علی اصغر حاج‌سیدجوادی، روزنامه‌نگار و نویسنده آزادی‌خواه، در روز سه‌شنبه ۵ تیر، در پاریس درگذشت. مراسم تدفین او و به دنبال آن جلسه یادمان او در روز چهارشنبه ۱۳ تیر (۴ ژوئیه) در پاریس برگزار شد.

ناصر زراعتی، به یاد علی اصغر حاج‌سیدجوادی ، داستانی از دوره جوانی او را معرفی می‌کند.

 یادی از علی اصغر حاج سید جوادی

علی اصغر حاج‌سیدجوادی
علی اصغر حاج‌سیدجوادی

علی اصغر حاج سید جوادی (زادۀ قزوین، ۱۳۰۳) انسانِ روشن‌اندیش، مبارز و شریفی بود که در نود و سه سالگی (۱۳۹۷) در پاریس، از دنیایِ ما رفت. نسلِ ما با مقالاتِ هفتگیِ او در روزنامۀ «کیهان» (در دهه‌هایِ چهل و پنجاه) و نیز در ماهنامۀ وزینِ «نگین» (به سردبیری دکتر محمود عنایت که او نیز از انسان‌هایِ شریفِ ایران بود.) در سال‌هایِ پیش از انقلاب، آشناست. دو کتابِ «ارزیابیِ ارزش‌ها» و «بحرانِ ارزش‌ها» نیز دربرگیرندۀ مقالاتِ سیاسی/ اجتماعیِ اوست.

حاج سید جوادی با تیزبینی و هوشیاری، حدودِ دو سال پیش از وقوعِ انقلابِ بهمنِ ۵۷، با نگارشِ نامۀ سرگشادۀ مفصلش به شاه، «صدایِ فروریختنِ سقفِ حکومت را می‌شنوم»، هر آن‌چه شرطِ بلاغ بود نوشت. شاید خودش بهتر از تمامِ خوانندگانِ نوشته‌هایش می‌دانست که مخاطبانِ آن نامه، از سخنش نه «پند» که «ملال» گرفتند؛ همچنان که از پسِ گذشتِ چهل سال، بر مسندِ قدرت نشینانِ کنونی نیز مانندِ اسلافِ خود، چشم و گوش و ذهن و فکرِ پندپذیر ندارند.

باری، در بارۀ زندگی و مبارزات و نوشته‌هایِ حاج سید جوادی، در این روزهایِ پس از درگذشتش، بسیار گفته و نوشته‌شده و تقریباً حرفی ناگفته باقی نمانده است. حتا دیدم که آن مقالۀ شجاعانۀ معروفش («صدایِ پایِ فاشیسم») خطاب به آقای خمینی، در سایت‌ها درج شده است.

نسلِ جوانِ امروزِ ایران از این راه، با علی اصغر حاج سید جوادی و نگاه و اندیشه‌ها و نوشته‌هایش تا حدودی آشنایی یافته است. امّا شاید زیاد نباشند تعدادِ کسانی که بدانند حاج سید جوادی در جوانی، داستان می‌نوشته است. اگر خطا نکنم، غیر از انتشارِ داستان‌هایی کوتاه در نشریات (از جمله به یاد دارم داستانی از او را با نامِ «بله‌بُرون» در یکی از نخستین شماره‌هایِ «کتابِ هفته» که احمد شاملو سردبیرش بود در سالِ ۱۳۴۰ یا ۱۳۴۱)، مجموعه‌ای از داستان‌هایِ کوتاهش به شکلِ کتاب هم درآمده بوده است.

به داستانِ طنزآمیزِ «بله‌بُرون» دسترسی نداشتم. فکر کردم بد نیست داستانِ «شکلک‌ها» را که احتمالاً در سال‌هایِ آخرِ دهۀ سی یا اوایلِ دهۀ چهل نوشته شده و می‌توان تأثیرِ زیادی از صادق هدایت را در آن مشاهده کرد، با هم بخوانیم.

ناصر زراعتی

سوم ژوئیه ۲۰۱۸، گوتنبرگِ سوئد


شکلک‌ها

داستانِ کوتاه، نوشته علی اصغر حاج سید جوادی

یک ماه پیش، در یک شبِ تاریک و مرطوب، در شبی که یک سگِ گَرگرفتۀ ولگرد از دوردست‌ها ناله می‌کرد، موجودی در پیشِ چشمِ من مُرد. هنوز صدایِ نَفَس‌هایِ مُقَطَع و مریضِ او در گوشِ من صدا می‌کند. رنگِ مرگ رویِ صورتِ او موج می‌زد…

*

گاهی تخیّلاتِ آدم به‌صورتِ شکلک‌هایِ خیلی زنده در دنیایِ خارج به‌نظر می‌رسد. چه بسا اتفاق می‌افتد که برایِ چند لحظه به گوشه‌ای از در و دیوار یا کفِ زمین نگاه می‌کنیم. ناگاه، خطوطی به چشم می‌خورَد که با دقّت و حوصلۀ مخصوصی با همدیگر جمع شده‌اند. از مجموعِ این خطوط، شکلی جور می‌شود و طرحی به‌نظر می‌رسد که کاملاً با باطنِ ما اُنس و آشنایی پیدا می‌کند. مثلِ این‌که خطوطِ فکر ترسیمِ یادبودها و نقاشیِ گذشته‌هایِ ماست، یا از این نزدیک‌تر، تجسمِ خارجیِ یک میل و یا یک نگرانی و دلواپسی است که در نهان، روحِ ما را فشار می‌دهد.

این ابرهایِ پراکندۀ سُربی‌رنگ که در آسمان، این طرف و آن طرف پرسه می‌زنند، اغلب، در این ولگردیِ بیهوده، شکل‌هایی به خود می‌گیرند که کاملاً برگردانِ خطوطِ درهمِ فکرِ ماست. حتا اگر جرأت کنم، می‌خواهم بگویم مثلِ این‌که آن‌چه که در باطنِ ما، به صورتِ مبهم و پیچیده و سردرگُم مخلوط می‌شود و به زبان نمی‌آید، به‌وضوح بر رویِ خطوطِ خُشک‌شدۀ آبی که بر زمین می‌ریزد و یا خاکی که جمع می‌شود و باد می‌کند، طراحی می‌شود.

من می‌دانم شما به من خواهید خندید، امّا مُسلماً این شکلک‌ها با روحِ ما رابطه‌ای دارند. این‌ها انعکاسی از تاریکیِ حُزن و شادیِ روحِ ما هستند. هر کسی اگر دقّت کند، خطوطِ کلّی و برجستۀ باطنِ خود را با دو سه خطی که از چپ و راست بر رویِ یک سنگ و یا یک تکّه خاک طرح شده است، مأنوس می‌بیند.

من از این شکلک‌ها زیاد دیده‌ام. یک وقت، یک قویِ زیبا و گردن‌درازی را دیدم که با تمامِ غُرور و نازِ خود، بر رویِ دیوارِ اتاقِ من به چشم می‌خورد. وقتی که ناگهان چشمم به این طرح افتاد، مثلِ این‌که قو به‌آهستگی بر رویِ دریاچه‌ای شنا می‌کند، به‌زودی از نظرِ من محو شد و دیگر هرچه چشم به دیوارِ اتاق دوختم، او را نیافتم. به‌نظرم آمد که مثلِ یک قویِ زنده در آخرین اشعۀ غروبِ آفتاب، به‌آهستگی دور شده و در پشتِ نیزارهایِ آن طرفِ ساحل، به خواب رفته بود.

گاهی طرح‌هایی می‌بینم مثلِ شکلِ آدم‌هایِ جُذامی با صورتِ مُتلاشی و دماغِ خُردشده که با چشم‌هایِ دریده، زُل زُل، به من نگاه می‌کنند. در این طرح‌ها، حماقت و پُرمُدعایی بیش از هر چیز به چشم می‌خورَد. بدونِ اغراق، دقایقِ طولانی، برایِ دقّت در ریزه‌کاریِ آن‌ها، وقت صَرف می‌کنم. همۀ طرح‌ها به‌صورتِ آدم‌هایِ شکنجه‌دیده و تازیانه‌خورده به‌نظر می‌خورد. قیافه‌ها عموماً تاریک، بیش‌تر از همۀ اجزاءِ صورت، پیشانیِ بادکرده و چشم‌ها ریز و مأیوس است.

