیفیت را کشف کنم. معتقدم با یک بحران و ناهنجاری باید مثل خودش رفتار کرد. مملکت من عجیبه. ایران خیلی اسرارآمیزه. شاید چون عصر، عصر شیاطین و دیو‌ها و اهریمنان است. من هم شیطانی می‌نویسم.»
 

پاره‌ای از رمان «شرط بهرام برای ناهید» که در ادامه خواهید خواند، دقیقاً بیانگر مختصات عصری‌ست که نویسنده از آن به عنوان «عصر شیاطین، دیوها و اهریمنان» یاد می‌کند. چنین است که حرکت در شهری که همه کوچه‌هایش «یاس» نام دارد، به‌زودی در مجموعه‌ای از رویدادهای درهم‌تنیده به‌ظاهر پیش‌پاافتاده اما در واقع سرسام‌آور به یک کابوس تبدیل می‌شود. کابوس زندگی روزانه آدم‌های یک عصر؟
 

پاره‌ای از رمان «شرط بهرام برای ناهید» را با هم می‌خوانیم:

 فرهاد بابایی، نویسنده

فرهاد بابایی، پاره‌ای از رمان «شرط بهرام برای ناهید» – شیشه را پایین می‌دهم. از کنار افسر که رد می‌شویم، چیستا داد می‌زند: «به روح اعتقاد داری جناب سروان؟ ‌! ‌… تو اون روحت پدر سگ.»
من به قیافه افسر زل زده‌ام و خنده‌ام را می‌خورم. بیچاره توی آن همه سر و صدا نمی‌داند چکار بکند. نگاهی به من می‌کند و می‌رود آن طرف‌تر. شیشه را بالا می‌کشم و صندلی را کمی می‌خوابانم.
«گوز به ریشتون که فقط بلدین جریمه کنین….»
 

سیگاری روشن می‌کنم و می‌خندم. شیشه را کمی پایین می‌دهم تا دود بیرون برود. حاشیه اتوبان چشمم می‌افتد به اسب سفید. ‌‌‌ همان اسبی که قبلاً هم دیده بودم. با زین و یراق طلایی. حاشیه اتوبان چهار نعل می‌دود. درست موازی ماشین چیستا. به چیستا نگاه می‌کنم. سرگرم رانندگی خودش است. آینه‌ها را تند و تند نگاه می‌کند و زیر لب چیزهایی می‌گوید. شیشه را پایین می‌کشم و دستم را بیرون می‌گیرم. درخت‌ها و شمشادهای کنار و وسط اتوبان خم و راست می‌شوند. هوا نیمه ابری است. جلومان گرد و خاک شده است. آنقدر که دیگر کوه‌های شرق تهران را نمی‌بینم. ابرهای توی آسمان زرد هستند. اسب یک لحظه هم عقب نمی‌ماند. کیلومترشمار ماشین را نگاه می‌کنم. صد و ده تا سرعت داریم. می‌بینم چیستا کمربندش را بسته است. من هم می‌بندم. اسب از حاشیه اتوبان با یک پرش می‌پرد توی بزرگراه و سرش را می‌چرخاند طرف من. با هم چشم توی چشم می‌شویم. شیهه می‌کشد و از ماشین جلو می‌زند. باد خیلی تند و سنگین شده است. صدای زوزه‌اش توی ماشین می‌پیچد. یکهو می‌بینم از کنار ماشین چیستا یک گاو رد می‌شود و بین ما و ماشین‌های جلویی خودش را جا می‌کند. ‌ گاو گوش زرد است که شاخ‌های طلایی دارد. یک بار از توی کوچه که رد می‌شد، دیدمش. باد آت و آشغال‌های کنار اتوبان را می‌پاشد وسط اتوبان. برای یک لحظه جایی را نمی‌بینم. گاو کنار پنجره طرف من است. شیشه را بالا می‌کشم و به چیستا می‌گویم: «خروجی عراقی رو برو داخل… فکر کنم جلو‌تر باشه.»
 

گاو گوش‌های زردش را تند و تند تکان می‌دهد و با شاخش دو سه بار به شیشه پنجره می‌کوبد. از ترس و دلهره یکهو زوزه می‌کشم و نفسم را با صدا بیرون می‌دهم. چیستا می‌گوید: «چی شد؟ ‌»
«هیچی… داشتم فکر می‌کردم… قاتی کردم.»
 

