جون والاک اسکات، یکی از تاریخنگاران مطرح در زمینه مطالعات جنسیت است. کتاب تازه او، که در سال ۲۰۱۷ زیر عنوان “سکس و سکولاریسم” انتشار یافته بسیار بحثانگیز شده است، آن هم از این نظر که او در این کتاب علیه این تز برخاسته که سکولاریسم تضمینکننده برابری جنسیتی است و خواست برابری دو جنس در بنیاد آن بوده است.
با نظر به اهمیت پیوند میان بحث سکولاریسم و آزادی زن، در بخش اندیشه زمانه به کتاب خانم جون والاک اسکات توجه ویژهای خواهیم کرد. ابتدا با خود کتاب آشنا میشویم، آن هم از زبان خود نویسنده. در زیر بخشهایی از مقدمه آن را میخوانید. متن بعدی چند صفحه از کتاب است که به توصیف رابطه سکس و سکولاریسم اختصاص دارد. پس از آن نقدی به قلم عبدی کلانتری بر کتاب جون والاک اسکات منتشر میشود. سپس گفتوگویی را خواهیم خواند میان جون والاک اسکات و جودیت باتلر.
ایده کتاب «سکس و سکولاریسم»، صفحههایی از مقدمه
سکولاریسم به عنوان بخشی از گفتمان «برخورد تمدن ها» دوباره مورد اقبال عموم قرار گرفته است. البته مطالعهی دانشگاهی سکولاریسم تاریخ درازی دارد: در روند سکولاریسم، دولتهای اروپایی دین سازمانیافته را زیر کنترل خویش قرار داده و مدیریت دیوانسالارانه و محاسبات فنآوریک را وارد ساز و کار حکومتی کرده و حاکمیت خود را بر حسب تئوری جمهوریخواه یا دمکراتیک (یعنی در مقام نمایندهی خواست شهروندان و نه تجسم ارادهی خدا) توجیه کردهاند. سکولاریسم را با روند پیروزی تاریخی روشنگری بر دین یکی گرفتهاند. اما در کاربرد اخیر سکولاریسم، نه به همهی ادیان که تنها به اسلام ارجاع داده میشود. در این گفتمان، سکولاریسم متضمن آزادی و برابری جنسیتی است و اسلام با ستم یکی گرفته میشود.
گرچه برخی از منتقدین اسلام، آماج خود را اسلام سیاسی و/یا اسلام بنیادگرا مشخص کرده اند، اما اکثر ایشان کل اسلام را محکوم میکنند. بنابراین، ایدهی «برخورد تمدن ها» که توسط سامویل هانتینگتن و در ۱۹۹۳ طرحریزی شد، مسیحیت غربی را در برابر اسلام مینشاند و بیان میدارد که این ستیز «1300 سال است که ادامه دارد». او در این مقاله از مسیحیت غربی صرفا با نام «غرب» یاد میکند اما آن را با سکولاریسم یکی نمیگیرد؛ با وجود این ، ستیز و تقابلی که او توصیف میکند به طور ضمنی ستیز بین آزادی و ستم است. با غلبهی عبارت «برخورد تمدن ها»، به ویژه پس از یازدهی سپتامبر، سکولاریسم و برابری جنسیتی هر چه بیشتر بنیادی برای برتری غرب بر اسلام دانسته شد. برای همین در 2003 رییس کمیسیون فرانسه حجاب اسلامی را در مدارس دولتی ممنوع ساخت و توضیح داد که طبق اصل سکولاریسم «فرانسه نمیتواند به مسلمانان اجازه دهد تا ارزشهای اصلی فرانسه، از جمله جدایی مطلق دین و دولت و برابری بین جنسها و آزادی همگان، را تضعیف کنند». در همان سال بود که رونالد ایگولهارت و پیپا نوریس مطرح کردند که «برخورد حقیقی تمدن ها» در رابطه با «برابری جنسیتی و آزادی جنسی» بود. که گفته شده اسلام هر دوی آنها را رد میکند. احتمالا کینهتوزانهترین حملهای که به نام سکولاریسم بر اسلام وارد شده، از سوی سازمان متعصب فرانسوی به نام «ریپوست لاییک» (تلافی سکولار) بود که گروههای مختلف سیاسی فرانسه را متحد ساخت تا از نابودی قریب الوقوع جمهوری به دست مسلمانان جلوگیری کنند؛ «وقتی آدمی دلبستهی جمهوری و دمکراسی و حقوق زنان و آزادی و سکولاریسم باشد، موظف به اسلام-هراس بودن است زیرا اسلام نمیتواند ارزشهای رهاییبخش را تحمل کند». در این جا نیز سکولاریسم با خرد و آزادی و حقوق زنان، و اسلام با فرهنگ ستم و وحشت همبسته شده است. در این صورتبندی، فرهنگ همانا دیگری خرد است؛ خرد تضمینکنندهی ترقی تاریخ است، در حالی که فرهنگ حامی سنت تغییرناپذیر.
من در این کتاب بررسی میکنم که جنسیت از چه طرقی در گفتمانهای سکولاریسم ترسیم شده است. من بخش اعظم ادبیات فمینیستهای موج دوم و هم چنین تاریخدانان دین و نژاد و استعمار را مطالعه کردهام. با مطالعهی این ادبیات بود که توانستم کاربردهای اصطلاح «سکولاریسم» را مستند ساخته و معانی مختلف و تناقضات آن را مشخص کنم. برابری جنسیتیای که امروزه به عنوان اصل اساسی و پایدار سکولاریسم مطرح میشود، در کاربردهای اولیهی این اصطلاح اصلا وارد نشده بود. در واقع، نابرابری جنسیتی همانا در تدوین جدایی کلیسا و دولت که آغازگاه مدرنیتهی غربی بود، اصلی بنیادی است. من حتی فراتر رفته و میگویم که مدرنیتهی اروپایی-آتلانتیک متضمن نظم جدیدی در انقیاد زنان بود؛ گماشتن ایشان به فضای زنانهشدهی خانواده برای آن بود تا قلمروهای سیاست و اقتصاد به طور کامل عقلانی و مردانه شود. در اواخر سدهی بیستم که پرسش اسلام همراه با بحث «برخورد تمدن ها» مطرح شد، برابری جنسیتی به دغدغهی اصلی سکولاریسم بدل گشت. و امروزه نیز به دشواری میتوان منظور از این برابری را مشخص کرد، زیرا معنای آن عمدتا در تقابل با اسلام تامین میشود.
چکیدهی بحث این کتاب را اینگونه میتوان بیان کرد: یک) این اعتقاد که برابری بین جنسها در ذات منطق سکولاریسم است، اعتقادی کذب است. دو) این ادعای کاذب تاریخی در گذشته و زمان حاضر نیز برای توجیه برتری نژادی و دینی مسیحی و غربی و سفیدپوست به کار رفته است. سه) کارکرد این اعتقاد آن بوده که توجه را از مشکلات مربوط به تفاوتهای جنس (مشکلاتی که در همهی ملت ها، مسیحی و غیرمسیحی، غربی و غیرغربی و صرف نظر از نحوهی برخوردشان وجود دارند) دور سازد. نابرابری جنسیتی صرفا فرآوردهی فرعی ظهور ملتهای مدرن غربی (که مشخصه شان جدایی امر عمومی و امر خصوصی، امر سیاسی و امر مذهبی است) نیست؛ بل، این نابرابری در قلب آن قرار گرفته است. و سکولاریسم نیز گفتمانی است در خدمت توجیه این واقعیت.
گفتمان سکولاریسم
… من سکولاریسم را مقولهی ثابتی نمیدانم، بل عملیات گفتمانی قدرتی است که لازم است تاثیرات مولد آن را به طور انتقادی و در زمینههای تاریخی آن بررسی کرد. این یعنی وقتی من به سکولاریسم اشاره میکنم، هیچ تعریف عینی از آن در ذهن ندارم. بل، رویکرد من «تبارشناختی» به سبک میشل فوکوست؛ یعنی شیوههای مختلف کاربست این اصطلاح و تاثیرات آنها را میکاوم. این رویکرد، واقعیت نهادها و کنشهایی را که گفته میشود تجسم-بخش سکولاریسم میباشند، رد نمیکند؛ بل من این موارد را در فصلهای آتی از نزدیک مورد بررسی قرار داده ام.
رویکردی که من به کار برده ام کتاب مرا از خیل کتابهایی که در سدهی حاضر در زمینهی سکولاریسم نوشته شده (و عمدتا مستقیم یا غیرمستقیم در واکنش به بحث برخورد تمدن هاست)، متمایز میسازد. این مطالعات تلاش میکنند تا معنای نهایی این مفهوم و روند آن را مشخص سازند. در این کتابها سکولاریسم را یا تحول خطی ایدهها و نهادهایی میدانند که مدرنیته را به ما ارزانی داشته، یا آن را یک روند مفهومی یا سیاسی میدانند که مشخصههای خودش را دارد. گرایش این آثار آن است که سکولار (یعنی چیزهای غیرمذهبی) و سکولارشدگی (روند تاریخی که در آن دانش برآمده از انسانهای خردورز جانشین اقتدار مذهبی میشود) و سکولاریته (بودن غیرمذهبی) را با واژهی چتری سکولاریسم یکی بگیرند.
