از یک ساختارِ اجتماعی/ذهنیِ اشتباه و ناکاویده و ناسنجیده نمی‌توان یک زیست عادلانه و انسانی را بیرون کشید! صریح‌تر‌ بگویم: زار ممد پیش از آن که علیه افراد (از خود او نادان‌تر) شورش کند، درست‌تر و شایسته‌تر آن می‌بود که علیه ساختار ذهنی و اعتقادات خود شورش می‌کرد تا بل در مقامِ ستم‌دیده به مزدورِ ستم‌گرانی بدل نمی‌شد که زندگی او را از او می‌ربایند؛ آری، زار ممد داستانی است نه تازه کرد؛ داستانی است از یک خویشاوندیِ پنهان! ــــ از هــم‌دستی و هــم‌‌سازیِ دیرینِ ستم‌بَر و ستم‌گر!

می‌خواهم با تفسیر این رمان آغاز کنم؛ رمانی که اگر آن را نخواندهاید، شاید فیلم‌‌اش را دیده باشید! ــــ منظورم رمان تنگسیر است که صادق چوبک آن را در سال ۱۳۴۲ نوشت و سپس امیر نادری در سال ۱۳۵۲ بر اساس آن فیلمی با همین نام ساخت. این رمان انعکاسی درخشان از آهنگ دادخواهی در جامعهی ایرانی‌ست.

تنگسیر، فیلمی از امیر نادری بر اساس رمانی به همین نام از صادق چوبک با بازی بهروز وثوقی

این رمانْ تنها یک خیالبافی داستاننویسانه نیست و ـــ چنان که ادعا شده ـــ همهی نامها و شخصیتهای آن واقعیاند، اما با این حال آنچه این رمان را به ساحتِ واقعیتْ بسیار نزدیکمیکند همانا تجربهی مشترکِ همهی ما ایرانیان در میل به دادخواهی و بنابراین، میل نهانی و ناخودآگاه ما به انتقام است: به راستی کدام یک از ما ایرانیان تا کنون توانسته داد خود را از بیدادگری بستاند؟

در جامعهای که دادخواهی امکانپذیر نباشد و دادهایِ نستاندهیِ قرون در تاریخِ آن به روی هم انباشته شده باشند، گرایش به ادبیاتِ حماسی رو به گسترش میگذارد و اصولاً گرایشِ یک جامعه به داستانهایِ خیالیِ سلحشوری، جوانمردی یا عیّاری خبر از دادخواهیهای بیفرجام در آن جامعه میدهد و از این رو، از زار ممد «شیر ممد» برمیآورد و اقبال تودهی مردم و حتا نخبگان ایرانی به شاهنامهی فردوسی یا آثار حماسی دیگر خود ریشه در همین گرانیگاه اجتماعی دارد: ناممکن بودن دادخواهی!

وقتی که حقوقیک ایرانی ضایع یا نادیده انگاشته شود تنها دو راه پیش روی خود مییابد: مشت بر سینه بکوبد و آن را به آن دادرس بزرگ، به آن خداوندگارِ روزِ داوری واگذارد یا خود آستین بالا زند و دست به انتقام برآورد: انتقامی که حق پایمال شده را جبران نتواند کرد و عدالت بر هم خورده را دوباره برقرار نتواند کرد اما تواند که تناسب و توازنِ روانیِ فرد ستمدیده را باز برقرار کند. فهم این ساز و کار چندان هم دشوار نیست: اگر فرد ستمدیده در اثنای انتقام کشته شود از احساس ستمدیدگی و از رنجی که بدان دچار آمده، آسوده خواهد شد و اگر هم بر حسب تصادف زنده بماند یکبار دیگر میتواند با خود از سر آشتی و رضایت درآید. چنان که زار ممد (زائر محمد) میگوید: «اگر اینکارو نکنم دیوونه میشم، سر میذارم به صحرا …».

