صدا از لامپ غبارگرفتهء زیرشیروانی بود، مثل تلنگری بر کاسهء بلور. وارتگز سربلند کرد و به تنگستنِ ملتهب خیره ماند. فنر با نَبَضانی عصبی به سیاهی رفت و تاریکی همه چیز را بلعید. همانطور بر چهاردست و پا، تا آرنج و زانو در کُرکِ سمج عایق زیرشیروانی، به تله افتاده بود. فریاد زد: «گفتم اول بخوان، لامصّب! پیش از اینکه فیوز را بزنی، بخوان. آخر لامپ را سوزاندی.»
داد و بیدادِ برادرش ماتو از دو طبقه پایینتر مفهوم نبود. هنوز یاد نگرفته بود تابلو برق را درست بخواند، یا شاید هم از لج وارتگز ناشیگری درمیآورد. حالا تنها منبعِ نور، قاب چارگوشِ کف زیرشیروانی بود، دریچهای که با نردبان به پایین، به راهرو طبقهء دوم میرسید. وارتگز برگشت به سمت قاب نور. با آن تقلا ریهاش پر شده بود از هوای سنگین از بو که یک بو هم نبود؛ نمورِ الوارهای صد سالهء سقف بود آمیخته با بویِ زنندهء وایتکس که لابد آویژان بیملاحظه و شلپ و شلوپی به هر گوشهء زیرشیروانیاش زده بود به خیال کپک زدایی.
از دریچه سرک کشید و از بالا منگولهء کلاهِ آویژان را دید. تازه با سینیِ چای از طبقه اول سر میرسید، با سه استکان که بخار نازک ازشان بلند بود. دماغش از سرمایِ خانهء بیبخاری قرمز بود. سینی را زمین گذاشت و با عجله لامپ دستشویی را باز کرد و رساند به وارتگز. بعد هم رفت تا به دادِ ماتو برسد و فیوزِ بخاری را قطع کند. وارتگز برگشت، اول لامپ سوخته را عوض کرد. احتیاط، دیگر فایدهای نداشت. پشم عایق سر تا پای لباسش را گند زده بود. برای آشنا کار کردن همین مکافاتها را داشت.
یکی دو بار آچار را گذاشت و دستها را ها کرد. پیچِ پمپِ بخاری زنگ زده بود. صدای آویژان و ماتو را میشنید که نشسته بودند سرِ بساط چای و کلوچه و تعریفشان گل انداخته بود. از همان بالا با صدای بلند اعتراض کرد که چرا آویژان سر کیسه را شل نمیکند. گفت:«هم من را و هم خودت را از شرّ این بخاریِ لکنته خلاص کن. رفتی ببینی توی زیرزمینِ همسایهات ماسیس چه تأسیساتی کار گذاشتهام؟»
امید فلاحآزاد
متولد و بزرگشده شیراز، امید فلاحآزاد از سالِ ۲۰۰۱ ساکنِ بوستون در ایالت ماساچوستِ امریکاست.از او پیش از مهاجرت، داستان و نقدهایِ ادبی در نشریاتی نظیرِ عصرِ پنجشنبه و همچنین رمانِ کوتاهی برای نوجوانان بر اساسِ زندگی زکریایِ رازی به چاپ رسیده بود.داستانِ «رفتگان و ماندگان» او در مسابقه اول بهرام صادقی جزوِ سیاهه برگزیدگان شد.در سالهایِ اخیر داستانهایِ انگلیسی او در نشریاتی نظیرِ Paul Revere’s Horse، در آنتولوژیِ Tremors – مجموعهای از آثارِ نویسندگانِ ایرانی-امریکایی به سردبیریِ پرسیس کریم و آنیتا امیررضوانی- و همچنینِ در نمایشگاهِ Yerba Buena سن فرانسیسکو چاپ و عرضه شده است. بریدهای از رمانِ او و مصاحبهاش با منیرو روانیپور به انگلیسی در بهارِ ۲۰۱۵ در World Literature Today منتشر شد.در بهار ۲۰۱۶ دیگر داستان کوتاهِ او Arrested که در نشریه خوشآوازه Glimmer Train برنده جایزه شده بود، به چاپ رسید. انتشارات اچاند اس مدیای لندن مجموعه فارسی «سه تیرباران در سه داستان» را در تابستان ۲۰۱۶ روانه بازار کرده است. |
اما آویژان میدانست چطور از بحثِ پول طفره برود. اسم ماسیس را بهانه کرد تا قضیهء مستاجر تازهء او را برای ماتو تعریف کند. جز سه نفرشان کسی توی خانه نبود. تا بخاری راه بیفتد، آویژان زن و بچهاش را فرستاده بود در کارهای خیریهء ایام کریسمس شرکت کنند، با این حال لابد از قبح موضوعی که پیش کشیده بود، نمیخواست صدایش بلندتر از پچپچه باشد. بینابین زنگِ قاشق و استکان از پایین و تق و توق آچار، وارتگز فقط تک کلماتی میشنید. اما ماجرا را به تفصیل در گروهِ کُرِ کلیسا از سونیا شنیده بود. سونیا بعد ازعروسی با آرتوی مکانیک حسابی رویش باز شده بود و دایم با هرّوکرّ و گونههای گل انداخته شایعات داغ جمعیت ارامنه را برای گروه نقل میکرد. این موضوع البته از شایعه فراتر بود، در حدی که کشیش «کیکی» طاقتش طاق شده بود و با موعظهای آتشین آب پاکی ریخته بود بر دست اهالی واترتاون، که آن طور چشم پوشی نه فقط تبرئهشان نمیکند، بلکه همهشان باید جوابگوی صدمهای باشند که به روح و جسم بچهها خواهد خورد.
خوب این را همه میدانستند که ماسیس بقال رفته بود مسافرت. پارسال همین ایام داشته کوههء برفِ دم مغازهاش را پارو میکرده که یک باره سینهاش را چنگ میزند که «آخ! مردم!» نمرده بود. بعد از دورهء نقاهت، بچه هایش راضیاش کرده بودند که زمستان بعدی امور کاسبی را به آنها بسپرد و با مادرشان فرستاده بودندش سفر دور دنیا تا باقی فامیل را که مثل دانهء تسبیح، پخش اروپا و استرالیا شده بودند دیدنی کنند. این میانه اما، پسر بزرگتر که انگار عقده داشت به بقیه ثابت کند که بهتر از پدر از آب کره میگیرد، زیرزمین خانهشان را موقتی اجاره داده بود. برای فرار از مالیاتش، تن به کاغذ و امضا نداده بود. قدری زیر قیمت داده بودش به دانشجوی دکترایی که مدعی بود بورس تحقیقش را با هاروارد تمدید کرده ولی خوابگاهش را باید تحویل میداده. وارتگز، هارواردیِ عینکی و ریش حنایی را دیده بود. در کمتر از دو هفته برای جوان، مهمانی از جنوب رسیده بود، از کنتاکی یا آلاباما. این جوانِ دوم در سرمای نیوانگلند شلوارک لی نخ نما میپوشید. فضولباشیهای محله فورا ماجرا را بو کشیده بودند. قانون ازدواج همجنسگراها تازه در ماساچوست تصویب شده بود و زوجهای زیادی از ایالات سختگیر به اینجا میآمدند تا رسماً ازدواج کنند. بعید نبود که این دو نامزد باشند.