دیشب، در گوشۀ مُستراحِ منزلمان، طرحِ تازه‌ای دیدم که تا صبح خواب به چشمم نرفت. بر رویِ سِمنتی که بر کفِ مُستراح کشیده شده است، خطوطی به‌هم‌رفته بود. از مجموعِ این خطوط، قیافه‌ای درست شده بود که تا کسی نبیند، نمی‌تواند حرف‌هایی مرا باور کند. پیشانیِ سه‌گوشِ بلند با سه خطِ پُررنگ و برجسته، به‌کلّی رسمِ شکلک را واضح می‌کرد. پیشانی از بالا با قاعدۀ مثلث شروع شده و هرچه رو به پایین می‌آمد، تنگ و جمع می‌شد. زمینۀ پیشانی سفید بود. در زیرِ پیشانی، به‌موازاتِ قاعدۀ مثلث، بلافاصله، دو چشم جا افتاده بود. این دو چشم دنیایی را نمایش می‌داد که من قادر به توصیفِ آن نیستم. چشمِ چپ، کور و مُوَّرَب، در مُنتها‌الیهِ ابرو بود. کورِ کور نبود. مثلِ این‌که باباقوری گرفته بود؛ سیاهی و سفیدی درهم رفته بود. به‌نظرم آمد که سیخِ داغی را در آن فرو کرده بودند. آثارِ سوختگی و جراحت با دو سه سایه‌روشن پیدا بود. چشمِ راست سالم و مستقیم و دریده نگاه می‌کرد، امّا فاصلۀ آن با ابرو از چشمِ چپ زیادتر بود. به‌نظرِ من این‌طور رسید که چشمِ راست را مأمورِ نگهبانیِ چشمِ چپ کرده‌اند. هرچه در دوّمی، سیاهیِ درد و عذاب به‌نظر می‌رسید، در اوّلی، موذی‌گری و نادرستی احساس می‌شد. در وسطِ دو چشم، دو خطِ باریک و کوتاه و موازی، یک دماغِ تیرکشیده و ناقص را مجسم می‌کرد. مثلِ این‌که از منظرۀ مهیب و ترسناکِ چشم‌ها، دماغ کم‌کم کوچک شده بود و راهِ فراری پیدا می‌کرد. خیلی دور از دماغ، یک لبِ چاقالویِ شهوانیِ معکوس ـ یعنی لبِ زیر بالا و لبِ بالا پایین ـ دور از جایِ طبیعی، مثلِ سنگی که بی‌خیال تیپا زده باشند، در گوشه‌ای از صورت، زیرِ چشمِ راست افتاده بود. از چانه اصلاً خبری نبود.

این صورتک با مجموعِ خطوطی که به‌طورِ خیلی ناقص شرح دادم، مثلِ یک سرِ بُریده، جلوِ چشمِ من افتاده بود. خطوط به‌قدری موزون و پُررنگ بود که تمامِ امراضِ درونیِ او را در اعماقِ چشم‌هایش منعکس می‌کرد. پیشانیِ برآمدۀ سه‌گوش کثافت و عفونتِ دردِ مبتذل و پیشِ‌پاافتادۀ زندگی را در اضلاعِ خود، مُنجمد کرده بود.

به اتاق برگشتم. جلوِ آینه ایستادم. مثلِ این‌که شکلکِ مُستراح را رویِ صورتم گذاشته بودند. پیشانیِ بادکرده و سه‌گوش، چشم‌ها دور و تابه‌تا، در یکی، ملال و رنج و دلهُره و پریشانی موج می‌زد و در دیگری، یک دنیا بدجنسی و موذی‌گری و حسادت و کینه به‌نظر می‌رسید. دماغم رفته‌رفته باریک می‌شد و در وسطِ صورتم پیلی‌پیلی می‌خورد. از ترس پریدم پُشتم را به آینه کردم.

