روزهای ماه مه – روز اول
قیافهی امیر پرویز پویان جلوی چشمم است. دهانش، چشمهایش، حتی شیشههای عینکش، از شادی و غرور میخندند. دستش را مشت کرده و در هوا تکان میدهد. سرش برای جثهی کوچکش بزرگ است.
یکی از این حبابهایی که در کتابهای کارتون بالای سر آدمها میکشند تا گفتوگوها و فکرهاشان را بنویسند، فاصلهی سرش را تا سقف، پر کرده است و صدای پویان که برای سرش هم بزرگ است، توی آن حباب را با این کلمههای مکرر پر میکند: «زنده باد کوهن بندیت!»
مثل فریادی توی کوه که هی طنین میاندازد و هی مکرر میشود، مکرر میشود تا محو میشود. توی حباب نوشته شده زنده باد کوهن بندیت، غول سرخ مو… دانیل کوهن بندیت… غول سرخ… اسمش را از رادیو میشنویم، در اخبار شورش ماه می فرانسه.
رادیو ایران شورش و غول سرخ مو را میگوید، مجنون. علی میگوید: «درود بر جنون شجاعان، جنون شجاعان عقل و تدبیر زندگی است.»
پویان، مشت خود را که برای بیان شادی و غرورش خیلی کوچک است، به شیوه حماسیاش، مثل هر وقت که از چهگوارا حرف میزند، در هوا تکان میدهد. یکیمان میگوید:
ببین امیر! میشود یک کاری کرد… کاری که این دانشجویان دارند میکنند… اخوان برای خودش کرده میگوید بیمرگ است دقیانوس… دقیانوس بیمرگ نیست!
حالا دقیانوس مرده. پویان مرده. اما مرگ هست و مرگ بیمرگ است.
همین چهل سال پیش بود که همهمان زنده بودیم. محصلهای جوانی بودیم. پولهای تو جیبیمان را روی هم گذاشته بودیم و در یک ساختمان مشکوک و درب و داغون، اتاقی اجاره کرده بودیم برای همهی کارهای ممنوعمان. و اسمش را گذاشته بودیم «هتل فلاکت».
همهی کارهای ممنوعمان دو تا بود. بحث کردن بود و خواندن کتابهای ممنوع که حالا ممنوع نیست، اما نمیخوانیم. و گاهی هم چکهای عرق میخوردیم و آواز میخواندیم.
فرش هتلمان کاغذ روزنامه بود و مزهی عرقمان خیارشور و سیگار… سیگار پشت سیگار. دوستانی هم بودند که گاه کلید را امانت میگرفتند و در عوض به اجاره کمک میکردند. چیزهای ممنوع آنقدر بود که بشود گفت بچههای خوشحالی نبودیم. اما دوستهای زیادی داشتیم و مهمترینشان زنها و مردهای نامریی بودند که از شکم تاریخ یا از دل ممالک دوردست میآمدند و اسمهایشان را همه میدانید. گرچه حالا اکثرا مردهاند. پویان هم…
اما کوهن بندیت هنوز زنده است. معاون شهر فرانکفورت بود و حالا نمایندهی سبزها در پارلمان اروپا است. خیلی هم غول نیست. قد متوسطی دارد. از من کمی کوتاهتر است. در ماه می سال 68، ناگهان برای مدتی غول شد.
چند ماه پیش رییس جمهور فرانسه که او هم به نوبهی خودش از بندیت کوتاهتر است گفته بود: باید مه ۶۸ را محو کرد یا با آن تسویه حساب کرد، یک همچین چیزی… و عدهای هم صدا به صداش داده بودند… و عدهای هم سوت کشیده بودند و او را هو کرده بودند. جنجال شد. جنجالی که روز به روز تا به امروز شده دهها کتاب، فیلم، برنامههای چند ساعته تلویزیون، مقالههای تمام نشدنی روزنامهها، سایتهای اینترنتی و الی آخر…
و در این وسط یک چیز روشن شد: می ۶۸ تمام نشده، یکی میخواهد تمامش کند و یکی میگوید تمام شدنی نیست. فکرش را که میکنم، نمیدانم بر و بچههای هم سن و سال آن روز ما، امروز در هتل فلاکت، در این باره چه میگویند؟ اصلا چیزی میگویند؟