خانه خانواده بهارلو آپارتمان نسبتاً بزرگ چهاراتاقهای است در طبقه همکف در منطقهای پردرخت و کمجمعیت. خانه حیاطی دارد با یک درخت سیب که چند دانه میوهاش هر ساله نرسیده بر درخت میپلاسند و بوته گل رز قرمزی که گلهای درشت میدهد. دیوارهای حیاط با شمشادهای بلندی پوشیده شدهاند. در گوشههای چمن شمعدانیهای رنگارنگی کاشته شده که زیبایی خاصی به حیاط میدهند. در ایوان آن چند صندلی پشت بلند با تشکهای ابری وروکشهای گلدار گذاشته شده با یک میز کوچک فلزی در میانشان.
در اتاق نشیمن دو کاناپه چرمی خردلی رنگ عمود بر هم چیده شدهاند و تلویزیون با وسائل صوتی متعدد در زیر آن بزرگترین دیوار اتاق را اشغال کرده است. در کنار دیوار دیگر اتاق کمدی قرار دارد که روی آن عکسهای خانوادگی گذاشته شده. این اتاق محل تجمع افراد خانواده بعد از شام است که معمولاً در آشپزخانه صرف میشود. انتخاب برنامههای تلویزیون مثل حکومتی است که به تناسب قدرت در میان افراد خانواده دست به دست میشود. خانم بهارلو از این حکومت نه سهمی دارد و نه سهمی میخواهد، او کمتر از بقیه برای تماشای تلویزیون وقت دارد.
امروز مثل بیشتر اوقات آقای بهارلو وقتی ازسر کار بر میگردد تا آماده شدن شام که به دلیل وسواس همسرش در نظافت و پاکیزگی زیاد طول میکشد، از غیبت بچهها در اتاق نشیمن استفاده میکند و اخبارتلویزیون را نگاه میکند و در نیمههای اخبار دخترش ندا از راه میرسد و بیآنکه توضیحی بدهد، کنترل تلویزیون را برمیدارد تا کانالی که سریال مورد علاقهاش را نشان میدهد تماشا کند. با عوض شدن کانال تلویزیون صدای آقای بهارلو بلند میشود که به حرکت دخترش اعتراض میکند و صدای او بلندتر که هر روز باید برای نگاه کردن سریالش چانه بزند و چند لغت تند آلمانی در اعتراض به پدرش میگوید. خانم بهارلو که این جر و بحثها برایش آشنا است برای اینکه کار بالا نگیرد از آشپزخانه همسرش را صدا میزند.
ناهید کشاورز
ناهید کشاورز فارغالتحصیل رشته روزنامهنگاری است. بیش از ۳۰ سال است که ساکن آلمان است و بیش از ۲۰سال است که به عنوان مشاور پناهندگان و خارجیان مشغول کار است. در آلمان دوره رواندرمانی را گذرانده و در همین زمینه هم کار میکند. از او نوشتههای زیادی در زمینه موضوع زنان و مهاجرت به منتشر شده. در سالهای اخیر داستانهای کوتاهی از او منتشر شده است. کتاب «کافه پناهندهها» مجموعهای از ۱۸ داستان کوتاه اوست که ژانویه ۲۰۱۶ در کلن و توسط نشر فروغ به چاپ رسید. آوریل سال جاری چاپ دوم این کتاب منتشر شد. «کافه پناهندهها» روایتگر زندگی پناهجویانی از کشورهای مختلف از جمله پناهجویان ایرانیست. آنها در آرزوی بازگشت به کشورشان سالخورده میشوند. داستانهایی که هم مشکلات اجتماعی پناهجویان و پناهندگان را بیان میکند و هم از زندگی عاطفی و درونی آنها غافل نمیماند. کتاب جدید او که بهتازگی توسط نشر فروغ منتشر شده «میان دو تاریکی» نام دارد که آن نیز مجموعهای از داستانهای کوتاه درباره پناهندگان و مهاجران است. |
آقای بهارلو در آشپزخانه به همسرش میگوید: «همهاش تقصیر توست، تو اینطوری تربیتشون کردی، همهاش از اینا دفاع کردی، هر کاری کردن هیچی نگفتی، دو تا بچه لوس بارآوردی که خودت هم تو کارشون موندی.»