در این کتاب، من سکولاریسم را مقولهی تحلیلی ای نمیدانم که از گفتمان سکولاریسم جدا باشد، و این ادعا را نیز نمیپذیرم که برابری جنسیتی، جنبهی (گرچه دیرآمده اما) ناگزیر تاریخ سکولاریسم است.
من با نقد طلال اسد دربارهی ایدهی سکولاریسم توافق بیشتری دارم؛ وی سکولاریسم را «افسانهی لیبرالیسم» میداند و توجه را به شالودهی گفتمانی سکولاریسم یا به تبارشناسی آن جلب میکند. «سکولار اساسا نه منفرد است و نه هویت تاریخی ثابتی دارد، گرچه از طریق مجموعهای از تقابلها عمل میکند»، از جملهی این تقابلها میتوان به سیاسی/مذهبی، عمومی/خصوصی اشاره کرد. من تقابلهای خرد/سکس، مردانه/زنانه، مردان/زنان را نیز به این فهرست اضافه میکنم. تمرکز من روی سیاست صورتهای گفتمانی سکولاریسم، به ویژه روی اتکا و ارجاع آنها به جنسیت است. از این لحاظ، من دارم تاریخ کاربستهای مجادله-آمیز این اصطلاح و پژواک شان در نهادها و سیاستهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی را مینویسم. اما باید به خوانندگان هشدار دهم که این کتاب تاریخ مرسوم فکری یا اجتماعی کلمهی سکولاریسم و کاربستهای همبسته با آن نیست. بل مجموعهای از بحثهایی است که (از سدهی هجدهم به این سو) با ظهور ملت-دولتهای مدرن غربی طرح شده و من آن بحثها را به ترتیب تاریخی مورد بررسی قرار میدهم؛ من نمونههایی از جاهای مختلف که تاریخ و جغرافیای مختلفی دارند، مطرح میکنم تا بر وجه مشترک مطالبه شان به سکولاریسم و تاثیرات اش تاکید کنم نه این که خاص-بودگی آن [نمونه]ها را رد کنم.
فکر میکنم این کتاب نمونهی خوبی از آن «تاریخ اکنون»ی باشد که فوکو بدان اشاره میکند: در این تاریخ، اصطلاحاتی که ما مفروض میگیریم و معنایشان گویی چنان واضح است که بخشی از عقل سلیم به شمار میآیند، تحت بررسی انتقادی قرار میگیرند. برای خیلی از ماها سکولاریسم قطعا همین وضع را دارد. به همین دلیل است که فکر میکنم بسیاری از همکاران من وقتی دربارهی این کتاب میشنوند، تعجب میکنند که چرا علاقمندم تا این اصطلاح را مورد بررسی انتقادی قرار دهم. ایشان میپرسند: آیا داری ارزش بی طرفی دولت در ارتباط با دین و همچنین اصل عدم دخالت دین در سیاست را به پرسش میگیری؟ آیا در این برههای که شاهد احیای دین مسیحی هستیم، این کار تو خطرناک نیست؟ آیا انکار میکنی که در جوامع سکولار لیبرال فضای بیش تری برای تنوع دیدگاهها در زمینهی سکس و سیاست و برای ظهور جنبشهای دگراندیش هست؟ پاسخ من اما آن است که من این اصول را تصدیق کرده و موافقم که در این جوامع فضای بازتر و امکانات بیشتری برای تنوع و تغییر وجود دارد تا در جوامع دیگر، اما فکر نمیکنم که بتوان این گشایشها را کاملا به «سکولاریسم» و تقابل اش با دین نسبت داد. صرف تصدیق این تقابل کمک نمیکند تا عملیات گفتمانی سکولاریسم و تاریخ و کاربردهای معاصر سیاسی آن را بفهمم. فکر میکنم مهم است که تاریخ این اصطلاح مجادله-آمیز را کاوید تا دید این اصطلاح چگونه باور ما به پیشرفت و مدرنیته و تغییر را محدود ساخته است. این همان نوع نقدی است که صبا محمود اینگونه تعریف اش میکند: «نقد یک رژیم خاص هنجاری، رد یا محکوم ساختن آن نیست؛ بل با تحلیل ابعاد تنظیمی و تولیدی آن، معصومیت و بی طرفی اش از بین رفته و آیندهی متفاوتی شاید ساخته شود».