من به این شکلک‌ها ایمان دارم. بی‌خود نیست که آن‌ها را در رویِ در ودیوار و آسمان و زمین رسم می‌کنند. آن‌ها ارواحِ بدترکیب و نکبت‌زده و مأیوسِ ما هستند. ما همه شکلکیم. ما همه ارواحِ ملعون و گدایی هستیم که این‌طور سرگردان، به این در و آن در می‌زنیم. از کجا که گروهِ دیگری، موجوداتِ دیگری، عدّه‌ای که ما آن‌ها را نمی‌بینیم و از نظرِ ما نامرئی هستند، صورت و شکلِ خود را در شکلک‌هایِ ما نمی‌بینند؟ از کجا که ما برایِ دیگران، همین خطوطِ مرموزِ در و دیوار و زمین و آسمان نباشیم؟ اصلاً زندگی یعنی سایۀ این شکلک‌ها؛ این صورتک‌هایی که دسته‌دسته و گروه‌گروه، بدونِ اراده، می‌آیند و می‌روند. همۀ آن‌ها فیس و افاده دارند. همه خیال می‌کنند که با پایِ خود راه می‌روند، امّا همه عروسک‌هایی بیش نیستند؛ عروسک‌هایی مکانیکی که پیچِ آن‌ها را کوک می‌کنند و آن‌ها را وسطِ میدان سُر می‌دهند، تُند و تیز به راه می‌اُفتند و در وسطِ راه یا آخرِ راه، یا حرکت‌نکرده، کوکشان درمی‌رود و تمام می‌شوند، معلق می‌زنند و یک‌وَری می‌اُفتند. لاشه‌هایِ آن‌ها در وسطِ میدان می‌مانَد و می‌پوسد و عروسک‌هایِ دیگری با رنگ و لباس‌هایِ دیگر، با سر و وضعِ دیگر، کوک می‌شوند و بر رویِ لاشۀ خاک‌شدۀ عروسک‌هایِ مُرده، چرخشان پنچر می‌شود. مضحک‌ترین پرده‌هایِ سرگذشتِ این عروسک‌ها همین است که به همدیگر فیس و افاده می‌فروشند، برایِ هم قانون وضع می‌کنند. چون می‌دانند که بالاخره، ریغِ رحمت را سرمی‌کشند، به دلشان بد نمی‌آورند و در عالَمِ خیال، دنیایِ دیگری می‌سازند و در آن دنیا، با حور و غلمان ازدواج می‌کنند و بر غُرفه‌هایِ بهشت تکیه می‌زنند. اغلبِ این عروسک‌ها، در حالی که هنوز کوکشان درنرفته است، در وسطِ راه باهم سرشاخ می‌شوند، همدیگر را زخمی می‌کنند، لاشۀ همدیگر را می‌خورند، عده‌ای سرِ کولِ عدۀ دیگر سوار می‌شوند و به‌هر صورت، همه‌شان آخرسر می‌ترکند.

*

یک ماه پیش، در یک شبِ تاریک و مرطوب، در شبی که یک سگِ گرگرفتۀ ولگرد از دوردست‌ها ناله می‌کرد، موجودی در پیشِ چشمِ من مُرد. هنوز صدایِ نَفَس‌هایِ مُقَطَع و مریضِ او در گوشِ من صدا می‌کند. رنگِ مرگ رویِ صورتِ او موج می‌زد. مثلِ این‌که میلیون‌ها شیطان در زیرِ پوستِ او تاخت و تاز می‌کردند. بدنش چروکیده و خشک، با آخرین نَفَس‌ها، بسته و باز می‌شد. شب سنگین و خفه بود. بادِ سردی زوزه می‌کشید، مثلِ زوزۀ کفتارهایی که لاشۀ مُرده‌ها را می‌خورند. من خیال می‌کردم همه چیز در حالِ عزیمت است. فکر می‌کردم شب را به کالسکۀ مرگ بسته‌اند. صدایِ شیهۀ کریهِ اسب‌هایِ کالسکه را از تویِ کوچه می‌شنیدم… نه، یابوهایِ ناخوشی بودند که مُرتب سُم‌ها را به زمین می‌زدند و می‌خواستند دهانه را رها کرده و به‌سویِ قبرستان بگریزند. چشم‌هایِ مُحتضر بسته بود. هر چند دقیقه، خمیازۀ بلندی می‌کشید و چانه‌اش بی‌اختیار تکان می‌خورد. من بالایِ سرِ او ایستاده بودم و آخرین دقایقِ زندگیِ او را تماشا می‌کردم. اتاق خلوت بود. در بیرون، تویِ حیاط، آهسته صدایِ گریه و شیون به گوش می‌رسید. عدّه‌ای مثلِ کرکس‌هایی که بالایِ سرِ مُرداری گردش می‌کنند، تویِ حیاط، پشتِ پنجره، تویِ دالان، این طرف و آن طرف می‌رفتند. چند نفر زن با چادرِ سیاه، مثلِ کلاغ‌هایِ شوم، سرها را به شیشۀ پنجره چسبانده، با نگاه‌هایِ حریصِ خود، داخلِ اتاق را می‌پاییدند. بویِ مرگ همه جا پراکنده شده بود. گُربۀ سیاهی بالایِ دیوارِ کوتاهِ منزل جیغ می‌کشید. آسمان سیاه و گرفته بود. از اتاقِ مُجاور، صدایِ قاری بلند بود. آوازِ خشک و منحوسی داشت.

شب طوفانی بود. یک لحظه، فکرِ من به‌سویِ دنیاهایِ دیگری پرواز کرد. چشم‌ها را بسته و به‌سویِ پهنۀ سیاهِ اقیانوس‌ها رفتم. در کنارِ سواحلِ دورافتاده و در میانِ کُلبه‌هایِ خاموشِ صیّادان، به گردش درآمدم. بر فرازِ کشتی‌هایِ سرگردان رفتم. دنیا در روشنایی و تاریکی پیچیده شده بود. همهمۀ آوازی دور به گوش می‌رسید.

هنوز به خود نیامده بودم که فریاد و شیون بلند شد. چشم گشودم و دیدم کالسکه‌چیِ مرگ بر در می‌کوبد و طُعمۀ خود را می‌طلبد. موجودی آرام و خاموش در جلوِ چشمِ من دراز کشیده بود. کلاغ‌ها و کرکس‌ها به دست و پا افتاده بودند؛ بر سر و سینه می‌زدند. شب آرام‌آرام جلو می‌رفت. بادِ سردی زوزه می‌کشید، مثلِ کفتارهایی که لاشۀ مُرده‌ها را می‌خورند.

من خیال می‌کردم همه چیز در حالِ عزیمت است. فکر می‌کردم شب را به کالسکۀ مرگ بسته‌اند. صدایِ چرخِ کالسکه را می‌شنیدم. یابوها شیهه می‌کشیدند؛ شیهه نبود، زوزۀ کفتارهایی بود که لاشۀ مُرده‌ها را می‌خورند.

چند لحظه بعد، روپوشِ سفیدی رویِ مُرده انداختند. صدایِ شیونِ کلاغ‌ها به در و دیوار می‌خورد و برمی‌گشت. تاریکیِ شب پس و پیش می‌شد. فانوسِ چروکیده‌ای نورِ پریده‌رنگِ خود را در فضا پخش می‌کرد. صدایِ قاری خسته و دورَگه شده بود. آهنگِ رحیل می‌سُرود. نه، جیغ می‌زد، مثلِ میمونِ مادّه‌ای بالایِ نعشِ نرینه‌اش جیغ می‌کشید.

کرکس‌ها با پنجه‌هایِ خود، چهار گوشۀ بسترِ مُرده را گرفتند و بلند کردند. مُرده در زیرِ روپوشِ سفیدش، خطِ باریکی به‌نظر می‌رسید. بدنِ او را انگار برایِ گودالِ قبر تراشیده بودند. یک ساعت پیش، قلبِ او می‌زد. لحافی که رویش کشیده بودند، مُرتب بالا و پایین می‌رفت، امّا حالا دیگر تکان نمی‌خورد. روپوشِ سفید مثلِ پرده‌ای صورتِ او را از زندگی می‌پوشانید.

کرکس‌ها نعشِ مُرده را بیرون بردند. از بیرون، صدایِ زوزۀ کلاغ‌ها به گوش می‌رسید. لحظه‌هایِ ساکت و خاموشِ شب مثلِ دریایِ بی‌کرانه‌ای رویِ هم تلنبار می‌شد. سایۀ لاغرِ یابوها رویِ زمین می‌لرزید. کرکس‌ها نعشِ مُرده را تویِ کالسکه گذاشتند. قاری بالا رفت و بغلِ نعش نشست. درِ کالسکه بسته شد. کلاغ‌ها و کرکس‌ها به سر و سینه می‌زدند.

قافلۀ خسته و سرگردانِ شب به نفس‌نفس افتاده بود و جلو می‌رفت. سگِ گَرگرفته و ناخوشی در دوردست‌ها زوزه می‌کشید؛ گویی به استقبالِ کالسکه می‌آمد. چرخ‌هایِ کالسکه به حرکت درآمد. شلاقِ کالسکه‌چی رویِ گُردۀ اسب‌ها فرود آمد. یابوها قدم‌ها را تندتر کردند. صدایِ سُمِ آن‌ها گرفته و خفه بود.

کالسکه دور می‌شد. کلاغ‌ها شیون می‌کردند. شبحِ کالسکه از دور، به چشم می‌خورد. صدایِ سُمِ اسب‌ها مثلِ کُلنگِ گورکن نخراشیده و شوم بود. کالسکه به‌سویِ قبرستان پیش می‌رفت. شلاقِ کالسکه‌چی در هوا صفیر می‌زد و یابوها نفس‌زنان، هر آن، بر سرعتِ خود می‌افزودند. آن‌ها به این راه عادت داشتند. این راهِ همیشگیِ آن‌ها بود. تا موقعی که آب و جو می‌خوردند و نفس می‌کشیدند، می‌بایستی بارِ خود را در قبرستان خالی کنند. آن‌ها این خانه‌هایی را که در آن‌ها زنده‌ها نفس می‌کشیدند، به قبرستان متصل می‌کردند.

کالسکه از آخرین کوچه‌هایِ خلوت و دوردستِ شهر می‌گذشت و به قبرستان نزدیک می‌شد. صدایِ قاری از تویِ نعش بلند بود:

ـ کل من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالاجلال و الاکرام…

بادِ تُندی صدایِ او را خفه می‌کرد.

از دور، گُنبدِ امامزاده پیدا شد. گُنبدِ سبزِ بزرگی بود.

نمی‌دانم، شاید همه جایِ دنیا این‌طور نباشد. ما که در میانِ خودمان این‌طور دیده‌ایم. هرچه از گذشتگانِ گوربه‌گورشدۀ خود به ارث بُرده‌ایم، جُز مُشتی غم و غُصّه و افسانه‌هایِ سرشار از ماتم و عزا نیست. نمی‌دانم اصلاً آن بدبخت‌ها هم در زمانِ خودشان شادی نداشتند و یا این‌که چیزی برایِ ما باقی نگذاشته‌اند. امّا تا آن‌جایی که من می‌دانم، در تمامِ دنیا همین‌طور است. مردمی هم هستند که به یادِ انقلابی که پدرانِ آن‌ها کرده‌اند، جشن می‌گیرند و شادی می‌کنند، امّا این یادبودها هم در اصل، مولودِ خونریزی و کُشت و کُشتار بوده است. فرزندانِ یک نسل برایِ جهاد و مبارزۀ نسلِ گذشته شادی می‌کنند و پای می‌کوبند و به پاسِ آزادی‌ای که از پدرانِ خود به ارث برده‌اند، خاطرۀ آن‌ها را تجدید می‌کنند، امّا خودِ همین نسل آزادی را از فرزندانِ خود می‌گیرد، با آن‌ها به مبارزه برمی‌خیزد و بالاخره، همین فرزندان به رویِ پدرانِ خود شمشیر می‌کشند و دومرتبه، با فتح و غلبه، زندگی و فکرِ تازه را به فرزندانِ آینده تحویل می‌دهند و آن‌ها به‌یادِ آن پیروزی، شادی می‌کنند و عید می‌گیرند و این خیمه‌شب‌بازی دائم دور می‌زند و تا قیامت تکرار می‌شود. مگر این‌طور نیست؟ واقعاً ما در یک جادّۀ هموار به جلو می‌رویم و هر دقیقه دقیقۀ پیش را می‌خورَد و هر قدمی که برمی‌داریم، گذشته را از آینده دور می‌کند، یا این‌که اصلاً گذشته و آینده‌ای در بین نیست. همه‌اش یکی است و ما مثلِ اسبِ روغن‌کشی به دورِ خود می‌گردیم و این مسخره‌بازی‌ها را فقط برایِ گول زدن و سرگرمیِ خود درست کرده‌ایم؟

کالسکه چرخی زد و جلوِ مقبرۀ خرابه‌ای ایستاد. یابوها نَفَس‌نَفَس می‌زدند. سوزِ سرما عرقِ آن‌ها را خشک کرده بود.

کالسکه‌چی پایین جَست. بالاپوشِ سیاهِ خود را از تن بیرون کرد. صدایِ درهم‌برهمی به گوش می‌رسید. مثلِ این‌که مُرده‌ها نجوا می‌کردند. صدایِ قاری قطع شده بود. گنبدِ امامزاده مثلِ آدم استسقائی باد کرده بود. دور تا دورِ مقبره، تا چشم کار می‌کرد، قبرهایِ تازه و کهنه به چشم می‌خورد.

سیاهیِ دو سه کرکس از دور پیدا شد. دورِ کالسکه جمع شدند و به یک چشم‌به‌هم‌زدن، تابوت را پایین آوردند. از درونِ مقبره، صدایِ کلنگِ گورکن‌ها در فضا پخش می‌شد. این آخرین آهنگی بود که برایِ مُرده می‌نواختند. صدایِ کلنگ در دلِ خاک، مُرده‌ها را بیدار می‌کرد. شاید این تنها دلخوشیِ مُرده‌ها باشد. صدا قطع شده و قبر آماده شده بود. گودالِ سیاهی در داخلِ مقبره به‌نظر می‌رسید. سنگ و خاکِ مرطوب اطرافِ قبر ریخته شده بود.

کرکس‌ها تابوت را در بیرونِ مقبره به زمین گذاشتند و مُرده را از داخلِ آن بیرون آوردند. برایِ آخرین بار، رویِ مُرده را برداشتند. پارچۀ سفید را عقب زدند. چشم‌هایِ مُرده بسته بود. صورت زرد و لاغر شده بود. شکم باد کرده بود و بویِ عرق و چرک در فضا پراکنده می‌شد. دهانِ او باز بود و دندان‌ها می‌درخشید. مثلِ این‌که می‌خندید. تمام‌نفس می‌خندید. لب‌هایِ او به‌طورِ ترسناکی مچاله شده بود. معلوم نبود یکی از این شکلک‌هایِ مقوایی را به صورتِ او گذاشته بودند یا شکلک را از صورتش برداشته بودند. در هر صورت، هیچ شباهتی به آدمِ دو سه ساعت پیش نداشت. آن آدمی که نفس می‌کشید و ناله می‌کرد، شکلِ دیگری داشت. صورتش را پوشاندند. کرکس‌ها او را در گودالِ قبر گذاشتند. صدایِ بیلِ قبرکن‌ها بلند شد. خاک و کلوخ را به سر و رویِ او ریختند. در یک لمحه، وجودِ او از زندگی بریده شد. کرکس‌ها رویِ قبر افتادند و در دلِ شب، صدایِ ناله و فریادِ آن‌ها بلند شد. هیچ کدام از او دلِ خوشی نداشتند. مسلماً او هم با آن‌ها میانۀ خوبی نداشت. اصلاً تا زنده بود، از این کرکس‌ها خبری نبود. فقط دورادور، به او نیش می‌زدند.

صدایِ قاری بلند شد…

وقتی که کالسکه حرکت کرد، افق روشن شده بود. برگ‌ها می‌لرزید. شبحِ گنبد مثلِ این‌که از خواب بیدار می‌شد. مقبرۀ خرابه در میانِ مِهِ سبُکِ صبح‌گاهان، برهنه و لخت بود. چند تا عکسِ قاب‌گرفته به در و دیوارِ مقبره چسبانده بودند. این‌ها عکسِ مُرده‌هایی بود که سال‌هایِ قبل، به زیرِ خاک رفته بودند.

*

از آن شب به بعد تا امروز و روزهایِ بعد، تا ماه‌ها و سال‌هایِ دیگر، تا روزی که چند تا کرکسِ سیاه دورِ تابوتِ من بال و پر بزنند و با پنجه‌هایِ کثیف و زشتِ خود، مرا درونِ گودالِ قبری مرطوب بیندازند، این نوارِ سیاه بر گردنِ من آویزان خواهد بود. من عزایِ زندگیِ خودم را گرفته‌ام، نه ماتمِ مرگِ دیگری را.

نقل از جلدِ اوّلِ «همیانِ ستارگان»

(به‌گُزینی از داستان‌هایِ کوتاهِ ایرانی از آغاز تا امروز)، محمد خلیلی و مصطفا فعله‌گری