چیستا ماشین را کم‌کم می‌آورد سمت راست اتوبان و گاز می‌دهد. ماشین عقبی دستش را گذاشته روی بوق و ول نمی‌کند. چیستا راهنما می‌زند و بلند می‌گوید: «زهره مار! کوفت! عوضی.»
گاو گوش زرد وسط اتوبان همت به دویدنش ادامه می‌دهد. دور گردنش یک چیز مثل تسمه چرمی بسته شده که آویز مثلثی شکل بزرگی بهش آویزان است. وسط مثلث شکل یک چیزی هست. از فاصله‌ای که دارم نمی‌توانم شکلش را تشخیص بدهم. اسب درست پهلو به پهلوی ماشین دارد می‌دود. به تسمه یراق دور گردنش یک آویز مثلثی شکل آویزان است. فاصله‌مان تا اسب کم است چون درست آن طرف گارد ریل اتوبان دارد می‌دود. درست نگاه می‌کنم به مثلث دور گردنش. می‌بینم یک شکلی مثل شعله‌های آتش وسطش چسبیده است. باد آن قدر تند است که اسب پوزه‌اش را یک وری کرده است. یال‌های سیاه و بلندش مثل شمشادهای حاشیه اتوبان وول می‌خورند. چیستا می‌گوید: «تابلو فلش زده عراقی… همینو برم؟ ‌»
«آره. تا جایی که یادم می‌آد از اتوبان اومدیم.»
«بعدش کجا بریم؟»
«نمی‌دونم باید بریم توی عراقی تا ببینم. چشمی یادم مونده.»
 

چیستا خروجی عراقی را می‌پیچد. اسب انگار که بداند ما کجا می‌رویم، خودش قبل از اینکه ما بپیچیم، از ماشین دور می‌دود و می‌پیچد توی عراقی. بر‌می‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم. گاو، گوش‌های زردش را سیخکی بالا گرفته و درست پشت ماشین دارد می‌دود. شاخ‌های طلایی‌اش را جلوش گرفته و سرش پایین است. یکهو اسب از روی نرده‌های کنار خیابان می‌پرد توی خیابان. درخت‌ها خم و راست می‌شوند. دم به دقیقه خاک به هوا بلند می‌شود و جلو دیدم را می‌گیرد. ‌

«اینجا‌ها باید یه چهارراه باشه. اولین چهارراه باید دست چپ بپیچی.»
«فکر کنم اون چراغه‌س. چهارراهه.»
ماشین پشت سری چند بار پشت سر هم بوق می‌زند.
«بابا زهرمار! دیوث!»
«پیچیدی توی خیابون… دست راستت اولین خیابون. یادمه توی این خیابون اومدیم، چهارراهم پیچید… بعد رفت توی خیابون که سمت من بود.»
 

می‌رسیم به چهارراه و پشت چراغ قرمز می‌مانیم. شماره چراغ قرمز از صد و سی شروع می‌شود. اسب رفته زیر تیر چراغ قرمز ایستاده است. دمش را بالا و پایین می‌برد و پاهای جلوش را یکی یکی می‌کوبد روی زمین. خبری از گاو نیست. پشت سرمان هم نیست. باد ولی همچنان می‌وزد.
«کی خریده اینجا رو؟ ‌»
«قبل از ازدواجمون. خیلی هم اصرار نکرد بیایم اینجا. تا من گفتم خونه خودم… قبول کرد.»
«نقشه داشته دیگه. یاد وقتایی می‌افتم که با هم سفر می‌رفتیم… یادته؟ فکر کن با یه آدم زیر یه سقف بخوابیم حالا باید بیایم دزدکی آدرس خونه‌شو پیدا کنیم. می‌دونی… اونم با این کارایی که کرده.»
موبایلم زنگ می‌خورد. گوشی را از توی کیفم بیرون می‌آورم. شماره خانه بهرام است. به دلهره می‌افتم.
«‌چیستا خودشه. جواب بدم؟»
«نه. الان که نمی‌تونی درست و حسابی به حرف بیاریش. حتماً زنگ زده خونه بعد از اینکه تو زنگ زدی و قطع کردی. ولش کن.»
«ممکنه خونه پیغام گذاشته باشه. نه؟»
«شاید. ولی اگه پیغام گذاشته چرا حالا به گوشیت زنگ زده.»
«پس چی؟»
«هیچی… می‌دونی! یا دوباره زنگ می‌زنه خونه ببینه جواب نمی‌دی، جواب موبایلشم ندادی، احتمالاً پیغام می‌ذاره. اگرم نه که، یه وقت دیگه زنگ بزن…. یا بذار زنگ بزنه. نمی‌دونم… می‌دونی!»
 

