مسئله اصلی ما در این یادداشت این است که آیا روزنامه درمقام یک فرم بیان آگاهیرسانی و تحریک در امروز ایران همان نقشی را بازی میکند که در ایران دوره مشروطه بازی میکرد. این مسئله را با نظر به این نکته طرح میکنیم که دوره مشروطه شاید نقطه اوج درهمتنیدگی کارکرد روزنامه در بستر سیاسیاجتماعی و اثرگذاری مستقیم در بافتِ مردمیِ انقلاب بود. آیا هنوز میتوانیم به این فرم خاص بیان امیدوار باشیم؟ آیا ژورنالیسم میتواند امروز هم به تسریع فرایندهای انقلابی و ضداستبدادی یاری برساند؟ برای پاسخ به این مسئله مسیری احتمالا غیرعادی را از خلال «نیما یوشیج» طی خواهیم کرد.
از انتشار شماره اول نخستین روزنامه (در واقع هفتهنامه) فارسی با نام “وقایع اتفاقیه” حدود صد و سی سال میگذرد. اندکی نگذشت که روزنامههای «دولت عِلّیه ایران» و «ملتی» و «ایران» و «دانش» هم پا به عرصه عمومی گذاشتند. همگی به دوره ناصرالدینشاه و پس از او مظفرالدینشاه تعلق دارند. پنجاه سال کافی بود تا نزدیک به پانزده روزنامه بهطور رسمی فعالیت داشته باشند. همین زمان است که نخستین وسایل عکاسی هم به ایران وارد میشوند و طی دورهای نزدیک به هم شاهد ظهور هم عکاسخانه و هم دارالفنون هستیم.
از آن روزها تا به امروز اتفاقات فراوان سیاسیاجتماعی در این زمینتاریخ رخ دادهاند که بسیاری از آنها را نمیتوان منفک از روزنامهها و فرم بیانیشان در نظر گرفت. با این حال وقتی به اهمیت بنیادی روزنامه پی میبریم که انقلابات مشروطه را در نظر بگیریم و نه فرضاً خود را به انقلاب ۱۳۵۷ یا رویدادهای خرد و کلان پس از انقلاب محدود کنیم. تفاوتی بین کارکرد روزنامه و اهمیت این فرم بیان در دو انقلاب وجود دارد، طوری که در انقلاب مشروطه نمیتوان روزنامه را از فرایندهای اجتماعیسیاسی تفکیک کرد، آن هم از این حیث که روزنامهها یکی از پایههای انقلاب و تسریع فرایندهای براندازانه بودند. اما در انقلاب ۱۳۵۷ روزنامهها چه زیر بار سرکوب و سانسور چه بهخاطر محافظهکار بودن و چه بابت شرایط خاص آن دوره چنین نقش حیاتی را بازی نمیکردند، حتی اگر به نوبه خود در خبررسانی و آگاهی مردم نقش داشته باشند. هر چه از انقلاب اسلامی به سمت این روزهایمان نزدیک میشویم، شاهد افول و تقلیل اکید نقش روزنامه هستیم. پس از قتل چندین روشنفکر انتقادی در دهه هفتاد و هشتاد، روزنامهها دیگر هیچ کارکرد تحولآفرینی نداشتند. روزنامهها در این دوران نه تنها به تسریع رسوخ اندیشه مقاومت بینابین اقشار متفاوت مردم یاری نرساندند، بلکه در مجموع در دستگاه حاکم جذب و همسان شدند و چیزی جز مدافعان وضع موجود نبودند.
بااینهمه باید اشاره کرد که بابت فضای تکصدایی پس از انقلاب ۵۷ وقتی از روزنامههای مخالف حرف میزنیم احتمالاً حواسمان هست که هیچ روزنامه مخالفی وجود ندارد. حتی اگر بخواهیم در دوران پس از اصلاحات به سراغ شرق و اعتماد و دیگر نمونههای فرضاً اصلاحطلب و از قضا پرمخاطب برویم بهروشنی میبینیم که همواره در گلوگاههای سیاسی هیچ نقش موثری نداشتند و همواره درون حدومرزهای ازقبلتعیینشده حرکت کردند. احتمالاً برای همه بدیهی شده است که نمیتوان از اصلاحطلبان انتظاری داشت. آنها حتی اگر با شیوه حکومتمداری و اجرای قوانین نسبت به حاکم زاویه داشته باشند و حتی اگر روزنامهنگاران آنها داغ سرکوب و زندان را چشیده باشند باز هم در نهایت یا در تحلیل نهایی یا در وهلهای حساس از منظر اجتماعی طرف حفظ ساختار سیاسی حاکم و صیانت از انقلاب اسلامیاند. چنان که در روزهای اخیر و با شروع تظاهرات سراسری ۹۶ شاهد آن بودیم.
