بهرام مرادی رمان تازه‌ای منتشر کرده درباره فعالیت‌های اقتصادی باندهای حکومتی و مشارکت در ترور در قلب اروپا در سال‌های دهه ۱۹۹۰. چکیده‌ای از داستان:

«مرد جوانی بعد از انقلاب ۱۳۵۷، واردِ فعالیت‌های اقتصادی‌ غیرقانونی‌ باندهای حکومتی می‌شود. کشمکش بر سر سودهای کلان، جنگی پنهان را شکل می‌دهد. او در پی‌ پرونده‌سازی‌ یکی از باندهای رقیب، به زندان می‌افتد و اموالش مصادره می‌شود. دستگاه قضایی از ترس افشای نقش مقام‌های حکومتی در این فعالیت‌ها، متقبل می‌شود به شرطی که او سکوت کند و از کشور خارج شود، اموالش را رفته‌رفته آزاد کند. او در سال ۱۹۹۱میلادی با تهیه‌‌ گذرنامه جعلی‌، با نامِ مسعود مسعود، به آلمان پناهنده می‌شود. در برلین با زنی آلمانی ازدواج می‌کند و برای پس‌گیری‌ اموالش نقشی کوچک در عملیات ترور رستورانِ میکونوس ایفا می‌کند و به شبکه‌ خبرچین‌های حکومت در اروپا می‌پیوندد و…»

خودسر، رمان، بهرام مرادی

این رُمان در ۶۶ پاره‌ کوتاه و بلند است. هر پاره عنوانی جداگانه دارد:

وقتی کرگدن‌ها به تیپ‌‌وتاپِ هم‌ بزنند

… ملکیان دست‌ش را دراز کرد و آرام زد روی سطحِ آب. گفت «این قاطر کیه که خاطرتو پریشون کرده جوون؟» گفتم حاجی‌جون دست رو دل‌م نذار. این حسن کُردِ بَدآملی بَدجوری شاخ شده. گفت «شاخ‌شو بشکون.» گفتم دوبار سبیل‌شو چرب کردم، بازم یا هیکلِ نحس‌شو با یه مرتیکه‌ی گوریل می‌کشونه درِ خونه‌م یا پیغام می‌فرسته اگه سهمِ ما نرسه اِل می‌کنم و بِل. ملکیان پوزخند زد، سرش را تکان داد «پس بُزمجه می‌خواد هم از توبره بخوره هم از آخور.» پرسیدم چه‌طور؟ گفت «یه چند باری هم تلفنی گیر داده به حاج‌فاضل.» گفتم من که موندم چه‌کارش کنم حاجی‌جون. گفت «گفتم که. شاخ‌شو بشکون.» گفتم سرخود که نمی‌شه. گفت «فکر می‌کنی اون الف‌بچه‌ی ژ.ث به کول فقط با اتکا به اسلحه‌ش می‌تونه تِر بزنه به کاسبی‌ی من و تو؟ نه. باروتِ شلنگ‌تخته‌انداختنای او همین خودسَریه. همین که تا هدفو دید اول شلیک می‌کنه و اونقد به خودش مطمئنه که حتا سؤال هم نمی‌کنه. همون قانونِ طلایی که به‌ت گفتم. یادت نرفته که؟» حیرانی‌م را که دید، خندید «یه کم دیگه تراش بخوری اصلِ جنسی. نترس، پشت‌ت ام.»

پاره شنیداری همین بخش از رمان «خودسر» با صدای بهرام مرادی، نویسنده داستان

همین. همه‌ی خط‌وربطی که ملکیان به من داد در همین صحبتِ کوتاه خلاصه می‌شد. کاردانی‌ش یکی هم این بود که گفته‌هاش در مقابلِ نگفته‌هاش ارزشی نداشت. در گفته‌هاش نه اطلاعات چندانی بود، نه هشدار، نه توصیه، نه دستور. در نگفته‌هاش بود که همه‌ی این‌ها لب‌پَر می‌زد ـ اگر البته طرف‌ش گیرنده‌ی زِبلی داشت. اما من هنوز آن‌قدر زِبل نبودم که معنای شاخ‌شکنی را بدانم.

شام، کبابِ آهو بود در کنارِ منقلی با ذغال‌های اعلا و بدونِ دود؛ و دودِ سناتوری دودی بود مست‌کننده که حتا منی را که لب نزدم، ملنگ کرد.

نیمه‌شب که برگشتم خانه‌، لعیا هنوز بیدار بود و منتظر. بو کشید و چشماش سؤال شد. گفتم تو که می‌دونی من اهلِ دودودَم نیستم. لعیا میخ شده بود تو صورت‌م. گفتم فکرهایی دارم.

فرداش که فتحی زنگ زد و گفت «حاج‌صادق دل‌نگرونه. بیا بریم دربند یه سطانی بزنیم.»، فهمیدم گویی قرار است فندقِ سربسته‌ی حرف‌های ملکیان را او برام باز کند. رفتم. فتحی گفت «این‌دفه که این قاطرآملی‌ سروکله‌ش پیدا شد یه قرار باش بذار.» پرسیدم چه‌طور؟ گفت «به‌ش بگو من که کاره‌یی نیستم، می‌خوام وصل‌ت کنم به سرچشمه.» گفتم اگه باور نکرد؟ گفت «گُشته‌گداها با بوی هر غذایی حالی‌به‌حالی‌ می‌شن.»

خودسر، رمان، بهرام مرادی

سه روز بعد، دو ساعت از ظهر گذشته، حسن کُرد سوار بر ترکِ موتورِ هوندا آکورد، به رانندگی‌ی گوریلِ بَددک‌وپوزش، آمد درِ خانه. به‌ش گفتم بعدازظهر بیاید با هم برویم دست‌ش را بگذارم تو دستِ حاج‌آقا. گفت «کدوم حاج‌آقا؟» گفتم حاج‌فاضل خواهش کرده یه جلسه بذاریم قضایا رو حل‌وفصل کنیم. گفت «من وقتِ این قِرتاس‌بازیا رو ندارم. باید برگردم شمال. یا الان یا هیچ‌وقت.» گفتم آخه اول باید با حاجی هماهنگ کنم. کمی فکر کرد و گفت «دو ساعت به‌ت وقت می‌دم.» پرید ترکِ هوندا آکورد، دست‌ش را دورِ گوریل‌ش حلقه کرد و موتور از جا پرید. عجب قاطرِ چموشِ اَرقه‌یی بود. زنگ زدم فتحی. گفت «دو حالت داره. یا سوارِ ماشینِ تو می‌شه یا با موتورش می‌آد. در هر صورت بکشون‌ش خیابونای فرعی‌ي الهیه.» پرسیدم تکلیفِ گوریل‌ش چی می‌شه؟ فتحی گفت «آش با جاش.»

سرِ دو ساعت صدای موتورش تو کوچه پیچید. بدبخت انگار داشت می‌رفت عروسی‌ی باباش. هوا داشت تاریک می‌شد. گفتم بفرمایید با ماشینِ بنده بریم. حسن کُرد گفت «قربونِ شما. باعثِ زحمت نمی‌شیم. کجا می‌ریم؟» گفتم زیاد دور نیست. افتادم جلو. می‌دانستم توی تورِ فتحی و تیم‌ش هستیم، ولی روح‌م هم خبر نداشت برنامه‌شان چی هست. تازه واردِ یکی از خیابان‌های باریکِ الهیه شده بودیم که یک نیسان‌پاترول از عقب چراغ داد. یواش کردم. گوریل بوق زد و چراغ داد که یعنی تندتر برانم. در همین حین سه نفر از پاترول پریدند پایین و دورِ هوندا آکورد حلقه زدند. تا حسن کُرد مشکوک نشود و معرکه نگیرد، پیاده شدم رفت طرف‌شان و پرسیدم آقا چه خبره این‌جا؟ یکی‌ از پاترولی‌ها گفت «با شما کاری نداریم. برین به کارتون برسین.» گفتم آخه اینا دوستای من هستن، داریم می‌ریم مهمونی. طرف اعتنا نکرد. از حسن ‌کُرد و گوریل‌ش کارت‌شناسایی و کارتِ‌ موتور خواست. حسن‌ کُرد سینه جلو داد «شماها کی هستین اصلن؟ ما خودی هستیم بابا. از بَروبچه‌های قرارگاه آمل.» و جوری سروگردن ‌آمد که یعنی اسلحه‌ پَرِ کمرش است. پاترولی‌ها، سه تایی، معطل نکردند و ماسماسک‌های خودش و گوریل‌ش را از پَرِ کمرشان بیرون کشیدند و شروع کردند به گشتنِ جیب‌هاشان. نِفله‌ها هیچ کارتی همراه‌شان نبود و فقط عَروتیز می‌کردند. پاترولی‌ها گفتند باید سوار بشوند همراه‌شان بروند تا تحقیق کنند کی هستند و موتورشان دزدی هست یا نیست. گفتم برادرا من‌م همرا‌تون می‌آم. محل نگذاشتند. یکی‌شان سوارِ هوندا شد. حسن کُرد و گوریل را سوارِ پاترول کردند و راه افتادند و تازه وقتی پیچیدند تو خیابانِ اصلی، پَرهیبِ فتحی را توی یک پیکانِ سفید، سرِ کوچه‌یی دیدم.

تیزر رمان «خودسر» نوشته بهرام مرادی:

انگار قضیه خیلی داشت بیخ پیدا می‌کرد. سوای مالاندنِ یابویه دل‌م مي‌خواست ببینم فتحی‌خان کدام مدارج را طی کرده که به این سرعت توانسته فتح‌الله رحیم‌زاده را تولید کند. مقصد را که نمی‌دانستم، ولی می‌دیدم که همین‌طور می‌رانند سمتِ غرب، طرف‌های فرحزاد. هوا حسابی تاریک شده بود که توی خیابانی خلوت، که یک طرف‌ش بیابان بود، ایستادند و حسن کُرد و گوریلِ چشم‌ودست‌بسته را از پاترول پیاده کردند. برخلافِ گوریل که مثلِ بچه‌ها سرش را انداخته بود پایین و جیک نمی‌زد، حسن کُرد هارت‌وپورت می‌کرد «ما خودی هستیم برادرا، زبون‌م لال معاند و منافق نیستیم که این‌جور باهامون طی می‌کنین.» دو تایی‌شان را سوارِ پیکانِ فتحی کردند و فتحی به پاترولی‌ها گفت برگردند پایگاه. بعد انداخت به بی‌راهه و من دنبال‌ش. یک کیلومتری که راندیم، وسطِ بیابان نگه داشت. پیاده شد و به من اشاره کرد چراغ‌های ماشین‌ را خاموش کنم.

دوسه دقیقه بعد حسن کُردی که زمانی تو خطِ مقدمِ جبهه گردنِ عراقی‌ها را تو شبیخون‌ها می‌شکست و گوریلی که معلوم نبود هیکل گُنده کرده چه استفاده‌یی ازش ببرد، هر کدام با یک گلوله تو شقیقه دیگر وجودِ خارجی نداشتند. یک‌جورهایی، یک چیزهایی‌ به‌م نچسبید. یکی‌ش این‌که چون اصلن فکر نمی‌کردم فتحی این بلا را سرشان بیاورد، دوست داشتم شخصن با حسن کُرد تصفیه‌حساب کنم و مشت‌ولگدی نثارش کنم که فتحی مهلت نداد. یکی دیگرش هم این‌که از همان لحظه از فتحی ترسیدم.

فتحی گفت «حالا بریم حال‌وحول.» رفتیم آپارتمانی طرف‌های میرداماد که می‌گفت مالِ خودش است. پرسید «چی می‌زنی؟» گفتم دودجات. گفت «تو هم؟ نمی‌دونسم.» گفتم هوس کردم. توی آش‌پزخانه‌ی اوپن‌ بساطِ قُل‌قُلی راه‌انداخت و نشست روبه‌روم. کمی که سبُک شد، غش‌غش خندید «گریپاژ کردی و خودت نمی‌دونی مهندس.» راست می‌گفت. توی عمرم دعوایی نکرده بودم که دست و پایی توش بشکند؛ یک جسد، یک مُرده ندیده بودم، و حالا با همین دو تا چشم‌م مُتلاشی‌شدنِ مغزِ دو نفر تو فاصله‌ی دو متری‌ را دیده بودم. این آخرِ آخرِ همه چیز بود. فتحی گفت «هیچ می‌دونی اگه کله‌ی یه سوسکو بکنی تا چن وقت می‌تونه زنده بمونه؟» بُهت‌زده پرسیدم سوسک؟ اشاره کرد به سوسکی که داشت تلاش می‌کرد خودش را بکشاند به سطحِ میز. با حرکتی سریع سوسک را بینِ دو انگشت گرفت، کله‌اش را کند و گفت «ده روز.» انداخت‌ش زیرِ پاشنه‌ی کفش و غیژغیژ له‌ش کرد. گفت «ولی حالا دیگه بلکُل از شرش خلاص شدیم.» ….

خرید رمان «خودسر» نوشته بهرام مرادی در کتابفروشی «آمازون»

از همین نویسنده: