طرحی می‌ریزیم، اما به نتیجه‌ای می‌رسیم خلاف آنچه آرزویش را داشتیم. می‌خواهیم حیطه امکان را گسترش دهیم، اما نتیجه کار دست ما را می‌بندد. موضوع این یادداشت که در اصل فراهم شده برای سخنرانی‌ای در برلین با عنوان “چپ و پرسش‌های آن: دولت، جامعه، هویت” (به تاریخ ۱۲ آوریل ۲۰۱۸ همراه با مراد فرهادپور) بررسی این مشکل در پهنه سیاسی با نظر به تجربه چپ است.

پارادوکس سیاسی: مردم ولی فقیه را برکشیدند، و او آنان را فروافکند. ولایت بر صغیران
پارادوکس سیاسی: مردم ولی فقیه را برکشیدند، و او آنان را فروافکند. ولایت بر صغیران

عنوان این جلسه را برگزارکنندگان گذاشته‌اند: “چپ و پرسش‌های آن: دولت، جامعه، هویت”. من کوشش می‌کنم از طریق چیزی به این موضوع‌های پرسش راه پیدا کنم که پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، به آن “ناسازه سیاسی” (Le paradox politique / The political paradox) می‌گوید . ریکور این اصطلاح را در مقاله‌ای به همین نام یعنی “ناسازه سیاسی” به کار برده است. مقاله در سال ۱۹۵۶ منتشر شده است و واکنشی بوده به سرکوب قیام مجارها به دست نیروهای پیمان ورشو. قیام مجارستان و سرکوب آن شوک بزرگی بود که به چپ وارد شد، به ویژه به چپ اروپایی که تا حدی استقلال فکری داشت. پرسش این بود که مگر قرار نبود که کمونیست‌ها برقرار کننده دموکراسی حقیقی باشند، پس چه شد که مردم را سرکوب می‌کنند. پل ریکور در ماجرا تضادی دید که آن را به عنوان یک ناسازه تقریر کرد. ساده می‌کنیم و می‌گوییم تضادی که دید تضاد میان جامعه و دولت بود. پل ریکور توجه کرد به این که این تضاد در کشورهای مدعی سوسیالیسم هم نه تنها حل نشده بلکه به نظر می‌رسد تشدید شده باشد.

اما هدف ریکور تنها انتقاد از بلوک شوروی نبود. او با بحث “ناسازه سیاسی” بر مسئله‌ای فراگیر انگشت گذاشته بود که آن را این گونه تبیین می‌کرد: هم آن چیزی که افراد را قادر می‌سازد در یک واحد سیاسی بزیند – چیزی که با یک رژیم ویژه و مجموعه‌ای از نهادها معرفی می‌شود – همانی است که آنان را بازمی‌دارد برای آنکه به قلمرو سیاسی و کنش سیاسی اصیل خود شکل دهند.

پل ریکور موضوع “ناسازه سیاسی” را متأثر از هانا آرنت  طرح کرده است. هانا آرنت در تحلیل “موقعیت انسانی” (The Human Condition)، بنابر گزارش پل ریکور، تمایز قایل می‌شود میان بُعد افقی و بُعد عمودی کنش  سیاسی.  در بعد افقی با روند، خودانگیختگی و شروع مواجه می‌شویم، در بعد عمودی با نهاد، قاعده، سنت؛ با ادامه دادن چیزی که پیش از ما جریان یافته است. بحث ناسازه سیاسی به بحث تفکیک سیاسی، تفکیک میان سیاست و امر سیاسی راه برده است. ما در حد استفاده از اصطلاح “ناسازه” سیاسی می‌مانیم و کوشش می‌کنیم ایده نهفته در پس آن را برای موضوع هویت چپ به کار بریم. اصل ایده همانی است که در عنوان “پارادوکس” به بیان درآمده که آن را ما به پیروی از داریوش آشوری “ناسازه” خواندیم. ناسازه یک تضاد ساده نیست، تناقض میان چیزی است که به آن باور داریم، و چیزی است که از آن باور حاصل می‌شود. پارادوکس یک واژه مرکب یونانی است که خلاف آمد انتظار معنا می‌دهد. پس منظور از ناسازه سیاسی از دید ریکور ناسازگاری میان آرزوست که در سطح همزیستی برای بهبود همزیستی وجود دارد و آنچه در بعد عمودی سیاست‌ورزی به بار می‌آید. به فارسی می‌گوییم: چه می‌خواستیم، چه شد. این معنای پارادوکس در بحث ما است.

