خنثی کنندهی بمب به «مِرِدیت» نگاه میکند. یک جور خونسردی و آرامش توی صورتش دیده میشود. مردیت دستش را گذاشته روی چاشنی گلولهی بازوکا تا در حین عمل جراحی منفجر نشود. گلوله رفته توی سینهی مردی میانسال. چاشنی عمل نکرده و به قلب آسیبی نرسیده است مرد به طرز شگفتآوری زنده مانده.
فکر نمیکنم دیگر کسی این داستانها را باور کند دختر. یعنی میگذارند پای راست و دروغهایی که فیلمها به خورد آدمها میدهند. خب حق هم دارند. چطور ممکن است گلولهی بازوکا فرو برود توی تنت تمام بافت دیافراگم را درب و داغان کند ولی نه به ششها آسیبی برساند نه به قلب و کبد… باورش برای خود ما هم سخت بود ولی انگار جهان از یک وقتی به بعد افتاد روی دور اتفاقهای عجیب و روز به روز چیزی به هیزم آتش عجایبش اضافه کرد. حالا خنثی کننده آمده تا گلوله را صحیح و سالم از بیمارستان بیرون ببرد. دکتر شِپِرد سخت مشغول عمل است. هر سه جلیقهی ضد گلوله پوشیدهاند. تو که همان جلیقه را هم نداشتی خودت بودی و یک دست روپوش سفید و یک جفت کفش کتانی. رخساره جور غریبی به صورت من زل زده. انگار دوباره شبیه یکی از آن شاگردهای احمقش شدهام که سر کلاس شیمی درس را نمیفهمد. دوباره هم که توضیح بدهی باز هم نمیفهمند. هزار بار دیگر هم… نفهمی یک چیز ریشه کرده در ذات بعضی آدمهاست. رخساره اینطور فکر میکند. بعضی بچهها را از اساس نفهم و کودن میداند و خنگی را یک ضایعهی ژنتیکی به حساب میآورد که هیچ راه درمانی هم ندارد. برخلاف تو که میگفتی بهرهی هوشی تنها ودیعهایست که میان بشر به یکسان تقسیم شده است. تنها عدالتی که در جهان به یک میزان گسترده است. البته همیشه احتمال این که کسی کسانی بهتر و بیشتر بتوانند از این ودیعه بهره ببرند و آن را مدیریت کنند وجود دارد ولی این به آن معنی نیست که دیگران فاقد هوش و توانایی اندیشیدن هستند و این که شکل هوش در آدمهای مختلف هم متفاوت است. تو اینطور میگفتی.
نسترن مکارمی
نسترن مکارمی سال ۱۳۵۷ در آبادان متولد شده است. علاقهی او به هنر و ادبیات باعث شد که تحصیلاتش را در رشتهی هنر به پایان ببرد. او در کنار سالها نوشتن شعر و داستان، سابقهی تدریس طراحی و نقاشی در دانشگاهها و روزنامهنگاری در حوزهی فرهنگ و هنر را هم در کارنامهی خود دارد. آثار زیر از او منتشر شده:
او همچنین برنده جوایزی نیز شده است که از میان آنها میتوان به جایزهی نقد ادبی در هشتمین جشنواره فصلی مطبوعات در سال ۹۲ و جایزهی ادبی مکتب جنوب در سال ۹۵ اشاره کرد. |
رخساره ولی این حرفها را قبول ندارد و مرا به شکل یکی از همان مبتلایان به سندرم خنگی میبیند و خودش درمانده و مستاصل، خیرگی و ناتوانی مرا در درک و هضم تصاویری تماشا میکند که روی صفحهی تلوزیون بارها تکرار شده و میتوانند بینهایت بار دیگر هم تکرار شوند. راستش اصلا ربطی به سریال ندارد. نه این که ربطی نداشته باشد ولی بیشتر به خاطر ان سایه است. سایهی زنی با موهای فلفل نمکی و عینک قاب مشکی و روپوش سفید که جایی ته کریدور تکیه زده به دیوار و یکی دو فریم بعد هم به کلی ناپدید میشود.