بالاخره قطع می‌شود. چهار بار بیشتر زنگ نمی‌خورد. گوشی را روی سایلنت می‌گذارم. کسی دارد به شیشه طرف من می‌زند. نگاه می‌کنم می‌بینم تیرداد پسر همسایه است. هاج و واج می‌مانم و یک لحظه روی نافم تیر می‌کشد. دلم درد می‌گیرد. توی دستش دو سه تا دسته گل سفید و قرمز رز است. شیشه طرف چیستا هم یک دختر کولی ایستاده است. چیستا دارد با دست بهش می‌گوید که برود ولی دختر با دسته‌های گل توی دستش سمج ایستاده است و به چیستا لبخند می‌زند. چیستا شیشه را پایین می‌کشد و می‌گوید: «گل نمی‌خوایم.»
تیرداد دوباره به شیشه طرف من ضربه می‌زند. شیشه را پایین می‌کشم و می‌گویم: ‌«بفرمایید! ‌»
صدایم در نمی‌آید. یواش و ته‌گلویی شده است.
«یکی بخر! خانوم خوشگله! حیفه دست خالی می‌ری.»
چیستا دارد با دختر گل‌فروش سر و کله می‌زند. شماره‌های ثانیه چراغ قرمز رسیده‌اند به شصت و چهار. می‌گویم: «دست خالی کجا برم؟ ‌»
«اگه اینارو تا شب نفروشم، برم خونه، مامانم دهنمو صاف می‌کنه ناهید جونم!»
حرصم می‌گیرد. لحنش مثل وقتی است که آمده بود پشت آیفون و بهانه می‌گرفت. یکهو کثافت‌کاری آن روزش یادم می‌آید. می‌گویم: «بچه پرو بی‌ادب! چه طرز حرف زدنه. برو ببینم. گل نمی‌خوام لعنتی! جایی که می‌رم باید هفت‌تیر ببرم.»
صدام در نمی‌آید. ‌‌‌ همان‌جور ته گلویی و یواش حرف می‌زنم. تیرداد دستش را توی ماشین می‌آورد و دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. دلم دوباره تیر می‌کشد و نافم می‌سوزد.
«گل بخر! مامانم دهنمو صاف می‌کنه.»
«دستتو ببر اون ور… پسر پر رو. اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه تو گل‌فروشی؟ چه غلطی می‌کنی اینجا؟ ‌»
«فحشم ندین. مگه من چی گفتم. خانوم خوشگله. به‌خدا خیلی خوشگلی. به دوستام گفتم یه خانوم خوشگل توی کوچه مونه منم رفتم خونه‌شون.»
 

پلکم چند بار می‌پرد. چیستا را نگاه می‌کنم. یکی دیگر هم اضافه شده است. دو تا دختر سیاه و چرک و کثیف جلو شیشه چیستا ایستاده‌اند و یکیشان دسته گلش را گذاشته توی بغل چیستا. چیستا هم دارد با‌هاشان بلند بلند حرف می‌زند. تیرداد دوباره می‌گوید: «ببخشید اون روز اگه کار بدی کردم. دست خودم نبود. یکهو خودش اومد.»
«برو احمق دیوانه. شب بر گردم، می‌آم دم خونه‌تون پدرتو در می‌آورم. دلقک! از الان دست خودت نیست وای به‌حال بعد‌ها. برو واینسا. بدم می‌آد ازت.»
شماره چراغ قرمز را نگاه می‌کنم. بیست و پنج است یکهو می‌بینم روی اسب یک نفر سوار شده است. تیرداد دسته گل را می‌اندازد توی ماشین و می‌گوید: «پنج هزار تومن می‌شه. ماچ بده!»
نگاهش نمی‌کنم و می‌گویم: ‌«گم شو آشغال!»
 

خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم‌‌ همان مردی است که توی اتاق بهرام شمشیر کشیده بود. حالا هم شمشیر طلایی‌اش را به کمرش بسته و زل زده به تابلوی ثانیه چراغ قرمز. ناهید پُرانرژی‌ام را از توی آینه بغل می‌بینم که موهای فرفری‌اش خیلی بلند شده است و دارد از پشت ماشین می‌آید. تیرداد می‌گوید:«خوشگل خانوم! خوشگل خانوم! ماچ بده. به‌خدا خودش اومد. دست خودم نبود. رفتم بشاشم، یکهو اون اومد.»
 

دسته گل را برمی‌دارم و پرت می‌کنم وسط خیابان. آب خیلی زیادی از آسمان مثل موج می‌کوبد توی سر تیرداد. تیرداد می‌نشیند روی زمین. ثانیه چراغ به هفت رسیده است. چیستا دارد داد می‌زند و فحش می‌دهد به دو تا دختر. نفسم را جمع می‌کنم و یکهو داد می‌زنم: «چیستا داره سبز می‌شه، ولشون کن، برو!»
 

چیستا چراغ را نگاه می‌کند و دنده عوض می‌کند. درجا دو سه بار گاز می‌دهد. آن‌قدر صدای گاز بلند است که ماشین‌های کناری نگاه‌مان می‌کنند، تیرداد از روی زمین بلند می‌شود. نفس نفس می‌زند. از دماغش دارد خون می‌آید. ناهید پُرانرژی‌ام بالا سرش ایستاده است و یک دستش را فرو کرده لای موهای فرفری‌اش. تیرداد می‌گوید: ‌»خانوم خوشگله! مگه من چی کارت کردم؟!»
دوباره موج بزرگ‌تری این دفعه از عقب ماشین می‌آید و می‌کوبد توی سر و صورتش. تیرداد پرت می‌شود توی کانال کنار خیابان. چیستا داد می‌زند: «برین گم شین!»
شیشه‌اش را بالا داده ولی دختر‌ها دست‌بردار نیستن. یکهو ترمزدستی را می‌خواباند و ماتیز با سر و صدای زیادی راه می‌افتد. وسط چهارراه صدای جیغ لاستیک‌ها در می‌آید. شیشه را بالا می‌کشم. از جلو اسب که رد می‌شویم با مرد چشم توی چشم می‌شوم. سیبیل‌هایش توی هوا دور سرش می‌چرخند. لبانش را غنچه می‌کند و یک کپه سیبیل ول می‌دهد طرفم. چیستا می‌پیچد توی خیابان و می‌گوید: «گه! کلافه‌م کردن. چقدر سمجن! این همه ماشین یک‌راست اومده سراغ من. گل به چه درد این مردم بدبخت می‌خوره آخه… باید سنگ قبر بفروشن سر چهارراه‌ها. تو خوبی؟»
 

تکیه می‌دهم به صندلی. طپش قلب گرفته‌ام. از توی آینه بغل ماشین، مرد را می‌بینم که با اسب دارد دنبالم می‌آید. شمشیر طلایی‌اش را کشیده بیرون و دور سرش می‌چرخاند. دور بدن اسب هم پر از موی سیبیل شده است. مرد شمشیرش را بالا سرش نگه می‌دارد. دهانش را می‌بینم که باز و بسته می‌شود و سیبیل‌هایش را توی هوا فوت می‌کند. می‌گویم: «چیستا! خیابون اول دست راست. گاز بده.»
چیستا نگاهی به من می‌کند و می‌گوید: «باشه… ناهید خوبی عزیزم. نگران نباش چیزی نمی‌شه. خوب باش. طاقت بیار! می‌دونم چه حسی داری.»
 

باد ول کن نیست. یک بند می‌وزد و گرد و خاک به پا می‌کند. آسمان یکدست ابری و سیاه شده است. خیلی دلم می‌خواهد به چیستا بگویم دور بزند و برویم خارج از شهر. یک جایی مثل جاده هراز یا آبعلی. نافم هنوز می‌سوزد و ماهیچه‌های شکمم درد می‌کنند. چیستا می‌پیچد توی اولین خیابان. آسمان رعد و برق می‌زند و کوچه روشن می‌شود. شاخه‌های درختان نزدیک است بشکنند. متوجه «ویبره» موبایلم می‌شوم. گوشی را نگاه می‌کنم. شماره موبایل بهرام است. بغضم می‌گیرد.
«چیستا! دوباره بهرام داره زنگ می‌زنه. از موبایلشه. نکنه اینجا‌ها باشه و ما رو تو ماشین ببینه.»
«به درک بذار ببینه. سر و کله‌ش پیدا بشه می‌دونم چی جوابشو بدم. ولش کن. این همه زنگ و تماس به‌خاطر همون تک زنگیه که از خونه بهش زدی. محل نذار. خاموش کن اصلاً گوشیتو.»
«ویبره» گوشی قطع می‌شود. تندی گوشی را خاموش می‌کنم و می‌اندازمش ته کیفم. آسمان دوباره رعد و برق می‌زند. شیشه‌های ماشین می‌لرزند. «یواش برو تا بگم کدوم کوچه‌س.»
چیستا کناری نگه می‌دارد و می‌گوید: ‌»تو همین خیابونه؟»
 