زار ممد میداند که با انتقامگیریِ او عدالت محقق نخواهد شد یعنی او نمیتواند به پول و حیثیت از دسترفتهاش دست یابد اما آنچه عایدش میشود این است که عاقبت از نظر روانی از یک وضعیت تحملناپذیر رها خواهد شد. پس، سراغ تفنگ قدیمیاش میرود و کارِ یکایکِ کسانی را که در این بیداد سهیمبودهاند، یکسره میکند؛ و این همان اقدامی است که از دید کسانی که در همان وضعیت اجتماعی زندگی میکنند جز دیوانگی و نابخردی به نظر نمیآید چرا که آنها ناممکن بودن این دادخواهی را پیشتر سختهیا آزمودهاند و از این رو، چون پدر همسر زار ممد زیر چادر همسرانشان پنهان شدهاند تا به زندگی خود در این شرایط نکبتبار ادامه دهند: آنها دیگر هیچ امیدی به دادخواهی ندارند!

کدام کسان دادخواهی زارممد را ناممکن میکنند و در همان حالْ با وعدهیِ دادخواهی برای اخاذیِ هرچه بیشتر از او، از او بهرهکشی میکنند؟ ــــ یا بگذارید بپرسیم: او چه کسانی را به قتل میرساند؟

ممکن است ادعا شود که او کارگزاران یک نظام حقوقی و قضایی کژکارکرد شده و ناکارآمد را از میان برمیدارد؛ یعنی یک چرخهی فاسد را که از همدستیِ آقا علی وکیل، عبدالکریم حاج حمزه، ابول گنده رجب و شیخ ابوتراب برازجانی ــــ یا دقیقتر: از همدستیِ وكيل و پیشهور و دلال و حاكمِ شرع ــــ تشکیل شده است اما واقعیت این است که این تفسیر چندان با واقعیت اجتماعی یا ساختار طبقاتی برسازندهی این وضعیت همساز نیست. این تفسیر در سطحْ منطقی مینماید اما در عمقْ دچار پریشانی است و این پریشانی را حتا در واکنشهای خود شخصیتِ نخستِ رمان یا همان زار ممد هم میتوان دید آنجا که حیرتزده میپرسد: «آخه این چه شهریه؟حاکماش دزده! وکیلاش دزده! سیدش دزده! پَ مو حقمُ از کی بگیرُم؟».

محمود صباحی

راست این است: نه تنها زار ممد، حتا افرادِ جامعهای که زار ممد در آن بالیده، نمیتوانند به روشنی درک کنند که این نظام قضایی نه برایِ استقرارِ یک نظمِ اجتماعیِ عادلانه ـــــ چنان که آنان تصور میکنند ــــ که برایِ حفظِ گونهای دیگر از نظمِ اجتماعی تأسیس شده است. نظمِ اجتماعیِ کهنی که آکنده از شکافهای بههم نامدنی و نابرابریهاست اما به هیچ پرسش یا تردیدی هم تن در نمیدهد و از همه بدتر، خود را چونان حکمت یا راز و رمزی الهی مینماید. خیلی ساده: این نظامِ قضایی نه کژکارکرد و نه ناکارآمد است و کارکرد آن درست همین کاری است که انجام میدهد: حفظ منافع طبقهیا گروه یا خاندانِ حاکم و طبقه‌‌ی روحانیت و اقمارش در برابر تودهی مردم که اینک از آستانهی همدستی تاریخی و سیاسی فراتر رفته‌‌ و حتا یگانه شدهاند.

جامعهای که از ساز و کار خود آگاهی چندانی ندارد اغلب خود را بد و نادرست میفهمد و از اینرو، ناگزیر است زندگی را در بهت و حیرت سپری کند. به زبانی جامعهشناختی، آن گاه که افراد یک جامعه از آگاهی طبقاتی بیبهره باشند، سرانجام قربانی بودن و ستم‌ دیدن را چونان سرنوشت مسلم یا واقعیت صُلبِ تاریخیِ خود درخواهند یافت.