ناسازه سیاسی ایرانی، چه می‌خواستیم چه شدِ تکرار شونده و فراگیر است. همه به نوعی گرفتار آن هستیم. البته ابتلا به ناسازه سیاسی به ایران محدود نمی‌شود. ناسازه سیاسی جهان‌گستر شده است. چیزهایی رخ می‌دهند که ابتدا هیجان و امید ایجاد می‌کنند و بعد نتایجی خلاف انتظار بار می‌آورند. مثلا فکر کنید به “جهانی شدن” که امید به همزیستی در دهکده جهانی را برانگیخت، یعنی همسازتر شدن، اما مثلا به گزارش توما پیکتی فکر کنید که خبر از ناهمسازتر شدن می‌دهد.

گفتیم که در ایران همه مبتلا به پارادوکس سیاسی هستیم. مذهبی‌ها را در نظر گیرید. نواندیشان دینی آزادیخواه و منتقد متوجه پارادوکسی گشته‌اند که مذهبی‌های گرونده به اسلام دولت‌خواه به آن دچار شدند. می‌خواستند اسلام گسترش یابد، جامعه به زعم آنان اخلاقی و پارسا شده و قسط اسلامی برقرار شود؛ حال با حیرت می‌نگرند که چه می‌خواستند و چه شد. نواندیشان دینی آزادیخواه به این نتیجه رسیده‌اند که به لحاظ سیاسی سکولار شوند، یعنی جدایی دین و دولت را بخواهند تا از این تنگنا به درآیند. کار آنان نسبتاً ساده است: دین بماند در همان سطح افقی همزیستی، و نهاد دینی روحانیت نخواهد که از نردبان عمودی قدرت بالا رود. نواندیشان دینی امکانات تفسیری کافی در اختیار دارند تا دست کم خود را قانع سازند که پارادوکس الاهیات سیاسی را برای خود حل کرده‌اند.

در مورد چپ‌های سخت‌کیش مشکل‌تر است حل ناسازگاری آرزویی که داشت‌اند  یا دارند و حاصلی که به بارآورده‌اند یا به بار خواهند آورد. تئوری‌شان به اصطلاح گَل و گشاد نیست و هر چیزی را نمی‌توانند از توی آن بیرون بکشند. از طرف دیگر در سنت سیاسی یک مشابهت با مذهبی‌های متعصب دارند که باعث می‌شود رها شدن از پارادوکس سیاسی برای آنان سخت باشد. این مشابهت خودارجاعی بودن است که آن را می‌توانیم این گونه بیان کنیم: مرجع رسیدگی به اعمال ما خود ما هستیم، یا تئوری ما خود مرجعِ خود است.

اتفاقاً یکی از شکل‌های پارادوکس که توجه ویژه‌ای برانگیخته و درباره آن پیوسته بحث شده، پارادوکس ناشی از خودارجاعی است. مثالی که شاید به گوشتان خورده باشد، قضیهٴ “جمله ناراست” است که به خود برمی‌گردد: “این جمله ناراست است.” اگر این “جمله‌” ناراست‌گو باشد، پس ناراست است که این “جمله ناراست است”، پس این “جمله راست است”، اما خودش می‌گوید که ناراست است. پس راست است، یا ناراست است؟ ناسازگی به آن برمی‌گردد که خودش در مورد خودش قضاوت می‌کند. به بیانی فنی منشأ پارادوکس در اینجا این است که یک گزاره هم به زبان تعلق دارد، هم به ابرزبان، یعنی زبان ناظر بر زبان سطح اول.