پسر ماسیس دستش زیر سنگ مانده بود. کشیش کیکی پیغام و پسغام میداد که بچههای ماسیس باید فوراً مستأجر را جواب کنند. ولی جوان شلوارک پوش زیر بار نرفته بود. گفته بود حتی اگر از پلیس و دادگاه حکم تخلیه بگیرند، می رود توی اینترنت و روزنامهء محلی شلوغش میکند و آبروی ماسیس و کشیش و همهء ارامنه را میبرد. این و آنی پا درمیانی کرده بودند و قرار شده بود به مستأجرها سه هفتهای مهلت بدهند تا کارشان را تمام کنند و بعد خودشان بی سروصدا جمع کنند و بروند.
وارتگز پا بر پلهء اول نردبان که گذاشت کرکِ عایقها مثل برفدانه چرخان و رقصان از اطرافش پایین میآمدند. شنید که آویژان میگفت:«بدیش این است که این دوتا نامرد آمدهاند زیر دماغ ما. صبحها راهم را کج میکنم که مبادا باهاشان روبرو بشوم. خجالت میکشم وقتی دختر و پسرم میپرسند: بابا، کدامشان شوهر است کدام شان زن؟» همان وقت با دیدن وارتگز مثل مجسمه زل زد به او.
وارتگز تارها را از سبیل و دماغش گرفت و گفت:«نترس بابا، یک قطعه کوچک بیشتر نمیخواهد، قیمتی ندارد.»
«شانس آوردم.»
«تو آره، ولی بد شانسی من که از شرّ این بخاری خلاص نمیشوم. میروم الان میگیرم.»
«نه، جانِ وارتگز، مشخصاتش را بده، یا سوختهاش را، ماتو میرود.»
«ماتو قطعهء برقی سرش نمیشود.»
«من خودم همراهش میروم. تو اینجا باش، یک چایی بخور. من امشب مهمان دارم، وارتگز جان. زنم کشیش کیکی را دعوت کرده. تو اینجا تکان نمیخوری تا این بخاری راه بیفتد.»
آویژان همیشه شلوغش میکرد. وارتگز اگر هم چند باری سربزنگاه دستش را تو حنا گذاشته بود، پیشامدی شده بود، مثلا مشتری دیگری مشکل اضطراری داشت. البته خوب اگر بیرون میرفت جنسی بخرد، سر راه قهوهای هم میگرفت یا سری به نانوایی میزد برای نانِ تازه از تنور درآمده، آنقدر تازه که تا توی کیسه میرفت، پلاستیکش بخار مینشست. ولی این بار حوصلهء غرولند آویژان را نداشت. گذاشت با ماتو بروند برای قطعه.
حالا دستشویی لامپ نداشت. کرکره را بالا زد. پنجره از جانب مشرف بود به خانهء ماسیس، به درِ کوچک کناری که به زیرزمین میرفت. بالای سردر از دریچهء تهویه، بخار ملایمی بیرون میزد.
وارتگز کاپشن و تک پوشش را کند و تکاند. گلولهء کرک را از نافش درآورد و بعد با دستِ تر، همان طور که از سرما گزگزش میشد، به موهای ضخیم و سیاهِ سینه و سرشانههاش میکشید تا پرزها را بگیرد. در محاذی دیدش در آینه تحرکی دید. برگشت از پنجره نگاه کرد. درِ زیرزمین ماسیس باز و بسته شد؛ دوباره باز شد و جوانِ ریزنقش و لاغری سکندری خورد بیرون. بالا و پایین پرید و هراسناک دست به سر و کلهء خودش میکشید انگار که زنبور ریخته باشد سرش. پشت سرش، در به نیروی فنر بسته شده بود. جوان، وسط پارکینگ ایستاد و حالا داشت دستهای لختش را معاینه میکرد. پیراهن رکابیاش دو سه سایز گشادش بود و شلوارک لیاش گله به گله سوراخهای نخ نما داشت.
لحظهای آنجا ماند و دور و برش را نگاه کرد. رفت دستگیره در را چرخاند، اما در از تو قفل شده بود. پا پرهنه آمد طرف جلو خانه و درِ اصلی را زد. کسی جواب نداد. برگشت و به خیابان، به جلو خانه آویژان نگاه کرد. وارتگز حدس زد که حتماً متوجه ماشینِ او شده. به عادت، درِ ماشین را موقع کار قفل نمیکرد. جوان از دایره دید او خارج شده بود. وارتگز از هولش پنجره را بالا زد و سر و گردن را از قاب بیرون برد تا بهتر ببیند. کسی اما دور و بر ماشین نبود. یکباره شنید:
«ببخشید، آهای، آقا!» جوان درست پایین پنجره ایستاده بود. وارتگز چشم در چشمِ جوان خشکش زد. بعد وحشت زده سینه لختش را پوشاند، خودش را کشید تو و پنجره را بست.
قلبش گرومپ گرومپ میکوبید. صدایِ زنگِ در بلند شد، پشت هم و سمج. هول هولکی تکپوش را به تن کشید و از پلهها سرازیر شد. سایهای پشت شیشه مشجر میجنبید. در را باز کرد.
چشمهای زلالِ جوان از سرما اشک نشسته بود. با ته ریش زبرِ طلایی، رنگ پریدهتر میزد و لبهای ترکخوردهاش به هم میچسبید. گفت:
«ببخشید، من …» انگار یادش آمد که وارتگز ماجرا را از بالا میدیده، توضیح واضحات نداد. «من پشت در ماندهام. اگر اجازه بدهی تلفن خانه یا موبایل هر کدام …»
وارتگز بیاختیار راه داده بود و از درگاهی به اتاق نشیمن اشاره میکرد. جوان تمام پهلوش از حلقهء گشادِ پیراهن رکابی پیدا بود. میشد دندههاش را شمرد. رفت نشست مقابل میز تلفن. برای کمک به حافظه، چشم بسته شماره گرفت.
«هی، آلن، باور نمیکنی چه گند کاری شد. یک خفّاش افتاد دنبالم. مجبور شدم از زیرزمین پریدم بیرون، حالا هم در پشت سرم بسته شده، تلفن هم ندارم. همه چیزم همان تو مانده. نمیفهمم چکار کنم. نه کیف دارم، نه مدارک. هیچی همراهم نیست. اگر این پیغام را گرفتی زنگ بزن به این صاحبخانهء دیوانهات خودش بیاید. الان خانه همسایهام. تلفن اینجا هست…» برگشت به استفهام به وارتگز سر تکان داد.