خانم بهارلو سکوت میکند. میز غذاخوری را برای چندمین بار دستمال میکشد، بشقابها را میچیند و ازهمسرش میپرسد: «دستاتو شستی؟» آقای بهارلو نانی را که از ظرف نان برداشته روی میز پرتاب میکند و با لحنی تند میگوید: «مگه من بچهام که ازم این سئوالها میکنی؟ بله شستم، این وسواس تو داره پدر همۀ ما رو در میاره».
خانم بهارلو قبل از اینکه لیوانها را روی میز بگذارد، آنها را جلوی نور میگیرد تا از تمیزیشان مطمئن شود و چیزی نمیگوید. آقای بهارلو با لحن ملایمتری میپرسد: «بابک کجاست نمیاد شام بخوریم؟» خانم بهارلو میگوید: «نه رفته باشگاه دیرتر میاد ما شاممون را میخوریم»، بعد دخترش ندا را صدا میزند، ظرف خورشت بادمجان را که روی میز میگذارد وباز هم صدا میزند: «ندا چرا نمیای، سرد شد غذا.»
ندا به آشپزخانه میآید، تلفن دستیاش را به گوشش چسبانده غذا را که میبیند میگوید: «اه، بازم خورشت بادمجون که بابا خان و بابک دوست دارن، من که نمیخورم» بعد به سمت کمد آشپزخانه میرود و پاکت چیپس را برمیدارد و بیرون میرود. آقای بهارلو با تعجب نگاهش میکند و همسرش آرام جوری که فقط آقای بهارلو بشنود میگوید: «سر به سرش نذار، تو سن بلوغه، همه بچهها تو این سن اینجورین». آقای بهارلو با اینکه از رفتار دخترش عصبانی است، ترجیح میدهد زودتر شام بخورد تا در مورد تربیت بچهها حرف بزند. وقتی غذا را در بشقابش میکشد و لقمهای هم در دهان میگذارد و با دهان پر میگوید: «بابا ول کن بیا بنشین، موقع غذا هم ول نمیکنی، راستی به بچهها که چیزی در مورد کار من نگفتی؟» خانم بهارلو دستش را میشوید، خشک میکند، روبروی آقای بهارلو مینشیند و میگوید: «نه نگفتم، خبر تازهای نیست؟ یعنی میخوان این همه آدم را از کار بیکار کنن؟ حالا تو فکرش را نکن، انشاالله یک کار دیگه پیدا میکنی، هنوز شش ماه وقت داری».
آقای بهارلو قاشقی ماست کنار بشقابش میریزد و چشمش به همسرش میافتد که با بیمیلی قاشقی غذا در دهان میگذارد، میخواهد بگوید که دوباره کار پیدا کردن در ۵۴ سالگی برای او غیرممکن است، ولی نمیگوید و هر دو غذایشان را در سکوت میخورند. سکوتی که برای هر دو آشناست، سکوتی که اگر حرف بچهها آن را نشکند همه جا سایه میاندازد. بعد از غذا آقای بهارلو به اتاق نشیمن میرود که تلویزیون در آنجا روشن مانده و ندا در اتاق خودش تلفنی حرف میزند و میخندد.
یک ساعتی آقای بهارلو روی مبل جلوی تلویزیون خوابش میبرد و همسرش همچنان در آشپزخانه است. بابک با سر و صدا وارد خانه میشود، مادرش از آشپزخانه صدا میزند که: «کفشا و ساکت را هم همونجا دم در بذار، دستاتو بشور، بیا شام بخور.»
بابک سرش را تکان میدهد، و فکر میکند باز شروع شد. وقتی به آشپزخانه میآید، سلام میکند وبلافاصله میپرسد: «مامان به بابا گفتی؟» خانم بهارلو جواب میدهد: «نه نگفتم، وقت مناسبی پیش نیومد.» بابک کنار مادرش میایستد و با لحن تندی میگوید: «خودم میگم، انگار چه چیزی مهمیه که باید اینقدر صبر کرد، زندگی منه به کسی ربطی نداره»، خانم بهارلو یواش میگوید: «هیس، تو اتاقه میشنوه، زندگی خودمه، زندگی خودمه، چطور وقتی پول میخوای زندگی خودت نیست. مشکلاتتون مال ماست ولی تصمیم که میگیرین به ما ربطی نداره، حالا شامت را بخور، کجا میبری بشقابتو، همینجا بخور» بابک جواب نمیدهد و بادست دیگرش شیشه کوکاکولا را هم برمیدارد تا به اتاق نشیمن برود.