مسئله اصلی ما در این یادداشت این است که آیا روزنامه درمقام یک فرم بیان آگاهیرسانی و تحریک در امروز ایران همان نقشی را بازی میکند که در ایران دوره مشروطه بازی میکرد. این مسئله را با نظر به این نکته طرح میکنیم که دوره مشروطه شاید نقطه اوج درهمتنیدگی کارکرد روزنامه در بستر سیاسیاجتماعی و اثرگذاری مستقیم در بافتِ مردمیِ انقلاب بود. آیا هنوز میتوانیم به این فرم خاص بیان امیدوار باشیم؟ آیا ژورنالیسم میتواند امروز هم به تسریع فرایندهای انقلابی و ضداستبدادی یاری برساند؟ برای پاسخ به این مسئله مسیری احتمالا غیرعادی را از خلال کار «نیما یوشیج» طی خواهیم کرد.
انقلاب در زبان و انقلاب در جامعه
به باور نیما یوشیج ــ نه پدر شعر نو فارسی بلکه مادر زبان نو فارسی ــ برای آغاز یک نهضت فکری باید اول از همه کاری کرد که مردم متوجه شوند مسئله اصلی در تغییر وضعیت با آن چیزی که همه در سر دارند، فرق دارد. به عبارت دیگر، باید جهت یک دغدغه جمعی را به سمت دیگری منحرف کرد و نقاط دیدهنشده و فهمنشده را به همگان نشان داد به جای آنکه از دیدنیها و صدقهای عینی صحبت کرد. از دید او تا زمانی که نتوانیم به تغییر مسائل خرد و کلان اجتماعیسیاسی و عاطفیروانی فکر کنیم هرگز نمیتوانیم از یک انقلاب یا گسست حرف بزنیم و بر این تصور باشیم که میتوانیم به وضع مستقر یورش ببریم.
فرمهای بیان انقلابی در ساحت نوشتار و گفتار همان اشکال خلاقانه سرهمبندیهای اجتماعی سیاسی هستند که از دل مکان زمان مستقر، امر نو یا امر رویتناپذیر و نامناپذیر را عرضه میکنند.
خود این اتفاق فکری یا این گسست از زمانمکان مستقر، دستکم برای نیما توامان هم در حوزه نوشتار اتفاق افتاده است (نوشتاری که میتوانست بسته به موقعیت تاریخیاجتماعیاش به هر فرم بیانی درآید؛ چنان که برای او به قالب شعر درآمده و بارها تکرار کرده در آن دوره و بنا بر اقتضای زمانهاش شعر را ضروریتر از داستان میدیده است) و هم در خود ساحت اجتماعی (نشانه این گسست در ساحت اجتماعی را باید در سوگیریهای جمعی دید که میل بهواسطه آنها بر ساحت اجتماعی و فضای عمومی اثر میگذارد).
نیما درباره پیوند بین این دو وضعیت مضاعف، یعنی رابطه میل جمعی و فرم بیان، و یا نسبت بین ساحت اجتماعی و تولید مادی، در مقالاتش راجع به تغییر وضعیت تولید حرف میزند. او در نوشتههای گردآوریشده در کتاب «درباره هنر و شعر و شاعری»، از یک طرف تغییر وضعیت کار و کارگر در نسبت با جامعه را نشان میدهد، و از طرف دیگر نسبت کار کارخانهای با شیوه تولید اجتماعی و اثراتش بر تولید نوشتاری را نشان میدهد. او به صراحت پای ماشینها را به جای آدمها وسط میکشد: گذر از کشاورزی و دامداری به صنعتگری و فلزسازی که توامان است با گذر از “من” مولف شخصیشده کلاسیک به “او”ی صنعتگر جمعی مدرن. این به معنای ظهور یک ذهنیت نو در تولید مادی است و رشتهای از فرایندهای متفاوت در ساختوپرداخت ذهنیتها را ایجاب میکند. این تغییر اساساً یک اتفاق وجودی است که به زبان مارکس در کتاب گروندریسه در بستر هوش همگانی (general intellect) رخ میدهد.
به باور یوشیج، این گسست از وضع موجود مشروط به تغییر مسائل اساسی ماست و بر سرتاسر جامعه اثر میگذارد. او این تغییر را در حوزه شعر و ادبیات به تغییر در ماهیت برگردانها یا ردیفها و ترجیعبندها مربوط میداند.؛ یعنی به همان ردیفها، برگردانها، و ریتمهای تکراری سیاسیاجتماعی که به زعم او، شعر و ادبیات در واقع با آنها خودش را تنظیم میکند. اگر زمانی صدای رودخانه و گله گوسفندان و باد و باران و الخ، ردیفهای تکراری طبیعی بودند که فرم بیان را مشروط میکردند، حالا وقت آن رسیده بود که با نظر به تغییرات گسترده جامعه و عبور از کارگر یدی به کارگر کارخانهای و عبور از کار فئودالی به کار صنعتگرانه فرم بیان به ردیفهای مصنوعی تازهای مشروط شود که همان فشار یا اثرگذاری نیروهای مادی سازنده یک جامعه است.
این فاصله بین دو فرم بیان ابتدا به فاصلهگیری جامعه از خودش یا شکافی در مناسبات مستقر اشاره دارد. در مورد خاص نیما یوشیج این شکاف هم در شعر با آزادشدناش از قید وضعیت به انقیاددرآمده کلاسیک نشان داد، و هم در جامعهای که با مسائل تازهای مواجه میشود و شکل مبارزه در آن تغییر میکند.
مثلاً در دوره مشروطه شاهد آن هستیم که روزنامه و شکل گزارشنویسی و همزمان ظهور چاپخانه و عکاسخانه با تمام دلالتهایشان، با تمام ماشینیسم متفاوتشان، به ابزار مبارزه بدل میشوند. شعرهای دوره مشروطه نه صرفاً در محتوایشان بلکه در فرم بیان و اساساٌ در لحن و ریتم خواندنشان صدای توپ و تفنگ و اسب میدهند. در همان دوره شاهد این هستیم که اشعار مختلفی تولید میشوند که ردیفها از شعر بیرون زدهاند و به یک منزلت خودآیین شعری رسیدهاند. با آمدن یوشیج است که ردیفها مصنوعی یا ساختگی میشوند. حالا برگردانهایی را داریم که با نظر به تغییر شرایط مادی جامعه مشروط به وضعیت طبیعی قبلی نیستند. شعر دیگر به برگردانهای طبیعی مقید نیست، یا دقیقتر اینکه یوشیج طبیعت برگردانهای شعری را تغییریافته میبیند، مثلا بابت همان تغییر ماهوی جامعه، گذر به یک ماشینیسم نو که به یک گسست اجتماعیفرهنگی و توأمان اقتصادیسیاسی از شرایط موجود اشاره دارد.
انقلاب در زبان و انقلاب در جامعه یکدیگر را ایجاب میکنند. آغاز یک نهضت فکری که به تولید یک ناخودآگاه جمعی تازه و گسستی درون مفاهیم اجتماعی گره خورده است، همزمان است با نهضت انقلابی در خیابانها. و نیز ساخت یک مصنوع وجودی نو در فرم بیان (مثلا گسست زبانی در شعر بهاصطلاح نیمایی) متناظر است با ساخت یک مصنوع وجودی متناظر در جامعه (مثلا نوشتهشدن اولین واژهنامه در همان حوالی مشروطه و حتی مشهودترین نمونهاش خود انقلابات آن دوره).
به همان میزان که فرم بیان عوض میشود نسبت نیروهای مادی هم عوض شده است. این نسبتها اما پیشاپیش عوض شده یا در حال تغییر است یا به قول کافکا دارد نیروهای شیطانیاش را که از امیال مردم وام میگیرد بر در میکوبد.
