رضا کارخانه − اگر آغازگر اندیشه سیاسی را ارسطو بدانیم، آنگاه بی شک باید تاریخ اندیشه سیاسی را نیز به گونهای وامدار تمایز بنیادینی بدانیم که وی میان دو عرصه از حیات آدمی شکل داد. با ارسطو بود که ” حیات” از” انسان ” جدا شد و از دیگر سو در قالب و فرمی نوین – فرمی سیاسی شده – در عرصه “دولت شهر” به آن پیوند خورد.[1] تقسیم بندیای که بر مبنای آن شکلهای گوناگونی از نظامهای سیاسی سازمانبندی شدند و هریک از دو حیات در هیئتی نوین و با اهداف و کارویژههای متمایز بازتعریف شدند.
همین امر، دستمایه اندیشمندان بسیاری شد تا در دورههای گوناگون ساختار اندیشه خود را نسبت به آدمی، جامعه و سیاست سامان بخشند، از ادموند برک تا هانا آرنت و هابرماس و از فوکو تا رانسیر و آگامبن و … همگی سنت فکری خویش را به گونهای مدیون همین نظم نوین ارسطویی هستند، نظمی که آرنت، سرچشمههای توتالیتاریسم را از دل آن بیرون کشید و فوکو آن را مبنایی قرار داد برای بازشناسی کالبد-سیاست و زیست-سیاست. آگامبن این نظم را در هیئت ” وضعیت استثتائی ” و حیات برهنه باز سازی کرد و ژاک رانسیر بر آن قبای سیاست/ پلیس پوشانید.
اهمیت تمایز ارسطویی
اما اهمیت این صورت بندی نوینِ حیات زمانی بیشتر روشن میگردد که بدانیم، در دیدگاه ارسطو حیات تا آنجا انسانی است که سیاسی است و تا آنجایی سیاسی است که عقلانی است. و به حقیقت، گواهِ سرشت سیاسی آدمی، تملکاش بر لوگوس (عقل/ کلام) است، لوگوسی که خود ابزاری است در جهت متجلی ساختنِ یک اجتماع در قالبِ ادراکِ حسیِ امر عادلانه و ناعادلانه، لوگوسی که در تقابل با “فون” (صدای حیوانی) قرار میگیرد، صدایی که صرفاً مناسب بیان تاثرات ناشی از لذت و تألم است.
بنابراین، زبان گویا و قدرت بیان و آنچه شنیدنی است از آن آدمی، و هر آنچه ناگویا و ناشنیدنی است، از آن حیوان. و درست در همین نقطه است که میتوان به رمزگان تعریف ” انسان ” در نزد ارسطو رسید. نقطهای که مرز میان انسان فعال و گویا و موجود منفعل و نا گویا شکل میبندد و از این پس انسان، تا آنجایی وجود دارد که گوینده و شنونده است. و به واسطه همین کارویژه است که به گفته رانسیر “اختلاف” شکل میبندد[2]. شاید با این تعریف بتوان به راحتی دریافت که، برای آنکه شما نخواهید کسی را در مقام موجودی سیاسی قبول داشته باشید، تنها کافی است او را حامل نشانههای سیاسی بودن ندانید و آنچه را که میگوید نفهمید و با همین حربه آنان را از حوزه سیاسی به حوزه خصوصی و اندرونی و منفک از حیات سیاسی برانید.
بازخوانی دو مفهوم اصلی اندیشه رانسیر
اما بهتر است پیش از وارد شدن به بحث اصلی، کلید واژههای سیاست/ پلیس رانسیر و کارویژههای هریک از آنها را بازخوانی کنیم، زیرا سوژه مورد بحث ما دقیقاً از دل همین مفاهیم پارادوکسیکال و به عبارتی از تضاد کارویژههای سیاست/ پلیس رخ مینمایاند.
رانسیر در تقسیم بندی خود از حوزه عمل و کارویژههای سیاست ناب و به تبع آن پلیس، آنها را در یک تضاد کامل و همیشگی با یکدیگر میبیند، آنگونه که کارویژه پلیس در نظر وی تقسیم امر محسوسی است که اصل اساسی اش همانا فقدان خلاء و متم (نادیده انگاشتن و حذف بخشی از اجتماع که جزو به حساب نیامدگاناند) است. در نظر وی پلیس بیش از هر چیز، یک یادآوری است، یادآوری آشکار بودن آنچه هست. یا به بیان بهتر آنچه نیست: “رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست”.
اما ذات سیاست درست بر خلاف پلیس، ضمیمه کردن همان سهم بی سهمهایی است که با جماعت در مقام یک کل، یکی شده است. در حقیقت سیاست را بیش از هر چیز “مداخلهای در مورد امور قابل رؤیت و قابل بیان” میداند.
سیاست، دادخواست مستمر درباره تقسیم امر محسوس است. ذات سیاست مفاهمهای است میان امور نامحسوس – بی سهمان و به شمار نیامدگان- و امور محسوس – آنها که شنیده میشوند و دیده میشوند.
تضاد در منطق پلیسی رانسیر
اما ایده رانسیر در این تقسیم بندی در همین نقطه تمام میشود، علیرغم امتداد بحث تا بازگشت به سیاست؛ و به نظر میرسد که او، خود را در چارچوب امور انتزاعی محبوس میکند و تعاریف را تا آنجایی پیش میبرد که در بازگشت مجدد تمامی امور به ” دولت ” و به عنوان تجلی گاه پیوند میان پلیس و سیاست باز هم در چارچوب تعاریف کلاسیک قدرت متوقف میگردد و از شناخت حقیقی پلیس و سیاست باز میماند.
شاید نخستین دستاورد این دیدگاه همانا غلتیدن در دام نگاه سرکوبگر دولتی است. اگر به خاطر بیاورید، شعار پلیس رانسیر این بود: ” رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست”. این پلیس آنچه نیست را حذف میکند، بی آنکه مقاومتی در برابر حذف صورت بندد. بی آنکه نبرد قدرتی در گیرد. اینجا مبارزه قدرت و خلاء است. قدرت و حذف. و براستی حذف، خود گونهای است از سرکوب نرم.
اینجا است که میتوان در یک همسویی منطقی با فوکو مدعی آن شد که ما، نه تنها با یک قدرت طرف نیستیم بلکه با کثرت قوا طرفیم. در واقع قدرت: نهاد نیست، ساختار نیست، نوعی قدرتمندی نیست که برخی از آن برخوردار باشند. قدرت نامی است که بر یک موقعیت استراتژیک پیچیده در جامعهای معین اطلاق میگردد. و بر همین اساس بود که فوکو با واژگون ساختن سخن ” کارل فون کلازوتیز ” مدعی شد که سیاست، جنگی است که به شیوههای دیگر دنبال میشود. و این همان تضادی است که در منطق پلیسی رانسیر آشکار میگردد.
مسئله قدرت
به عقیده فوکو در حقیقت مناسبات نیرو را میتوان – تا حدودی و نه هرگز تماماً – یا در شکل جنگ و یا در شکل “سیاست ” رمز گذاری کرد، اینها – جنگ و سیاست – دو استراتژی متفاوت (اما مهیای تبدیل به یکدیگر )اند برای یک پارچه کردن مناسبات نامتوازن، ناهمگن، بی ثبات و پر تنش نیرو.
وباز هم شاید حق با اوست که آنجا که قدرتی اعمال میگردد، همواره مقاومتی در حال صورت بندی است و نه آنکه دولت در تقابل صرف با ابژههای منفعل است. و اگر بتوان تمامی پیش فرضهای فوق را پذیرفت باید به این نکته نیز قائل بود که سرکوب نه در تقابل با حذف – آنگونه که رانسیر میگوید – بلکه در یک روند ” درونکنشی “[3]– میان اعمال کننده قدرت و آنکه قدرت بر او اعمال میگردد- قابل شناسایی و تعبیر است.
بنابراین تا اینجا، دانستیم که قدرت را نباید به سادگی، مشتق و نتیجه نوعی قدرت مرکزی بنیادین- دولت – دانست، بلکه قدرت را میتوان نوعی استراتژی دانست که شکلهای استیلا و انقیاد آن، به گونهای موضعی و محلی عمل میکنند. تنها در این صورت است که میتوانیم دولت را نیز امری ثانوی نسبت به خرده قدرتهای متکثر در جامعه به حساب آوریم[4] و حتی خود دولت و کارکردهایش را بر مبنای یک نوع استراتژی تحلیل کنیم. آن نوع استراتژی که نه همواره در شکل سرکوب، بلکه در رنگها و جلوههای گوناگون خود را بر جامعه تحمیل میکند. (بحث اصلی ما در این مقاله هم، همین تحلیل کارکردهای دولت و به خصوص پلیس بر مبنای نوعی از استراتژی است) و در واقع میتوان گفت با این دیدگاه، کارکرد اصلی قدرتها ابداً منع کردن، مانع شدن و گفتن ” تو نباید ” نیست. کارکرد اولی، اساسی و دائمی این قدرتها این است که بیش از هر چیز مولد یک کارایی و محصول باشند.
قدرت و پلیس
پس پلیس هم به عنوان مظهر و تجلیگاه نوعی قدرت بر شاکلهای از استراتژیها بنا شده است که تنها یکی از انواع آن استراتزی ها، سرکوب و آن شعار پلیس رانسیر- رد شوید، اینجا چیزی برای دیدن نیست- است، زیرا گفتن “اینجا چیزی نیست” و “تو نباید” و منع و ممنوعیت را تا آنجایی میتوان ادامه داد که کنش مقاومت کنندگان یا به عبارتی بهتر “قدرت ورزان دیگر” را بتوان تحدید و مرزبندی کرد و آن را در قالب دلخواهی قرار داد که پایه هایش بر حقیقت برساختهی قابل اعتنایی استوار باشد. اما آنجا که حقایق[5] رنگ میبازند و آنجا که پلیس، در برابر گونههای دیگر کنش، خود را در موضع ضعف میبیند ناگهان خود را نه در قامت سرکوبگر و گفتن اینکه ” تو نباید ” و ” اینجا چیزی برای گفتن نیست ” و به تبع آن حذف آنچه نادیدنی و ناگفتنی است، بلکه درست برعکس، خود را تجلی گاه تمام نادیدنیها میسازد. خود را ابزاری میسازد در جهت دیدن بیش از حد آنچه نادیدنی است، دیدن آنچه همواره باید غایب باشد، گفتن آنچه تا کنون میبایست به واسطه نگفتن، وجودش انکار شود. ما از این پس، حذف میکنیم تا بالقوۀ ساختن را به بالفعل کنش اجتماعی تبدیل سازیم. ساختن از دل حذف کردن سوژه. حذفی که نه از خارج، بلکه آن حذفی که درونی سوژه شده است و کم کم آن را در سیمای ابژهی منفعل برمی سازد. این آن چیزی است که ساختار مبارزۀ جدید را شکل میدهد و شاید خشنترین شکل آن، نرمترین صورت آن است.
تمامی دوگانههای به کاربرده شده- بالقوه و بالفعل، حذف کردن و ساختن، خشن و نرم- صرفاً بازی با کلمات نیستند، بل ساختارهای متضاد شکل دهندهی سوژههایی (انسانهایی ) هستند که در هرگام و درهر لحظه بیشتر و بیشتر در خویش به ابژههایی منفعل تبدیل میشوند، ابژههایی که نه با سرکوب، بلکه با پای خود، حیات سیاسی را به نفع حیات محض- در مفهوم حیات منفعل و تناسلی- ترک میگویند و این تاریخ یک تبدیل است، تاریخ یک “شدن منفی” و شاید دردناکترین تاریخ این تبدیل را، تاریخ سوژه زنانه رقم میزند.
پس، از این زمان به بعد، هرجا پلیس حضور دارد، مبارزه هم حضور دارد. پلیس یا خود در هیئت یک مبارز است، یا نماینده یک مبارزه. پلیس مظهر و مرکز توجه است، به عبارتی پلیس اعلام خطر دائمی است. پلیس نماد میسازد و نماد، پلیس میشود.[6]
نمونه “گشت ارشاد”
همین امر است که گشت ارشاد را برای ما نه به معنای منع و گفتن اینکه ” تو نباید ” و ” اینجا چیزی برای دیدن نیست ” بلکه بر عکس به معنای اینکه “بمان، اینجا چیزهای زیادی برای دیدن است” برمی سازد. استراتژی جدید پلیس اولویت بخشی به آن چیزهایی است که تا کنون، نباید دیده و شنیده میشدند، اما اینک میبایست خود، عاملی باشند در جهت دیده و شنیده نشدن اموری که بیشتر عیان و رو هستند، اموری که بودشان، از نبود امور نادیدنی پرهزینه تر و خطرناک تر است. این استراتژی جدید اولویت بخشی به امر جنسی است و به دیگر بیان، اولویت بخشی به آنچه تا دیروز نادیدنی و ناشنیدنی بود. پلیس امر جنسی را حذف نمیکند، بلکه با اولویت بخشیدن به آن به عنوان عرصهای از مبارزه[7]، به عنوان امری تابو شده و امری پنهان از نظر، آن را به بخشی از هویت زنانه تبدیل میکند. این تولد پلیس ارزش ساز-ارزش جنسی- است و نه سرکوبگر، پلیس خود را به میان میادین بزرگ و مکانهای شلوغ میبرد، زن را دستگیر میکند و تازیانه میزند، نه از آن جهت که آنجا جرم بیشتری صورت میگیرد، بلکه از آن جهت که در آنجا بیشتر به چشم میآید. و درست در همینجاست که “میانکنش “– تحریک پلیس و مقاومت و به عبارتی اعمال قدرت متقابل از سوی زن- شکل میگیرد. هر چه پلیس سخت گیرتر، زن آزادتر–آزادی به معنای جنسی و سعی در مقابله با آنچه پلیس تابو میخواند- و هر چه زن آزادتر سامان خرده قدرتهای مقابله کننده با دولت ضعیف تر[8] و فضا برای رخنه پلیس به سایر عرصهها بیشتر.
در حقیقت پلیس با اولویت بخشیدن به امور جنسی چهار هدف را همزمان محقق میسازد:
۱. با به مبارزه طلبیدن زن و اولویت بخشی به امور جنسی، جامعه را درگیر در این امور میکند تا جاییکه دیگر هیچ عرصهای نیست که خالی از رابطهای جنسی باشد، تمامی عرصههای اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و اقتصادی به گونهای مستقیم و غیر مستقیم درگیر در اینگونه امور میشوند.
۲. با جنسی ساختن جامعه، افکار را از امر سیاسی، معطوف به روابط جنسی میکند- به گونهای که به ناگاه، سایتهای پورنوگرافیک پرمخاطب تر از سایتهای اجتماعی و سیاسی میشوند – و از دیگر سو، زن را درگیر در امور مربوط به خود میکند- جراحیهای بیمارگونه زیبایی و توجه به بدن، نه به عنوان بدنی زنانه بلکه بدنی شهوانی و پورنو گرافی[9] خود دلیلی است بر این که عرصه مبارزه زن از هویت زنانگی و ارزش گذاریهای جنسیتی و خواستهای برابری خواهانه روی به بدن- به عنوان عرصهای جدید- میآورد.
۳. هم چنین است که زن با قبول کارویژههای تولید لذت در جامعه تا مرحلهی یک ابژه منفعل رانده شده از حیات سیاسی تنزل مییابد و عملاً کارکرد وی محدود به حیات تناسلی اش میگردد. حیاتی که نه خطرناک است و نه تاثیر گذار و تا آنجایی حضور دارد که باید.
۴. و شاید آخرین و مهمترین هدف این اولویت بخشی آن است که به این وسیله به راحتی پارادایم ” موقعیت اداره شده ” را به” موقعیت کنترل شده ” تبدیل میکند.[10] موقعیتی که پلیس در آن اولین و آخرین حرف را میزند.
جامعه جنسیشده
در مورد هدف اخیر میتوان به خوبی اثبات کرد که جامعه جنسی شده، بهانهای است درجهت مبارزه با آنچه تهدید کننده اخلاق و نیز فرهنگ ملی و دینی است، و از این جهت در کنار امر ” بزه ” قرار میگیرد. زیرا در امر بزه نیز همانند امر جنسی، پلیس در یک نمایش با شکوه که شاید از رسانهها به صورت مداوم پخش میشود، بزهکار را میگیرد، بازداشت و زندانی و محکوم میکند و اینگونه به مخاطب خود میفهماند که تا چه اندازه مهتاج امنیت است و آن کس که تولید کننده امنیت برای اوست همانا کسی نیست جز پلیس و با این عمل حضور خود را به عنوان عاملی همه جا حاضر و همه جا ناظر توجیه میکند.