طبق گفتهی کتلین دیویس، همین دورهبندی مدرنیته (و تقابل اش با دورهی فیودال) محصول گفتمان سکولاریسم بود. دیویس اشاره میکند این دورهبندی که توسط روایت سکولارسازی ایجاد شده، ایدهای از مدرنیته را ارایه میکند که تعریف اش وابسته به تقابل آن با گذشتهی جعلی قهقرایی فیودالی است. توصیف وی از تاریخ واقعی فیودالیسم حاوی ابعاد عقلانی و قضایی بسیاری است که نمیتوان به راحتی آنها را از آنچه «مدرن» به شمار میرود متمایز ساخت. از این منظر، مقوله بندی دین تحت عنوان پدیدهای تکین، نه سابق بر سکولارسازی که محصول آن است؛ کار این مقولهبندی آن است که مشخص سازد مدرنیته چه نیست. تحت همین شرایط است که توموکو ماسوزاوا به «ابداع ادیان جهانی» در سدهی نوزدهم اشاره میکند؛ در آن دوره، اقدامات وسیع دانشگاهی صورت گرفت تا دین به موضوع جدید مطالعه تبدیل شود، و بدین وسیله امر سکولار و امر مدرن در تخیل تاریخی غربی یکی گرفته شود.
در سالهای اخیر، دانشپژوهان شروع کردهاند این برداشت تاریخی از پیروزی ناگزیر امر سکولار را به پرسش گیرند. اسد اشاره میکند که داستان سادهی افول دین، دیگر قابل دفاع نیست. «اگر بتوان بر سر چیزی توافق کرد، آن خواهد بود که روایت سرراست پیشرفت از امر دینی به امر سکولار دیگر پذیرفتنی نیست». جوردن الکساندر استین میافزاید که مطالعات بسیاری آشکار ساخته که دین در کشورهای غربی گرچه قرار بود ناپدید شود اما همچنان حضور و اهمیت دارد. وی مینویسد «تاریخ سکولاریسم همانا تاریخ داستانی است که ما [انسان ها] گفته ایم و نه داستان چیزی که [عملا] اتفاق افتاده باشد». این داستان انتزاعی، جزییات خاص ملتهای مختلف را نادیده میگیرد و در عوض مجموعهای از پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی و سیاسی با علتها و نتایج متنوع را گرد هم میآورد که همگی آنها ممکن است محصول ذهن سکولار نباشند. با این همه، داستان سکولاریسم تاثیر مهمی بر نحوهی درک ما از این واقعیتها دارد. افزون بر آن، داستانی است که در برههها و زمینههای تاریخی مختلف، اهداف مختلفی را دنبال کرده است. سکولاریسم در سدههای هجدهم و نوزدهم، جایگزینی مترقی برای دین و نشانهای بر پیشرفت تمدن تلقی میشد. در زمینهی تاریخی معاصر ما اما سکولاریسم کنشی دانسته میشود که با بازگشت دین و به ویژه اسلام، مورد تهدید قرار گرفته است. نکته این است که سکولاریسم یک گفتمان سیاسی است و نه مجموعهای متعالی از اصول یا بازنمایی دقیق تاریخ. این گفتمان مانند همهی گفتمانها اما هدفی و تاثیراتی دارد که جهان-بینی خاصی را تولید میکند؛ جهان-بینی ای که گرچه تاریخ را اشتباه بازنمایی میکند، اما واقعیت را شکل داده و خودش نیز به عنوان واقعیت پذیرفته میشود.
تبارشناسی سکولاریسم
واژهی «سکولاریسم» تاریخ معاصری دارد که از سدهی نوزدهم آغاز میشود. در این دوره بود که [واژهی] سکولاریسم برای اولین بار ساخته شد، که بخشی از زرادخانهای بوده است که ادوارد سعید آن را «شرق شناسی» نامیده است. امروزه سکولاریسم در مرکز بحثهایی قرار گرفته که سیاستمداران راست و چپ کشورهای اروپای غربی دربارهی مهاجرین مطرح میکنند. در این بحث ها، سکولاریسم با ممارستها و باورهای غربی یکی گرفته شده و در تضاد شدید با اسلام قرار داده شده است؛ برابری جنسیتی نیز به عنوان یکی از مشخصههای مهم این سکولاریسم ارایه گشته است.