وارتگز گفت:« اینجا خانه من نیست.»
جوان تلفن را قطع کرد.« پس چی؟»
وارتگز به جای جواب پرسید:« راست راستی خفاش افتاد دنبالت؟ حالا کجاست؟»
«حتماً همان توی زیرمین. ببینم، پس این ماشین «پیمانکاریِ آرارات» مال شماست؟ وسیلهای، چیزی نداری که بتوانی در را برایم باز کنی؟»
وارتگز موبایلش را پیش آورد:« یعنی در را بشکنم؟ آخر من قفل ساز که نیستم. بیا، این شمارهء پسر ماسیس.»
«صاحبخانهء ما؟ صدای من را بشنود، قطع میکند. میشود شما زنگ بزنی؟ نگو «جِیک». من اسمم جیکه، با من لج افتاده. بگو آلِن پشت در مانده.»
وقتی وارتگز شمارهء پسر ماسیس را گرفت، جوان پاهای استخوانیاش را جمع کرد توی سینهاش و سرش را تکیه داد به پشتی و چشمها را بست. پسر ماسیس هم جواب نمیداد. در شلوغی کاسبیِ کریسمس، اگر هم جواب میداد بعید بود اقدام عاجلی بکند.
«اگر برنداشت، پیغام بگذار؛ ولی نگو جِیک.»
وارتگز نتوانست، پیغامگیر پر بود. پرسید:«ببین، دست هم زدی به خفاش؟ میدانی که خفاش اگر مریضحال بوده حتماً هاری داشته.»
«نمیدانم. همهاش فکر میکردم پشت گردنم چسبیده بود.»
«پس شاید گزیده باشد. باید بروی دکتر.»
جیک نشست لب صندلی و سرش را خم کرد جلو تا وارتگز نگاه کند. کرک موها مثل هاشور کم رنگی سَرَخسوار از مهرههای گردن شروع میشد و روی ستون فقرات پایین میرفت. کنارِ تیغهء کتفش دو تا نقطهء کوچک قرمز بود.
«اینجا، جای نیشش!»
وارتگز دست جیک را گرفت و راهنمایی کرد تا به سرْانگشت جای گزیدگی را لمس کند. جیک گفت: «من دکتر ندارم اینجا. اصلاً بیمه ندارم هنوز. چهار روز از آنفلونزا افتاده بودم توی جا، آلِن جز مّسکِن و پاشویه کاری برایم نمیتوانست بکند. تازه امروز پاشده بودم حمام کنم.» دستی زد به موهای فندقی رنگ پت شدهاش.
«باید زودتر نشان بدهی. ممکن است واقعاً هاری داشته باشد. دوستت چی؟»
«جواب نمیدهد. توی سمینار تلفنش را به کل خاموش میکند تا بعد از ظهر.»
«باید بروی اورژانس بیمارستان. اقلاً نشان بده.»
چند دقیقهای هم سر این که به ۹۱۱ زنگ بزنند بحث کردند. اول که نه جیک میخواست پلیس و آتش نشان را در خانهء ماسیس بیاورد- چون آن وقت با دیدن وضع زیرزمین، حتما مجبور به تخلیه میشدند،- نه وارتگز حاضر بود آدرس خانه آویژان را بدهد که بعدا با ملامت او و زنش چه کار میکرد؟ تازه اگر زنگ میزدند، از کجا معلوم که آمبولانس بفرستند؟ گزیدگی خفاش که خطرِ جانیِ فوری محسوب نمیشد.
«بیا من میبرمت. بیمارستان خیلی دور نیست. این کاپشن را هم تنت کن، بهتر از سرماست.»
تمامِ راه بخاریِ ماشین بکوب باد گرم میدمید. جیک تویِ کاپشن پف کردهء وارتگز گم بود و فقط سر و گردن باریکش از آن بیرون زده بود. میگفت خشکی هوا گلویش را اذیت میکند و ماشین- زدگی داشت. وارتگز عمداً از خیابان و میدانِ اصلی نرفته بود. چپْراه انداخته بود در مسیر مارپیچی که از تپههای میان واترتون و بلمونت می گذشت و حاشیهء زمین گلف و قبرستان بزرگ را دور میزد تا به نزدیکی میدان هاروارد برسد. در نور خاکستری اواخر دسامبر، چشماندازهای شهرک و دورتر، منظرهء خلیجِ بوستون، از پشت شاخ و شاخکهای لخت و بیبرگ، مخطط و مغشوش به نظر میرسیدند. آنچه گاهی آب و رنگی به نما میبخشید، سبزی ردیفی کاج بود یا سرخی ساختمانی آجری.
نزدیک دروازهء قبرستان، جیک برگشت و با تعجب به زوجی که باد داشت نقشهشان را به سر و صورتشان میپیچید، نگاه کرد. وارتگز با فخر محسوسی توضیح داد که قبرستانِ واترتون از اماکن تاریخی است و توریستها برای بازدید از آرامگاهِ آدمهای مهم به آنجا میآیند.
«مهم؟ کی تعیین کرده مهم بودند؟ پولشان یا مرمرِ سنگِ قبرشان؟»
وارتگز نمیدانست چی بگوید. لحن جیک بهش برخورده بود. بخاری را کم کرد. به پنجراههء «مموریال درایو» میرسیدند. بیمارستان درست بعد از تقاطع بود. وارتگز اتوبوس خطِ شهری را توی آینه میپایید. اگر به چراغ قرمز میخورد، اتوبوس میآمد کنارش و آنوقت آن همه مسافر از آن بالا توی ماشینش را دید میزدند. از کجا معلوم که آشنایِ فضولی میانشان نباشد؟ گاز داد و چراغ زرد را رد کرد. هنوز به آن سر نرسیده، ماشین پلیس را دید که پناهِ شمشادهای بیمارستان کمین کرده بود.
فکر کرد کار از کار گذشته. با جدیت و سگرمهء درهم، پیچید به پارکینگِ اورژانس. دید که ماشین پلیس به آرامی از پناهگاهش بیرون خزید و دنبالش آمد.
جیک پرسید:«گیر داد، نه؟»
«نه هنوز. تو همین جا صبر کن تا من ویلچر بیاورم.»
«من میتوانم راه بیایم.»
«گفتم صبر کن تا ویلچر بیاورم.»
با قدمهای بلند رفت و ویلچری از کنارِ ورودی آورد تا کنار ماشین. پلیس پیاده نشده بود، اما زیر نظرش داشت. جیک سنگ تمام گذاشت: آخ و ناله کنان کونخیزه کرد روی چرم صیقل خوردهء ویلچیر و سرش را گرفت توی دو دست.
