فصلی از رمان آماده‌ انتشار: « آنها دیگر از آن ایستگاه نگذشته‌اند»

فصل پانزده

 مشکل این‌جاست که یک وقتی همه فکر می‌کنند که هرگز پیر نمی‌شوند. شاید اولین مواجهه با پیری زمانی باشد که زنی را می‌بینی با چینی در پیشانی یا مویی سفید در میان موهایی که وقت نکرده رنگ‌شان کند و آن‌وقت به این فکر می‌کنی که چقدر از او کوچک‌تر یا شاید هم جوان‌تری و اصلاً فکر نمی‌کنی همین خانم چند سال بعد از تو به دنیا آمده و مثلاً فلان حادثه‌ای را که تو دیده‌ای او اصلاً ندیده و اصلاً نمی‌داند سوت خمپاره چیست و خاکریز کجاست؛ حتی صدای آژیر قرمز را هم نشنیده. دست‌بالاش بوی گاز اشک‌آوری را اطراف میدان انقلاب حس کرده و صدای شلیک چند گلوله را حوالی میدان آزادی شنیده و بعد یک دفعه در یک غروب و در یک ایستگاه اتوبوس انگار به شهودی رسیده باشی پیر می‌شوی. اول پای راست‌ات درد می‌گیرد، بعد درد زانوی چپ که مدت‌هاست از یادت رفته برمی‌گردد، کمی بعدتر هم مزاج‌ات درست کار نمی‌کند و بعد دیگر نمی‌توانی مثل آن وقت‌ها چهار ساعت بی‌وقفه پیاده راه بروی.

مهدی مرعشی، نویسنده
مهدی مرعشی، نویسنده

این‌ها را که نمی‌توانسته برای حبیب بنویسد. حتی نمی‌توانسته مثلاً طرحی پیشنهاد بدهد برای سریالی در سیزده قسمت، که در نحس‌ترین قسمت آن سریال قهرمان داستان در خیابانی از پا درمی‌آید و تمام می‌کند. و بعد فکر کرده شاید همه چیز تقصیر آن شهود است. البته باید منصف بود و نباید همه چیز را گردن آن شهود انداخت. اگر هم گاهی وقت‌ها آسمان به طرز غم‌انگیزی پایین می‌آید طوری که دیگر نمی‌شود نفس کشید شاید تقصیر نفس‌تنگی است یا شاید هم آن ایستگاه که وقتی عصرهای شرجی می‌رفتی و درون دیوارهای پلاستیکی‌اش جا خوش می‌کردی می‌دیدی بدتر هم شده. تقصیر آن همه خاطره نبوده. شرجی هوا گاهی از فشار خاطره‌ها هم بدتر است. باید باشی تا بفهمی چنان چسبناک می‌کند راه‌هایی را که از ریه و شش می‌گذرند که خودت هم ترس‌ات میگیرد مبادا نفس جایی همین وسط‌ها بچسبد به دیواره و به پایین نرسد یا اصلاً بالا نیاید. به هرحال هرچه بوده تقصیر آن زن نبوده که خیلی اتفاقی در ایستگاه دیده‌ و نگاهش یک‌دفعه از موهای بلوند زن که رسیده به چین‌های روی پیشانی، همان‌وقت از خودش پرسیده این زن چند سالش است. هرچند باور داشته زن‌ها پیر هم که بشوند به حکم زنانگی زیبایند. زن می‌تواند میان‌سال باشد و دل ببرد و می‌تواند نود ساله باشد و همان‌طور که دارد چرخش را هل می‌دهد تا جلو برود نگاهت کند و لبخند بزند و تو فکر کنی زیباترین زن دنیاست که دارد روی جاده‌ای از ابر، به سمت آخر دنیا می‌رود.

اجرای این فصل از رمان با صدای نویسنده:

شاید نشانه‌هایی از این شهود با دیدن یک تار موی سفید میان خرمن موهای سیاه یاسی به وجود آمده بوده. هرچند یاسی را خیلی وقت بوده که ندیده. شاید از هم فرار می‌کرده‌اند. یاسی یک بار تلفن زده. خیلی عادی با هم حرف زده‌اند. انگار نه انگار که سه ماه گذشته از آخرین باری که با هم بوده‌اند، که ستاره‌ای روی خط سوم طرح پرده بوده و یاسی گفته که دارد فکر می‌کند برود آمریکا و به او گفته: «تو چه می‌کنی؟»

و او گفته که منتظر است درس‌اش تمام بشود و به هرحال راهی را شروع کرده و امیدوار است به جایی برسد.

و یاسی گفته: «بالاخره تموم می‌شه دیگه.»

و او گفته: «آره» و سکوت کرده. سکوت که طولانی می‌شود نشانه‌ی این است که در زندگی چیزهایی هست که حتی با حرف، این قدیمی‌ترین نشخوار آدمیزاد هم پر نمی‌شود. بیشتر وقت‌ها سکوت وهم‌آور است و شاید هم یاسی ترسیده از این سکوت که گفته: «کارِت چی شد؟ هنوز همون‌جایی؟»

و او گفته: «شاید ول‌اش کنم.» و ادامه داده: «یعنی باید زودتر ول‌اش کنم. حس می‌کنم دارم تا خرخره تو لجن‌اش فرو می‌رم.»

–  راست می‌گی؟

دروغ نمی‌گفته. و باز سکوت شده و او نمی‌دانسته دلش تنگ شده برای یاسی یا نه. و یاسی یک‌دفعه پرسیده: «توی این مدت که همدیگه رو ندیدیم… خواب منو دیده‌ای؟»

لازم نبوده فکر کند. سریع گفته: «نه. تو چی؟»

و یاسی مکث کرده، بعد آرام گفته: «نه» و او یک‌دفعه بی‌هوا دل‌اش گرفته.

آخرین تماس‌شان بوده. او دیگر از ایستگاه نزدیک خانه‌ی یاسی نگذشته و آن بار شده آخرین بار و دیگر هم را ندیده‌اند. از خاطره‌ی یاسی تنها بوی زنانگی خاصی مانده بوده که تا مدت‌‌ها در مشام‌اش حس می‌کرده و آن شکلک توی طرح پرده‌ی اتاق خوابش که انگار آن هم مانده بوده و همین‌طور به جایی که معلوم نبوده کجاست نگاه می‌کرده.

آن روز عصر وقتی از کلاس بیرون آمده برای یک لحظه دیده اگر دستش را نگیرد به دیوار نقش زمینِ یخ‌زده شده. سوز نمی‌آمده اما هوا سرد بوده. با احتیاط بیشتری به راهش ادامه داده و فکر کرده همیشه چیزهایی هستند که خوب پیش نمی‌روند. یعنی اگر با عینک خوش‌بینی هم نگاه کنی باز چیزهایی هست که داد می‌زنند ما حوصله نداریم پیش برویم. بنابراین درست بوده. واقعاً هیچ چیز خوب پیش نمی‌رفته. هنوز هم وقتی از پله‌های دانشکده بالا می‌رفته حس می‌کرده چیزی در زانوی چپ‌ هست که می‌خواهد پیش نرود، می‌خواهد همان‌جا روی اولین پله بنشیند و بی‌خیال دو دل‌داده که روی پاگرد اول ایستاده بودند و به هم عاشقانه نگاه می‌کردند همان‌جا همان‌طور بنشیند اما نمی‌شده. پله‌ها جای خوبی برای نشستن نیستند. از پله‌ها یا باید بالا رفت و یا باید از آن‌ها پایین آمد و او نمی‌دانسته کجای کار ایراد دارد که این پاها نه بالا می‌رفته‌اند و نه خوش داشته‌اند پایین بیایند. آدریانا رفته بوده کلمبیا و قرار بوده یک ماهی را در آن‌جا باشد. تحقیق مشترکشان هنوز کار داشته و استاد اجازه داده بوده با کمی تأخیر تحویل‌اش بدهند به شرطی که واقعاً حرف تازه‌ای داشته باشد و نسترن هم هی زنگ می‌زده و هی نام از پس نام به یادش می‌آورده و  او خسته می‌شده. مشکل این‌جا بوده که باید فراموش می‌کرده. برای همین هم با خودش بنا را بر این گذاشته بوده که از دایره‌ی لغات ذهن‌اش چند اسم را حذف کند. بعدها دیده باید از راه رفتن روی خیابان‌هایی که حسی را در او بیدار می‌کنند هم بپرهیزد. برای همین هم شده نقشه‌شناس بزرگ شهر. می‌دانسته در کدام خانه‌ی این شطرنج باید نشست تا بعداً سر از خانه‌ی نحس و سیاه درنیاورد. اما گاهی چاره‌ای نیست. خانه‌های شطرنج نه کم می‌شوند و نه زیاد. فقط بستگی به شانس تو دارد که در کدام خانه بنشینی بخصوص وقتی بازیگری نباشد که تکان‌ات بدهد و هر حرکت به خود تو بستگی داشته باشد آن هم با نگاهی از پایین، سری فروافتاده به روی خانه‌های سیاه و سفید تا بخت بگوید کدام سیاه و کدام سفید است، کدام نحس است و کدام سعد. شاید تنها حُسن ماشین داشتن در این شهر این بوده که پاهات دیگر زمین را لمس نمی‌کرده‌اند و در ایستگاهی هم منتظر نمی‌مانده‌ای اما جاهایی هم بوده که باید با اتوبوس می‌رفتی و این طور وقت‌ها بوده که تمام یادها از فرصت استفاده می‌کرده‌اند تا به یادت بیاورند که هستند. برای همین هم وقتی نسترن که تازه از دیدار مادر برگشته بوده آن روز نامی را می‌گوید و او می‌بیند دارد می‌رود به طرف آن خانه‌ی سفید نحس، خودش را کنار کشیده. گذاشته بزنند و از صفحه‌ی شطرنج بیرون‌اش بیاندازند. بیرون افتادن بهتر از بودن در خانه‌ای است که مدام روبه رویت زجر به یاد آوردن است. کار سختی نبوده. یا شاید هم بوده. به‌خصوص وقتی جهان پر بوده از شباهت‌هایی که به هیچ ضرب و زوری نمی‌توانستی ازشان کنار بکشی و همان‌طور که می‌خواسته بپیچد سمت خانه دیده کارگرهای شهرداری مسیر برگشت را بسته‌اند و رفته دو چراغ قرمز بالاتر معطل شده و از مسیر پشتی برگشته و ماشین را در تنها جای خالی کنار خیابان پارک کرده و قبل از آن‌که پیاده شود نگاهی کرده به صندلی کناری. باور کن دنبال تو گشته. باور کن دست کشیده به رویه‌ی صندلی مبادا چشم‌هاش اشتباه کرده باشند و باور کن دست‌اش همان‌جا مانده چند دقیقه‌ای و بعد رفته.