کلمهی «سکولاریسم» کلمهی تازهای نیست اما در مقایسه با کلمهی قدیمی تر «سکولار» (که واژه نامهی انگلیسی آکسفورد قدمت آن را به سدهی سیزدهم نسبت میدهد) به نحو شگفت انگیزی مدرن است. این کلمه در ابتدا در طول کارزارهای کلیساستیز سدهی نوزدهم در انگلستان و فرانسه و برای دفاع از آزادی بیان و خودمختاری اخلاقی افراد در برابر فشارهای دین سازمان-یافته به کار رفت. جورج هولیوک، بانی انجمن سکولار مرکزی انگلستان در 1851، از اصطلاح سکولاریسم برای توصیف یک نظام ارزشی جایگزین استفاده کرد که مستقل از دین اما به الحاد وابسته است و «قانون انسانیت و شرایط ترقی انسان، و ماهیت رسالت انسان» را ارایه میکند. فرانسویان نیز که اولین بار در ۱۸۷۱ کلمهی لائیسیته (یا سکولار) را به کار بردند، میخواستند مفهومی سیاسی را ارایه کنند که «متضمن جدایی جامعهی مدنی از جامعهی مذهبی است به طوری که دولت هیچ قدرت مذهبی ندارد و کلیسا نیز هیچ قدرت سیاسی». سکولاریسمی که در این نمونهها به کار رفته، چالشی است برای اقتدار فرهنگی مسیحیت سازمان-یافته و توانایی این دین برای تاثیرگذاری یا رقابت با قدرت دولت.
سکولاریسم در سدهی نوزدهم به معنای سکولار یا این-جهانی یا زمینی میشود، و امور جهان و امور کلیسا و دین را از هم متمایز میسازد. به ما گفته شده که این اصطلاح عمدتا اصطلاحی منفی است: غیرکلیسایی، غیرمذهبی، نامقدس. به تدریج دلالتهای مثبت آن ظهور مییابند؛ در ابتدا برای اشاره به آمدن راهبهای گوشه-نشین به داخل مردم و کشیش شدن ایشان مورد استفاده قرار گرفت و بعد به مصادرهی صومعهها و دیگر اموال کلیسا پس از اصلاحات پروتستان. در زمان انقلاب فرانسه، کلمهی سکولار به دولت و نمایندگان آن در مخالفت با کلیسا و روحانیون ارجاع داشت. اگر زمانی سکولار زیرمجموعهی گفتمان دینی بود، در زمان انقلاب فرانسه اما بر عکس شد: حالا امر دینی به دیگری منفی سکولار تبدیل شد. دین ناپدید نشد، بل به حوزهی شخصی تنزل یافت: وجدان شخصی، دین-ورزی شخصی، تاثیر شخصی. در این گفتمان، همین نبود دین مسیحیت در فضای اقتصاد و سیاست بود که آن دو را سکولار ساخت. با این وجود این جدایی دین از قدرت، یک هنجار مدرن غربی بود و محصول تاریخ یکتای پسا-اصلاحاتی.
در همین سدهی نوزدهم بود که تضاد سکولاریسم/دین بر حسب دوتایی دیگری شکل گرفت؛ بین مردان و زنان، بین مردانگی و زنانگی. امور این جهانی و زمینی کاملا تحت عنوان حوزهی مردانه بازنمایی شد و حوزهی زنانهی دین نیز در محدودهی آن حوزهی مردانه و تابع آن قرار گرفت. پیاده-سازی این جدایی، در کشورهای مختلف و دورههای مختلف، متفاوت بود. در اکثر کشورهای کاتولیک مانند فرانسه، حملات مستقیمی علیه قدرت کلیسا روی داد. در انگلستان و آمریکای پروتستان اما خود دین-ورزی سکولار شد؛ ولی در همهی موارد، همبستگی زنان و دین آشکار بود. این بدان معنی نیست که نهادهای دین در دست زنان بود؛ کلیساهای کاتولیک و پروتستان قطعا سازمانهایی عمیقا پدرشاهانه هستند. کارزارهای سکولارگرای سدهی نوزدهمی از زبان تفاوت جنس استفاده کرده تا قدرت را از نهادهای مذهبی بگیرند؛ نه با تخریب این نهادها، که با زنانه-ساختن آنها.
از سدهی نوزدهم به بعد، تغییراتی در گفتمان سکولاریسم روی داد؛ گرچه همان تقابلهای همیشگی «سیاسی/مذهبی» مورد استفاده قرار میگرفت اما حالا هم به معنای ملت علیه دین نهادی-شده (دولت علیه کلیسا) بود و هم به معنای ملت مسیحی علیه قبایل «نامتمدن» و «بدوی» در آفریقا و قلمروی عثمانی. «عمومی» و «خصوصی»، بازار و سیاست را از هم جدا کرد و عقلانیت ابزاری و سازمان دیوان-سالار را از خانه و خانواده و معنویت و همبستگی عاطفی و صمیمت جنسی. مردان سویهی عمومی به شمار میرفتند و زنان سویهی خصوصی.