یافتن وسایل تازه برای مبارزه: آفرینشگری مردم در راه
شاید پرسیده شود که این دریافت منحصربهفرد یوشیج از تغییر برگردانها و همزمان از تغییر شرایط مادی جامعه چه پیشنهادی برای امروز دارد و چه ربطی به ژورنالیسم پیدا میکند. مسئله یوشیج ایجاد یک نهضت فکری از خلال تغییر مسئله و در نتیجه ایجاد گسست در میزانها و معیارهای مسلط بود. او میخواست در ابتدا درک کنیم که برای ایجاد یک تغییر کلان سیاسیاجتماعی به چه باید دقت کنیم. مسئلهاش این بود که هر دوره تاریخی چه برگردانها و چه ریتمهایی را میطلبد و هر بستر خاص نیازمند ابداع چه وسایل تازهای یا چه فرم بیان متفاوتی برای مبارزه است. مسئله این است که اگر دغدغه مبارزه و تغییر وضع موجود را داریم باید حواسمان به تغییر مسائلمان و متعاقبا به درک برگردانها و ریتمهای تازه سیاسیاجتماعی و نیروها و عاطفههای در راه باشد تا به ابزار تازهای متوسل شویم.
روزنامهنگاران جریان غالب به صدق عینی توسل میجویند که یک سوژه صادق و یک جهان صادق را پیشفرض میگیرد. آنها صرف عمل اطلاعرسانی و تکثیر اخبار را تسهیلگر آگاهیرسانی به مردم میدانند و آبشخورشان اندیشهای است که میگوید گردش اطلاعات و دانش و اخبار به تسریع انقلابها و تغییر وضع موجود کمک میکند؛ اندیشهای که نهایتاً بر اشکالی از حقیقتجویی بنا شده که ریشه در یک عینیتگرایی صُلب متکی بر صداقت سوژه حقیقتجویش دارد (همان که به باور نیچه بزرگترین دروغ بشری را میسازد). نیما یوشیج برخلاف تمام این برداشتها ما را دعوت میکند که به نیروهای ندیدنیتری نزدیک شویم که در بنیان حیات مادی هر جامعه قرار دارند و از هر دوِ روحیات جمعی و گسستهای اجتماعی خبر میدهند. اما برای صدادادن به آنها کافی نیست که به ابزارهای کهنه متوسل شویم و ضرورت دارد که فرم بیانی تازهای را با نظر به وضعیت تازه ابداع کنیم.
از یک سو، برگردانها مدام عوض میشوند و هر تولید مادی حتی در حوزه نوشتار به تولید اجتماعی متناظرش گره میخورد، و از سوی دیگر یک “نویسنده” ابتدا همچون غیببینی است که به جای بازگویی فاکتها و صدقهای دیدنی، برای همه از تکانههای ندیدنی و نامرئی حرف میزند. اگر سیاست با این توصیفات یوشیج چیزی جز کیمیاگری و جادوگری (به شیوهای که او مراد کرده) نیست، آن وقت باید دید امروز چه برگردانهای تکراری تولید میشوند و ما را درمینوردند و این جریانها مستلزم ابداع چه شکل تازهای از مبارزه و ساخت چه فرم بیانی تازهای هستند؟
غلامحسین ساعدی، نویسنده مبارز ما پس از کودتای پیش از انقلاب ۱۳۵۷ تنها شکل مبارزه را در قصهبافی، در تولید داستانها یا در قصهپردازی میبیند. اگر برای یوشیج شعر محل مبارزه بود، برای او قصهبافی به فرم بیانی جدید مبارزه بدل میشود. اما قصهبافی هم روایت صدقها و فاکتها نیست. قصهبافی رئالیسم اجتماعی بنا بر فهم سنت سوسیالیستی نیست. در قصهبافی نه با فانتزیها سروکار داریم نه با فاکتها یا صدقهای دیدنی برای همگان.
در یک گمانه، فرضا با نظر به برگردانهای اجتماعی و ریتمهای سیاسی هر زمینتاریخ مفروض، آیا میتوانیم ژانر علمیتخیلی را عینا همان واقعگرایی امروز بدانیم؟ آیا میتوانیم بگوییم که شرایط مادی امروز از ما طلب میکند که زمین مبارزهمان را عوض کنیم؟
بنا بر آنچه از گفتار انقلابی نویسندگان دهه شصت و هفتاد میلادی در آمریکا و شرق دور آموختهایم باید بگوییم که رئالیسم با چیزی به نام رسالت اجتماعی هنرمند یا نویسنده به عنوان بیانگر دغدغهها و مشکلات و اتفاقات صرفا عینی موجود تعریف نمیشود، خصوصا نمیتوان آن را درمقام یک چه باید کرد لنینی تولید کرد که کارکرد برگردانها یا ردیفهای تکراری اما کهنه سیاسی را در تمام حوزهها دارد.
آن نویسنده یا هنرمندی که میخواهد از خلال فهم مردم، جامعه، یا امر اجتماعی، با بازگویی وضعیتهای زیسته و فلاکتزده، تصویر یک واقعیت پرشدت را بازنمایی کند، لزوماً واقعگرایی امروز را نمایندگی نمیکند. در عوض هنرمند یا نویسنده مبارزبه هیچ وجه سراغ مردم ازپیشموجود نمیرود و خودش را در جایگاه صادق قرار نمیدهد.
یک هنرمند یا نویسنده انقلابی چنانکه هنرمند انقلابی، پاتریسیو گوزمان، نشان میدهد نیرویش را از جای دیگری میگیرد. او در پی هیچ نوع حقیقتجویی عینی در قبال فاکتها یا حتی دیدنیها نیست، و از آنجا که مرز صادق و کاذب (یا مرز اصل و کپی) محو میشود باید دست به ابداع و آفرینش بزند.
به این ترتیب، مسئله نوشتار بدل میشود به آنچه باید ساخته شود و از پیش موجود نیست. نوشتار خود بهعنوان آفریدن امر نو (نه آفریدن جهان موجود با خودش) پدیدار میشود: ناکجاآبادی که اینجااکنون است، نه آرمانی فانتزیایی که سر در ابرها داشته باشد.
کار کوچک لالبازیهای ساعدی را به یاد بیاوریم که شاید سیاسیترین کار او باشد و بااینهمه هیچ رنگوبویی از شرح وضعیت مردم ستمدیده یا طرح برخی صدقهای دیدنی ندارد و به همین میزان یک فانتزی شخصیشده هم نیست. این شکل از قصهبافی ایجاب میکند که به فریاد ژیل دولوز فیلسوف درباب بیرون تعاریف مردم موجود و بیرون تجارب زیسته فکر کنیم، به فریاد بیرون صدقها و کذبها، بیرون فاکتها، بیرون بازنمایی بدن شلاقخورده، سر لهشده، بدن زندانیشده، یا گردن دارخورده که آنقدر تکثیر و همهگیر شده که به یک کیف عمومی تقلیل یافته و از شدت تهی شده است و در شبکههای اجتماعی بی آنکه تاثیر عمیق اجتماعی برجای بگذارد، پخش و همرسانی میشود.
باید تحت این شرایط دست به ابداع بزنیم. اما نه به قیمت ندیدن این موارد. اینها همه روزه در تمام شبکههای اجتماعی و تمام گوشیها در مقابل چشم همگاناند. اما هیچ وقت با اطلاع از وضع موجود، یا آگاهی اجتماعی، تغییری ایجاد نمیشود. وضعیت امروز ما هم گواه این واقعیت است؛ چرا که غالب جامعه از سرکوب و ستم گسترده سالهاست خبر دارد اما هنوز نظم مستقر استقرار دارد. همه حتی در روستاهای محروم از امکانات ارتباطی هم میدانند که حکومت اسلامی سالهای سال است که دارد به مردمش زور میگوید. پیش از انقلاب اسلامیسازیشده، این حجم از اطلاعرسانی و آگاهیرسانی و شبکهها، این سطح از ابزارهای بالقوه مبارزه در کار نبود و انقلاب رخ داد. پس کار نویسنده نه تکثیر دیدنیهای عینی و موجود بلکه ساختن فرم بیانی تازه با نظر به ندیدنیهاست. او با نظر به برگردانها و شرایط مادی ریتمها در محیط اجتماعی نه مردمی موجود بلکه مردمی در راه و نیامده را خطاب قرار میدهد که میبایست فقط و تنها فقط ابداع شوند.
گذر از آنچه هست: سیاست نوشتار
روزنامه و فرم بیانیاش زمانی در دوره مشروطه این مبارزه را تسریع میکرد و هیجانات نگفتنی مردم را بیان میکرد، اما در انقلاب پنجاه و هفت مثلاً با کاسِتهایی طرف بودیم که آن سنخ هیجانات شامل پیامها، سرودها، تحریکها، شعرها، قصهها، خبرها، ترانهها و رنجها را انتقال میدادند.
امروز ولی با تغییر برگردانها باید به دنبال فرمهای بیانی خصوصاً در نوشتار و چه اشکال تحرک سیاسی خصوصاً در حوزه میل باشیم. باید به این موضوع بپردازیم که چطور این دو مورد مطلقاً در پیوند با هم عمل میکنند، و چطور سادهترین تولید کلمه تصویری از ادراک ماست.
یوشیج که یک شاخص رادیکال در گسست زبانیسیاسی ماست، نسبت بین شکل مبارزه با شرایط مادی جامعه را با نظر به جریانهایی که ساحت اجتماعی را درمینوردند، بازاندیشی کرده است تا در نتیجهاش بالقوگی و توانی از زمینی آزادشده و ناخودآگاهی نو تولید شود: ذهنیتی نو بهعنوان عاقبت یا حتی واقعیتِ یک اتفاق جمعی.
سیاست گسست که از این شیوه تفکر یوشیجی برمیآید، چه در رفتار، چه در زبان، چه در تحرک، و چه در تولیدش میتواند یک طبیعتاندیشه نو، شکل تازهای از نوشتار و توأمان درکی نو و بینشی نو را وعده بدهد، که ضرورتاً در بستر تعقل عام یا هوش همگانی رخ میدهد اما آن را دستکاری میکند.
پس سئوال اصلی این است که به چه شکل نوشتاری نیازی داریم، چه جریانهایی بر در میکوبند، چه نیروهایی دارند از خارج ساحت اجتماعی را درمینوردند، و چه فرم بیانی برای مبارزه میخواهیم.
در زمانهای که رسانههای همگانی به طرق مختلف وجود دارند و شاهد وفور سایتها و شبکهها هستیم روزنامه چه جایگاهی دارد و چقدر به آن جریانها، آن نیروها، آن برگردانهای متفاوت و ریتمهای نو پاسخ میدهد؟ نوشتار ژورنالیستی تا چه اندازه میتواند به گسست از وضع موجود دامن بزند و چقدر میتواند در پیوند با مبارزات راستین مردم قرار بگیرد؟
از یک طرف، کافی نیست برای مخالفت با روزنامه بگوییم که با نظر به شرایط سانسور و سرکوب این امکان وجود ندارد که اخبار کارگری یا دانشجویی یا اخبار زندانیها یا اخبار مرتبط با اقشار فلاکتزده و بخشهای سرکوبشده یا حتی سادهترین مطالب جاری در شبکههای اجتماعی در آنها منتشر شود. یا نمیتوان به صرف اینکه جریانهای فکری متفاوت برای خودشان روزنامه و مجله و پایگاهی ندارند، به این نتیجه دست یافت که روزنامه نگاری به عنوان یک فرم نوشتار منسوخ است.
از طرف دیگر، کافی نیست برای موافقت با روزنامه بگوییم که اطلاعرسانی به مردم به هر طریق ممکن به تسریع فرایندهای انقلابی یاری میرساند. برای درک کارکرد و نقش روزنامه ضرورت دارد ببینیم که این فرم بیان تا چه اندازه میتواند پاسخگوی برگردانهای اجتماعیسیاسی باشد و تا چه اندازه در ابداع مردم در راه دست دارد.
با این همه باید به یاد داشت که فرا رفتن از نظم مستقر یک تصویر تازه از اندیشه و مبارزه را از ما میطلبد که مستلزم ابداع یک فرم بیان بیسابقه است.