این یک مثال منطقی بود، مثالی مابعدالطبیعی بزنیم که کمتر پیش می‌آید که در بحث پارادوکس ذکر شود: خدای مذاهب، به ویژه خدای مذاهب توحیدی. این خدا می‌گوید عادل و رحیم است و تأکید می‌کند که در مورد عادل و رحیم بودن آن، آن گونه که خودش در مورد خودش قضاوت می‌کند، قضاوت کنیم. اگر ما قضاوت دیگری داشته باشیم، بر ما خشم خواهد گرفت و خودش این را با صراحت می‌گوید. خدا به این ترتیب خود را در یک موقعیت پارادوکسیکال قرار می‌دهد و همراه با خود آدمیان را.  کسی که هوشیار باشد و این ناسازگی را برنتابد، مجازات می‌شود.

باید کوشش کنیم شبیه آن خدا نشویم. اما می‌توانیم به سادگی بشویم.  این جمله را در نظر بگیرید که در سرآغاز نطق استالین به مناسبت مرگ لنین در دومین کنگره شوراهای کل اتحاد شوروی (۲۶ ژانویه ۱۹۲۴) آمده است: «ما کمونیست‌ها مردمی از سرشت ویژه‌ایم.» خوب چه کسی این را تعیین می‌کند؟ یک رهبر کمونیست‌ها. او در واقع تعیین می‌کند که چه کسی دارای سرشتی ویژه‌ است، چیزی که مفهومی مابعدالطبیعی است: یعنی چه از سرشتی ویژه؟ این جمله یک آیه است، آیه‌ای که تصمیم گیرنده در باره صدق و مصداق آن نازل‌کننده آن است. این جمله آیه‌وار استعداد برانگیختن خونریزی دارد.

خودارجاعی را رویکرد گفتمانی باطل می‌کند که سطوح زبان را بازمی‌شناسد، مطلق را نسبی می‌کند، در برابر نهاد برنهاد می‌گذارد، از یک دو می‌سازد، امکان انتقاد درونمان را می‌نمایاند. “کاپیتال” سرمشقِ خوبی از بطلان خودارجاعی را به ما نشان می‌دهد: جهان ما یک جهان کالایی است و کالا به کالا ارجاع می‌دهد، همه چیز می‌شود کالا. کالا اول و آخر است. نقد درونمان مارکس ما را از زنجیره بی‌انتهای کالا−کالا و خودبازپروریِ خودارجاعِ سرمایه به شکلِ سرمایه-کالا-سرمایه بیرون می‌آورد. طرح مبارزه طبقاتی در آغاز مانیفست اعلام نبرد به خودارجاعی صاحبان ثروت و قدرت است.

در مقاله‌ها و کتاب‌هایی که درباره پارادوکس می‌نویسند جای یک نمونه، و شیوه تحلیل و انحلال آن بسیار خالی است: خدا را می‌آفرینیم، آن را فرامی‌افکنیم و او ما را فرومی‌کوبد. این همانند پارادوکسی است که پل ریکور در بحث پارادوکس سیاسی دیده است که آن را به صورت “چه می‌خواستیم، چه شد” ساده کردیم. تحلیل‌گر پارادوکس الاهیاتی لودویگ فوئرباخ است. تحلیل او را می‌توانیم فتیشیسم خاص بنامیم. مارکس تحلیل‌گر فتیشیسم عام است. محصول کار، کار بیگانه شده با کارگر، بت‌واره می‌شود، فرا می‌رود و آفریننده خود را فرومی‌کوبد. کالا در خودارجاع بودنش است که می‌تواند بت‌واره شود، همان گونه که خدا با خودارجاعی‌اش خدا می‌شود.

آنچه جنبش سوسیالیستی را برانگیخت، نیاز اجتماعی به مقاومت در برابر خودارجاعی سرمایه بود. نقد سوسیالیست‌ها به لیبرال‌ها این بود که آزادی لیبرالی به صورت آزادی منفی، به صورت “آزادی−از”، به خودی خود مانع موقعیت‌های پارادوکسیکال برآمدن ضد آزادی از درون آرزوی آزادی نمی‌شود، و این به دلیل امکانی است که برای خودارجاعی سرمایه وجود دارد. جنبش چپ در مجموع آن، جنبشی بوده است با انگیزه توانمندسازی مردم برای آنکه جامعه در موقعیت پارادوکسیکال قرار نگیرد، یعنی خودش با برآمدش در آشتی قرار گیرد. چپ به عنوان فلسفه یعنی نقد پارادوکس الاهیاتی و تحلیل انتقادی همه پارادوکس‌های وجودی. چپ به عنوان جنبش اجتماعی یعنی مبارزه برای توانمند سازی جامعه برای بیرون آمدن از موقعیت‌های پارادوکسیکال.

برگردیم به آغاز گفتار و انگیزه پل ریکور از نوشتن مقاله “ناسازه سیاسی”. او هم مثل دیگر روشنفکران چپ و آزادیخواه با حیرت شاهد سرکوب مردم در مجارستان شده بود و با خود گفته بود که کمونیست‌ها چه می‌خواستند، چه شد. یعنی کمونیست‌ها هم نتوانستند مسئله پارادوکس سیاسی را برای خود حل کنند. می‌دانیم چرا نتوانستند: خودارجاع شدند. مظهر خودارجاعی، حزب واحد است. این البته جواب ساده‌ای به مسئله پارادوکس سیاسی کشورهای سوسیالیستی است. اگر به این بسنده کنیم که بگوییم کاش یک نظام تک‌حزبی − از جمله به صورت اِعمالِ جبریِ رهبری بر چند حزب نمایشی − برقرار نکرده بودند، و دیگر نباید چنین اشتباهی تکرار شود، برخوردمان با مشکل جدی نیست.

اگر همان شیوه نقد پارادوکس فتیشیسم را درباره دولت سوسیالیستی هم به کار ببریم، بایستی به نقد قدرت از زاویه بت‌وارگی آن بپردازیم. قدرت از جامعه برمی‌آید، اما با آن بیگانه می‌شود. این بیانی از پارادوکس سیاسی است. ما تنها با توسل به گفتمان بهره‌کشی نمی‌توانیم این پارادوکس را توضیح دهیم. در اینجا به یک دلیل ترانسندنتال نیاز داریم، یعنی بایستی به شرط امکان بیگانگی و بت‌وارگی بیندیشیم، چیزی که بهره‌کشی پیامد آن است و برای آنکه مسبب آن باشد بایستی فاصله‌ای را ایجاد کند که به سمت بیگانگی برود. اما آن فاصله خود مقدم است بر امکان بهره‌کشی و در واقع ممکن‌ساز آن است. فاصله تبعیض است و بهره‌کشی امتیازوری‌ای است که در ادامه تبعیضی است که اصولا آن را ممکن می‌سازد. اما گفتمان تبعیض به گفتمان بهره‌کشی فروکاستنی نیست و از طرف دیگر کل مکانیسم بهره‌کشی  را نمی‌تواند با مفهوم تبعیض توضیح داد. تبعیض شرط ترانسندنتال بهره‌کشی است، یعنی شرط امکان آن را فراهم می‌سازد.

هر گروه‌بندی‌ای این استعداد را دارد که یک رابطه تبعیض‌آمیز ایجاد کند. گروه‌بندی قدرت ایجاد می‌کند و پویش قدرت می‌تواند به سمت تبعیض برود. آیا این منشأ پارادوکس سیاسی است؟ اگر چنین باشد، چون انسان موجودی اجتماعی است، در گروه است، گروه ایجاد می‌کند، و درگیر روابط قدرت می‌شود، و قدرت می‌تواند تبعیض‌آور باشد، پس ریشه پارادوکس در خود جامعه است. اگر همزیستی، بودن در یک جهان مشترک، به قول هایدگر Mit-Sein، یک وجودیه، یک Existenzial یعنی مقوله وجودی وجود ما باشد، پس گرفتاری در پارادوکس هم، یعنی داشتن یک وجود ناساز هم به نحوه بودن ما تعلق دارد. این بعد تراژیک وجود است. تراژدی، نمایشِ مَغاک میان چه بود و چه شد است. ما آنچه را که پل ریکور پارادوکس سیاسی می‌نامد، می‌توانیم تراژدی سیاست بنامیم.

ژان−ژاک روسو تراژدی اجتماعی را به نابرابری برگردانده بود. آغاز بدبختی را در این دیده بود که کسی زمینی را محصور می‌کند و می‌گوید این مال من است. رساله درباره نابرابری روسو یکی از زادگاه‌های اندیشه سوسیالیستی است. برانگیزنده این اندیشه آرزوی غلبه بر آن عاملی است که زندگی انسانی را تراژیک می‌کند: عامل نابرابری. اما این اشتباه بود که نابرابری تنها به بهره‌کشی برگردانده شود، تنها به مناسبات مالکیت. در تصویر ژان−ژاک روسو درباره منشأ نابرابری خطی که دور یک تکه زمین کشیده می‌شود و یک جدایی  و تبعیض برقرار می‌کند، بر مالکیت شخصی مقدم است. آنچه در کاپیتال زیر عنوان انباشت آغازین سرمایه طرح شده بنیاد‌گذاری‌ای است در درون یک نظام تبعیضی. نظام تبعیضی بازتولید می‌شود، چهره عوض می‌کند و با هر تحول و پیامدش یک موج تازه انباشت را برمی‌انگیزد. نمونه ایران را به یاد آوریم: با برقراری آپارتاید اسلامی مرحله‌ای دیگری از انباشت سرمایه در ایران آغاز شد. سرمایه‌داری اسلامی به نظام تبعیضی اسلامی برمی‌گردد. مثال روشن دیگر شوروی و اقمار آن است. نظام تبعیضی در آنجا زمینه‌ساز سرمایه‌داری‌ای شد که اکنون بر کشورهای سابقا سوسیالیستی چیره است.

تبعیض مقوله تازه‌ای برای چپ‌ها نیست. آنان بیشتر از هر نیروی دیگری می‌توانند افتخار کنند که علیه تبعیض‌های نژادی، ملی، قومی، زبانی، دینی و جنسی جنگیده‌اند. اما نکته‌ای درست در نقد فمینستی بر مارکسیسم وجود دارد که در شکلی تعمیم‌یافته به این صورت تقریر شدنی است: تبعیض به عنوان یک مقوله مستقل پایه‌ای مورد بحث قرار نگرفته و نقد تبعیض شأن مستقلی در مارکسیسم ندارد.

آیا این باعث تراژدی کمونیسم در قرن بیستم شد؟ پل ریکور به درستی از مارکس به عنوان یکی از استادان و قطب‌های هرمنوتیک سوءظن نام می‌برد. مارکس به ما آموخت که تاریخ را با سوءظن بخوانیم، به عنوان تاریخ مبارزه طبقاتی، و در شکل رسمی مکتوبش به عنوان گزارشی که منشیان طقات بالادست عرضه می‌کنند. می‌بایست هرمنوتیک سوءظن مارکس علاوه بر مناسبات مالکیت، نفس تبعیض را هم مبنای نگرش خود قرار می‌داد و مارکسیست‌ها، به عنوان انسان‌های عدالت‌جو، خوب بود که هرمنوتیک سوءظن را متوجه کردار خود هم می‌کردند. در این حال فردی به نام استالین، نمی‌توانست بدون واکنش تند از طرف همحزبی‌هایش بگوید که ما کمونیست‌ها از سرشتی ویژه‌ایم. هرمنوتیک سوءظن در اینجا می‌گوید، یعنی چه از سرشتی ویژه‌ایم، این برای ما چه امتیازاتی می‌آورد؛ آیا ما داریم یک نظام تبعیضی تازه ایجاد می‌کنیم؟

آنچه مشکل پارادوکس سیاسی را حاد می‌کند این است که قدرت بیگانه شده با جامعه مجهز به ابراز خشونت می‌گردد. البته این سخن دقیق نیست، یعنی این گونه نیست که چیزی باشد به اسم قدرت و این چیز ابزار خشونت را در دست خود بگیرد، همچون یک شئ خارجی، همچون چیزی خارج از خودش. نه، قدرت و خشونت رابطه‌ای درونی باهم دارند. قدرت استعداد آن را دارد که به خشونت تبدیل شود.

این جمله مائو تسه دون را همه شنیده‌ایم: «قدرت سیاسی از لوله تفنگ بیرون می‌آید.» این جمله را مائو در پلنوم ششم کمیته مرکزی حزب کمونیست چین در سال ۱۹۳۸ بر زبان آورده است. او بلافاصله پس از این جمله می‌گوید: «اصل در نزد ما این است که حزب به تفنگ فرمان بدهد، و تفنگ هرگز نباید به حزب فرمان بدهد.» هرمنوتیک سوءظن به ما می‌گوید که این قول را نپذیرید. قدرتی که از خشونت حاصل شود، خشن باقی می‌ماند.

خشونت هم تاریخ و پویش خود را دارد و تمامی تاریخ آن را نمی‌توان فصلی یا سویه‌ای از تاریخ بهره‌کشی تلقی کرد. حساسیت نسبت به آن در چپ ضعیف بوده درست به این خاطر که به عنوان مقوله مستقلی در نظر گرفته نشده است. توجه نشده که یک عامل پارادوکس سیاسی خشونتی است که از قدرتِ ناشی از امتیازوری برمی‌خیزد و چون برخاست دیگر پویش خود را دارد.

از منظر این تحلیل، دولت عرصه‌ای است که در آن پارادوکس جلوه می‌کند. دولت پاسبان نظام امتیازوری است و نمی‌تواند این وظیفه ویژه را انجام دهد مگر اینکه وظایفی عمومی را هم انجام دهد که جامعه را حفظ کند تا نظام امتیازوری مستقر بر آن و در آن حفظ شود. ترکیب  وظایف ویژه و عمومی پارادوکس دولت را می‌سازند.

از یک پارادوکس دیگر هم باید حرف بزنیم که از جنسی دیگر است. فرض کنیم پارادوکس سیاسی نباشد و جامعه از این نظر خوشبخت باشد. برای اینکه خوشبخت بماند باید دچار کمبود نشود، چون کمبود ستیز بر سر منابع را به دنبال می‌آورد و این امر باعث تبعیض و بقیه قضایا می‌شود. برای حل مشکل کمبود به رشد فنی-اقتصادی نیاز داریم اما این رشد هم پارادوکسیکال است: با تحریف و تخریب طبیعت همراه است و طبیعت تخریب شده منابعش را از ما می‌گیرد. بقا به مخاطره می‌افتد. پارادوکس رشد ایجاب می‌کند که به مسئله محیط زیست به عنوان مسئله‌ای مستقل بنگریم، مسئله‌ای که گفتمان آن به تمامی تحویل‌پذیر به گفتمان‌های دیگر نیست.

بر این قرار چپ امروزین بایستی بر روی چهار مسئله متمرکز بماند: بهره‌کشی، تبعیض‌، خشونت، محیط زیست.

ما در ادامه انکشاف ایده بنیادی سوسیالیسم که حل مسئله پارادوکس سیاسی بود، به این چهار مسئله رسیدیم. تفاوت با گذشتگان وسیع‌تر دیدن ابعاد مسائل بشری و نگاه نافذتر و فراگیرتر هرمنوتیک سوءظن آن است.

آیا ما اکنون می‌توانیم بگوییم که راه چاره‌ای برای حل پارادوکس‌های موقعیت انسانی یافته‌ایم؟ نه، چنین ادعایی نمی‌توانیم داشته باشیم. اولریش بِک، جامعه‌شناس آلمانی، مفهوم ریسک را وارد تحلیل‌های اجتماعی کرد. با آموختن از او می‌توانیم بگوییم هر کاری کنیم مخاطره‌آمیز است. چپ در گذشته با اینکه خودش مخاطره‌انگیز شده اما نماینده سیاسی جریان فکری و اجتماعی‌ای بوده که خواسته‌ است ریسک‌ها را بشناسد، با توانمندسازی انسان‌ها از دامنه مخاطرات بکاهد و به جامعه امکان دهد که آنها را مهار کند.

آقای کوینرِ برتولت برشت می‌گوید که «من متوجه شده‌ام که آموزه ما بسیار کسان را می‌ترساند، چون ما برای همه مسائل پاسخی داریم. آیا نمی‌توانیم برای تبلیغ هم که شده فهرستی فراهم کنیم از پرسش‌هایی که به نظر ما کاملا بی‌پاسخ می‌آیند؟» با بحثی که شد دست کم بخشی از این فهرست آماده شد: ما به مسئله‌های پارادوکسیکال پاسخی قطعی نداریم. با تواضع بسیار می‌گوییم که تلاش می‌کنیم ریسک‌ها را در نظر آوریم و جلوی تراژدی‌های اجتماعی را بگیریم.


در همین زمینه