باز هم ای‌میلی از حبیب آمده بوده. نوشته بوده مردد مانده بین این‌که موضوع سریال فرار رضاشاه از مملکت باشد یا به توپ بسته شدن مجلس. نوشته بوده نمی‌داند برای کدام پول بیشتری می‌دهند برای همین هم این هفته چند جلسه‌ی مهم خواهد داشت. برای او هم اسم تازه‌ای انتخاب کرده بوده که او هرچه به آن فکر می‌کرده می‌دیده هیچ سنخیتی حتی با بدل او هم ندارد. برای همین هم بلند شده رفته در ایوان و سیگاری روشن کرده و به این فکر کرده کدام یک از آدم‌هایی که از این پایین می‌گذرند می‌توانند باور کنند که این «محمود سهرابی» است که روی بالکن تکیه داده به هره‌ی پشت پنجره و دود سیگارش را باد دارد با خودش می‌برد به جایی که معلوم نیست کجاست. برای همین هم برگشته و در پاسخ‌ حبیب نوشته که باید مهلت بدهد تا ببیند محمود سهرابی کیست. پاسخ حبیب درست چهار دقیقه‌ی بعد آمده: «مهم نیست محمود سهرابی کیست. مهم تویی که قرار است بنویسی. محمود سهرابی فقط واسطه‌ای برای رساندن پول به دست توست. خسته نشدی؟ درد کمرت بیشتر نشده؟ پای چپت بیشتر لنگ نمی‌زند؟» معلوم نیست از کجا خبر داشته اما راست می‌گفته. اما نمی‌شده. هنوز هم باد می‌آمده و هی نام می‌آورده اما بین آن نام‌ها محمود سهرابی مثل تکه‌ای نچسب، مثل یک تکه گوشت اضافه دور گردن مانده بوده که با هیچ بادی تکان نمی‌خورده. اما تو اگر بودی شاید به او می‌گفتی چه اصراری هست بر فراموشی وقتی همه‌ی یادها مثل توفان به در بسته‌ی خانه‌ات فشار می‌آورند. تازه آن هم یک فشار معمولی نیست. هجومی همه‌جانبه است یا شاید هم بهمنی که دارد از بالا می‌غلتد و پایین می‌آید، پایین می‌آید تا بخورد به در خانه‌ات و جاکن‌ات کند. اما تو نبودی. ترس او از آن ایستگاه هم انگار در همین ریشه داشته. انگار می‌ترسیده این بهمن او را هم در خود له کند و ببرد اما چه فایده وقتی در خیابان‌های شطرنجی این شهر نمی‌شود از خانه‌ای رد شد که اسبی، وزیری یا شاید هم فیلی در کمین‌ات ننشسته باشد و پاس‌ات ندهد به همان ایستگاه. و او را پاس دادند به همان ایستگاه و ظهر یک روز گرم تابستان بود. کف پاهاش عرق کرده بوده، طوری که یک بار روی همان صندل تابستانه لیز خورده و افتاده زمین. این‌جا وقتی زمین می‌خوری کسی نگاهت نمی‌کند. اگر هم کسی می‌ایستد احتمالاً موبایلش را درمی‌آورد تا اگر کمک بخواهی زنگ بزند به آمبولانس. پس بهتر بوده سر جایش می‌مانده. این‌جا دیگر به تو فکر نکرده. به این فکر کرده که شیوا عصر می‌آید و شاید بتواند فراموش کند.

