اروپاییها دیروز در یک هوای مردد، روز کارگر را با تظاهرات و سان و رژه جشن گرفتند. در فرانسه، بچهها و پسر و دخترهای شاد و شنگول و گاهی هم بیکارها و فقیر فقرا توی کوچه و خیابان گل – مرواریدهای سفید میفروختند. این جا و آن جا هم بساط دود و دم سوسیس کبابی و بلوط بو داده به راه بود.
اما همه جا ازاین روحیه جشن و شادی و اعلام آزادانه درخواستها خبری نبود. بعضی جاها مثل چین اصلاْ خبری نبود. و جاهایی هم کتک و ضرب و شتم و زخمی شدن و زندانی شدن سبیل بود مثل ترکیه … و در ایران؟
ناگهان یاد آن روز کارگری میافتم – یادم نیست ۵۹ بود یا ۶۰ – که در سفری، از کرمانشاه میگذشتم. غروب بعد از تظاهرات بود و از شیشه اتوبوس، سه تا جسد را دیدم که افتاده بود کف خیابان و بعد شنیدم در خیلی از شهرهای دیگر هم مثل این منظره دیده میشده … باری، ۴۰ سال پیش در خود فرانسه هم اول ماه می با امروز تفاوتهایی داشت:
آن روز تظاهرات روز کارگر، بعد از ۱۴ سال ممنوع بودن، برای اولین بار آزاد شده بود. دولت دوگل اجازه داده بود که مردم به دعوت سندیکاهای کارگری به خیابان بیایند و در این جشن سنتی شرکت کنند.
اما گردباد حوادثی که از ۹-۸ سال پیش در تمام دنیا چرخیده بود و هر کجا نظم مستقر دنیا را از جا جنبانده بود، از راه رسید و بساط شادی پاریسیها را به هم ریخت … و اولین حادثه ماه ی را که میرفت تا همه جنبشهای فکری و فلسفی و سیاسی بعد از جنگ را در خودش متبلور کند، افتتاح کرد!
دو سندیکای بزرگ و جا افتاده کارگری که پر از مردانی نبرد آزموده و مفتخر به مدالهای قهرمانی جنگ بودند با کارگرهای جوانی روبرو شدند که زیر عکسهای تروتسکی خائن یا مائوتسونگ مرتد یا پرچم سیاه آنارشیستها، جمعهای مستقل خودشان را به میدان آورده بودند.
گروههای انتظامات «C.G.T» سندیکای طرفدار حزب کمونیست، سعی کردند جلوی آنها را بگیرند … و بزن بزن شروع شد … و از همه جا شدیدتر دور و بر پرچم سیاه سیاهپوشان آنارشیست.
دقت به بعضی از نکتههای این ماجرا میتواند ما را برای ورود به سریال می ۶۸ که به تعبیری آغاز داستانهای امروز ما است، آماده کند. اولین نکته این است که دولت، دولت ژنرال دوگل است؛ بنیانگذار مقاومت فرانسه و سردار سربلند جنگ، با همکارانی مثل آندره مالرو و رجالی که اغلب قهرمانان جنگ و نهضت مقاومت بودهاند.
خب میدانید که قهرمانان جنگ، حق خودشان میدانند تا زنده هستند، قهرمان بمانند. اما تا چند روز بعد خواهیم دید که جوانهای نسل بعد از جنگ، این حرفها سرشان نمیشد. وسطهای ماه می در دانشکده هنرهای زیبا آفیشی درست میکنند که صورت دوگل، ماسکی است، زیرش هیتلر.
ماه می ظاهراً قهرمان نمیشناسد.
نکته دیگر اینکه چپهای جا افتاده، بگوییم چپ بوروکرات، چشم دیدن رقیب خودش را ندارد و حوادث بعدی نشان میدهد که اپوزیسیون سازمانیافته سابقهدار، چپ بوروکرات، همدوش حکومت، محافظ ساختار جامعه است و هر دو به نوعی در قدرت شریک و مشترک. و البته طبق معمول همیشه ، صحبت از رهبری است!
و فعلاً نکته سوم اینکه: شاهد علائم ظهور نسلی هستیم که از شنیدن سخنان همیشگی دو قطب پوزیسیون و اپوزیسیون خسته شدهاند و در جستجوی کلامی تازه هستند و ظاهراً این کلام را هم یافتهاند …
و این نسل که از اواخر سالهای ۵۰ خرده خرده پا به عرصه عام جامعه گذاشته بود، در سالهای ۶۰ و به خصوص می، ژوئن ۶۸ با فشار آرنجهایش، در صحنه عام جامعه، که توسط نسل قبل اشغال شده بود، دارد فضای جدیدی را باز میکند.
اینکه این فضا چگونه فضایی است و سخنشان چیست و نحوه عملشان کدام است؟ روز به روز جلو میرویم و میکوشیم به زوایای مختلفش نگاهکی بیندازیم. عجالتاً صورت مسأله این طور فرض میشود:
در دوران سازندگی و رفاه دهه بعد از جنگ که جامعه دارد با یک موزیک دوصدایی، برخاسته از شیپور حکومتی – حافظ اقتدار ملی و سلسله مراتب اجتماعی و اخلاقی – و طبل اپوزیسیونی – اکثراً توتالیتر و بروکراتمآب، به ملال و بیتفاوتی میرقصد که ناگهان از گوشه و کنار مجلس، چهرههای جوانی وسط معرکه میپرند و به سرعت حلقهای بزرگ تشکیل میدهند و با سازهایی که هر کدام صدایی تازه و متفاوت دارند، ارکستر بزرگی را به سبک رولینگ استونز و بیتلها برپا میکنند … و شروع به زدن …