عباس شکری – داستان کوتاه “زوار” را پیش از انتشار در مجموعه قصهی “فارنهایت شرجی”، در فصلنامهی “جُنگ زمان” خوانده بودم و از همان روز هم در اندیشه نوشتن مقالهای کوتاه بودم تا همراه شوم با دلتنگیهای “حسین رحمت” در بیوفایی یا کجفهمیهای تبعید خودخواسته که تنهایی را چه بخواهیم و چه نخواهیم با خود میآورد.
بدیهی است که باید تعریفمان از تنهایی را روشن کنیم تا ببنیم که آیا مصداق شیخی هستیم که در بیابانی نشسته بود و چوپانی که به او میرسد، میپرسد: شیخ چرا تنهایی؟ شیخ در پاسخ نیز میگویدش که تنها نبودم اما تو مرا تنها کردی. یا بر عکس این حکایت که میشود در جمع بسیارانی بود اما احساس تنهایی کرد. با داستان “زوار” تکلیف خواننده روشن نیست که راوی را در کدامیک از دو دستهی یاد شدهی بالا جای دهد:
“توی اين چهل ساله روزهای بی آفتاب زياد ديدهام. ولی چهره بیحالت و بیخون بغلی مرا واداشته بود تا انبوه پيوسته و دنبالهدار ابرها را تماشا کنم. تنها که نشسته بودم، احساس تنهايی نمیکردم، داشتم توی خاطرههای گمشده با بغلی کيف میکردم که سر و کلهاش پيدا شد. حتم آمده است تا مرا که تنها نبودم، تنها کند. بی او داشتم اجاقهای نيمهسوختهی دوران جوانی را توی ذهنم مرور میکردم و در همان حال به باغچهی بیگل دامنهی تپهی روبرو نگاه میکردم که آمد و مرا تنها کرد”.
در اینجا حکایت شیخ شامل حال راوای میشود اما بعدتر میخوانیم که: “از هر جا که صدا بيايد برمیگردم و نگاه میکنم. هميشه منتظر فرصتام که خودم را به کسی نزديک کنم. ولی اينجا از دست اين بختک بعدازظهری، خفقان گرفته بودم”.
این را میگویم چون داستان “زوار” حکایت تنهایی انسانی است که در کنار دیگری است اما سکوت “بغلی” که فکر میکند این مرد تنها تحت تأثیر “بغلی” سکر آور است، او را به حال خود وامیگذارد تا با تخیل خویش هر آنچه میخواهد دربارهاش فکر کند و به گمانهزنی بپردازد. این یکی اما ضمن سماجت در ایجاد ارتباط تنها به تنهایی خود فکر میکند و گاه هم اندیشههای خیالبرانگیزش چنان پیش میرود که به حال “بغلی” افسوس میخورد که چرا حال را غنیمت نمیشمرد و با طبیعت همراه نمیشود یا با خود او تا از سیاست و ادبیات نیز برایاش قصه بسراید.
استفاده از ایهام “بغلی” برای شیشه کوچک مشروب که در جیب گذاشته میشود و “بغلی” در معنای کسی که در کنار دیگری است، زیبایی خاصی به این داستان داده که تن میزند به صنعت ایهام در شعر که اکنون در داستان کوتاه از آن استفاده شده است:
“بیهوا دستم سراغ بغلی میرود. توی خاکستری پارک بغلی را در میآورم و رو به بغلی میگيرم و بلند میگويم: «سرکار ميل داريد؟»”
فارنهایت شرجی، مجموعه داستان، نوشته حسین رحمت. تنومندترین شاخه ادبیات مهاجرت، شاخهای است که به دوگانگی هویت تبعیدیان و درگیریهای درونی آنان برای بریدن از گذشته و آغاز زندگی تازه در کشور مهاجرپذیر میپردازد.
داستان کوتاه “زوار” را از دو منظر میتوان بررسی کرد: در پیوند با سایر قصههای مجموعهی “فارنهایت شرجی” یا بدون هرگونه پیوندی با این مجموعه داستان و به همان صورت که در فصلنامهی “جُنگ زمان” چاپ شده است. در پیوند با مجموعه داستان “فارنهایت شرجی”، این داستان پازلی است از کل که بدون آن گویی مجموعه داستان، که حکایت، زندگی در سایه جور و ستم جمهوری اسلامی است و همین نامردمیها که کسانی را مجبور میکند ترک مام وطن گویند، از مرز بگذرند، به خانه و کاشانهی جدیدشان بروند اما هرگز به آن عادت نکنند، ازدواج کنند و به خاطر تفاوتهای فرهنگی و درک متفاوتی از تفاهم، با وجود فرزندانی که شاید به این امید که این همزیستی را پردوام کند پا به هستی گذاشتهاند، به سرانجامی نمیرسد و فرزندانی که بیش از ایرانی بودن فرهنگ جامعهی میزبان که برایشان مام وطن است را پذیرفتهاند. تنهایی پنهان در این داستان حکایت بیشترین کسانی است که نتوانستهاند به هیچ وجه با جامعهی میزبان نزدیک شوند یا اگر نزدیک شدهاند در حد و اندازهای نیست که در کنارشان احساس تنهایی نکنند. اینها تبعید خودخواسته که سایهاش غربت است را چنین تعریف میکنند:
غربت با من همان کار را میکند
که موریانه با سقف
که ماه با کتان
که سکته قلبی با ناظم حکمت
رضا بروسان
در این معنا است که مدام دغدغههای انسانی، در نگاه انسان تبعیدی که تنهایی را چون خورهای مییابد که جان و جسماش را میخورد، میبینیم. این دغدغههای انسانی از صلح، شکوه و جنگ هست تا مسایل فرهنگی بشر چون جوانمردی و رفاقت و مهربانی. انسان تنهای تبعیدی با گزارههایش شرح دلگیریاش را از جنگ و اربابان و دفتر و دستکهای سیاسی بیان میکند و به جنگ با مدنیتی میرود که نه در خدمت رفاه، بلکه حامل مرگ بشر است: ” چهل سال از زندگی من در اينجا به زباندرازی گذشته و میگذرد، او بايد بداند آدمهايی که از پارک خارج میشوند ممکن است دوباره برگردند، گيرم فردا نه ولی برمیگردند و امکان دارد همديگر را دوباره ببينند. مردمداری چيز بدی نيست. ولی اين همقطار، انگار از جنس ديگری بود”.
شاید به همین دلیل است که نوعی طبیعتگرایی در زندگی انسان تنهای تبعیدی موج میزند. نوعی قدیسیت برای طبیعت که به آهن و سنگ و سیمان پشت پا میزند و به صدای گنجشکان و رودخانه و آزادی کبوتران رشک میبرد. از این منظر دعوت انسان تنهای تبعیدی برای صلح برای همراهی با نبض طبیعت و گوش سپردن به آن یک ریتم مداوم است. و البته که اینها هیچ کدام از سر ریا و رسم و مد روشنفکری نیست. در این باب، راوی داستان کوتاه “زوار” ضمن تحسین و ستایش از طبیعت اقرار میکند که رفیق طبیعت هست: “آسمان پشت درياچهی پارک به رنگی بود که تا به حال نديده بودم. همچه که نگاه میکردم احساس حسرت کردم و بی اختيار نفس بلندی کشيدم. رفيق طبيعتايم آخر”. این شرایط را شاعری که اکنون دیگر در میانمان نیست و با همسر و فرزندش در تصادفی به هلاکت رسید، چنین توضیح میدهد:
ترا در کوهستان به خاطر میآورم
به هنگام دربهدری باد
وقتی پلی را از جا میکند
در اتاقی کوچک به اندازۀ کف دست
و پرچمی که پاییز را دشوار کردهاست
ما میمیریم
و صدای گنجشک
در جیبهایمان سیاه میشود
رضا بروسان
در داستان کوتاه “زوار”، راوی که خود نیز از تنهایی در عذاب است، به گونهای دال و مدلول این تنهایی را گاه در حضور دیگران میجوید. دیگرانی که در گمانهزنیهای راوی، غم دیگران را ندارند و تنها در فکر خودشاناند. اما هنوز خواننده با این اندیشه خو نگرفته که راوی با بیان موضوعی جدید بافتههای خواننده را ریسمان میکند و وامیداردش تا سفری داشته باشد به درهای عمیقتر از گمانههای راوی تا شاید همراه شود با منظور نویسنده که انگار خود نویسنده هم باید باشد. راوی در مورد کسی که در پارک دیدارش میکند در جای جای داستان کوتاه “زوار” داد سخن سر میدهد و داستان چنین شروع میشود:
” او را زير نظر داشتم. چندبار هم دزدکی و زيرچشمی همديگر را ورانداز کرده بوديم، ولی بار آخر کاملا تصادفی نگاهمان به هم افتاد. مهلت نداد که درست و حسابی نگاهش کنم اما توی همان چند لحظه سردی نگاهش را ديدم”.
بعدتر راوی باز هم برای معرفی “بغلی” که نه جنسیتاش را بیان میکند نه سن و سالاش را، با گمانهزنی چنین میگوید:
“توی همان نگاه تصادفی به نظرم آمد از آن دست آدمهايی است که برای رنج کشيدن به دنيا نيامده، بی اعتنا به همه، روی نيمکت کناری لم داده بود ومشغول خواندن روزنامه بود”. حالا راوی که از حضور نامیمون این «بغلی» که نوشیدن «بغلی» را دشوار کرده است شکوه میکند: “گذرا فکر کردم که اگر اين غريبهی کم عضله، روی نيمکتی نزديک نيمکت من و زير درختی که سايبان هر دومان است، ننشسته بود، نرم نرمک میتوانستم آهنگی، زير لب زمزمه کنم و در حين خواندن بغلیام را از جيب کاپشنم در بياورم و چند قلپ به سلامتی طبيعت بخورم”. این شکوه ادامه پیدا میکند تا جایی که با گمانههای راوی، خواننده مجبور میشود که در آنچه او میگوید شک کند که خود نیز میگوید: ” ولی از بخت بد، عرقخوری قبل از آمدن به پارک، کار دستم داده بود. حرفها توی ذهنم میچرخيد، پرواز میکرد و بی آنکه به جايی بخورد برمیگشت و از چشمم میافتاد”.
اما راوی همچنان با شکایت از “بغلی” که نوشیدن “بغلی” را دشوار کرده بود به معرفی کسی میپردازد که انگار غم عالم ندارد و در اندیشه خویش و قراری که با دیگری دارد که هرگز روشن نمیشود او که سر قرار نیامده، زن است یا مرد. در ادامهی تعریفی که از “بغلی” میکند، دیگرگریزی را که صفت بخشی از ایرانیان ساکن در خارج کشور است را به نمایش میگذارد که اینجا دیگر درگیری و چالش با مردم کشور میزبان نیست، آن که روزنامه میخواند و منتظر کس دیگری هست، در چند کلامی که بین آنها رد و بدل شده، معلوم میشود، اولاً ایرانی است و دو دیگر آن که شاید نه از روی میل که بر اثر گمانهزنی که فرد “بغلی” مست هست، علاقهای به گفتوگو نشان نمیدهد. راوی در توضیح یأس خویش میگوید:
” نه، هيچ نشانهای از آشنايی نمیبينم. مثل سنگ صامت است. انگار خون در رگهايش جريان ندارد”، “بیچاره نمیداند ، من چقدر آب، آب زلال در کوزهی دل دارم” و یا “ابوالبشر درگير جدول روزنامه است و نمیداند که صدای سوختن چقدر تلخ است. لعنتی اگر هزار درد و مشکل از کنارش بگذرد متوجه نمیشود”.
پیش از آن که به پایان داستان “زوار” برسیم و برخوردی که همهی بافتهها را باز هم ریسمان میکند، بگویم که داستان “زوار” مشتی است از خروار. خرواری که زیر سقف آسمان کبود و نه آبی، گاه روشن میشود و برای مدتی زیاد، تیره. انگار خورشید در این آسمان، جایگاهی اندک دارد و نمایشی کوتاه مدت تا نور و درخشندگی را نمایش دهد. پایانبندی داستان البته طوری است که خواننده را چنانچه سنت یک داستان خوب است، با خود میبرد تا هر یک ضمن ادامهی داستان خوانش خویش را از آنچه خواندهاند داشته باشند. در همین مورد در جایی خواندم که: “این داستان من بود و مشتی از خروار. با هر دوست و مددجوی خود که سخن گفتم سرگذشتی هولناک تر از من داشت. هر انسان آواره داستانهایی دارد که گاه از یادآوری شان برای خودش وحشت میکند. شرایط آوارگی طوری است که این فشارها مرتباً برای انسان آواره بازتولید میشوند و در سر راه او برای انطباق با محیط جدید مشکلات عظیم ایجاد می کنند. انسان آواره به چتربازی می ماند که به ناگهان در محیطی تازه و کاملاً ناشناخته فرو افتاده است ـ بیهیچ آمادگی قبلی. انسان آواره گاهی در سنین بالا مجبور است مثل یک کودک تازه متولد شده چیزهای تازه و ندیده و ناشنیده را یاد بگیرد. نیروهای خارج از اراده اش دائماً لانه اش را ویران می سازند”.
سرگردانی دو شخصیت داستان “زوار” چنین مینماید که تنهایی خوره نیست اما همدم نداشتن برای همصحبتی است که دلآزار میشود. بر اساس آنچه راوی ارایه کرده است، یکی که خود راوی است اهل کتاب است و سیاست و فرهنگ و آن یکی هم اهل روزنامه و چنانکه خودش میگوید منتظر کسی است تا بعدازظهر روز تعطیل را با هم بگذرانند. بنابراین تنهایی به تنهایی نمیتواند دستمایه این داستان شده باشد و پند نویسنده که شامل این مصرع میشود که: “دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد”. حتا مصداق حال تنهایی از آن دست که سهراب سپهری در پشت هیچستان به آن اشاره دارد نیز نمیشود:
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید
تا مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهائی من
چرا چنین میگویم؟ به این خاطر که راوی با جملههای پایانی داستان که نشان و تأییدی است بر آنچه در همان اول داستان، زمانی که بی توجهی «بغلی» را شاهد میشود ، بیان میکند. ” مینوشم و میبينم که با هر قدمی که بر میدارد تنهايی از ذهن من بيرون میرود و قد او کوتاهتر میشود”.
اما پیش از آن که قد “بغلی” کوتاه شود و از نظر دور گردد، در آخرین خطابی که راوی به او دارد، هشدارش میدهد که باید دم را غنیمت شمرد و مردمدار بودن که پیش از این هم به آن اشاره کرده بود را یادش میآورد. اینجا راوی نزدیک میشود به فلسفهی خیام که هماره گوشزدمان کرده است که باید از دم لذت برد بی آن که در غم پیش یا پسا امروز باشیم. راوی با سر کشیدن “بغلی” این فلسفه را در ذهن “بغلی” که اکنون در راه است مینشاند که:
می نوش که عمر جاودانی این است
خود حاصلت از دور جوانی این است
هنگام گل و مُل است و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی این است
یا دم را غنیمت شمردن و لذت بردن در این شعر خیام که میسراید:
می نوش دمی خوشتر از این نتوان یافت.
راوی با نوشیدن می و لذت بردن از زندگی در حال، به دنبال همدمی است تا دم را با او تقسیم کند و از سرمستی خویش نیز لذت ببرد. میگويم: “از چهار گذشته دوست من. دوستتان هنوز نيامده. غنيمت لحظات را از دست ندهيد.”
***
حسین رحمت با نوشتن این داستان کوتاه که بخشی از پازل بزرگ مجموعه داستان “فارنهایت شرجی” است به این نکته پرداخته که دغدغهی بیشتر نویسندگان تبعیدی است: نویسنده مهاجر هویت خود را در برزخی بین گذشتهای که پشت سر گذاشته است و آیندهای که پیش رو دارد، میجوید و نویسندهای که اثرش از نوع ادبیات مهاجرت است، نه تنها از مرزهای جغرافیایی کشور گذر میکند، از مرزهای فرهنگی نیز گذر مینماید. اما تنومندترین شاخه ادبیات مهاجرت، شاخهای است که به دوگانگی هویت تبعیدیان و درگیریهای درونی آنان برای بریدن از گذشته و آغاز زندگی تازه در کشور مهاجرپذیر میپردازد.
این نکته تن میزند به تعریفی که مهرنوش مزارعی از ادبیات در مهاجرت یا بخواناش تبعید خودخواسته دارد. او در مورد “ادبیات مهاجرت” گفته است، انسانهای مهاجر در عینحال که میکوشند به مانند فرهنگ میزبان باشند، در پیله تنهایی خود، در پی بازگشت به گذشته فرهنگی و انسانی خود هستند. این بازگشت از نشانههایی در آینده آغاز میشود و منجر به یادآوری و بازگویی خاطرههایی میشود که گویای دلبستگی آدمهای غربتنشین به روزگار گذشته خود هستند.
داستان: “زوار”
نویسنده: حسین رحمت
ناشر: جُنگ زمان