درهای شیشهای یکی بعد از دیگری به رویشان باز شدند و وارتگز نرم و آرام ویلچر را از سرمای بُرنده و سیمانِ سخت پیادهرو به گرمای بویناک و کفپوشِ نرمِ داخلِ لابی راند. نگاههای پلاسیدهء مریضها و همراهیها به سمتِشان چرخید. پرستارِ پای یکی از کامپیوترها با سر اشاره کرد جلو بروند و شروع کرد تند تند سوال پرسیدن. وارتگز هم میشنید. جیک ۲۸ ساله بود، جنسیتش را گفت «مذکر» و شغلش را توضیح داد: صورتبرداری میکرد برای شرکتی که مسؤول تدارکاتِ مسابقات اسب دوانی بود در کنتاکی. پرستار جای گزیدگی را وارسی کرد.
«خفّاش را هم آوردید؟ باید تستش کنند برای هاری. واگرنه باید واکسن بزنی. اغلب بیمهها هزینه را قبول نمیکنند.»
«حیوان را که نداریم. هزینهء واکسن چقدر است؟»
پرستار مکثی کرد: «بین ۵ تا ۷ هزار دلار.»
جیک بیاختیار ناسزایی گفت. پرستار وانمود کرد نشنیده. گفت:«من الان تمیز میکنم و الکلش میزنم. ولی بالاخره یا باید مطمئن باشی هاری نداشته یا باید…»
« احتمالش چقدر است؟»
«کجا بود؟»
«افتاده بود کفِ وان. درست ندیدم. فکر کردم موش بود. آمدم دست بزنم، پرید و حمله کرد.»
« اگر افتاده بوده زمین، احتمالش کم نیست.»
جیک ناسزای زشتتری پراند. پرستار دندان به هم سایید، ولی چیزی نگفت. از وارتگز خواست تا ویلچر را بیاورد به اتاق معاینه. آنجا دماسنج را نه چندان با ملایمت گذاشت زیر زبان مریض تا غرغرش را ساکت کند. جیک کاپشن بزرگ را در آورد تا پرستار فشارش را بگیرد. تب مختصری هم داشت، اما پرستار بیشتر نگران ضعف عمومیاش بود. رفت بیرون تا سِرُم و سرنگ بیاورد. وارتگز هم کاپشنش را برداشت و آماده رفتن شد.
جیک گفت:«یعنی چی که طبیعت این قدر ضد زندگی است؟»
«طبیعت؟»
«آره. طبیعت یا دارد چیزها را میپوساند، یا دارد بدنت را پیر و فرسوده میکند، یا میخواهد ویروس و سرطان به جانت بیندازد. یعنی چی؟ ها؟» مقابلِ بالش سفید بیمارستان، کثیفی موها و خارخار تهریشش بیشتر توی چشم میزد. «آخر چرا باید هاری توی تن خفاش باشد، بعد بیاید توی تن من؟ چه مضحک! چه بیمعنی اصلاً!»
وارتگز ماتش برده بود. حرفهای جیک، بانگِ صدای کشیش کیکی در صحن کلیسا را در سرش زنده کرده بود. با آن شانههای پهن و ردای سیاه چیندار، دستهای بزرگش را کوبیده بود به هم و قفل کرده بود. گفته بود:«این پیوند، پیوند زن و مرد، حکم طبیعت است. زایاست. وجود تک تک ما منوط به پیوند زن و مرد است، برای همین، مقدس است. ارزش دفاع دارد. حالا هر چه میخواهند دلیل بیاورند که پنگوئنها یا دلفینها هم بله، مرد با مرد. آن رابطه، طبیعی نیست چون زایا نیست. از من نخواهند از جانب روح القدس خطبهء عقد جاری کنم برای رابطهء معیوب. نمیکنم. البته دخالتی هم در زندگیِ فامیل یا همکار گِیِ مان نمیکنیم، گمراه یا مریض، محبت میکنیم تا وقتی که برای هدایت یا درمان آماده باشند. ولی «ازدواج» حرمتی دارد که من به خاطر خون تاتائوسِ شهید از آن دفاع میکنم. شما هم. دفاع نکنیم، خورهای است که از کشتار ترکیه بدتر است. هر جا که باشد، چه در بوستون، چه در ایروان. اگر امروز شهر و خانهمان را از این عفونت پاک نگه نداریم، فردا باید به پسر و دخترمان توضیح بدهیم که چطور فلان کس میخواهد با یک گوسفند «عقد اقتراح» ببندد و کشیش بساکِ دامادی به سرِ یک اسب میگذارد. لابد استدلال میکنند که آن کشش هم طبیعی است دیگر، توجیه ژنتیک دارد.»
جیک بلند شده بود گوشی تلفن روی دیوار را امتحان میکرد. به بیرونِ بیمارستان وصل نبود. از وارتگز گوشیِ دستیاش را خواست و دوباره پیغامی برای دوستش گذاشت. بعد با راهنماییِ وارتگز شمارهء پسر ماسیس را پیدا کرد و زنگ زد.
«حتی اگر حکم تخلیه دستمان بدهد بهتر از این است که من هاری بگیرم بمیرم. این مردک باید خفاش را به تله بیندازد، بیاورد، هزینهء واکسن من را هم بدهد.»
وارتگز منتظر ماند تا تلفنش را پس گرفت. هنوز از تماس با گوشِ تبدار جیک گرم بود. جیک با چشمهای آب نشستهاش زل زده بود به او. گفت: «باورت میشود؟ هفت هزار دلار، به خاطر یک خفّاشِ احمق. هفت-هزار!»
وارتگز آمد بیرون. پلیسی آن دور و بر نمیدید. پرستار کنار پرینتر داشت برچسب مشخصات مریض را چاپ میکرد. وارتگز نزدیک رفت و گفت: «لطفاً یک پتو هم ببرید. انگار لرز دارد.»
«پس میروید خفّاش را بیاورید؟»
«من فقط رهگذر بودم. دوست و صاحبخانهاش قرار است بیایند.»
«دوستِ کی؟»
این را صدای مشتاقی از پشت سر پرسیده بود. وارتگز برگشت. صورت گل انداختهء سونیا بهش لبخند میزد. توی دستش یک سینی داشت با نشان صلیب که رُزهای کاغذی را ردیف روی آن چیده بود.
«دوستِ … چیز. یک غریبه. نمیشناسی. شما چی؟ اینجا چه کار میکنی؟»
«آمدیم از طرف کلیسا عیادت مریضهای بدحال. کشیش کیکی هم هست، آن طرف، بخش قلب.»
وارتگز نگاهی به دیوارِ شیشهای انداخت. دنبال راهی بود تا زودتر از آنجا دور بشود، مهم نبود به کدام سمت، ولی آنچه نباید، پیش آمد. جیک از اتاق معاینه بیرون آمده بود و داشت میآمد سمت او.
«ببخشید!»
سونیا با چشم پر شیطنت یک قدم پس کشید و راه داد. وارتگز هول کرده بود. تا به خودش بیاید جیک زیربازوش را گرفته بود و محرمانه پچ پچ میکرد.
«ببین، یادم رفت بگویم، آخرش من و تو با هم تنها بودیم. من اگر برای شکایت و غرامت از این آدم شاهد خواستم، اسم تو را میدهم.»
وارتگز با وحشت سر به انکار تکان داد:«تنها بودیم؟ کجا تنها بودیم؟ من چیزی ندیدم که. چرا من؟»
جیک یکباره مثل ترقه عقب پرید و دهانش را پوشاند. تند تند پلک میزد:«چیزی ندیدی؟ من که دیدم که تو میدیدی، پس کی بود که لخت زل زده بود به من؟ میخواهی نشانی بدهم؟ که سرشانهات یک ماه گرفتگی داشت و موی سینهات هم خیس، برق میزد؟ یعنی واقعاً که!»
دستهاش، که در هوا به ملامت چرخی زده بودند، به اندوه روی سینهاش نشستند و بازوهای لاغرش را چنگ زدند. پرستار همانطور که او را به سمت اتاق معاینه میبرد، برگشت و نگاه شماتت- باری به وارتگز کرد. تمام بخش اما شروع کرده بود دور سر وارتگز چرخیدن. بعد دهان باز سونیا را دید، با رج دندانهای سفید و ماتیک سرخ لبها، و چشمهای گردشده از حیرت. سینی توی دستش کج شده بود و رزهای کاغذی روی هم سر میخوردند، ولی حواسش نبود.
«چی حالا؟» وارتگز به عصبانیت سر پیش برد. «میخواهی تو بوق و کرنا کنی بدون اینکه بدانی چی شده؟»
سونیا توی صورت وارتگز دنبال جواب میگشت. یکی از گلها افتاد. سونیا به زمزمه گفت:«این یکی از همان پسرهاست که خانهء ماسیس مستاجرند!»
همان وقت جیک دوباره برگشته بود کنارشان. لبهاش میلرزید:«من معذرت میخواهم، واقعاً ببخشید…» پرستار دمِ در اتاق، سِرُم به دست، از کلافگی گردن کج کرده بود.«…شاید واقعاً هاری گرفتم.»
وارتگز گفت:«این هم شوخی بامزهای نیست. چه ربطی دارد؟ من اصلاً شما را نمیشناسم. من خواستم خوبی کنم، رساندمت بیمارستان.»
«میدانم. ببخشید. من دیگر اعصاب ندارم. این ماجرای خفّاش، … اصلاً ذهنم به هم ریخته.»
رز دیگری از سینی سونیا افتاده بود. جیک و سونیا همزمان خم شدند و هر کدام یکی از گلها را از زمین برداشتند و توی سینی گذاشتند.
جیک گفت:«عاشق رز سرخم. ما طبیعی سفارش میدهیم. ۴۰۰ تا برای یک تاج گل.»
وارتگز وحشت را توی صورت سونیا دید. گلوی ظریفش با آب دهانی که قورت داد بالا و پایین شد. به زحمت پرسید:«۴۰۰ تا رز برای عروسی؟»
جیک بلند خندید:«برای عروسی؟ نه بابا. برای کنتاکی دِربی، مسابقات سوارکاری. تاجی که میاندازند گردن اسبِ برنده. این تنها قسمت سنت صد سالهشان هست که دوستش دارم. البته کلاههای اجق وجق را هم دوست دارم. چرا گفتی برای عروسی؟»
سونیا شانه بالا انداخت.
«میدانم. به گوش آلن میرسانند. میگفت یکی از این کشیشهای راک استارتان همه همسایهها را علیه ما شورانده. برایتان بد نشود با من حرف میزنی؟ مگر نگفته ما مثل زامبیها هستیم، ها؟ گاز میگیریم؟»
«منظورش این نبوده. اگر به جای مسخره کردن، با او حرف میزدید شاید به شما کمک میکرد.»
«کمک؟ واقعاً؟ پس قبل از اینکه بچهء توی شکمت را به دنیا بیاوری، خوب بهش فکر کن: یعنی اگر فردا طفلک از غذایی خوشش نیامد یا حساسیت داشت، تو احساس گناهش میدهی یا میبریش تیمارستان بستریاش بکنند؟ چه حرفها! خوب شاید بچهات تمایلی به جنس مخالف نداشته باشد.»
دوباره کنترلش را از دست داده بود. برافروختگی از گونههای سونیا کشیده بود تا روی پیشانیاش. پرستار آمد و با توپ و تشر جیک را کشاند به سمت اتاق. سونیا چند قدم همپای آنها رفت و با عتابه خیره در چشم جیک گفت:«نه. ولی اگر خواست موّاد تزریق کند یا مشکل خودکشی داشت، از یکی کمک میگیرم برایش.»
ردیفهای جلوتر مریضها و پرسنل برگشته بودند ببینند چه خبر است. بیخانمان ژولیدهای تسمهپیچ روی برانکارد، گردن کشیده بود و با دهان بیدندان چیز نامفهومی به وارتگز میگفت. وارتگز محل نگذاشت. رفت، سونیا را کناری کشید.
«آه، اینطور عصبانی شدن خوب نیست برایت. ببین، من نمیدانستم حاملهای. یعنی اصلاً ظاهرت نشان نمیدهد.»
سونیا توپید که:«عصبانی نیستم من!» اما داشت تند تند لب میجوید و گلها را روی سینی مرتب میکرد. بعد آرامتر گفت:«آره، سه ماهم نشده هنوز، ولی شاید وقتی خم شدم فهمیده، یا نمیدانم، بعضیها از ناخن بدون لاکِ آدم حدس میزنند.»
وارتگز درست معنی حرفهاش را نمیفهمید. با این حال با احتیاط تبریک گفت و بعد دیگر چیزی نداشت که بگوید.
سونیا گفت:«ولی واقعاَ از تو انتظار نداشتم وارتگز.»
«چی انتظار نداشتی؟ که به یکی که محتاج بوده کمک کردم؟»
«کمک را نمیگویم. ما ساعتها بحث کردیم توی کلیسا. یعنی نمیفهمی که مسألهء «عادی شدن» است؟»
وارتگز کاپشن را انداخته بود روی یک دست و با دست دیگر به حروف اسم شرکتش، آرارات، دست میکشید.
سونیا انگشت زد به سینهء او:« نباید بگذاری عادی شود، باید به هم یادآوری کنیم که اینها غیرعادیاند، لازم نیست رابطه داشته باشیم با این گروه. من هم داشتم دهن به دهن میشدم باهاش. غیر عادی است، اصلا باید اغراق کنیم که غیرعادی است. مادرم میگفت پدرم همین طوری الکلی شد. اول عادّی شد که موقع تماشای بیسبال بنوشد، بعد عادت شد، جگرش از کار افتاد و با یک سکته مرد. این هم مثل الکل، باید سیمش را توی سرت قطع کنی.» با دو انگشتِ قاطع هوا را قیچی کرد. چشمهای درشتش با نگرانی صورتِ وارتگز را برای تشخیص علایم یک مرض میکاوید.
وارتگز سرش را پایین انداخت:«آخر سیم و میمی در کار نبود که…»
«ببین، از همین انکار شروع میشود. من میگویم اصلاً اگر دیدیشان راهت را کج کن، از یک راه دیگر برو.»