این تقابلها تا سدهی بیستم ادامه یافتند اما کاربرد خود کلمهی «سکولاریسم» فقط به مدرنیتهی ملتهای غربی محدود شد. در پایان سدهی بیستم، با بازگشت دین به عنوان نیرویی اجتماعی و سیاسی و به ویژه با پایان گرفتن جنگ سرد که اسلام جای کمونیسم شوروی را به عنوان تهدیدی برای غرب گرفت، سکولاریسم دوباره کلمهای کلیدی شد. گفتمان سکولاریسم در سدهی بیست و یک، درک متفاوتی از قلمروهای سیاسی و مذهبی دارد. «سیاسی» یعنی دمکراسی لیبرال و «مذهبی» یعنی اسلام. برابری جنسیتی نیز بر حسب تفاوت بین جوامع باحجاب و بیحجاب ترسیم میشود؛ جوامعی که از نظر جنسی رها هستند در برابر جوامعی که از نظر جنسی سرکوب شده. در این تقابل، هم دین (که در دمکراسیهای غربی زمانی وجدان شخصی بود) و هم سکس (که زمانی شخصیترین و خصوصیترین جنبهی زندگی بود) وارد حوزهی عمومی شدند. مسیحیت با دمکراسی هممعنا شد؛ و نابرابری بین زنان و مردان که در گفتمان سدهی نوزدهمی سکولاریسم ریشه دارد، حالا به تقابل بین سرنوشت زنان در غرب و شرق تغییر مسیر داده است.
با تغییریافتن اهداف سیاسی و اجتماعی کسانی که اصطلاح سکولاریسم را فرامی خوانند، معناهای سکولاریسم نیز تغییر کرده است. اما با وجود این، این داستان [روند سکولاریسم] قدرت بیکران خود را نگه داشته است. همین داستان، نگاه ما به تاریخ را شکل داده است؛ مطالبهی سیاسی سکولاریسم، تاثیر متقاعدکننده اش را از تفاوت سادهی بین امر سنتی و امر مدرن، سرکوب و رهایی میگیرد. در نسخههای سدهی نوزدهمی گفتمان سکولاریسم، نابرابری جنسیتی، قالبی برای سازمان ملت-دولتها و تخصیص شهروندی و توجیه حاکمیت امپراتوری فراهم کرد. در نسخهی کنونی سکولاریسم اما این کلمه با برابری جنسیتی هممعنا شده است که غرب را از شرق و سکولار مسیحی را از اسلامی متمایز میسازد. نسبت دادن این کیفیات پایدار به سکولاریسم، همان قدر جنبهای مذهبی به سکولاریسم میبخشد که به اسلام [به عنوان دیگری امر سکولار] جنبهای بنیادگرا. چرا سکولاریسم حالا دوباره وارد فرهنگ واژگان ما شده در حالی که دههها بود مفهوم سکولاریسم را از زبان جنبشهای رهاییبخش نمیشنیدی (جنبشهایی که روحیهی محرک شان اغلب عمیقا مذهبی بود)؟ برابری زنان چگونه و چه هنگامی با سکولاریسم یکی گرفته شد؟ مطالبههای مختلف به سکولاریسم چگونه سیاستها و قوانین و نهادها و همچنین فهم ما از تاریخ را شکل داده است؟ من این پرسشها را در کتاب خود بررسی کرده ام.
استفادهی جنسیت
جنسیت در قلب گفتمان سکولاریسم قرار دارد. بازنمایی رابطهی بین زنان و مردان، نحوهی تدوین قوانین سازمان ملتهای نوظهور را مشخص کرده است؛ این قوانین نیز در عوض «حقیقت» تفاوت جنس را تاسیس کرد. به بیان دیگر، جنسیت و سیاست سازندهی یکدیگر بودند؛ معنای یک دیگر را تاسیس کرده و هر یک نیز بنیادهای سست و بی-ثبات یکدیگر را تضمین میسازد. جنسیت کیفیات خود را به طبیعت ارجاع میدهد؛ سیاست نیز پایگانهای خود را با ارجاع به جنسیت، طبیعی میسازد.