به تابلوی سر کوچه‌ها نگاه می‌کنم. اسمشان را که می‌بینم، یادم می‌آید درست آمده‌ایم. اسم همه کوچه‌ها یاس است. شماره دارند. می‌دانم کوچه سمت راست است. کوچه‌های دست چپ دو تا بیشتر نیستند. تا آخر خیابان سمت چپ دیگر کوچه ندارد. سر کوچه یاس دوم ایستاده‌ایم. به چیستا می‌گویم: «این کوچه که نیست. یادمه بن بست بود.»
«پس جلوتره»
«برو جلو یواش یواش تا من کوچه بعدی رو ببینم.»
 

چیستا حرکت می‌کند. سیگاری در می‌آورم و روشن می‌کنم. پشت سر ماشین را نگاه می‌کنم. مرد شمشیر به دست غیبش زده است. می‌رسیم سر کوچه بعدی. کوچه یاس سوم. بن‌بست است. چیستا می‌گوید: «اینه؟ ‌بن‌بسته.»
گلویم تیر می‌کشد. آب دهانم را چند بار قورت می‌دهم.
«آره. همون ساختمون سنگ سیاهه.»

پدر عزراییل، فرهاد بابایی. من شیطانی می‌نویسم. حالا شما تعبیر کن به سوررئال.

زل می‌زنم به ساختمان. چیستا هم مثل من ماتش برده توی کوچه. یکهو می‌بینم از ته خیابان یک کپه خاک و غبار دارد نزدیکمان می‌شود. کل ماشین شروع می‌کند به لرزیدن. شاخ‌های طلایی گاو، لای گرد و غبار برق می‌زنند. آسمان پشت هم رعد و برق سبز رنگی می‌زند. چند تا از شاخه‌های درختان می‌شکند و باد سرشان می‌دهد وسط خیابان. گاو با صدای رعد و برق ماغ می‌کشد. شیشه را پایین می‌کشم. باد محکم توی صورتم می‌خورد. چشمانم را می‌بندم. شاخه برسم را از کیفم در‌می‌آورم و سفت توی دستم نگه می‌دارم. نفسم بالا نمی‌آید. شیشه را بالا می‌کشم و به چیستا می‌گویم: «برو توی کوچه. جای پارک هست. برو ته کوچه وایسا!»
 

چیستا راه می‌افتد که برود؛ گاو نزدیک شده است. آن‌قدر خاک توی هوا پخش شده است که هیچ‌کدام از مغازه‌ها و آدم‌های توی خیابان را نمی‌بینم. رعد و برق می‌خورد به یکی از درختان توی خیابان. از کمر می‌شکند و می‌افتد جلوی ماشین. گاو نزدیک می‌شود و دو تا شاخش را می‌کوبد جلو ماشین. ماشین عقبکی می‌رود. چیستا گاز می‌دهد و می‌پیچد توی کوچه. می‌چسبم به پشتی صندلی و ناهید نترس‌ام از پشت بغلم می‌کند. با هر رعد و برق، گاو ماغ می‌کشد. سیگارم را تند و تند پک می‌زنم. چیستا شیشه طرف خودش را پایین می‌کشد و می‌گوید: «عزیزم آروم باش… می‌خوای برم یه بطری آب برات بگیرم. ‌ها؟ ناهید جون!»
 

صدایم در نمی‌آید. با سر اشاره می‌کنم. چیستا می‌رود ته کوچه. از جلو ساختمان سنگ سیاه که رد می‌شویم؛ می‌بینم مرد شمشیر به دست سوار اسب، جلو در خانه ایستاده است. اسب دایم جفت پاهای جلوش را بالا می‌برد و شیهه می‌کشد. ناهید پُرانرژی‌ام با ناهید صبورم ته کوچه ایستاده‌اند. دستشان را به هم گره زده‌اند و من را نگاه می‌کنند. از آسمان روی شیشه ماشین چند تا مارمولک می‌افتد و می‌چسبد به شیشه ماشین. با هر رعد و برق و ماغ‌های گاو، تعدادشان بیشتر می‌شود. ماشین سر و ته شده است و ته کوچه، توی ماشین منتظر نشسته‌ام. چیستا نیست. نمی‌دانم کی از ماشین بیرون رفته است. توی ماشین تاریک شده است. روی شیشه را مارمولک‌ها پر کرده‌اند. یک سیگار دیگر در می‌آورم با اولی روشن می‌کنم. مارمولک‌ها سه تا سر و چشم‌های زیادی دارند. روی سرشان پر از چشم است. نزدیک به پنج یا شش تا چشم. سه تا دهان دارند. زبان‌‌هایشان را تند و تند درمی‌آورند و هر کدام با شش تا چشمشان من را نگاه می‌کنند. روی شیشه ماشین راه می‌روند. روی بدنشان پر از مامولک ریز و کوچک است. انگار تخم‌هایشان روی بدنشان سر باز کرده‌اند. بیشتر مثل جنین هستند. سیگارم را تند و تند می‌کشم. نگاهم می‌افتد به سوئیچ که روی فرمان است.

ماشین را روشن می‌کنم و برف‌پاک‌کن را می‌زنم. می‌بینم فرقی ندارد. شاخک‌های برف‌پاک‌کن از توی بدن مارمولک‌ها رد می‌شود و بر می‌گردد. ماشین را خاموش می‌کنم. ماشین یکهو می‌لرزد. انگار چند نفر با هم گوشه ماشین را گرفته‌اند و تکان تکان می‌دهند. صدای باد را می‌شنوم. از پنجره کنار دستم می‌بینم از در ساختمان سنگ سیاه پسربچه‌ای بیرون می‌آید. یاد تیرداد می‌افتم. می‌بینم پشت سرش یکی دیگر هم بیرون می‌آید. تمام نمی‌شوند. پنج یا شش تا پسربچه از در بیرون می‌آیند و جلو در خانه می‌ایستند. اسب و مرد شمشیر به‌دست هنوز آنجا هستند. پسر‌ها روی بدن اسب دست می‌کشند و به باسنش چند تا ضربه می‌زنند. اسب دمش را می‌چرخاند و آرام می‌گیرد. مرد از اسب پیاده می‌شود و می‌رود توی خانه. مامولک‌ها شیشه را پر کرده‌اند. چشم‌‌هایشان دارد حالم را به هم می‌زند. هر کدام با شش تا چشم… سه تا کله… نفسم بالا نمی‌آید. سیگارم را چند تا پک گنده می‌زنم و می‌اندازم زیر صندلی. در باز می‌شود و چیستا با یک بطری آب می‌نشیند. بطری را به‌طرفم می‌گیرد.

«چیه ناهید جون؟ چرا رنگ و روت پریده؟ ‌»
صدایم در‌نمی‌آید. با سر اشاره می‌کنم که خوبم. در بطری آب را باز می‌کنم یک نفس همه را می‌نوشم. درد شکمم بهتر می‌شود. ولی نافم هنوز می‌سوزد.
«کاش دو سه تا خریده بودی!»
«برم بگیرم؟ ‌بشین برم بگیرم. سیگار نکش حالتو بد‌تر می‌کنه.»
 

می‌خواهم چیزی بگویم ولی چیستا در را باز می‌کند و می‌رود بیرون. مارمولک‌ها کمتر شده‌اند. دارند از شیشه جلو ماشین می‌روند روی سقف. کم کم می‌توانم جلویم را ببینم. توی کوچه پر از پسربچه‌هایی شده که هم‌سن و سال تیرداد هستند. آن‌هایی که دور و بر اسب هستند دارند به پا‌ها و زیر شکم اسب دست می‌کشند. مرد شمشیرش را کرده توی غلاف کمرش و از اسب پیاده شده است. با پسر‌ها حرف می‌زند و قیافه‌اش خیلی عصبانی و وحشی شده است. کف کوچه پر از مارمولک‌هایی شده که روی شیشه ماشین بالا و پایین می‌روند. جایی برای راه رفتن نیست یکهو پسر‌ها می‌آیند طرف ماشین. قیافه همه‌شان شکل هم است. جلو ماشین می‌ایستند. بیست تا بیشتر هستند. لباس‌‌هایشان را درمی‌آورند. از دم همه‌شان اخم کرده‌اند. لباس‌‌هایشان را پرت می‌کنند گوشه پیاده‌رو. همه‌شان با هم لخت مادرزاد می‌شوند. آن چندتایی که پیش مرد ایستاده‌اند، از توی آپارتمان بز گنده مشکی را بیرون می‌آورند. شاخ‌های بز نسبت به بدنش خیلی بزرگ است.