«باشد. راست میگویی. آویژان هم میگفت که صبحها مسیرش را عوض میکند که با آنها روبرو نشود.»
«دقیقاً.»
«میفهمم. باشد. فقط…»
«فقط چی؟»
«فقط لازم نیست به کسی بگویی، متوجّهی؟»
«نمیدانم وارتگز. یعنی میفهمم که نگران بدنامی هستی، به خاطر کار و کاسبیات، اما کشیش کیکی باید بداند.»
«چی!؟» وارتگز نفسش به شماره افتاد. «یعنی چی، سونیا؟ یعنی واقعاً از این تصادفیتر نمیشد که این آدم با این وضعش به من تحمیل بشود.»
«به هر حال باید با عملت ثابت کنی.»
«با کدام عمل؟ یعنی چی؟ یعنی بروم زن بگیرم؟»
سونیا همان طور که عقب عقب میرفت، دست بالا آورد که نمیخواهد بشنود. لبهای عنابیاش به دعا جنبیدند و ناخنهای شفاف بدون لاکش سه بار در هوا صلیب کشیدند. وارتگز دندان به هم میسایید. بغض مثل طنابی کنفی توی گلویش گره انداخته بود. یک بار دیگر گفت: « سونیا!» اما سونیا از او روبرگردانده بود و داشت میرفت.
دم درِ خانه، وارتگز ماشینش را جلوی تویوتای آویژان پارک کرد. از پشت وَن، یک پیچگوشتی بزرگ برداشت. آویژان مثل اَجَل دم در ظاهر شده بود، دست به کمر و طلبکار. وارتگز شلنگ انداز رفت طرفِ درِ زیرزمین خانهء ماسیس. از آنجا ماتو را صدا زد تا دستکش جوشکاری را از جعبه ابزار توی خانه برایش بیاورد. آویژان، غرولندکنان میآمد طرف وارتگز که او یکباره برگشت و پیچ گوشتی را گرفت توی صورتش.
«اگر میخواهی تعمیر بخاری عقبتر نیفتد، توی دست و پام نیا!»
آویژان را کارد میزدی، خونش در نمیآمد.
وارتگز نوک پیچ گوشتی را گذاشت لبهء قفل و با کونهء دست تقهء محکمی زد که قابِ برنجی را میخکِش کرد. خرده چوبها را تکاند و زبانه را عقب زد. در زیرزمین باز شد.
«اگربیایید تو خفّاش میگزدتان!»
«خفَاش؟ توی زیرزمین؟»
دستکش را از دست ماتو قاپ زد و در را روی نگاههای ترسیدهشان بست.
زیرزمین گرم بود و نمور. صدا فقط وورهء مشعل آبگرمکن بود که با جداری از قسمت مسکونی جداش کرده بودند. یقه را بالا زد و اطراف را برانداز کرد.
همان پایین راه پله بعد از جاکفشی، یک کاناپهء آبی رنگ گذاشته بودند. وارتگز انعکاسِ خودش را در تلویزیونِ روی دیوار دید. درِ دستشویی و حمام باز مانده بود. از دست راست باریکه نور زردی از اتاق خواب به کاناپه میتابید و دست چپ پیشخوان کوتاهی بین نشیمن و آشپزخانهء نقلی مرز کشیده بود.
شمّ کارآگاهیاش میگفت، خفاش هم مثل موش دنبال غذا میگردد، پس اوّل آشپزخانه را وارسی کرد. لبهء تنها کابینت ظروف را به یک نظر مرور کرد، بعد یخچال و مایکروویو را. نگاهش لحظهای روی برنامهء غذا که با آهن ربا به در یخچال زده بودند، ماند. کنارش عکسی از یک اسب و سوار برنده بود با تاج گلِ سرخ. دو برِ سوارکار، جیک و جوان ریش حنایی با کلاههای مزین ژست گرفته بودند.
توی ظرفشویی هم فقط یک کاسهء گود بود با حروفِ درشتِ چینی. رشتههای نازک نودل روی حروفِ سیاه خشکیده بود. فکر کرد شاید حیوان برگشته همان جایی که جیک پیداش کرده بود، کفِ وان. اما تا پا توی حمام گذاشت، مورموری مثل برق از کمر تا چکادش دوید، نه از ترس خفّاش، بیشتر از دلهرهء وارد شدن به حریمی که نباید، مثل وقتهایی که برای کار میبردندش به رختکن باشگاهِ زنانه و یکباره با شورت و یا کرستی که کسی جا گذاشته بود روبرو میشد. « باید با عملت ثابت کنی!» به عکس خودش توی آینه زل زد. به سبیلِ سرگُردی و موهای تنک شده دستی کشید. تصویر لبِ سرخ و گلویِ ظریف سونیا از پیش نظرش دور نمیشد. یادش آمد که چطور هر یکشنبه که از سرمای پارکینگ میدوید توی کلیسا، تا صدایِ خندهء سونیا را توی جمع میشنید، ذوق زده میشد. وجود سونیا، انگار آهن تفته، جانش را گرم می کرد، اما نیشِ حرفش را نمیتوانست تحمل کند. انگار میخواست از لج او بگذارد تصوّرات ممنوعه در سرش جولان بدهند.
با نوک پا به سطل استیلِ کوچکی زد که پفِ کیسهء نایلون از زیردرش بیرون زده بود. آیا هاری هم با تماسِ جنسی انتقال پیدا میکرد؟ یعنی کسی که هاری داشت ملزم بود موقع نزدیکی کاندوم بپوشد؟ نه، نمیشد. باید روی چاهک این افکار شرم آور درپوش میگذاشت. چراغ را خاموش کرد و فوراً از حمام بیرون آمد.
تنها جایی که باقی مانده بود اتاق خواب بود. درِ نیمه باز را آرام هل داد. روی تخت، لحافِ آبی رنگ، به هم پیچیده و مچاله رها شده بود. آباژور روی عسلی روشن بود. ذهنش یکی از بالشها را که رویهء چرکتاب داشت به موی کثیف جیک ربط داد. پاکت زرد رنگی به قطع ماهنامهها روی زمین افتاده بود. از گوشهء پارهء پاکت محتوای سنگینش، یک نشریهء قطور، پیدا بود.