خانم بهارلو دو استکان چای میریزد، با قندانی که قبل از گذاشتن در سینی دورش را دستمال میکشد. ندا وقتی برادرش را با بشقاب غذا دم در آشپزخانه میبیند غر میزند که: «فقط من تو این خونه باید گشنگی بکشم، مامان از بابا پرسیدی؟ اه، چقدر طولش میدی، من باید به آنا خبر بدم، وای دیونه شدم از دست شماها». ندا هم به اتاق نشیمن میرود. بابک در اتاق نشیمن بشقابش را روی میز شیشهای میگذارد، به پدرش سلام میکند و بلافاصله کنترل تلویزیون را ازکنار دست او برمی دارد و میگوید: «بایر مونیخ بازی داره امشب» و تقریبا پشت به پدرش مینشیند و زل میزند به تلویزیون. آقای بهارلو که همسرش کنارش روی مبل نشسته است استکان چای را از سینی برمیدارد و بیآنکه کسی طرف گفتگویش باشد میگوید: «حسرت به دلم موند ما چهارتا با هم بنشینیم و یک فیلم خوب نگاه کنیم، یک کمی با هم حرف بزنیم، تو خونه ما هرکی ساز خودش را میزنه، به ما میگن ناسلامتی خانواده». بعد رویش را به بابک میکند که غرق در تماشای بازی فوتبال است و میگوید: «بابک به آقاجون زنگ زدی حالش را بپرسی؟» بابک که از هیجان مسابقه فوتبال کمی از صندلیش بلند شده با بی حوصلگی میگوید: «نه» آقای بهارلو به همسرش نگاه شکوهآمیزی میکند. ندا که از زیر چشم این نگاه را میگیرد همانطور که با تلفن دستیاش بازی میکند میگوید: «بابک هیچوقت حرف کسی را گوش نمیکنه». بابک که اظهار نظر ندا برایش زیاد میآید با خشم برمیگردد و میگوید: «تو حرف نزن، تو که اصلا نمیفهمی تو این خونه چه خبره، اصلا مشقاتو نوشتی که داری فقط با تلفنت بازی میکنی؟ بابا آخه تلفن کنم چی بگم؟ آقاجون که اصلا منو نمیشناسه.»
آقای بهارلو دستی به سرش که موهای جلوی آن ریخته است میکشد و با عصبانیت میگوید: «نشناسه که نشناسه تو باید ادب و احترامت را نشون بدی. او ترا نمیشناسه من که میشناسم، مادرجون که میشناسه، معرفت نداری، خانواده دو زار برات ارزش نداره، گه به گور این خراب شده بکنن که همۀ عاطفهها را از بچهها گرفته». ندا که تلفنش را کنارش گذاشته از مادرش میپرسد: «عاطفه یعنی چی؟» آقای بهارلو صدایش را بلند میکند و میگوید: «یعنی اینکه تو زبون مادریت هم یادت رفته، یعنی اینکه من و مادرت بمیریم هم عین خیالت نیست، یعنی اینکه صبح تا شب فقط فکر قر و فر خودتی» خانم بهارلو کلافه است، دستهایش را به هم میمالد، بابک صدای تلویزیون را کم کرده و ندا از جایش بلند شده تا برود که آقای بهارلو دوباره فریاد میزند: «بگیر بنشین، کدوم گوری میخوای بری. این توقع زیادیه که به پدربزرگتون که در حاله مرگه یک تلفن بزنین، زیاده؟»
بابک تلویزیون را خاموش میکند. ندا دم در اتاق میایستد، خانم بهارلو لرزش دستهای همسرش را میبیند که استکان چای را در سینی میگذارد، ضربان قلب خودش زیاد میشود، دلش آشوب میشود و فکر میکند باز هم شروع شد. آرزو میکند جای دیگری بود، یک جایی که هیچکس او را نمیشناخت. حواسش از اتاق پرت میشود، حرفهای آنها را نمیشنود، صورت همسرش را میبیند که از خشم قرمز شده است و دستهای بابک را که روبروی پدرش ایستاده بالا و پایین میروند و ندا با قیافه درهم در و دیوار را نگاه میکند. خانم بهارلو به ذهنش فشار میآورد تا به یادش بیاید چه وقت زندگی آرامی داشتند؟ دلش میخواهد یادش بیاید آخرین بار کی با همسرش در مورد خودش حرف زده بود؟ دوباره دلشوره، کاش میتوانست فریاد بزند بس کنید، فریادی که همیشه بیرون نیامده دوباره فروخورده میشود.
زنگ تلفن ندا حواس خانم بهارلو را به اتاق برمیگرداند و صدای بابک را میشنود: «چرا من باید با پدر بزرگی که ده ساله ندیدمش و الان آلزایمر داره و منو نمیشناسه تلفن کنم؟ این چه ربطی به رابطهام با تو داره؟ مشکل رابطه من و تو چیزای دیگه است. همهاش غر میزنی که ما چرا کارایی که تو دوست داری نمیکنیم؟ چرا با هم فیلم نگاه نمیکنیم؟ خوب تو چکار میکنی برای اینکه رابطمون بهتر بشه؟ تو خودت چکار میکنی که زندگیت بهتر بشه؟ میخوای ما ایرونی باشیم ولی من چه میدونم ایرونی بودن چه جوریه، میرم بیرون میزنن تو سرم که خارجیم میام خونه تو میگی آلمانیم. اگه زندگی ایرونی اینه که ما داریم من نمیخوامش»، آقای بهارلو فریاد میزند: «بس کن دیگه نمیخوام بشنوم.»
بابک با عصبانیت از اتاق بیرون میرود، بشقاب غذای نیمه خوردهاش روی میز میماند. ندا هم همراه بابک از اتاق بیرون میرود. خانم بهارلو بشقاب غذا را جمع میکند و به آشپزخانه میرود.
خانه بهارلو دو هفته بعد
آقای بهارلو در حیاط نشسته است، با اینکه ساعت نه شب است ولی هوا هنوز روشن و ملایم است، از نادر مواقعی است که او سیگار میکشد و به شمعدانیها خیره شده است. خانم بهارلو به حیاط میآید و پیراهن سیاه آقای بهارلو را که اتو زده است نشان میدهد و میگوید: «فردا صبح بپوش، چمدونت را بستم، بلیط و پاسپورتام را روی میز گذاشتم.» آقای بهارلو چیزی نمیگوید. بابک به حیاط میآید، نگاه غمگینی به پدرش میاندازد و میپرسد: «چند روز میمونی؟» جواب پدر در صدای ندا که به حیاط آمده و با تغیر به مادرش میگوید: «شلوارم را هنوز نشستی؟ همه جا را میشوری غیر از لباسهای مرا…» گم میشود. صورت خانم بهارلو قرمز میشود، لبهایش میلرزد، ضربان قلبش بالا میرود و در آنی همه وجودش اضطراب میشود وناگهان لیوان چای دستش را به سمت باغچه پرت میکند، صدای هق هقش بلند میشود و میان گریه میگوید: «راست میگی، دائم دارم تمیز میکنم، ولی نمیفهمی که اضطراب دارم، که دارم دیونه میشم از بس همش میون شماها واسطه شدم، از بس همش باید نگران رابطه شما با باباتون باشم، من مردم ازدستتون میفهمی!؟»
گریه خانم بهارلو بیشتر میشود، دستمالی از جیبش در میآورد و جلوی صورتش میگیرد. آقای بهارلو و بچهها حیران نگاهش میکنند، هیچکس از جایش تکان نمیخورد و او میان گریه به همسرش نگاه میکند و میگوید: «میدونستی بابک نمیخواد بره دانشگاه، میدونستی میخواد دی جی بشه، میدونستی رفته اسمش را برای یک دوره نوشته؟» رنگ بابک میپرد. ندا به طرف مادرش میرود و با صدای کشداری میگوید: «مامان» خانم بهارلو او را پس میزند، آقای بهارلو دوباره به باغچه خیره مانده، خانم بهارلو فریاد میزند: «چرا هیچی نمیگی؟» همسرش رویش رابه طرف او بر میگرداند از جیب پیراهنش کاغذ تا شدهای را بیرون میآورد و میگوید: «میدونستم، دیروز این نامه را دیدم کاغذ پذیرش بابکه، میخواستم ببینم کی بالاخره به من میگین. چقدر میخواین پنهانکاری کنین؟»
بابک هنوز رنگ به چهره ندارد، ندا دور از مادرش ایستاده و تلفنش را در جیب شلوارش گذاشته. خانم بهارلو آرام اشک میریزد. آقای بهارلو از جایش بلند میشود به اتاق نشیمن میرود و عکس پدرش را روی کمد اتاق جلوی بقیه عکسها میگذارد، به اتاق خواب میرود، پیژامایش را میپوشد و روی تخت دراز میکشد، نمیداند چه وقت خوابش میبرد و آمدن همسرش را هم متوجه نمیشود.