زارممد چون قاطبهی همشهریها و هموطناناش نمیداند که حاکم شرع و نظام قضا در چنین جامعهای نه برای دفاع از حقوق تودهی مردم که برای حفاظت از حقوق از پیش داده شده و چهبسا الهیِ طبقه‌/خاندان حاکم پدید آمده است و از همینرو، توقع او، و حیرت او، به کلی از ناآگاهی او برمیآید آنجا که او هنوز دواندوان به دستبوسیِ امام جامعه میرود و بخشی از دستمزدِ به زحمت اندوختهیِ خود را در دستان او میگذارد تا بدینوسیله پول خود را حلال کند و پس از آن دواندوان به زیارت کربلا میرود و الخ! ــــ آیا این همه تنها یک تناقض وحشتناک نیست؟ آیا برای چنین مردمی سرنوشتی دیگرگونه قابل تصور است؟ ــــ مردمی که نمیدانند پیشتر (به سان امری مقدر) برخی یا قربانیِ حاجاتِ یک طبقه و چهبسا فداییِ کسی شدهاند که خود را چونان برگزیدهای الهی به آنان حُقنه کرده است تا منافع فردی و خانوادگی و طبقاتیاش را پایندانی کند؛ فردی که در مقام خداوندگار یا سایهی آن یا نماینده‌‌اش میتواند از سر لطف دستی بر سر رعیت و توده هم بکشد اما بدینکار هرگز نه خود را ملزم میداند و نه موظف.  

ملزم و موظفْ تنها تودهی مردماند که باید خود و زندگی خود و دسترنج خود را وقف خشنودی آن خداوندگار یا آن سایه یا آن نمایندهاش کنند و در این میان نوالهای هم نصیب آنان میشود تا بدان قوت لایموتی داشته باشند برای ادامهی عبودت و خدمتگزاریِ آن که هرباره خود را به نامِ نامیِ امرِ مقدس یا به نامِ نامهایِ مقدسینْ مزینْ میکند.  

از یک ساختارِ اجتماعی/ذهنیِ اشتباه و ناکاویده و ناسنجیده نمیتوان یک زیست عادلانه و انسانی را بیرون کشید! صریحتربگویم: زار ممد پیش از آن که علیه این افراد (از خود او نادانتر) شورش کند، درستتر و شایستهتر آن میبود که علیه ساختار ذهنی و اعتقادات خود شورش میکرد تا بل در مقامِ ستمدیده به مزدورِ ستمگرانی بدل نمیشد که زندگی او را از او میربایند؛ آری، زار ممد داستانی است نه تازه کرد؛ داستانی است از یک خویشاوندیِ پنهان! ــــ از هــمدستی و هــم‌‌سازیِ دیرینِ ستمبَر و ستمگر!

باری! زار ممد و زن و فرزنداناش سرانجام به دریا میزنند و اگرچه حق به حقدار نمیرسد اما چنان است که گویی آنها پس از انتقام روان‌‌هاشان شسته میشوند چندان که ما تماشاگران ایرانی هم به زبان ارسطو دچار روانشویی یا کاتارسیس میشویم و این برآیندِ نهاییِ آن شورش یا طغیان انتقامگرایانهای است که همزمانْ دلایلِ روانشناختیِ نیازِ مبرمِ روانِ جمعیِ ایرانیان به ادبیاتِ حماسی/ حسینی/ قهرمانی/ سلحشوری را برملا میکند. نیازِ مبرمِ آن کسانی را که دست به انتقام برمیآورند، و آن کسانی که این میل به انتقام را در جوفِ ادبیات و نمایش و موسیقی میریزند و آن خوانندگان یا آن تماشاگرانی که در زندگی عملی خود درِ انتقامخواهی و درِ دادخواهی را بسته مییابند.

چه کسانی به راستی روزنههایِ دادخواهی را در جامعهیِ ایرانی به کلی میبندند و نظامِ اجتماعیِ آن را به یک کاسْتْ بدل میکنند؟ ــــ نظامی که در آن خوشبختی یک طبقه در گروِ بدبختی طبقات دیگر اجتماعی است! حافظ و نگهدارندهی این کاستِ طبقاتی یا این جامعهی بسته کیست؟ آیا این همان پرسش بنیادینی نیست که ما باید یکبار برای همیشه خود را با آن روبهرو کنیم اگر که خواهان سرنوشتی دیگرگونهایم؟ ـــ سرنوشتی که در آن «بابِ» داوری و دادخواهی گشوده باشد!


در همین زمینه از همین نویسنده

  • مجموعه مطالب این نویسنده را در اینجا ببینید