نشست روی تخت و دستِ دستکش پوشش لحاف را صاف کرد. اسم عجیبی داشت پسرک، «شوها»؛ و حالا یادش نمیآمد که اسم کوچکش این بود یا اسم فامیلش. تخصّصِ پدرش روی سکّوهای نفتی از کیش آورده بودشان آبادان. نیمکتهای مدرسهء ارامنه آن سال سه نفره مینشستند. شوها وسط مینشست و وارتگز چون درشت بود سرِ نیمکت. همه چیز یک روز و یکباره شروع شده بود. اگر هم چیزی ذره ذره پیش رفته بود، مثل پیش خزیدن آفتاب روی نیمکت، یادش نمیآمد. توی ذهنش همان روزی بود که یکی از بچهها یک قوطی قرص جوشان آورده بود و تکههای قرص از نیمکت جلو و پنهانی دست به دست شده بود تا به آنها هم رسیده بود. تکهء قرص که روی زبانش جوشید و طعم پرتقالی در دهانش گاز شد، حس کرد که زانوش به رانِ شوها فشار میآورد. شوها پس نمیکشید. چانه جوش دارش را بالا گرفته بود، و لبهای سرخش را به هم میفشرد، خیره به تخته سیاه. فشار و بازی بود تا یک وقت که وارتگز حس کرد زانوش جا شده زیر زانوی شوها. گرمای ران شوها مثل تب از لایهء شلوار لی میگذشت و ران وارتگز را میسوزاند. انگار یک قرص جوشان توی سینهء وارتگز آب میشد. داغ و شیرین و خمار، قلم توی دستش شل شده بود و او هم خیره به لکهء آفتاب روی دفترش گوش میداد به تق تق گچ آقای خازن روی تخته سیاه.
فکر کرد صدای در زدن شنیده، اما بیشتر شبیه خش خش بود. باز گوش داد. نیم خیز شد و پاکت سنگین نشریه را برداشت. با پا آرام در اتاق خواب را هل داد تا بسته شود. پشت در، چوب لباسی پر بود از شلوارهای آویزان، و همانجا چیزی جنبید. یک سر کوچک و چشمهای برّاق از پسزمینه جدا شدند. واقعاً مثل موشی بود که برگِ موِ بزرگی را مثل ردا دور خودش گرفته باشد، برگی با رگبرگهای برجسته و ظریف، ولی به رنگ قهوهای، انگار برای دلمه پخته باشندش. دو چشم براقش در نور ملایم اتاق به این ور و آنور نگاه کرد. وارتگز فکر کرد اگر معطل کند، سختتر میشود. تا خفّاش سر بلند کرد و یک بالَش را کش آورد، دست وارتگز بلند شد. با چرخش حساب شدهء یک تنیس باز، پاکت را حوالهء حیوان کرده بود و با همه قدرت، پاکت و خفاّش را آورده بود روی تخت و دست دستکش پوش هم روی آن فشار میآورد. جنبشِ زیر پاکت هر چه بود، پیش هنّ و هنِّ وارتگز ناچیز شد. فکر کرد اگر یکی بوده، همین بوده، کار تمام است.
از در که بیرون آمد و به طرف ماشین رفت، آویژان و ماتو با فاصله تعقیبش میکردند. نمیخواست بگو و مگویش با آویژان بالا بگیرد. خیلی رک با او شرط کرد که اگر میخواهد کار بخاری را به موقع تمام کند، باید به جای او به بیمارستان برود.
«یعنی حالا خفّاش را کردی تویِ این سطل؟ خوب توی بیمارستان چکارش کنم؟»
«بهت میگویم. بیا، این هم تلفن دستیاش. ببر برسان به اورژانس، اسمش را ببری میدانند. «جیک». بگو یک ساعت پیش برای خفّاش گزیدگی آمده. فقط بگذار درش را محکم کنم.»
حیوان توی سطلِ استیل تقلَایی نمیکرد. در حینی که وارتگز درش را چسب میزد، آویژان به ماتو اصرار میکرد که با هم بروند. وارتگز گفت:«آویژان، خودت باید بروی. من ماتو را لازم دارم. این جا کار زیاد مانده.»
بعد هم در تویوتای او را باز کرد و سطل را گذاشت پایین صندلی مسافر. آویژان غرولندکنان و با اکراه نشست پشت فرمان و ماشین را روشن کرد و راه افتاد. وارتگز که برگشت به سمتِ خانه، دید ماتو معطل دستور او نمانده. ابزارها را برداشته و رفته تا به ترفندی قفل زیرزمین ماسیس را سرهم بندی کند.
باز لامپِ توی زیرشیروانی خاموش و روشن شد، و بعد آهِ بلندی از نهادِ یکی از بچههای آویژان برآمد: کامپیوترش وسط بازی خاموش و روشن شده بود. زن آویژان هم غرغر کرد که این طوری نمیشود چیزی روی اجاق برقی بار گذاشت. اما آخرِ سر صدای خود آویژان را شنیدند که بدو بدو از بیرون خانه سر میرسید و راه به راه میرفت که به ماتو نشان بدهد کدام فیوز را بزند. مشعل بخاری گرومپی کرد و روشن شد. وارتگز کوفته و گرسنه سر گذاشت روی جعبه ابزار و به صدایِ شعلهء هارِ بخاری گوش داد. اگر ولش میکردند، همانجا چرتی میزد. اصلاً حوصله روبرو شدن و احوالپرسی با جماعت را نداشت.
پسرک، شوها، همانطور که یکباره آمده بود، یکباره هم رفته بود. وارتگز دوچرخه به دست، سر کرده بود توی آرایشگاه «ایرجِ مردانه» تا برای پدرش نوبت سلمانی بگیرد. ایرج، فامیلش مردانه نبود، تابلو آرایشگاهش «ایرج» بود، و به خط ریزتر یک بر اسمش نوشته بود «زنانه»، طرف دیگر، «مردانه». «زنانه» را بعدتر رنگ زده بودند، و بچهها تابلو را میخواندند:«ایرجِ مردانه». شوها نشسته بود روی صندلی سلمانی و پنکه سقفی آرام میچرخید. صدایِ ویگن از صفحهء گرام «مردِ سرگردان» را میخواند. پدرِ شوها، داشت برای مشتریها از درخواست انتقالش به خارک میگفت. برای این که پشت گردن را خط بیاندازد، دست ایرج، سر شوها را به پایین خم میکرد، تا حدی که چانهاش روی سینه فشار میآورد. وارتگز به سبزیِ پوست تیغخورده روی گردن شوها زل زده بود. هر چه صبر کرد، نگاهی از توی آینه جوابش نداد.
شیشهها در جام پنجره جلنگ جلنگ صدا کردند، و بعد انگار که باد در را به هم کوبیده باشد، الوارهای زیرشیروانیِ آویژان لرزیدند. کسی با خش و خش، کفشش را روی کفش پاککن ورودی کشید، و صدایِ رعدمانندش اعلامِ ورود کرد. کشیش کیکی بود. زن آویژان هم بلافاصله پیشواز آمده بود و سر و صدایی راه انداخته بود که چرا مهمان زحمت کشیده و دسته گل آورده. بیشتر تعارف و تکلفات به شوخی برگزار شد، چون که همین چند ساعت پیش توی کلیسا همدیگر را دیده بودند.
کشیش کیکی گفت:«شما و بچهها که هیچ، تازه فکر کردم آویژان را هم دیدم امروز.»
آویژان به انکار گفت: «من؟ کجا؟»
«باور کن. پس چرا دستت یخ کرده؟»
«من الان از بیرون آمدم. با پسر ماسیس کاری داشتم. ولی من؟ بیمارستان؟»
«آره، همین یکی دوساعت پیش. فکر کردم شما بودی، پای پیشخوان اورژانس. من دور بودم، از پشت شیشه میدیدم. یا هر کی بود خیلی شباهت به شما داشت. واقعاً شما نبودی که با افسر پلیس سر برگ جریمه چانه میزدی؟»
«چه حرفها کشیش کیکی! من امروز همهاش بندِ کارهای خانه بودم. بفرمایید تو. شما به خودت استراحت نمیدهی اصلاً.»
«چی بگویم؟ شاید دوقلوی تو بوده. خوب مگر خدا نمیتواند دو قلوی ارمنی خلق کند؟»
صدای خندهها از راهرو به سمت اتاق پذیرایی فروکش کرد.
وارتگز از دریچهء زیرشیروانی جعبه ابزار را به ماتو داد و خودش هم با طمأنینه و زانوهای دردناک پایین آمد. با آن همه پشم عایق که از لباسش میریخت، ماتو خودش را عقب کشید. آویژان خودش را به آنها رساند. قبض جریمهء رانندگی را توی صورت وارتگز تکان تکان داد، و زیر لبی پلیس بیمارستان را لعنت کرد. وارتگز شانه بالا انداخت. آویژان بریده بود. نشست روی پلهء آخر تا نفس بگیرد. ماتو از احوال همسایه ازش پرسید. آویژان گفت پسر ماسیس با آلِن در تماس بوده. گفته که خفّاش هاری نداشته. احتمالاً از سرما بیحال بوده، چیزی مثل خواب زمستانی.
ماتو پرسید: «چطور میفهمند جانور هاری نداشته؟ کالبدشکافی میکنند لابد.»
آویژان گفت: «من توی بیمارستان پرسیدم. میگفتند از مغزش نمونه میگیرند. به پسر ماسیس اخطار دادم که رسیدگی کند که به خانهء همسایهها نزند. مثل موش میمانند دیگر. ولی بجای اقدام، دانستنیهای علمی تحویلم میدهد. میگفت که آلن گفته خفاش با خانوادهء موش ربطی ندارد، ژنش به وال و نهنگ میرسد. این هم از محقق هارواردمان!» بعد برگشت از دو برادر پرسید که برای شام میمانند یا نه؟
وارتگز گفت:«با این ریخت؟ انگار از پیله درآمدهام. من میروم خانه.»
«لباس را یک کاری میکنیم، اگر بخواهی بمانی. کشیش که با تو میانهء خوبی دارد.»
«نه، من میروم خانه. اصلاً ترجیح میدهم امشب مرا نبیند. نگو اینجا بودم.»
نقشه ریختند که هر کی چه کار کند و سعیشان را هم کردند. ماتو پیش رفت و گذاشت کشیش کیکی بغلش کند. بعد هم شروع کرد از گلهای رزی که کشیش آورده بود تعریف کردن. وارتگز همان وقت پاورچین از درگاهی پذیرایی رد شد و خودش را به درِ اصلی رساند. اما تا در را باز کرد، باد به ضرب آن را توی صورتش به هم کوبید، و شیشهها با صدای وحشتناکی در جام لرزیدند. کشیش سراسیمه به راهرو آمده بود.
«وارتگز!» پیش آمد تا دست بدهد، ولی از سر و ریختِ وارتگز جا خورد. «چه حسن اتفاقی!»
وارتگز مبهوت به ردای سیاه و درخشان کشیش نگاه میکرد. آویژان جیک نمیزد.
کشیش پرسید:«سونیا میگفت تو هم بیمارستان بودی امروز.»
«من؟»
«آه. چطور امروز همه انکار میکنند؟ آره. من فرستادمش برایم از گلفروشی بیمارستان این دسته گل را بگیرد. گفت گلی نمانده، فقط همین یک دوجین رز بوده. شمردم گفتم این که یازده تاست، بگذار ببرم تخفیف بگیرم. گفت نه، ببخشید، راستش دوازده تا بوده، یکی اش را کش رفتهام. فکر کردم شوخی میکند. یک باره افتاد به گریه که نه، کشیش، یکیاش را دادم به یک آشنایی. گفتم به کی؟ گفت به وارتگز.»
همه با حیرت به هم نگاه میکردند. کشیش کیکی برگشت به آویژان گفت:«مانده بودم چی بگویم. میگفت یک گل کِش رفتهام. خوب که چی؟ حالا چرا گریه میکنی؟ من بیست و پنج سال است در این کارم، ولی خانمهای حامله که احساساتی میشوند، دست و پایم را گم میکنم. نمیفهمم چرا از یک چیز کوچک اینطور منقلب میشوند.»
آويژان بالأخره جرات کرد حرفش را بزند. گفت:«کشیش کیکی، وارتگز خیلی خسته است.»
«خیلی خوب، مثل همهمان. همه خستهایم. میدانم. پس فقط با آن صدایِ خدادادت برایمان یک دعایی بخوان!»
«من اگر بنشینم، همه جا را کثیف میکنم.»
«ننشین جانم، همین جا سرپا بخوان. برای بخشش همهمان.»
وارتگز به گونههای سرخ کشیش نگاه کرد، به مویرگهای بنفش رنگِ زیر پوستش که مثل رگبرگهای برگی نورسته پخش بودند. کشیش دستهاش را روی ردای سیاه تشریفاتیاش به هم آورد، دستهایی که بارها درعشای ربّانی نشخارک به دهانِ وارتگز گذاشته بودند. وارتگز چشمها را بست و گذاشت تحریرش بیننگ و بیدرنگ از گلویش بجوشد:
ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدّس باد.
ملکوت تو بیاید. ارادهء تو چنانکه در آسمان است، بر زمین نیز کرده شود.
نان کفافِ ما را امروز به ما بده.
و گناهان ما را ببخش چنانکه ما نیز، آنانکه بر ما گناه کردند را میبخشیم.
و ما را در آزمایش میاور، بلکه از شریر رهایی ده.
زیرا ملکوت، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد، آمین.
چشم که باز کرد، کشیش کیکی، مثل جاثلیقی برخاسته از قعر تاریخ، با ردای بلندِ سیاه بر او آغوش گشوده بود.
◄ در «زمانه»، در ادامه سنت سالیان پیش، صفحهای گشودهایم که به ادبیات خلاق اختصاص دارد.
از نویسندگان و شاعران دعوت میکنیم یکی از اشعار/ یا داستانی کوتاه یا فرازی از یک داستان بلندشان را به انتخاب خودشان برای انتشار در این صفحه در اختیار ما قرار دهند. بسی نیکوست که اثر را با صدای آفریننده آن بشنویم. پس خواهش میکنیم در صورت امکان متن با فایل صوتی همراه گردد.
در این مورد لطفا با بخش فرهنگ زمانه تماس بگیرید.
culture (at) radiozamaneh.com