شیوا شده بوده نماد فراموشی. با او می‌شده حتی ایستگاه را هم فراموش کرد و این چیز کمی نبوده. شیوا صبح قرار داشته با بازپرس و بعد از آن هم رفته بوده بیمارستان تا ببیند بالاخره کسی خلاص‌اش می‌کند از دردی که می‌پیچید در سینه و هربار هم با آن خبرها که از آن موبایل لعنتی می‌رسیده بدتر می‌شده. و تا شیوا بیاید افتاده روی کاناپه و بی هیچ دلیلی به این فکر کرده که خانه باید امن باشد، خلوت باشد، جایی که حتی اگر هزار چیز هم وسط ریخته باشد باز فکر کنی وسط همان بلبشو جای توست و بروی خودت را گم کنی همان وسط بلبشو. و این خانه جایی شده بوده که نمی‌شده در آن گم شد. مدام بویی می‌آمده و خاطره‌ای از پی‌اش می‌آمده که همه چیز را به یادش می‌آورده و خواب دیده باد می‌آید. طوری که صندلی تاشوی همسایه آمده و افتاده در ایوان روبه‌رو و بعد حس کرده بوی عطری آشنا می‌آید. همان‌طور در خواب بلند شده رفته جلو پنجره و همه‌چیز آرام بوده. فقط صندلی تاشو مانده بوده در ایوان و بعد در خانه را زده‌اند. در را که باز کرده زنی با پوستی چروکیده و سفید، با لبی که قرمز بوده گفته: «صندلی تاشوی من را باد آورده به ایوان شما.»

گفته: «عجب. پس صندلی مال شماست؟»

و پیرزن گفته: «بله. لطفاً بیاوریدش. باید به پارک بروم. هنوز صد صفحه از کتابم مانده.»

–  عجب. شما کتاب می‌نویسید؟

– نه. دارم کتاب می‌خوانم.

– پس چرا صندلی‌تان را به جایی محکم نبسته بودید؟ فکر نکردید ممکن است بزند شیشه‌ی پنجره‌ی کسی را بشکند؟

– شما تازه آمده‌اید، سال‌های قبل را این‌جا نبوده‌اید. ما بیست و چهار سال است که از این بادها نداشته‌ایم.

و او گفته: «لابد اشتباه می‌کنید. ما هر شب از این بادها داریم. شما باید صندلی‌تان را ببرید داخل خانه.»

و باز صدای در آمده و در باز شده و آدریانا گفته: «تو باز هم پنجره را باز گذاشته‌ای و خوابیده‌ای؟ فکر نکردی باد می‌آید و تمام کاغذها را می‌برد؟»

و او گفته: «راست می‌گویی. کی باز حوصله دارد بنشیند و یک تحقیق خشک و مسخره را از سر بنویسد؟»

و باز گفته: «اما ما تحقیق‌مان را تایپ کرده بودیم. فایل‌اش در کامپیوتر هست. باد که نمی‌تواند آن را ببرد.»

و همان وقت سعید از پایین دست تکان داده. او هم برایش دست تکان داده. سعید پایین پنجره ایستاده. موبایلش را درآورده و شماره‌ی او را گرفته و گفته: «حواس‌ات باشد صندلی‌ات را بیرون نگذاری.»

گفته: «این صندلی من نیست. مال این خانم همسایه‌ است.»

و سعید گفته: «از من گفتن بود. امشب باد شدیدتر می‌شود. حتی شاید خودمان را هم باد ببرد.»

و بعد دیده شیوا دارد تکان‌اش می‌دهد و می‌گوید: «بیدار شو. باد تمام شده.»

باور نکرده. گفته: «تمام شد؟ کی؟»

شیوا گفته: «همین چند دقیقه پیش که من از اتوبوس پیاده شدم.»

و او چشم‌هاش را مالیده و پرسیده: «باد ایستگاه را نبرده؟»

شیوا گفته: «نه. ایستگاه سر جاش است. ایستگاه همیشه سر جاش می‌ماند.»

و بلند شده و رفته پشت پنجره. شیوا راست می‌گفته. باد آرام شده بوده. از دور صدای گیتار می‌آمده. همه‌چیز سر جاش بوده حتی صندلی تاشوی پیرزن همسایه و حتی غده‌ای که همان‌طور پشت آن گل بنفشِ روی پیراهن شیوا مانده بوده و انگار هیچ‌وقت جابه‌جا نمی‌شده.

از همین نویسنده: