این شعر گونتر گراس با ترجمه شروین فریدنژاد و مقدمهای از بابک مینا هفت سال پیش در زمانه منتشر شده است. امروز هم شعر گونترگراس که در زمان انتشارش بحث انگیز شد (بنگرید به اینجا) خواندنی است:
بابک مینا: «گفتن حقیقت» مضمونی ست که ریشههای آن به نیچه میرسد: حقیقت چیست؟ چگونه باید حقیقت را گفت؟ بگذارید روی گفتن مکث کنیم. زنجیره بیپایان گفتار از صبح تا شام در رسانههای گروهی، از زبان کارشناسان، روزنامهنگاران، سیاستمداران، روحانیون، شومنها، دلقکهای رسانهای، گفته میشود.
اما چه کسی میتواند از زیر بار غبارآلود این همه تعینات ملالانگیز کلام، این سلطنت مستبدانه زبان که علیه زبان عمل میکند، از بیرون و درون به مفهوم حمله میکند و او را در خود میفشارد و میخشکاند تا آن را به سکونی مطلق فروکاهد، حقیقت را ـ که چیزی نیست جز ترکی بر دیوارههای استبداد گفتار ـ بگوید؟
ادبیات امکانی ست برای رهایی از این استبداد شوم کلام. رهایی از این همدستی مشکوک زبان با قدرتهای مستقر و مسلط. گونتر گراس، این «غول زیبا»، متنی ساده نوشته است. چرا ساده؟ چون کلمهها همان کلمههای روزمرهای ست که ما در روزنامهها میخوانیم و یا در رادیو و تلویزیرون میشنویم. حلقههای همان زنجیری که هر روز ما را با آن حلقآویز میکنند. او «حقیقت» را میگوید چون ما را از این زنجیر رها میکند. چون دوباره نیروی تخیل کلمات را از بیشرمی واقعیت پس میگیرد. نبرد ادبیات با دروغ سیاسی و سیاست دروغ ادامه دارد.
آنچه باید گفت، گونتر گراس
چرا سکوت میکنم؛ چنین طولانی پنهانش میسازم
آنچه آشکار است و در نقشههای جنگی،
تمرین شده
و ما جان بهدربردگان، در پایانش،
سرانجام جز پانوشتی نیستیم.
ادعای حقِ حملهی پیشدستانه،
که میشود ایرانیانی را که پهلوانپنبهای دروغین به یوغشان کشیده و
سازمانیافته به شادی و هلهلهشان واداشته،
نابودکرد؛
چون درسرزمینشان،
شاید که بمب اتمی ساخته میشود!
چرا خود را بازمیدارم،
آن سرزمینی را به نام یاد کنم،
که آنجا سالهاست – هرچند در نهان –
توان هستهای فزایندهای در دسترس است
اما لجامگسیخته، که هیچکسی را به آزمونی
بدان راه نیست؟
این همگانی نهانکردن واقعیتی آشکار را،
که سکوت من، فرمانبردار اوست،
دروغی خفتبار میبینم؛
و اضطراری که تنبیه در یکقدمی است،
هرگاه که فرمانش نبری؛
که فتوای «سامیستیزی»، اتهامی آشناست.
اما اکنون، که از سرزمین من،
با آن دیرگناهی که هیچش مثال نیست،
و همیشه و دوباره،
به یادش میآورند و سرزنشش میکنند،
– وزان سوی دیگر، تاجرانه و مزورانه،
به امید رستگاری و به تاوان گناه–
میگویند زیردریایی دیگری باید به اسراییل
فروختهشود؛
ویژهگیاش آن است که کلاهک همهویرانگرش،
آنجایی را نشانه میگیرد،
که وجود حتا یک بمب اتمی هم درآن اثبات نشده؛
از بیم درستی آن،
میخواهم که گفتهباشم، آنچه باید گفت.
چرا دیرزمانی سکوت کردم؟
چراکه میاندیشیدم، پیشینهی من،
– که دامانش از آن لکهی ننگ هیچگاه پاک نخواهدشد–
بازم میدارد، این حقیقت را، علیه اسراییل
–که به آن وفادارم و وفادار خواهمماند–
بر زبانرانم و به چرایی بازپرسم.
چرا اما اکنون لب به سخن باز میکنم؟
سالخورده با آخرین قطرههای مرکب:
اسراییل اتمی، به خطر میاندازد،
صلح جهانی به خودی خود شکننده و ناپایدار را.
باید گفت آنچه گفتنیست،
شاید که فردا دیر باشد؛
چراکه ما – آلمانیهای کمرخمکرده زیر بار گناه –
همدست جنایتی میتوانیمشد،
که از پیش دیدنی است و همدستی ما،
با هیچکدام از بهانههای آشنا،
توجیه نخواهدشد.
اعتراف میکنم: بیشتر سکوت نخواهمکرد،
که از فربیکاری و دورویی غربیان،
بهتنگ آمدهام؛
باشد که دیگران بسیاری هم،
خویشتن از بند این سکوت برهند؛
بانی این خطر شناخته را
به ترک این خشونت بخوانند و
بخواهند
مهار بیمانع و پایدار
توان اتمی اسراییل
و سازههای اتمی ایران را،
به یاری نهادی جهانی،
که دولتهای هر دو کشور، پذیرفتهاش باشند.
تنها اینگونه میشود همگان را، اسراییلیها را، فلسطینیها را،
بیش از آن، همهی مردم را،
– در این زمینی که توّهم اشغالش کرده و در آن
همه تنگ در کنار هم به دشمنی زندهاند–
و سرآخر ما را هم،
یاریکرد.
ترجمه هایی مثلِ این آدم را به فکر فرو می برد آیا مترجم نباید قدری خودش را جای خواننده بگذارد ببیند چقدر حسّ و معنای متن را می تواند گرفته باشد؟
آیا مرزی هست برای این که مترجم تا همانجا باید زحمتِ ترجمه بکشد و سپس طفلِ صغیرِ متن را رها کند در سرزمینِ بیگانه ای به دستِ سرنوشت؟
خلیل / 16 May 2018
سلمان رشدی از دوستان نزدیک گونتر گراس است و خود را از شاگردانش می داند, و او را استادی در نویسندگی, رقص, نقاشی, کیف و لذت بردن از زندگی و بسیاری چیزهای دیگر.
به مناسبت این شعر برخی مقامات در تهران گراس را به جمهوری اسلامی دعوت کردند, اما پس از مدت کوتاهی دعوت را پس گرفتند و گونتر گراس از یادشان رفت.
در ذیل دو مقاله از رشدی در ستایش استادش.
مقالهء اول از ۱۹۸۲ و منتشر در نشریهء وزین ادبی “گرانتا”,
و دیگری از سال ۲۰۱۵.
ON GÜNTER GRASS
Salman Rushdie
In the summer of 1967, when the West was – perhaps for the last time – in the clutches of the optimism disease, when the microscopic, invisible bacillus of optimism made its young people believe that they would overcome some day, when unemployment was an irrelevance and the future still existed, and when I was twenty years old, I bought from a bookshop in Cambridge a paperback copy of Ralph Manheim’s English translation of “The Tin Drum.
1982, GRANTA
—————————————–
The Greatness of Günter Grass
(Later, when people threw slurs at him—Nazi, anti-Semite—I thought: let the books speak for him, the greatest anti-Nazi masterpieces ever written, containing passages about Germans’ chosen blindness toward the Holocaust that no anti-Semite could ever write.)
April 13, 2015, The New Yorker
هوشنگ / 17 May 2018
متأسفانه این استاد بزرگ ادبیات و این وجدان بیدار زمانۀ بی وجدان ما چهره در نقاب خاک کشید و زنده نماند تا ریاکاری و دورویی آلمانی ها را در مورد کشتار کردها در کردستان تریکه و عراق و سوریه به نقد بکشد. بی شک اگر او زنده بود اکنون مرکل و راست های آلمان را به سبب فروش سلاح های فوق مدرن و تانک های لئوپارد به حکومت داعشی اردوغان با شعر و داستان قدرتمندش به چالش می کشید. این شعر مرا بار دیگر به یاد ان بخش از دفاعیۀ عبدالله اوجالان انداخت که در دادگاه خود از حاضران خواست نسخه ای از دفاعیاتش را به دست گونتر گراس نیز برسانند تا در جریان محاکمه و دفاع خلق کرد قرار بگیرد.
کارو / 18 May 2018