نادر فتوره‌چی، روزنامه‌نگار،‌ نویسنده و مترجم است و آغازگر کارزار «نه به شهرزاد». او در روزنامه‌هایی مثل صبح‌امروز، شرق و بهار قلم زده و کتاب «میانمایگی» را در نقد «فرهنگ،‌ سیاست و زندگی» تألیف کرده است.

فتوره‌چی در این گفت‌و‌گو به جنبش اعتراضی دی‌ ۱۳۹۶، تفاوت‌های آن با جنبش‌های پیشین و نیز نقش اصلاح‌طلبان و چپ‌ها در آن می‌پردازد. او «مردم دی‌ماه» را «محذوفان» سیاسی و جنسیتی و اقتصادی و هویتی می‌خواند؛ مردمی به گفته او به‌کل متفاوت از مردم ۸۸ که اصلاح‌طلبان نمایندگی‌شان را برعهده دارند. فتوره‌چی اصلاح‌طلبان را در صف سرکوبگران می‌بیند،‌ اپوزیسیون را بخشی از «پوزیسیون»، و وضعیت کنونی را وضعیت «بحران ارگانیک» می‌خواند که در آن «دولت یکپارچه» دیگر قادر به ایجاد وفاق و حفظ موقعیت سلطه خود نیست. او البته چپ را هم دچار این چهار بیماری می‌داند:‌ نارسیسیسم، کانفورمیسم، سکتاریسم و سانتیمانتالیسم.

نادر فتوره‌چی، روزنامه‌نگار، نویسنده و مترجم − زمینه عکس: صحنه‌ای از یک تظاهرات اعتراضی در دی‌ماه ۱۳۹۶
نادر فتوره‌چی، روزنامه‌نگار، نویسنده و مترجم − زمینه عکس: صحنه‌ای از یک تظاهرات اعتراضی در دی‌ماه ۱۳۹۶

■ تحلیل‌های بسیاری پس از اعتراضات سراسری دی‌ماه ۹۶ منتشر شده. برخی آنها را کاملاً به علت‌های اقتصادی فرومی‌کاهند، برخی آن را مصداق بارز شکاف کار و سرمایه یا نبرد طبقاتی می‌دانند، و برخی نیز علت اصلی را سیاسی می‌شمرند. به نظر شما آیا می‌توان علت غایی توضیح‌‌دهنده برای اعتراضات اخیر یافت، آیا آنها چندعلتی و چندبنیانی بودند، و اساساً خودتان آنها را ــ به ویژه در مقایسه با تاریخ اعتراضی ایران معاصر، از انقلاب ۵۷ تا جنبش اعتراضی ۸۸ ــ چگونه ارزیابی می‌کنید؟ و در همین راستا، معترضان چه کسانی بودند؟  آیا اطلاق مفهوم  “تهی دستان شهری” به آنها به نظر شما درست است؟

نادر فتوره‌چی: در ابتدا عرض کنم که جنس اعتراضات سراسری دیماه ۹۶ را به هیچ‌وجه از جنس حرکت سال ۸۸ نمی‌دانم.

دو استدلال روشن هم برای این ادعا دارم:

اول آنکه نگاهی به شعارهای سرداده شده در اعتراضات ۹۶، خصوصا آن بخشی که فساد جامعه مدنی قلابی را هدف می‌گرفت (رسانه‌ها کر شدن، از دزدا بدتر شدن) و به جنگ سرد قلابی دو جناح درون نظام می‌تاخت (اصلاح‌طلب،اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا) گویای عبور معترضان از سرحدات سیاست  تعریف شده در چهارچوب «جمهوری بد و بدتر» بود، حال آنکه در ۸۸، ما تا قبل از آغاز برخورد قهرآمیز با معترضان با هیچ شعار ساختارشکنانه‌ای روبرو نبودیم.

دوم، ایستادن «چهره‌های زندان کشیده» جنبش سبز در صف سرکوبگران است. ما دیدیم که تقریبا تمامی چهره‌های اصلاح‌طلبی که به واسطه حضور در جنبش سبز مقبولیتی بین طبقه متوسط مستاصل به‌دست آورده بودند، این بار در همان جایگاهی ایستادند که در سال ۸۸ رقبای اصولگرای‌شان ایستاده بودند. «کرکس»،«آشوبگر»،«اغتشاشگر» و… نامیدن مردم اینبار توسط کسانی صورت گرفت که ۸ سال قبل، ازنامیده شدن معترضان به عنوان «خس و خاشاک»، «گوساله و بزغاله» و «فتنه‌گر» خشمگین شده بودند.

تبصره‌‌ای هم به این دو استدلال اضافه می‌کنم: شما حتی یکبار، در هیچ یک از نزدیک به ۱۰۰ شهری که دست به اعتراض زدند سخنی درباره رهبران جنبش سبز و کارت بازی محبوب اصلاح‌طلبان یعنی «رفع حصر» نشنیدید و این نشان می‌دهد آن بخشی از مردم که در اعتراضات ۹۶ حضور داشتند، به هیچ وجه از جنس بدنه اجتماعی متصل به جناح اصلاح‌طلب حکومت جمهوری اسلامی نبودند.

به کاربردن اصطلاح «تهیدستان شهری» برای نامیدن مردم دیماه نیز به گمانم نابسنده است.

اولا ما اعتراضات را حتی در سطح دهستان‌ها نیز شاهد بودیم که خب پسوند «شهری» ترکیب مذکور را مسئله‌دار می‌کند و در ثانی تاکید بر «تهیدستان» سطح اعتراضات را به مشتی مطالبه معیشتی از قوه مجریه فرومی‌کاهد که ما دیدیدم  شعارها به هیچ‌وجه در حد و اندازه مطالبات معیشتی نبود و بسیار فراتر از آن می‌رفت.

من پیشنهادم برای نامگذاری معترضان «محذوفان» است. محذوفان سیاسی، محذوفان اقتصادی، محذوفان جنسیتی، محذوفان هویتی و غیره.

اگر به جای «تهیدستان» بر مفهوم «محذوفان» تمرکز کنیم، آنگاه می‌توان درباره ریشه بروز این اعتراضات نیز دقیق‌تر حرف زد.

■ البته ما در برخی مناطق با شعارهایی در دفاع از سلطنت و … نیز روبرو بودیم، درباره آنها چه فکر می‌کنید؟

بله، آن شعارها اتفاقا تحلیل مرا تضمین می‌کنند و به آن عمقی تاریخی می‌بخشند و نشان می‌دهند که معترضان صرفا از سر «گرسنگی» و «تهیدستی» دست به اعتراض نزده بودند، بلکه فرآیند حرکت تاریخی ایران از زمان انقلاب ۵۷ بدین سو را مورد ارزیابی قرار داده‌اند. شعارهای آنها در دفاع از سلطنت نبود، بلکه آنها را باید به شکلی آیرونیک و کنایی خواند که یعنی ما در ۴۰ سالی که از انقلاب گذشته هیچ دستاوردی در حوزه وعده‌های آن حرکت مهیب تاریخی نداشتیم.

از قضا اشاره به این «ارزیابی» بهترین نقطه برای ورود به مبحث «علت یابی» اعتراضاتی‌ست که در سوال اول شما مطرح شد.

ما با «تلنباری از علت‌ها» و نه حتی «چند علت» مواجه‌ایم. ما به ته خط رسیده‌ایم. این «ما» شامل نه تنها همه آن «محذوفان»ی که در بالا اشاره کردم، بلکه حتی طبیعت، حاکمیت و بدنه وفاداراش هم می‌شود.

اجازه دهید، شرحی را برای تدقیق موضوع عرض کنم: انقلاب ایران در یک دهه قبل از پایان جنگ سرد رخ داد. وقوع این انقلاب در آن مقطع تاریخی، آنقدر اتفاقی خارق‌العاده و تکان‌دهنده بود که حتی پای فیلسوفانی چون فوکو که بر روی تناقضات و گسست‌های مدرنیته کار کرده بودند را به اینجا کشید.