چند ساعت بعد وقتی هراسان از خواب میپرد، چشمهایش گشاد شدهاند و بی هدف در اتاق دو دو میزنند. خیس عرق شده است، در جایش نیمخیز میشود، همسرش دستش را میگیرد ومی گوید: «خواب دیدی، چیزی نیست..» صدای زنش را نمیشنود، دهانش خشک شده است.
او خواب دید پسرش روی صخره بلندی در پشت یک دستگاه بزرگ موسیقی نشسته است و صدای موسیقی بلندتر و بلندتر میشود، پدرش در نزدیکی پسرش بر لبه صخره ایستاده است و چیزی میگوید صدایش شنیده نمیشود، پدرش در حال افتادن است، او میخواهد پسرش را صدا کند تا دست پدربزرگش را بگیرد ولی صدا از گلویش بیرون نمیآید. پسرش او را نمیبیند، وقتی پدرش از صخره پرت میشود او از خواب میپرد.
چند لحظهای طول میکشد تا آقای بهارلو حالت عادی پیدا کند و آنوقت زنش را میبیند که با لیوانی آب کنارش نشسته است. لیوان آب را یک نفس سر میکشد وبعد بی کلامی زنش را در آغوش میگیرد و چشمهایش را میبندد.
در فرودگاه آقای بهارلو چمدان کوچکش را تحویل بار میدهد و به کافهای میرود تا قهوهای بنوشد. خودش خواسته بود تا کسی همراهش نیاید، دلش میخواست تنها باشد. روی میز کافه تبلیغی از یک شرکت اینترنتی را میبیند که با عضویت در آن میشود فیلمهای سینمائی را تماشا کرد، با تلفن دستیاش از آن عکس میگیرد و برای بابک میفرستد و در زیرش مینویسد که عضو آن بشود و چند فیلم هم انتخاب کند تا وقتی برگشت با هم نگاه کنند.
به پرواز وقت زیادی نمانده، از جایش بلند میشود به قسمت کنترل پاسپورتها که میرسد پاسپورت ایرانیش رادر دستش میفشرد و احساس دلگرمی میکند آن را به مامور کنترل میدهد، مامور درشت هیکل آلمانی صفحات آنرا ورق میزند و میگوید که پاسپورت آلمانی هم باید داشته باشید، وقتی آقای بهارلو پاسپورت آلمانیش را روی پیشخوان باجه میگذارد به یاد حرفهای بابک میافتد و دلش فشرده میشود.
در اتاق نشیمن چند بشقاب و ظرف پنیر و مربا روی میز است. خانم بهارلو لپ تاپ را روی پایش گذاشته، عینک مطالعهاش را به چشمش زده و همه حواسش به صفحه لپ تاپ است، ندا همانطور که با تلفنش مشغول است میگوید: «به به، مامان خانمم اینترتی شده، حالا دنبال چی میگردی؟ بذار یک ویدئو باحال نشونت بدم» بعد از جایش بلند میشود بطرف مادرش میرود و وقتی نوشته روی لپ تاپ را میبیند صدایش کش دار میشود: «مامان اینا چیه پیدا میکنی مگه دیونهای میخوای بری پیش این دکتر؟ بابک را بفرست اون دیوونه است» خانم بهارلو شماره تلفنی را یادداشت میکند و به دخترش میگوید: «بیا این ویدئو با حالت را نشونم بده.»
کمی بعد بابک به اتاق میآید و میگوید: «مامان ببین چی پیدا کردم این فیلمه فکر کنم مال بابا بوده ته کشواتاقم بود» فیلم را به مادرش نشان میدهد، صورت خانم بهارلو از هم باز میشود و میگوید: «این فیلم را دیدم، گربه روی شیروانی داغ، خیلی فیلم قشنگیه با پل نیومن» ندا که در این میان تلفنش صدا کرده میپرسد: «پل نیومن کیه؟» بابک خندهای میکند و میگوید: «سوپر استار پارسال بود، یادت رفته!». خانم بهارلو به عکس روی ویدئو خیره شده و زیر لب میگوید: «یکروز تابستون، بیست و پنج سال پیش با هم نگاهش کردیم.» و چشمهایش از یادآوری حس عاشقانهای برق میزند.
بیشتر بخوانید: