گرما و عطش هم به نوبه خود موضوعهایی هستند برای اندیشه فلسفی. در این یادداشت (در اصل منتشر شده در ایندیپندنت)، اسلاوی ژیژک، فیلسوفی که سرش درد میکند برای درگیر شدن با مباحثی از این دست، فکرهایش را درباره موج گرما با ما در میان میگذارد.
من از گرما نفرت دارم. مکانِ رویایی من در این روزهای گرم جزایر سوالبارد در شمال نروژ و در مسیر قطب شمال است. اما از آنجا که من از خانه بیرون نمیآیم، تنها کاری که میتوانم انجام دهم همانا روشن کردن دستگاه تهویه مطبوع و کتاب خواندن است…البته کتاب خواندن درباره این موج گرما و فرآیند گرم شدن کره زمین.
در این موضوع به راستی چیزی برای خواندن پیدا میشود. این واقعیت که دمای هوا به بالای ۵۰ درجه سانتیگراد میرسد دیگر خبر مهمی نیست، این رویدادی است که به شکل مرتب در نواحیای مثل امارات متحده و جنوب ایران، در بخش هایی از هند، در دره مرگ (جنوب شرقی کالیفرنیا) روی میدهد، با این همه آنچه اکنون دریافتهایم این است که چشمانداز آب و هوایی بسیار تاریکتر از آن چیزی است که فکر میکردیم، و این وضعیتی است که تنها نواحی بیابانی را تهدید نمیکند. در ویتنام بسیاری از کشاورزان تصمیم گرفتهاند که به دلیل گرمای غیر قابل تحمل روزها بخوابند و شب ها کار کنند.
پرجمعیتترین منطقه جهان، یعنی نواحی شمال چین از پکن تا شانگهای، در صورت تداوم یافتن گرم شدن کره زمین غیر قابل سکونت میشود. دلیل این امر ترکیب وحشتناک گرما با رطوبت است که به عنوان دمای حباب تر (wet bulb) اندازهگیری میشود. وقتی که WBT به ۳۵ درجه سانتیگراد میرسد، بدن انسان نمیتواند از راه تعرق خود را خنک کند و اگر انسانهای سالم در این دما در سایه بنشینند، پس از شش ساعت خواهند مرد.
پس واقعا چه چیزی در حال روی دادن است؟ ما هر روز بیشتر و بیشتر از عدم قطعیت بقای خویش آگاه میشویم: یک زلزلهی ویرانگر، یک جسم آسمانی که با زمین تصادم میکند، یک موج گرمای کشنده، و آنگاه تمام. گیلبرت چسترتون می نویسد: «هر آنچه را که فراطبیعی است، کنار بگذارید، آن چه برایتان باقی میماند غیرطبیعی و ساختگی خواهد بود.» باید این حرف را تصدیق کنیم، اما در معنای عکس آن، و نه آن معنایی که چسترتون مراد کرده است: باید بپذیریم که طبیعت «غیرطبیعی» است، یک نمایش دمدمی مزاج از آشفتگی که فاقد هر نوع ریتم درونی است. اما آنچه در حال وقوع است، از این فراتر میرود.
گرم شدن کره زمین به ما این آگاهی را داده که ما انسانها به رغم همه فعالیتهای معنوی و عملیمان تنها یک گونه زنده دیگر بر روی کره زمین هستیم. بقای ما وابسته است به مجموعهای از عوامل طبیعی که ما آنها را به شکل خودکار پیشفرض گرفتهایم و زمینه کارهای ما هستند.
درس گرم شدن کره زمین این است که آزادی نوع بشر تنها به میانجی مجموعهای از عوامل طبیعی پایدار زندگی بر روی زمین ممکن میشود، (عواملی مثل دما، ترکیب هوایی که تنفس میکنیم، کفایت منابع آبی و انرژی، و غیره): نوع بشر میتواند «هر کاری که بخواهد انجام دهد» ولی تا آنجا که کارهایش محدود باقی بماند، و اعمال او به بر هم زننده عوامل برسازنده این زندگی تبدیل نگردد. از آنجا که افزایش میزان آزادی ما در مقام یک گونه با افزایش میزان تاثیرگذاری ما بر جهان همراه است، بنابراین پاسخ طبیعت به نحوی است که آزادی ما را محدود میسازد. «طبیعت» خود به قسمی مقوله اجتماعی بدل میشود. [درست همان طور که آزادی ما در اجتماع محدود میشود.]
امروزه هدف علم و تکنولوژی دیگر فهم و بازتولید فرآیند طبیعی نیست، بلکه هدف آن تولید شکلهای تازهای از زندگی است که ما را شگفت زده میکند؛ هدف دیگر سلطه بر طبیعت نیست، بلکه همانا تولید چیزی جدید، بزرگتر و قویتر از طبیعت موجود و نیز خود ما انسانها است. شاهد مثال آن علاقه وسواس گونه به هوش مصنوعی است، در هوش مصنوعی هدف همانا تولید مغزی است که از مغز انسان قویتر باشد. این رؤیا که تلاشهای تکنولوژیک را تغذیه میکند فرآیندی بدون بازگشت را به راه انداخته، فرآیندی که به شکل نمایی خود را بازتولید میکند و بر مبنای منطق خود به پیش میرود.
از این رو مفهوم «طبیعت دوم» امروزه بسیار بیش از گذشته در هر دو معنای اصلی آن مناسبت دارد: اول در معنای تحت اللفظی آن، یعنی ساختن یک طبیعت تازه مصنوعی: یعنی طبیعتی که هیولا شده، درختها و گاوهای از شکل افتاده- یا در جهت خوش بینانه آن- دست کاری ژنتیک ارگانیسمها، در جهت مطابقت بیشتر با خواستههای ما.
در مرحله بعد «طبیعت دوم» در معنای شایعتر آن میآید، یعنی خود آیین شدن نتایج کارهای خود ما: شیوهای که کنش های ما در پیامدهای آن پنهان میشوند، شیوهای که آنها هیولایی با حیات مستقل به خود خلق میکنند. این وحشت موجود در نتایج پیشبینی نشده کنشهای ما است که موجب شوک و هراس است و نه قدرت طبیعتی که بر آن هیچ کنترلی نداریم.
فرآیندی که در پی آن میآید و میتواند خارج از کنترل گردد و تنها یک فرآیند اجتماعی توسعه سیاسی و اقتصادی نیست، بلکه شکلهای تازهای از فرآیندهای طبیعی است: از یک فاجعه هستهای گرفته تا فرآیند گرم شدن کره زمین و پیامدهای غیر مترقبه آن. آیا کسی میتواند تصور کند که نتایج پیشبینی نشده آزمایشهای نانوتکنولوژیک چه چیزهایی میتواند باشد: شکلهای زندگی جدیدی که خود را خارج از کنترل و به نحوی سرطانی بازتولید میکنند؟
بدین سان است که ما وارد فاز جدیدی میشویم که در آن تنها خود طبیعت است که (به تعبیر مارکس در مانفیست کمونیست) «دود میشود و به هوا میرود»: پیامد اصلی این جهش های علمی در بیوژنتیک همانا پایان طبیعت است. این امر ما را وامیدارد تا در عنوان کتاب ناخرسندی های تمدن فروید چرخشی تازه ایجاد کنیم. با تحولات اخیر عرصه نارضایتی از تمدن به خود طبیعت انتقال یافته است: طبیعت دیگر زمینه متراکم و قابل اعتماد و «طبیعی» زندگی های ما نیست. طبیعت اکنون به منزله مکانیزمی شکننده آشکار میشود که در هر نقطه آن میتواند فاجعهای سر بر آورد.
من با فکر کردن به موج های گرمایی و گم شدن در تاملات نظری قادر میشوم که واقعیت مصیبت بار گرمای تحملناپذیر را فراموش کنم. اما به طور خلاصه من در تلهای گیر میافتم که فروید آن را انکار فتیشیستی نامیده است: من خیلی خوب میدانم (که چقدر این خطر جدی است)، ولی با این حال نمیتوانم آن را کاملا جدی بگیرم، نمیتوانم باور کنم که دارد روی میدهد.
بدبختانه شاید تنها شوک یک فاجعه واقعی میتواند ما را بیدار کند. آنگاه است که ما به مضحک بودن نبرد میان دولت-ملتهای خود آگاه میشویم، به مضحک بودن بازی هایی مثل اول آمریکا یا برگزیت، آن هم در زمانی که کل جهانِ ما به آهستگی در حال از هم پاشیدن است و تنها یک تلاش جمعی میتواند برای ما امید بخش باشد.
در همین زمینه