پس امر جنسی پلیس را تا هیئت یک عامل همه جا حاضر و همه جا ناظر ارتقاء میبخشد، و از این پس در هر اداره و مغازه و در هر پستو و هر دانشگاه و هر آنجا که مکانی برای عمل سیاسی است، پلیس حاضر است، خواه پلیس در سیمای یک دوربین، خواه پلیس گشت و خواه پلیس فضای مجازی و … و در آخر آنچه از این میان رخ مینمایاند تمایز ناپذیری حیات سیاسی از حیات غیر سیاسی و ادغام داخل در خارج و خارج در داخل است. آنجایی که دیگر نه عرصه حیات سیاسی است و نه حیات غیر سیاسی.
منابع
فوکو، میشل، تئاتر فلسفه، ترجمه جهاندیده، افشین/ سرخوش، نیکو، نشر نی، تهران ۱۳۹۰
فوکو، میشل، اراده به دانستن، ترجمه جهاندیده، افشین/ سرخوش، نیکو، نشر نی، تهران ۱۳۹۰
بودریار، ژان، جامعه مصرفی، ترجمه ایزدی، پیروز، نشر ثالث، چاپ دوم، تهران ۱۳۸۹
Jacques Ranciére, Dix theses sur la politique, Aux bords du politique, 1998
Gilles, Deleuze, FOUCAULT, Les édition de MINUIT,200
Foucault, Michel, Surveiller et Punir (Naissance de la Prison ),Gallimard, 1993
پانویسها
[1] حیات در ارسطو به دو عرصه حیات سیاسی و فعال و حیات غیرسیاسی و منفعل تقسیم می گشت، نخستین حیات تنها متعلق به آدمی است و مبتنی بر لوگوس (عقل) که کمال آن در”دولت-شهر” شکل می پذیرد و دومین، آن حیاتی است مشترک در میان انسان و حیوان و تمامی جانوران.
[2]رانسیر اختلاف را نه عرصه رویارویی منافع و عقاید متضاد، بلکه تجلی گاه ” استدلال ها ” می داند. عرصه ای که چیزهای نادیدنی و ناشنیدنی بواسطه استدلال طرفین، قابل دیدن و شنیدن می شود.
[3] Interaction
[4]فوکو با اشاره به اینکه مارکس نشان می دهد که چگونه بر پایۀ وجود آغازین و اولیۀ این خرده مناطق قدرت- نظیر مالکیت، برده داری، کارگاه، و نیز ارتش –کم کم دستگاه های بزرگ دولت توانست شکل بگیرد، دولت را امری ثانوی به حساب می آورد.
[5]حقیقت نه در معنای اصیل ( اگر وجود داشته باشد) بلکه به عنوان فرایندی که ساخته و پرداخته هرگروه و هر طبقه و هر مسلکی است تا با توسل به آن در سدد توجیه خود درآید و شاید در این میان، حقیقتِ برساختۀ حاکمیت، فراگیرتر و کارآمدتر از سایر حقایق باشد که گاه میتوان آن را در لباس ایدئولوژی دید.
[6]برای نمونه می توان به تابلو های علائم راهنمایی و رانندگی توجه کرد، که ابتدا پلیس آنها را می سازد و سپس خود آنها نقش پلیس را ایفا می کنند و منع را درونی ِ خود می سازند، اما مهمتر از آن توجه ها را به خود معطوف می کنند.
[7]هرآنچه پلیس را که نماینده ای از حکومت است دچار تنش کند برای مقاومت کنندگان جذابیت دارد و از همین رو است که نافرمانی مدنی تا این اندازه برای آنان لذت بخش است.
[8]منظور، خرده قدرت هایی نظیر خانواده، ارزش های اخلاقی و … که تحدید کننده قدرت دولت هستند.
[9]بدن هایی که بیش از آنکه زنانه باشند، یادآور بدن های پورن استارهای هالیوودی اند و این همانا فراواقعی شدن زن و کارکردش در جامعه و در واقع ابژه شدگی او است. با قبول کارویژه تولید لذت.
[10] تعبیری که ژیل دولوز آن را در جهت تشریح نظم نوین جهانی به کار برد.
مقاله بسیار خوبی بود؛ یک نوع نگاه تازه به جامعه ایران که به نظر میرسه به واقعیت ایران نزدیک باشه؛مرسی
Romina / 10 March 2012