از رخی میپرسم دیدیش؟ دیدیش؟ بیحوصله پوف میکند به در و دیوار، عینک را روی بینیاش جا به جا میکند و زل میزند به تصویر لرزان تلوزیون و شانه بالا میاندازد. طولش میدهد. همان پوف را که میکند تصویر غیبش میزند. خواب میبینم یعنی؟ توی لوب توهمات یک آدم روانی افتادهام؟ میدانم که دلش میخواهد پا شود و برود تلوزیون را خاموش کند و مرا و خودش را از زجر تماشای هزاربارهی این قسمت از سریال خلاص کند. ولی نمیشود، نمیکند. بکند هم دیگر مثل گذشته دعوایمان نمیشود.
خیلی وقت است که دیگر دعوا نمیکنیم. عوضش من قهر میکنم و میزنم بیرون. او یک قرص خواب میخورد و میخزد توی رختخواب و تا چند روز وضع به همین منوال و اوقاتمان به همان تلخی خواهد بود. رخساره حالا دیگر طاقتش برای همین قهر کردنها هم کمتر شده و تا جایی که بتواند از آن دوری میکند. عوضش برایم چای میریزد و مینشیند کنارم و لم میدهد به کوسن بزرگ روی کاناپه و لابد پیش خودش فکر میکند که چه گناهی مرتکب شده که مجازاتش تحمل دیوانگیهای من است.
تو دیوانگیهای مرا ندیدهای دختر. بهت زده و منگ شدنهایم را وقتی تصویری صدایی کلمهای مرا به گذشته پرتاب میکند. تیکهای عصبیام را وقتی از تلویزیون یا بلندگوهای توی پارک خیابان یا مراکز خرید سرودهای انقلابی پخش میشود و مرا برمیگرداند به شهری سوخته شهری متروک رها شده با دست خالی و پای پیاده. تو بودی برای اینجور دیوانگیها چی تجویز میکردی دختر؟ درمان با داروهای شیمیایی را ترجیح میدادی یا گل گاو زبان را؟ حالا هم که افتادهام توی این دور باطل. میدانی؟ اصلا همهاش تقصیر لاله است و سریالهای روی دی وی دی. سریال باید بگذرد و تمام شود. جلو برود و فراموش شود. ولی من قفل کردهام روی همین یک قسمت. حقیقتش خودم هم چند باری وسوسه شدم که دی وی دیها را بشکنم یا اصلاً بیندازم توی شوتینگ زباله و برای همیشه از شرشان خلاص شوم. همین درگیریهای مزخرف روزمره بسمان نیست؟ تا کی باید توی خودمان را هم بزنیم؟ تا کی هر چیز مربوط و نامربوطی که میبینیم و میشنویم باید ما را بلند کند و ببرد آن دوردستهای مغزمان و همهی چیزهای تلخی را که یک بار در گذشته به سختی فرودادهایمش دوباره نشخوار کنیم؟
دلخورنشو دختر. فراموششدگی هم بخشی از زندگی است. شاید حتی قسمت خوبش. چه بهتر که آدم برود ته ذهن دیگران برای خودش یک تصویر قشنگ حتی قشنگتر از واقعیت بسازد و همانجا بماند و بیرون نیاید. ته ذهن دیگران میتوانی به انسانی زیباتر مهربانتر باهوشتر و دلپذیرتر از چیزی که واقعاً هستی تبدیل شوی. میتوانی هر قدر دروغ که دلت بخواهد به نام خودت بنویسی و به شکل خاطره توی ذهن آدمها زورچپان کنی. میتوانی برای هر کسی که بخواهی عزیزتر از همیشه باشی و از اینهمه ارتقای سطح زندگیت لذت ببری. زندگی واقعی سخت شده دختر. خیلی سختتر از آن وقتها که جنگ نبود و آبادان برای خودش یک تکه از بهشت بود ما بودیم دانشکدهی پرستاری بود با آن دخترهای خوشگل و پر شر و شور و بیمارستان بزرگ شرکت نفت… حالا دیگر به قول رخی بچههایمان بزرگ شدهاند. باید هوای آنها را داشته باشیم. بهانهی همیشگی رخی برای زندگی بچه هایی هستند که دیگر به ما نیاز ندارند. ولی برای او زندگی همین چیزهاست. هوای بچهها را داشتن و هوای بچههای بچهها را داشتن و چیدمان زندگی را به شکلی منظم و معقول حفظ کردن. نظم و عقلانی بودنش هم رابطهی مستقیم دارد با آن مدلی که در زمان حال رایج است. قدیمها که اینطوری نبود. بچهها بزرگ میشدند تا عصای دست پدرها و مادرهایشان باشند. ولی نسل ما محکوم است تا ابد عصای دست و دست به عصا باقی بماند. دکتری هم که مثل من هپروتی باشد مطبش خلوت میشود. منشی جوان کلینیک کار نابلد است و من هم بیحوصله. نمیدانم اصلاً چی وادارم میکند عین زامبیها هر روز بعد از ظهر راهم را بکشم و بروم تا مطب. یکی دو تا پیرزن و پیرمرد زهوار در رفتهتر از خودم را معاینه کنم برایشان مسکن و ملین تجویز کنم و دست از پا درازتر برگردم خانه.
تهران هنوز مرا نکشته دختر. فقط مثل من پیر و خشک مغز شده و فکر میکند با بزک کردن خودش میتواند جلوی فرسایشش را بگیرد. رخساره ولی برخلاف من خیلی زود با تهران خو گرفت. اینجا را دوست دارد رخی. شلوغی تهران سر حالش میآورد. آبادان برایش یک خاطرهی دور شیرین است که یک روز با انفجار دینامیتی در ذهن او از هم متلاشی شد و جمع و جور کردن و به هم چسباندن تکههایش دیگر محال و غیر ممکن است. جنگ که تمام شد خودم هم دل برگشتن را نداشتم. آبادان زن زیبایی بود که یک روز از ره کین روی صورتش اسید پاشیدهاند و حالا در و دیوارهای ترکش خوردهاش را با هزار عمل جراحی هم نمیشود راست و ریس و درمان کرد. تو بودی چکار میکردی دختر؟ اصلا الان کجای دنیا بودی؟ همین جا ماندگار شده بودی یا مثل خیلیهای دیگر کوچیده بودی آن ور مرز. آخر خیلیها رفتهاند. خیلیها. از دوستان و همکارها گرفته تا اقوام. رخی هم بارها به من اصرار کرد که نمانیم و برویم. مثل برادر و زن برادرش مثل زوج جوان همسایه مثل کارمند کچل دبیرخانهی اداره… نرفتم. به این یکی تن ندادم. پشیمان هم نیستم. دلِ کندن و رفتن را نداشتم. دل سرگردانی و بی وطنی را. گفتم آب و هوای بیرون مرزی به من نمیسازد. دلتنگی استخوانهایم را پوک میکند و حرف زدن به زبانی غریبه گلویم را خراش میدهد…
از مجموعه داستان «غبار صورتی» نشر آفتابکاران
◄ در «زمانه»، در ادامه سنت سالیان پیش، صفحهای گشودهایم که به ادبیات خلاق اختصاص دارد.
از نویسندگان و شاعران دعوت میکنیم یکی از اشعار/ یا داستانی کوتاه یا فرازی از یک داستان بلندشان را به انتخاب خودشان برای انتشار در این صفحه در اختیار ما قرار دهند. بسی نیکوست که اثر را با صدای آفریننده آن بشنویم. پس خواهش میکنیم در صورت امکان متن با فایل صوتی همراه گردد.
در این مورد لطفا با بخش فرهنگ زمانه تماس بگیرید.
culture (at) radiozamaneh.com