در سالن تئاتر کوچکی در شهر لاهه، که مملو از دانشآموزان دبیرستانی است، نمایشی با موضوع «مقاومت» روی صحنه میرود: مقاومت در برابر تبعیض و سرکوب، و کمک به کسانی که مورد تبعیض قرار میگیرند.
نمایش «زندگیهای ساکنِ مقاومت» که برای نوجوانان نوشته شده به مناسبت سالگرد شکست نازیها و پیروزی رسمی هلند بر فاشیسم(۵ می ۱۹۴۵) از ۲۳ آوریل تا ۵ ژوئن بر صحنه رفته و جز دو سه بازیگر حرفهای، سایر بازیگران* آن نوجوان و آماتورند.
نمایش درباره فعالیت دو زن هنرمند هلندی است که در جریان اشغال هلند توسط ارتش نازی، در جنبش مقاومت فعال بودند و ۵۲ کودک و نوجوان یهودی شهر لاهه را پناه و از مرگ نجات دادهاند. درباره خودِ کودکان است و این که، جنگ، زندگی مخفی، و محرومیت از حقوق اجتماعی از جمله رفتن به مدرسه را چگونه تجربه کردهاند. و درباره فرار و پناهندگی، و پناهجویان در زمان حاضر است.
داستان پناهجویان زمان حاضر را سحر حسینی شکرابی پناهجوی ایرانی در هلند روایت میکند.
نمایش با گفتگوی دو نوجوان و چنین آغاز میشود:
«در هلند میتونی هر نظری داری مطرح کنی، اما همه جا اینطوری نیست. مثل کره شمالی، ترکیه و ایران… اگر تو چیزهایی را ببینی که با آن موافق نیستی، حاضری مقاومت کنی؟ حاضری به تنهایی یا با دیگران کاری بکنی؟ اگر ببینی کسی تحقیر و به انزوا رانده میشود و یا در معرض خطر است چه؟»
در ادامه نمایش میبینیم که پاسخ رو پاره(Ru Pare) نقاش و دوُ فرستیخ (Do Versteeg) خواننده، دو زن هنرمند ساکن لاهه، به این ندای وجدان مثبت بوده است.
این دو دوست هنرمند به سانسور و سرکوب تن ندادند و به مقاومت برخاستند.
آنها با مخفی کردن ۵۲ کودک و نوجوان یهودی لاهه در خانههای افراد داوطلب، و تهیه کارت شناسایی و پاسپورت جعلی، آنها را از اعزام به اردوگاههای مرگ نجات دادند و در مدارس زیرزمینی برایشان امکان آموزش فراهم کردند.
داستان در کافهای که در زمان اشغال هلند پاتوق فعالان جنبش مقاومت در لاهه است روایت میشود.
سحر حسینی شکرابی که در ۱۶ سالگی پس از دستگیری پدر همراه مادر و برادرش از ایران به ترکیه رفته، از آن جا به هلند آمده و ۸ سال در هلند است نقش مهماندار کافه را بازی میکند. او هر زمان که روایت با وضعیت خودش همپوشانی دارد، وارد بحث میشود با گفتن این که: من هم همینطور، یا: حالا هم همینطور است. و ماجرای فرار خود و خانوادهاش از ایران را روایت میکند.
لاهه، ۱۹۴۰تا ۱۹۴۵
از ۲۹ مه ۱۹۴۰، که حزب ناسیونالسوسیالیست(اس – اس) آلمان آرتور سیس (Arthur Seyss) اتریشی را رسما بعنوان «فرمانده نیروهای نظامی هلند اشغال شده» منسوب کرد، وضع به سرعت در این کشور تغییر میکند.
تا آن جا که به یهودیان برمیگردد، محدودیتها علیه آنان از سال ۴۱ ۱۹ بیشتر میشود.
آنها حق ندارند بدون اجازه سفر کنند. حق ندارند برای تلفن زدن از باجه تلفن عمومی استفاده کنند. حق ندارند وارد رستورانها و کافههای معمولی شوند. بچههای یهودی حق ندارند در پارکها در کنار بچههای معمولی بازی کنند، به کتابخانه یا به سینما بروند. حتی ورود به بلوار اسخفنینگن(Scheveningen) در ساحل دریا برای یهودیان ممنوع میشود. نازیها مدارک شناسایی بچههایی که یهودی به نظر میرسند را بررسی و از ورود آنها به مناطق ممنوعه جلوگیری میکنند.
زندگی دو زن هنرمند هم سختتر میشود. نازیها از زن خواننده میخواهند در مراسم آنها آواز بخواند. و زن نقاش موظف میشود در «اداره فرهنگ» تحت کنترل نازیها ثبت نام کند. هر دو امتناع میکنند.
دو زن، یک کافه را به غذاخوری و پاتوق یهودیان تبدیل کرده و در ارتباط با شبکهای از فعالان جنبش مقاومت در سایر شهرها برای یهودیان سرپناه، و برای یهودیانی که میخواهند فرار کنند مدارک شناسایی و پاسپورت جعلی درست میکنند.
«دوُ فرستیخ» خواننده، به برگزاری کنسرت زیرزمینی روی میآورد و درآمد آن را صرف هزینه زندگی کودکانی میکند که مخفی شدهاند.
«رو پاره» نقاش، از عضویت اجباری در اداره فرهنگ سر باز میزند و تماموقت به کار جور کردن مدارک هویت و پاسپورت جعلی، پیدا کردن امکانات، سرپناه و آدرسهای جدید برای پناه دادن برای بچههای یهودی میپردازد.
چمدانی که به طور معمول وسایل نقاشیاش را در آن حمل میکرد، پوشش خوبی برای جابجا کردن اسناد هویت جعلی است.
چمدان را پشت دوچرخهاش میبندد. با دوچرخه در لاهه، و از شهر به شهر میرود تا برای بچهها که برای رعایت مخفیکاری آنها را «تابلوهای من» مینامد، مدارک، وسایل و برای شاد کردنشان حتی اسباببازی ببرد.
به بچههای یهودی در مدارس زیرزمینی درس میدهند هر چند که نمیتوانند به آنها دیپلم بدهند.
از می سال ۱۹۴۲ همه یهودیان موظف میشوند آرم زردرنگی که ستاره داوود بر آن نقش بسته روی لباسشان بدوزند تا از شهروندان عادی متمایز و برای نازیها قابل شناسایی باشند.
کمی بعد موظف میشوند به بهانه اعزام به کمپهای کار، همراه با یک چمدان وسایل شخصی خود را به مراکز گشتاپو معرفی کنند. حالا بسیاری از یهودیها به زندگی مخفی روی آوردهاند.
سرانجام هلند در پی شکست نازیها، ۵ می ۱۹۴۵ آزاد میشود.
۵۲ کودک و نوجوانی که «دوُ فرستیخ» و «رو پاره» پناه داده بودند همگی جان سالم بدربردند اما ۲۰۶۱ کودک یهودی و کولی که نازیها از لاهه به کمپهای کشتار در آلمان برده بودند، هرگز بازنگشتند.
۷۰ سال بعد
«فِرَیا لیختنبرخ» (Freya Ligtenburg) نویسنده و کارگردان نمایش در پاسخ به سوال زمانه که چه شد تصمیم گرفت داستان جنگ جهانی دوم را به پناهندگی در زمان حاضر گره بزند، گفت:
«وقایع جنگ جهانی دوم نباید تکرار شود، که مردم بخاطر ظاهرشان، اعتقادشان و غیره طرد شوند. من در داستان زندگی سحر حسینی نقاط مشابهی با وضعیت آن ۵۲ کودک میبینم که باید مدام خودشان را مخفی میکردند و حق نداشتند به مدرسه بروند. در وضعیت امروز پناهندگی و برخی برخوردهای مردم و یا سیاستمداران به پناهندگان، نقاط مشابهی به سالهای پیش از جنگ جهانی دوم میبینم. فکر میکنم باید حواسمان جمع باشد. گروههایی از مردم و برخی سیاستمداران شرایط پناهجویانی که ناگزیر شدهاند همه زندگیشان را بگذارند و فرار کنند را درک نمیکنند.»
نمایش با این جمله آغاز شده بود:
«در هلند مردم میتونن بگند چه میخوان. کشورهای زیادی هستند که مردم نمیتونن حرفشان را بزنند. اگر بزنن مجازات میشن، یا به زندان میفتن مثل ترکیه، کره شمالی، یا ایران.»
سرکوب عقاید و اعتقادات مذهبی، محرومیت از حق تحصیل و کار و حتی حضور در برخی از مناطق. محدودیت فعالیت هنری و فرهنگی؛ رد پای همه این موارد در زندگی سحر پناهجوی ایرانی هم هست.
او از کشوری میآید که کودکان خارجی و در وجه عمده کودکان افغانستانی ساکن ایران بدلیل نداشتن اجازه اقامت و کودکان بهایی بدلیل اعتقادات مذهبی حق تحصیل ندارند و ناگیرند در مدارس زیرزمینی تحصیل کنند.
هنرمندان و روشنفکران با سانسور شدید مواجهاند. و افرادی به ناگزیر برای حفظ جان خود کشور را ترک میکنند.
سحر در لابلای روایت، داستان خودش را اینطور تعریف میکند:
«تا ۹ سالگیام زندگی خیلی خوبی داشتم. بعد از جشن تولد ۹ سالگیام اتفاق غریبی افتاد؛ میبایست موهایم را زیر روسری پنهان کنم. مانتوی بلند بپوشم. حق نداشتم با برادرم بیرون بازی کنم. خودم را مثل پرندهای در قفس احساس میکردم.۸ سال پیش که ۱۶ ساله بودم فرار کردم. بابام رو گرفتند و من و مادرم و برادرم فرار کردیم رفتیم ترکیه. اجازه نداشتیم از خانه خارج شویم. چون اگر پلیس ما را میگرفت به ایران برمیگرداند. تمام این مدت باید مخفی میبودیم.
وقتی به هلند آمدم فکر میکردم میتونم برم مدرسه، ولی رفتیم زندان، و بعد کمپ پناهندگی. وقتی رفتم کمپ پناهندگی، فکر میکردم میتونم دوباره برم مدرسه. ولی نمیشد. خیلی تلاش کردم، اصرار کردم، گفتم میخوام برم مدرسه. قول دادند ۹ ماه به مدرسه برم. ولی بعد از دو ماه، به یک کمپ دیگر منتقل شدیم و دوباره اجازه نداشتم برم مدرسه. به یک کمپ پناهندگی دیگر رفتیم. از کمپ اخراج شدیم و باید از هلند میرفتیم. اول یک کلیسا به ما کمک کرد. بعد در لاهه یک زن مهربان به ما پناه داد. از آن جا هم بعد از یک مدت باید میرفتیم. این وسط یک دوره آموزشی طی کردم؛ از طریق اینترنت ولی چون اقامت ندارم، به من دیپلم ندادند.»
تقاضای پناهندگی سحر حسینی و خانوادهاش رد شده و آنها از سه سال پیش پناهجویان «بدون مدرک»اند. «بدون مدرک» یعنی غیرقانونی، محروم ازحق شهروندی، ناخواسته، سَربار.
سختیهای زندگی اگر آدمها را در هم نشکند، آبدیدهشان میکند. سحر حسینی نشکسته است.
دختر نوجوان ۱۶ سالهای که ۸ سال پیش همراه مادر و برادرش به عنوان پناهجو به هلند آمده، حالا زن جوانی است با اعتماد به نفس بالا.
نگذاشته فرار و اقامت در کمپ پناهندگی و زندگی بعنوان پناهجوی «بدون مدرک» او را درهم بشکند. زبان هلندی را به خوبی یاد گرفته، کار با کامپیوتر و نرمافزارهای کامپیوتری را آموخته.
از طریق کار داوطلبانه در سازمان پناهندگی هلند، به پناهجویانی مثل خودش کمک میکند داستان زندگیشان را ثبت و باز گو کنند تا مردم بیشتر با وضعیتشان آشنا شوند. یاد بگیرند برغم سختیها، به خودشان افتخار کنند.
سحر حسینی: «در این مدت خیلی چیزها یاد گرفتهام. یاد گرفتم عقب نکشم. هیچ وقت نگم امکان نداره. باید سختتر تلاش کنی. همیشه این نگرانی را داری که شاید فردا جایی برای ماندن نداشته باشی. خیلی سخت بود ولی قدرتش را داشتم. اما در این سه سال همیشه به کمک خدا در دقیقه نود یک راهی پیدا شده، یاد گرفتم هیچوقت نگم امکان نداره.»
تصاویری از نمایش «زندگیهای ساکنِ مقاومت» به کارگردانی و نویسندگی «فِرَیا لیختنبرخ» و با هنرنمایی سحر حسینی شکرایی
بازیگران عبارتند از:
Jennie Hidding, Karim Idrissi, Sanneke Crezee, Boaz Crezee, Marijn Grashoff, Jörn Kruider, Martha Lindeloof, Nora Lindeloof, Shakira Wardenaar, Sahar Hossini