شعری درباره قتل محمد مختاری و با یاد او از شاعر برجسته ایران، مجید نفیسی:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

روح شهر

ای ابر سیاه!

مرا با خود به آسمان تهران بَبر.

کفِ خزر را به دهان دارم

و مویه ی موج را در گوش.

می خواهم بر فرازِ توچالِ غمگین

همراه با بادِ زخمی بگریم

از تختِ خالیِ شاه نشین بگذرم

و همراه با جویبارِ خشمگین

از دامنِ اسپیدکمر فرو ریزم

و بی اعتنا به سیم‌های خونین

که زندان اوین را در بر گرفته‌اند

از میانِ کوتوالانِ خوابالود بگذرم

و در برابر پنجره‌ای کوچک بایستم

که او سال‌ها از درون آن

به آسمان آبی خیره مانده بود:

“چرا تو را به بند کشیدند

و از آفتاب و باران جدا کردند؟

و چون شورشیان این درها را گشودند

چرا دستاربندان گریبانت را گرفتند

و به کنج همان قفس کشاندند؟”

می‌خواهم یک بار دیگر

همراه با تو از این بند رها شوم

و با دستی رختِ زندان

و انبوهی یادِ سوزان

از کوچه‌های آشنای شهر بگذرم

و خود را در پشت دری بیابم

که کلیدش در جیب تو بود

و در چشم‌های نمناکِ زنی بنگرم

که به چهره‌ی تو خو کرده بود:

“اولین بار کی او را دیدی

و در زیر کدام آلاچیق

دست‌هایتان به شکوفه نشست؟

آیا چهره‌ی او را به نقش آوردی

و گذاشتی تا سبکباریِ بی‌رنگش

چون “روحِ شهر”ِ مارک شاگال*

بر پرده‌ی کارِ تو بنشیند

و تو را در کنار او

به پرواز بر فراز شهر بکشاند؟

آیا او پدری مهربان بود

و پسرش را بر پاهای خود می‌نشاند

و چون قطاری هر دَم جنبان

او را تا ایستگاهِ مشهد می‌برد

تا مادربزرگ نوه‌اش را ببیند

و چون کودک غش‌غش‌کنان

از پایِ او به پایین می‌افتاد

آیا دستش را در دست نمی‌گرفت

و بر کفِ آن حوضکی نمی‌کشید

تا جوجه‌ی تشنه در آب افتد

فراشباشی درش آورَد

و ملاباشی نوشِ جان کند؟

کی برایش دفتری خوشبو خرید

با مدادهایی سرتراشیده

و کوله‌ای بر پشت او نهاد

تا در آینه به خود بنگرد

همراه پدر به دبستان روَد

و از او بشنود

که عصر باز خواهد گشت

اما آن روز او برنگشت

و آن کلید در جیب او ماند.

در کدام خیابان راه را بر او بستند

و در خلوتِ کدام خودرو

بر دیدگانش چشم‌بند زدند؟

در کدام ساخلو او را به تخت بستند

و دستِ با وضویِ کدام ناپاک

بر جای جایِ تنش آتش نشاند؟

کدامین ریسمان گلوی او را فشرد

و کدام پرنده آخرین فریاد او را شنید؟

آنگاه در خالیِ کدام جاده

پیکرِ بی‌جانش را رها کردند

و بزدلانه در تاریکی گم شدند

بی آنکه نگاهِ پرنده‌ای را دریابند

که بر پلک‌های بسته‌ی او خیره مانده

و بر شقاوتِ انسان گواهی می‌داد.”

ای ابر سیاه!

مرا با خود به آسمان تهران ببَر.

می‌خواهم امشب

بر سوگوارانِ شهر ببارم

می‌خواهم همراه یارانم

از کنار این خانه‌های پست

و این قلب‌های تاریک بگذرم

و همراه دانه‌های باران

به دلِ گرمِ زمین راه یابم

و بر بستر آب‌های پاک

تا عمق ریگزارهای دور برانم.

در آنجا گَوَنِ نورسی است

که بی‌اعتنا به غوغای شهر

سر از خاک رسته است

و روحِ شهر در زیر آن

خانه دارد.

۱۳ دسامبر ۱۹۹۸

*ـ مارک شاگال Marc Chagall (۱۹۸۵ـ۱۸۸۷) نقاش روسی – فرانسوی زاده‌ی بلاروس. او تابلویی دارد به نام “روحِ شهر” که در آن همراه با همسرش چون تکه ابری در آسمانند و از آن بالا به شهر می‌نگرند. شاگال این تابلو را در آمریکا آفرید به سال ۱۹۴۵ یک سال پس از مرگ همسر اولش. مریم، همسر زنده یاد مختاری نیز یک نقاش است.