پسر‌ها ماشین را دوره می‌کنند و یکهو شروع می‌کنند به تکان دادن ماشین. توی ماشین حالت تهوع سراغم می‌آید. به‌خاطر بوی مگس خال‌مخالی است. آمده توی ماشین و بالا سرم می‌چرخد. پوست بدنم می‌سوزد. پوست ساق‌های پایم و روی شکمم جلز و ولز می‌کند. پشت دستانم خشک شده و صورتی رنگ شده است. احساس می‌کنم نوک بینی‌ام یخ زده است. دستم را روی قفسه سینه‌ام می‌گذارم. سینه‌هایم درد می‌گیرند و انگار زیرشان آتش درست شده است. شیشه ماشین خود به‌خود پایین می‌رود و یک نفر تسمه چرمی کلفتی را می‌اندازد دور گردنم. گرد و خاک توی ماشین را پر می‌کند. دلم می‌خواهد بالا بیاورم. حس می‌کنم تن خودم هم بو می‌دهد. بوی عرق تنم دورم را پر کرده است.

مرد شمشیر به‌دست جلو پنجره تسمه چرمی را گرفته دستش و گردنم را می‌کشد. دستانش بی‌‌‌نهایت لاغر و دراز هستند. انگشتانش پهن و پر از چین و چروک‌ است. سیاهی زیر ناخن‌هایش را که می‌بینم، عق می‌زنم. توی صورتم سیبیل می‌پاشد و زوزه می‌کشد. تازه می‌فهمم چشمانش سبز است. مو‌هایش ریخته روی صورتش و سرش را یک‌وری کرده و با لبخند تماشایم می‌کند و تسمه را می‌کشد. سوزش تنم بد‌تر شده است. بی‌اختیار هی زبانم را دور لب و دهانم می‌کشم و از ته گلو زوزه می‌کشم. لبم را گاز می‌گیرم و ازم صدای ناله در‌می‌آید. مرد یکهو تسمه را ول می‌کند و عقب عقب می‌رود. انگار رعشه گرفته است. همه‌جایش می‌لرزد و چشمانش را می‌بندد. از پاچه‌های شلوارش ترکمون سفید و زردی بیرون می‌ریزد. آنقدر که روی دمپایی لا انگشتی‌اش را پر می‌کند.

ناهید صبورم روی صندلی راننده دست به سینه نشسته و تماشا می‌کند. گُر می‌گیرم. ناهید نترس‌ام در ماشین را باز می‌کند و کنار ناهید صبورم می‌نشیند. پسر‌ها بز را می‌آورند وسط کوچه و شروع می‌کنند به دست‌مالی کردن زیر شکمش. بز سرش را دور گردنش می‌چرخاند و پا‌هایش را روی زمین می‌کوبد. پسر‌ها جلو چشمانم دسته‌جمعی دارند کثافت‌کاری می‌کنند. سوزش پوستم به چشمانم رسیده است. هوای ماشین سرد شده است. نفس نفس که می‌زنم، از دهانم بخار بیرون می‌آید. چند تا از پسر‌ها بز را آورده‌اند جلو پنجره طرف من. بقیه دور و بر ماشین، چشمانشان را بسته‌اند و سرشان را رو به آسمان گرفته‌اند. همگی یک دستشان به کمرشان است و با دست دیگرشان کوفتی گه‌شان را می‌مالند. بز را ول کرده‌اند جلو پنجره. دسته‌ی کوفتی بز هم از زیر شکمش زده بیرون. سرخ و براق است. پشت سر هم عق می‌زنم روی داشبورد. مرد شمشیرش را درمی‌آورد و می‌آید طرف ماشین.

زانو‌هایش خم شده و نمی‌تواند راست بایستد. نمی‌شنوم چه می‌گوید. ولی می‌بینم دهانش را جوری باز کرده که انگار دارد نعره می‌کشد. بز دو پایش را می‌گذارد روی شیشه و می‌ایستد. شاخش را می‌کشد روی شیشه پنجره. با زبانش شیشه را لیس می‌زند. مارمولک‌ها دوباره آمده‌اند روی شیشه جلوی ماشین. مرد را هنوز می‌بینم. پسر‌ها جلو ماشین را گرفته‌اند و تکان تکان می‌دهند. دلم می‌خواهد جیغ بکشم ولی صدایم در نمی‌آید. تکان‌های ماشین بیشتر می‌شود. احساس می‌کنم می‌خواهند ماشین را چپ کنند. بغل دستم، بز هنوز شیشه را می‌لیسد و شاخش را بهش می‌مالد. چشمم می‌خورد به دسته براق زیر شکمش. دراز‌تر شده و می‌لرزد. یکهو از همه طرف گند و گه پسر‌ها می‌پاشد روی شیشه‌های ماشین. نمی‌توانم بیرون را ببینم. مرد دارد می‌خندد و سیبیل‌هایش از پشت لبش کنده می‌شود و می‌ریزد روی لجنی که پسر‌ها روی شیشه ریخته‌اند. کثافت‌کاری پسر‌ها قاتی موی سیبیل شده و شیشه را پر کرده است. بز پایش را پایین انداخته و آن طرف‌تر دارد شاخ‌هایش را روی زمین می‌کوبد. ناهید نترس و دو تای دیگر من را از صندلی جلو می‌کشند عقب و سه‌تایی بغلم می‌کنند.

همه بدنم می‌سوزد. توی ماشین را یک بویی مثل وایتکس با بوی مگس خال پر کرده است. چشمانم هنوز می‌سوزد و توی دهانم آب جمع می‌شود. صدای کلاغ می‌شنوم. انگار درست بالای سر ماشین پرواز می‌کند. یکی هم نیست. خیلی هستند. صدایشان را درست از پشت شیشه‌های گه گرفته ماشین می‌شنوم. یکهو همه چیز ساکت می‌شود. صدای کلاغ‌ها را می‌شنوم ولی صدای بقیه را نمی‌شنوم. احساس می‌کنم صورتم به خارش افتاده است. بوی ژاله‌ها را احساس می‌کنم. دست می‌کشم روی پوستم. انگشتانم مرطوب و خیس می‌شوند. ژاله‌ها همه صورتم را پر می‌کند. صدای آب انگار که توی جوی باشد، همه ماشین را پر می‌کند. بیشتر مثل صدای یک رودخانه است. بیشتر از جلو ماشین صدا می‌آید. ناهید نترس‌ام می‌رود صندلی جلو می‌نشیند. یکهو آب می‌پاشد روی شیشه‌های جلو ماشین. همه چیز را پاک می‌کند. آب کوچه را گرفته است. مثل موج دریا هر چند ثانیه آب جلو می‌آید و می‌ریزد روی ماشین. شیشه‌های کناری هم شسته می‌شوند. سر کوچه چیستا را می‌بینم که دارد می‌آید و با گوشی موبایلش حرف می‌زند. پسرک‌های توی کوچه ولو شده‌اند. پخش و پلا هستند. خبری از مرد نیست. ولی اسب جلو در ساختمان بهرام ایستاده است و شیهه می‌کشد. ولی باز صدایش را نمی‌شنوم. فقط صدای آب را می‌شنوم. آب تا سقف ماشین بالا آمده است.

مارمولک‌ها توی آب مرده‌اند. روی آب پر از مارمولک‌های مرده و تکه تکه شده است. ناهید پر انرژی‌ام بغلم می‌کند و مو‌هایم را مرتب می‌کند. روسری‌ام افتاده است. دنبال کیفم می‌گردم. ناهید نترس‌ام کیف را از پای صندلی جلو برمی دارد و می‌گیرد طرفم. صدای جیغی می‌شنوم که از یک جایی لابلای درختان توی کوچه می‌آید. بعد بال‌های بزرگ و قهوه‌ای عقاب را می‌بینم که از روی یکی از درختان تبریزی توی کوچه پرواز می‌کند و می‌آید روی سر یکی از پسرک‌ها می‌نشیند. پسرک را بلند می‌کند و بالا می‌برد. اندازه قد درخت‌ها بالا می‌برد و از آنجا ولش می‌کند.
 

در همین زمینه:

:: «برج آزادی می‌خوره تو سر یه فیل…»، گفت و گوی سارا شاد با فرهاد بابایی::

::فرهاد بابایی در رادیو زمانه::