این چه طور روی داد؟ قوانین اجتماعی ای که معناهای تفاوت بین زنان و مردان را اعلام و پیاده-سازی کرده، تاکید دارد که این معناها به حقیقت ازلی تفاوتهای اندام تناسلی ارجاع دارند. اما تنها حقیقت دربارهی این تفاوتها آن است که تامین معناهای نهایی شان ناممکن است. انسان شناسان و تاریخدانان نشان دادهاند که در فرهنگها و دورههای مختلف، خصیصهها و نقشهای مختلفی به مردان و زنان نسبت داده شده است؛ جامعه شناسان به ما یادآوری میکنند که این خصیصهها و نقشها حتی در زمان و مکان واحدی نیز از نژاد و طبقهای به نژاد و طبقهی دیگر فرق میکنند؛ فیلسوفان با این دست به گریبانند که ادراک چگونه تجربهی زیستهی بدن را برداشت میکند؛ و روانکاوان نیز به ما آموختهاند که قدرت تنظیم هنجاری حاوی عملیات یاغی ناخودآگاه است. روانکاوان تاکید دارند که جنسیت بازتاب دهندهی دیکتههای بدن نیست. بل، تفاوت جنس همان جایی است که رابطهی ذهن و بدن، رابطهی طبیعت و فرهنگ مغشوش میشود. النکا زوپانچیچ مینویسد که تفاوت جنس همان منطقهای است «که این دو قلمرو همپوشان میشوند؛ یعنی امر زیست-شناختی یا تنانه در آن منطقه، ذهنی یا فرهنگی است و در همان حال نیز فرهنگ از دل همین تنگناهای کارکرد تنانه میجوشد و میکوشد تا آنها را رفع کند». جنسیت از این منظر نقشهای اجتماعی خود را بر بایستههای بدن جسمی بنا نمیکند؛ بل، جنسیت که از نظر تاریخی و فرهنگی متنوع است، الگویی برای فهم-پذیری جنس فراهم میکند. در این روند، حاکمیت جنسیت ورای ارجاعات تنانه میرود.
کسانی که افسانه-سازی کرده و توضیحات مذهبی یا علمی برای تفاوتهای جنس میآورند، با زبان سازمان اجتماعی حرف میزنند؛ این زبان نه تنها دربارهی مردان و زنان است، که دربارهی پایگان و دودمان و دارایی و اجتماع و (شاید از همه مهمتر) نژاد (این مقولهی «طبیعی») نیز هست.
در خوانش من از گفتمان سکولاریسم، جنسیت و نژاد کارکرد متفاوتی در تدوین هویتهای ملی دولت-ملتهای غربی اروپایی دارد. کارکرد تفاوت نژادی آن است که به کسانی که با بدنهی ملی همگن نیستند، جایگاه بیگانه بودن و غیرخودی بدهد؛ ایشان نه تنها دیگری که بیگانه نیز هستند. تفاوت جنسی نیز مجموعه مشکلات دیگری پیش میآورد. این تفاوتی است که نمیتوان بیرون راندش؛ این تفاوت برای آیندهی ملت ضروری است. زنان شاید دیگری مردان باشند، اما دیگری ای محرم و ضروری هستند. جایگاه خودی ایشان (به عنوان اعضا و بازتولیدکنندگان بدنهی ملی)، ایشان را ورای غیرخودیهای نژادی میبرد؛ انقیاد ایشان به انقیاد نژادی و طبقاتی تعلق ندارد. اگر سکولاریسم گفتمانی است دربارهی تدوین هویت برتر دولت-ملتهای اروپای غربی، آنگاه جنسیت نژادی شده در قلب این گفتمان قرار دارد. این مسئلهی تفاوت، بیرون از بدنهی ملی نیست؛ بل همین مفهوم-پردازی اش درک [خودی ها] از غیرخودیها را تحت تاثیر قرار میدهد؛ این که غیرخودیها چگونه با [مسئله ی] تفاوتهای جنس و سکسوآلیته تا میکنند، جایگاه ایشان را در ترازوی تکاملی تمدن تاسیس میکند.
وقتی خطوط تمایز جنسیتی پررنگ تر میشود، همان طور که در سدههای هجدهم و نوزدهم شد، نگاه جدیدی به سیاست اعمال میکنند. با ظهور انقلابهای دمکراتیک (در فرانسه و ایالات متحده) در پایان سدهی هجدهم، پادشاه مطلق دیگر تجسم اقتدار سیاسی نبود. «مردم» و نمایندگان شان حالا در جایگاه پادشاه مطلق نشستند؛ که در بهترین حالت، اقتدار نهایی شان مشکوک است. چه کسی و به نام چه کسی حکومت میکند؟ به بیان کلود لوفور نظریه-پرداز سیاسی، دمکراسی با خودش رژیم نامعلومی و عدم قطعیت را آورد. در همین زمینه، فوکو سکسوآلیته را «نقطهی متراکم انتقال روابط قدرت» میداند. «نقطهی انتقال» در این جا اصطلاحی کلیدی است؛ زیرا میتواند ماهیت متقابلا سازندهی جنسیت و سیاست را نشان دهد. در همان حال، [بین جنسیت و سیاست] جدایی ای را نشان میدهد که جدایی نیست. اینگونه نیست که جنسیت و سیاست به عنوان دو موجودیت مستقر بیایند و با هم برخورد کنند و یک دیگر را تحت تاثیر قرار دهند. بل بیثباتی هر یک، از دیگری امید قطعیت دارد: نظامهای سیاسی به تغییرناپذیری جنسیت متوسل میشوند تا عدم تقارن قدرت را مشروعیت بخشند؛ همین متوسل-شدن نیز تفاوتهای جنس را به نوعی «تثبیت» میکند که آن عدم قطعیتی که جنس و سیاست را آشفته ساخته انکار شود. وقتی میپرسیم نقشها و روابط زنان و مردان در بازنماییهای مدرنیته چه شکلی دارند، بینشی دربارهی این کسب میکنیم که کل جوامع (سیاست و فرهنگ آنها) چه طور تصور میشود.
سکولاریسم بر باور به تفاوت بنا شد و همین باور در سدهی بیستم به نحو چشمگیری برتری یافت. رد دین به عنوان یادگار گذشتهی سنتی، از تمایز آرمانی-شدهی بین فضاهای عمومی و خصوصی، سیاسی و مذهبی، مدرن و سنتی، دولت و خانواده، غرب و شرق، نرینه و مادینه، مردانه و زنانه سرچشمه گرفت. این تمایزها بویی از برابری جنسیتی نداشتند، بل داغ نابرابری جنسیتی بر خود داشتند.
در همین زمینه
- مصاحبه با کریستینا لافونت: دین در پهنهی همگانی
- رنه شوی: نسبیتباوری فرهنگی و مقابله با روشنگری
- مهرداد صمد زاده: جنبش برای طرد ولایت
- س. اقبال: مردم معترض با نفی دینِ دولتی سکولار شدهاند
- رضا جاسکی: آزادی دینی در پرتو آمار
- محسن کدیور: سکولاریسم و نواندیشی دینی
- سروش دباغ: سکولاریسم – ملاحظاتی نظری
- مصاحبه گاهنامه فلسفی “خرمگس” با محمدرضا نیکفر: چند پرسش درباره سکولاریسم
- مصاحبه سایت «مدرسه فمینیستی» با محمدرضا نیکفر: سکولاریزاسیون یعنی آزادی زن
با عرض درود و سپاس از جناب حمید پرنیان، با اتکا به این بحث، دو پدیدۀ زیر را چگونه می توان تبیین کرد؟
اول اینکه دولت های مختلف به پیشاهنگی دولت های اروپای غربی در حال گذار از نقش های سنتی مبتنی بر تمایزات جنسی بوده و با رسمی شدن هویت های کوئیر در گفتمان این دولت ها، مرزهای ازپیش تفکیک شدۀ جنسیت ها در فرهنگ رسمی سیاسی نیز سست و سیال می شود. واقعیت این است که چنین چیزی تنها در بستر سکولاریسم قابل تحقق بوده و دولت ها در حال وفق دادن خود با این منطق جنسیتی جدید در قرن 21 هستند. چگونه می توان همنشینی سیاست های کوئیر در عرصۀ رسمی سیاست، یا مسائلی دیگر از قبیل کابینه های تماماً زنانۀ برخی از دولت های اروپای شمالی و غربی را با سکولاریسم در معنای مشخص آن در گفتمان این دولت ها توجیه کرد و توضیح داد؟
دوم اینکه در همان جوامع غربی دولت اگرچه خانواده را به عنوان عرضۀ خصوصی واگذاشت، اما از طریق قوانین و مهمتر از آن سیاست های کنترل اجتماعی و نیز سیاست های فرهنگی به تنظیم روابط آن پرداخته و حوزۀ خصوصی را از خود متأثر نمود. درواقع امر خصوصی در این معنا نیز سیاسی است که همانند حوزۀ عمومی دستخوش تأثیرات سیاست دولتی و اعمال کنترل محسوس و نامحسوس است. طبیعتاً این کنترل ها فقط به حفظ شرایط معطوف نیستند، بلکه انواع و اقسام سیاست های مختلف برای تغییر جایگاه زنان (صد البته با حفظ فرودستی آنان) را در بر می گیرند و روی هم رفته در تغییر جایگاه زنان بی تأثیر نبوده اند. چگونه می توان این مسئله را به اصل بنیادی سکولاریسم یعنی تفکیک دو حوزه توضیح داد و سپس چنین نتیجه گرفت که سکولاریسم با تفکیک حوزه ها به سلطۀ مردانه در عرصۀ رسمی و سلطه پذیری زنانه در هر دو حوزه رسمیت داده است؟ درواقع با افزایش سهم زنان از عرصۀ رسمی سیاست آیا می توان از وارونه شدن این رابطه میان دو حوزۀ خصوصی و عمومی صحبت کرد؟
کارو / 08 July 2018