به عبارت دیگر انقلاب ۵۷ طلیعه یا به یک معنا «پیشگویی» پایان دوران جنگ سرد بود. جهان دو قطبی شرق و غرب با پدیده تازه‌ای روبرو شده بود که از جمله شعارهای محوری آن «نه شرقی، نه غربی» بود. کاری ندارم که حکومت برآمده از آن انقلاب چقدر توانست به این شعار پایبند بماند که نتوانست (ماجرای مک فارلین و اخیرا دادن پایگاه هوایی به روسیه در همدان)، اما نفس طرح موضعی که به نفی همزمان شرق و غرب می‌پرداخت در آن مقطع تاریخی غریب و خارق‌العاده بود.

ما با «تلنباری از علت‌ها» و نه حتی «چند علت» مواجه‌ایم. ما به ته خط رسیده‌ایم. این «ما» شامل نه تنها همه آن «محذوفان»ی که در بالا اشاره کردم، بلکه حتی طبیعت، حاکمیت و بدنه وفاداراش هم می‌شود.

جهان در حال تماشای تولد حرکتی ناشناخته، در یک کشور مونارشیستی وابسته به بلوک غرب بود که اتفاقا در مرزهای شمالی به دیوار آهنین بلوک شرق متصل بود. این یک اتفاق استثنائی بود و چشم‌اندازهای آینده‌ای که ما امروز در وسط آن در قالب «زمان حال»به سر می‌بریم را ترسیم می‌کرد.

حالا دولت انقلابی‌ای تشکیل شده بود که احساس می‌کرد توانسته به فضای دوقطبی جهان جنگ سرد پایان دهد و همانطور که زمامدارانش میگفتند وهنوز هم میگویند، «الگوی برای دیگر ملت‌های جهان» باشد.

انقلاب اما بلافاصله از خصلت رهایی‌بخش لحظهٴ خلق‌اش  فاصله گرفت و در ابتدا به حذف سیاسی، سپس حذف سبک‌های زندگی، بعد حذف جنسیتی، بعد حذف نیروهای خودی پرداخت که این حذف کماکان ادامه دارد و از انقلاب فقط نامی باقی ماند که اگر تمثیل قطار را درباره‌اش تکرار کنیم، فقط یک واگن با دو صندلی برایش باقیمانده است: ارزشی-بنفش که نسخۀ به روز شده و «تعدیل شده» اصولگرا-اصلاح‌طلب است.

مسئله دیگری که به موازات این ماشین حذف در تمام این چهل سال در کار بوده، مسئلۀ «ایده تاریخی» بوده است. ببینید، انقلاب فرانسه هم گرفتار حذف بود، تمام رهبران آن یکی پس از دیگری زیر گیوتین رفتند، اما حواسمان باشد که آنجا فرانسه بود. جایی که از آنسوی رودخانه راین، کانت و هگل و شلینگ داشتند تماشایش می‌کردند. مملو از ایده بود، داشت به مدرنیته جسمانیت می‌بخشید، داشت «شهر» را به «مکان سرمایه» تبدیل میکرد، تمام مناسبات سیاسی-اقتصادی را به شکلی بنیادین و به میانجی غنای ایده تاریخی از بیخ دگرگون می‌کرد، داشت Gesellschaft (جامعه) را جایگزین Gemeinschaft (جماعت) می‌کرد و مفاهیم جدیدی را به سرتاسر تاریخ بشر پرتاب می‌کرد:«آزادی»،«شهروند»،«حقوق بشر» و …

این غنای «ایده تاریخی» را ما در انقلاب اکتبر هم می‌بینم. در فرانسه  نامش «آزادی» بود و در انقلاب اکتبر «برابری». کاری به نتایج انقلاب‌ها ندارم، بحثم بر سر  ایده‌های تاریخی‌ست. اما آیا ما می‌توانیم برای انقلاب ۵۷ که مدعی عبور از این دوگانۀ شرق(ایده برابری) و غرب (ایده آزادی) بود، از «ایده تاریخی» بخصوصی  نام بریم؟ احتمالا بسیاری از مخالفان خواهند گفت «هیچ ایده تاریخی‌ای نداشت» و بسیاری دیگر که از موافقان کنونی حکومت ایران هستند، خواهند گفت نام این ایده تاریخی «استقلال» بود.

اجازه دهید ما با همین مدعای گروه دوم پیش برویم و فرض کنیم انقلاب ۵۷ که در سطح جهانی مدعی پایان دادن به دوگانه «شرق و غرب» شده بود، آمده بود تا «راه سوم» را از طریق تحقق ایده تاریخی و جهانشمول «استقلال» محقق کند.

یک حکومت انقلابی مدعی بردوش کشیدن بار تاریخی ایده جهانشمول «استقلال»، کار سختی در پیش دارد. باید بتواند ادعای «الگویی برای دیگر ملت‌های جهان » بودن را بر روی زمین محقق کند.

اکنون زمان «ارزیابی» میزان موفقیت آن فرارسیده است و آمارها هولناکند.

۲۵ درصد زاغه‌نشین، ۱۰ میلیون نیازمند بسته امنیت غذایی، فسادی گسترده و ساختاری، ۷۱ هزار طرح عمرانی نیمه کاره، اجرای ۵ برنامه توسعه که طرح اولیه همه آنها متعلق به قبل از انقلاب است و نشان می‌دهد این «راه سوم» به دلیل حذف گسترده نیروهای سیاسی رقیب، بری از هر نوع خلاقیت و نوآوری حتی در طرح‌های عمرانی بوده است.

حتی به میانجی بالارفتن درجه فساد، امکان «اداره امور» را از دست داده است. برای مثال نزول ۳۰ سانت برف، باعث می‌شود فرودگاه بین‌المللی‌اش ۷۲ ساعت بسته شود. چرا؟ چون ترکیب  فساد و اختلاس و ناکارآمدی باعث شده به جای خرید لودر و گریدر و تجهیز دستگاه‌های امدادی و جذب نیروی ماهر و متخصص، دارایی‌های عمومی به شکل «رانت» یا «وام» در اختیار آقازاده‌ها و «خودی‌ها» قرار بگیرد تا با آن یا مازراتی و پورشه و ساعت مچی طلا وارد کنند، یا از طریق مجاری به اصطلاح  «فرهنگی» پولشویی کنند، یا بروند در لندن و کانادا خوشگذرانی کنند.

یا مثلا در حادثه پلاسکو می‌بینیم که امکان امداد هوایی ندارند، چون بودجه آن صرف بریز و بپاش و بخوربخور شده است و ده‌ها و صدها مورد ریزو درشت دیگر که شهروندان ساکن ایران به طور روزانه آنها را لمس می‌کنند.

بنابراین در کنار دو عنصر «حذف» و «فقدان یا فراموشی ایده تاریخی»، ما با عنصر تعیین‌کنندۀ دیگری به نام «بحران توسعه» در جمهوری اسلامی مواجه‌ایم.

ببینید، جمهوری اسلامی تا ابتدای دهه ۷۰، بر اساس همان غرور ناشی از «ما همینجوری‌اش الگوی دیگر ملت‌های جهانیم» و گرفتار شدن در جنگی ویرانگر، اساسا امکان فکرکردن به چیزی به نام «توسعه» نداشت.

بعد از آن اما یک «گسست تعیین کننده» در دولت انقلابی پدید آمد که اساسا مسیر حرکتش را تغییر داد و شاید بتوان گفت این حکومت جمهوری اسلامی بود که خیلی زودتر از مردمی که در دیماه به خیابان آمدند، به یاد «زمان شاه» افتاد!

در کنار دو عنصر «حذف» و «فقدان یا فراموشی ایده تاریخی»، ما با عنصر تعیین‌کنندۀ دیگری به نام «بحران توسعه» در جمهوری اسلامی مواجه‌ایم.

تمام نقشه توسعه جمهوری اسلامی، منبعث از طرح‌ها و برنامه‌های حکومت سلطنتی پس از دوران اصلاحات ارضی‌ و طرح مارشال و اصل چهار ترومن است. حتی ایده تاسیس همین برج مخابراتی میلاد که مثلا بنای سمبلیک توسعه در جمهوری اسلامیست، متعلق به اواخر دهه ۴۰ است.

این درحالی است که من در جایی در اسناد مربوط به «شورای انقلاب» به کمیته‌ای به نام «طرح‌ها و برنامه‌های انقلابی» برخوردم که اگر اشتباه نکنم ریاست آن با یدالله سحابی بوده و آقای عالی‌نسب و دیگران هم در آن بوده‌اند و می‌بینید که هیچ «طرح و برنامه» برجسته و مهمی از دلش بیرون نیامده است.

حال سوای این سوال که چرا از دل نیروهای انقلاب «طرح و برنامه» خلاقانه‌ای بیرون نیامده، به آن «گسست تعیین کننده» بپردازیم:

آنچه که ما به عنوان «توسعه» در جمهوری اسلامی می‌شناسیم، چیزی جز رجعت دولت پس از جنگ به اجرای طرح‌های نیمه تمام یا در مرحله تحقیق و ارزیابی توسعه زمان پهلوی دوم نیست. هاشمی رفسنجانی که جناح راست جمهوری اسلامی او را «امیر کبیر ثانی» می‌نامد، عملا در طی ۸ سال سکانداری دولت انقلابی، تنها و تنها تلاش کرد سد‌ها و جاده‌هایی را تکمیل کند که دولت تکنوکرات هویدا طرح آنها را داده بوده است.

بماند که در اجرای همان طرح‌ها نیز روز به روز به واسطه رخنۀ فساد و تبعیض، ناکارآمدتر شد به طوری که می‌بینید تا کنون هر دولتی که بر سر کار آمده کلنگ احداث اتوبان تهران-شمال را زده و مقاماتش روبان قیچی کرده و صلوات ختم کرده‌اند، اما عملا هیچ اتفاقی نیافتاده و سالانه فقط تعداد تلفات جاده‌ای در این مسیر توریستی بالا رفته‌است.

اما آنچه که در اینجا محل تاکید من است، چرخش دولت انقلابی به راست و افتادن در دل «الگوی پیشرفت بر اساس دیدگاه صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی»ست.

«الگوی پیشرفت بر اساس دیدگاه صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی» چیست؟  توصیه به حکومت‌ها برای انحصاری کردن خوشبختی در دست اقلیت وابسته به خودشان، آمارسازی و بازی با اعداد، پروپاگاندای رسانه‌ای در ستایش پول، و در یک کلام؛ ارائه دستورالعمل اجرایی ایجاد مافیای سیاسی-اقتصادی «۱ درصدی‌ها» در سطح جهان با عضویت تمام حکومت‌ها در این مافیا.

تفسیر اصل ۴۴ قانون اساسی و میدان دادن به آنچه که جمهوری اسلامی به آن «خصوصی‌سازی» و مردم به آن «اختصاصی‌سازی» میگویند، اصل اساسی و بنیان آن گسستی‌ست که به آن اشاره کردم. این مسیر، هم توسعه‌ای ناموزون و نامتوازن پدید آورد، هم فساد و اختلاس را عادی‌سازی کرد و هم به تغییر و جابجایی طبقات اجتماعی در ایرن پسا جنگ منجر شد و هم به تبعیض، فساد و ناکارآمدی شکلی درون‌زا و سیستماتیک بخشید.

ما در دهه ۷۰، اولین تجربه «کلانشهر» را از سر می‌گذرانیم که از طریق تراکم فروشی و رانت‌خواری امکان شکل‌یابی پیدا می‌کند. همین الگو در تمام دولت‌های پس از هاشمی تکرار شد و به این نقطه رسید که به دلیل تمرکز ثروت و قدرت در دست طبقه حاکم منتفع از رانت «اختصاصی‌سازی» و آلوده به فساد یا همان طبقه نوکیسه، هم اکنون ۳۷ هزار روستای ایران خالی از سکنه شده و ما چیزی بین ۱۱ الی ۱۶ میلیون حاشیه‌نشین داریم.

در واقع «پیشرفت» در جمهوری‌اسلامی منحصر به پیشرفت هیات حاکمه و اعوان و انصارش و مراکز استقرار قدرت و تمرکز دارایی و ثروت آنها شده است.

دولت خاتمی هم همین مسیر را پیمود و دولت احمدی نژاد نیز با وجود ژست عدالت‌خواهانه، این تجربه از اختصاصی‌سازی و رانتخواری و فساد را به اوج رساند و البته این شانس استثنائی را هم داشت که دولتش در کمتر از ده سال، معادل تمامی مابقی ادوار تاریخ ایران، درآمد نفتی کسب کند که این تورم گسترده درآمدی، فساد و رانتخواری را به شکل لجام گسیخته‌ای گسترش داد تا حدی که اولین پرونده‌های اختلاس و فساد اقتصادی بعد از انقلاب در زمان هاشمی (پرونده رفیقدوست و فاضل خداداد و شرکت‌های مضاربه‌ای «سحر و الیکا» و «دولتخواهان» و غیره)  در برابر تکثیر خارق‌العاده بانک‌های خصوصی و پرونده‌های اختلاس دوران کنونی، بچه بازی و پول خرد هستند.

به عبارت دیگر «گوله برف» فساد و ناکارآمدی ابتدای «گسست تعیین‌کننده» دهه ۷۰،  هم اکنون به «بهمن» فساد و ناکارآمدی و ناتوانی در اداره امور جاری کشور تبدیل شده و ما دیگر صرفا با «چند کله‌گنده و از ما بهتران» مواجه نیستیم، بلکه ما فرایند «ساخت طبقه حاکم» را تجربه می‌کنیم و با یک طبقه اجتماعی «کله‌گنده و از مابهتران» روبرو هستیم.

از همین رو در چشم‌انداز اقتصادسیاسی، باید گفت که توزیع ناعادلانه رانت و امکانات در جمهوری اسلامی (با پیروی از الگوی توسعه صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی) سه طبقه «مستضعف/متوسط/مرفه» دهه ۷۰ را به ۶ طبقه«فلاکت‌زده وگرسنه/محروم/ضعیف/ متوسط/مرفه/ابر پولدار» تبدیل کرده است که البته در ادبیات نولیبرالیستی، برای گرفتن زهر واقعیت، این طبقات را «دهک‌های اقتصادی-درآمدی» می‌نامند.

از همین منظر برای فهم علت فوران خشم اجتماعی در دی ماه باید نه تنها تنش مردم با حکومت بر سر سه گره‌گاه تنش آفرین یعنی حذف ساختاری،فساد ساختاری و ناکارآمدی ساختاری را دید، بلکه باید به تنش این طبقات با یکدیگر نیز نظر داشت؛ به ویژه آنکه ما از زمان روی کار آمدن دولت اعتدال، با تبدیل شدن بخشی از طبقه متوسط به «زائده ایدئولوژیک دولت» مواجه هستیم. یعنی حاکمیت نه تنها یک طبقه مرفه و ابرپولدار که خودش باشد را ساخته، بلکه ارزش‌های جدید خود (اقتصاد رانتی-خصوصی، فردگرایی منفعت‌طلبانه، چاپلوسی، ریاکاری، سیاسی نبودن، ملی‌گرایی سانتیمانتال و …) را به بخش‌هایی از طبقه متوسط نیز تسری داده است. از همین رو شما در تجربه دیماه دیدید که در کنار حمله بی‌امان حکومت به معترضان که پیشقراولی آن را اصلاح‌طلبان یا به تعبیر درست‌تر «استمرارطلبان» بر عهده داشتند، بخشی از طبقه متوسط نیز همزبان با حکومت از معترضان اعلام برائت می‌کرد.

پس بحث «علت یابی» یا به عبارت دیگر «تشریح وضعیت» را با وام گرفتن از ایده‌های آنتونیو گرامشی که به نظر من تئوری «بحران ارگانیک» و «دولت اینتگرال»(دولت یکپارچه) او نزدیک‌ترین مدل نظری به وضعیت کنونی ماست، به پایان می‌برم:

بحران ارگانیک یعنی آن لحظه‌ای که«دولت اینتگرال» از ایجاد «وفاق» و حفظ موقعیت «هژمونیک»(مسلط) خود ناتوان است.

از زمان «انقلاب انفعالی» در ایران (مدرنیزاسیون بدون مدرنیته/ اصلاحات بدون مردم)، تمامی دولت‌ها در ایران نماینده «بورژوآزی» بوده‌اند (البته بورژوآزی نه در مقام یک طبقه اقتصادی بلکه در مقام یک نظام ارزشی و یک جهانبینی). «بورژوآزی» اما  اکنون در لحظه‌ای قرار گرفته که نمی‌تواند نه تنها مدعی نمایندگی «همه مردم»، بلکه حتی مدعی نمایندگی خود بورژوآزی باشد. بدین معنا «بحران ارگانیک» یعنی «تلنبار همه کاستی‌ها» در یک دوره تاریخی. یعنی کنار هم قرار گرفتن و هم ارز شدن «بحران تنفس» ناشی از «غارت منابع طبیعی» در سالهای اخیر، در کنار «بحران فقدان آزادی» عصر مشروطه؛ یا به عبارت ساده: «بحران ارگانیک» یعنی آن لحظه‌ای که طبقات فرودست، موقعیت فرودستانه خود را دیگر «طبیعی» قلمداد نکنند و طبقات فرادست نیز دیگر قادر نباشند با سلطه فرهنگی-رسانه‌ای جلوی تغییر نگاه طبقه فرودست نسبت به جایگاه‌اش را بگیرند.

در چنین شرایطی، حتی یک دولت ملی مقتدر که پروسه «دولت‌سازی» را به طور کامل از قرن ۱۸ بدین سو طی کرده باشد هم دچار ناتوانی از حفظ موقعیت هژمونیک خواهد شد، چه رسد به دولتی بدوی و «قبیله‌ای» که نگاهش به اتباع خود «خودی-غیرخودی»ست و تا گردن در فساد،ناکارآمدی و جنگ قدرت درون خانوادگی به سر می‌برد. البته جمهوری اسلامی را نمی‌توان یک «دولت اینتگرال» دانست. چون برای مثال، آقای ازغدی می‌گوید «ما انقلاب کردیم و کشته دادیم و حالا هرکس ادعای انقلاب دارد، باید کشته بدهد». خب این نگاه تئوریسین یک «دولت اینتگرال» نیست، این نگاه یک «رئیس قبیله» است. اینجاست که عرض میکنم ما هنوز وارد پروسه «دولت‌سازی» هم نشده‌ایم. چون «دولت اینتگرال» نمیتواند نگاه قبیله‌ای داشته باشد، نمی‌تواند بنگاه اقتصادی باشد. نمی‌تواند صرفا به کسب سود فکر کند. نمی‌تواند زلزله‌زده را به امان خدا رها کند، نمیتواند برای گورخوابی دو خط نامه بنویسد و ابراز تاسف کند و تمام!. نمی‌تواند به مطالبه حجاب اختیاری بی‌تفاوت باشد و…. بنابراین «بحران ارگانیک» سرنوشت قطعی دولت اینتگرالی‌ست که نگاه قبیله‌ای دارد. یعنی دولتی که مدعی ست «متعلق به همه هستم» اما فقط متعلق به هیات حاکمه و طبقه نوکیسه و زائده ایدئولوژیک طبقه متوسطی‌اش باشد و  نه درباره ریزگرد فکری کرده باشد، نه درباره آزادی.

و حالا که با تلنبار همه مطالبات و بحران‌ها  در یک لحظه مواجه شده بگوید « معترضان را جمع‌شان کنید». ضمنا منظور من از «دولت» قوه مجریه نیست، بلکه کل حاکمیت است. من بر خلاف فضای رسانه‌ای، به وجود دوپارگی در حاکمیت اعتقادی ندارم و حتی معتقدم بخشی از اپوزیسیون هم بخشی از همین حاکمیت است. اما نبود این دوپارگی به معنای نبود «جنگ قدرت» نیست.

■ چند جا به «جنگ سرد»، «جنگ قدرت» و «جنگ خانگی» اشاره کردید و در جایی حتی اپوزیسیون را هم بخشی از پوزیسیون دانستید. این را می‌توانید بیشتر بشکافید؟

نادر فتوره‌چی: «پوزیسیون بخشی از اپوزیسیون است»

ببینید، اعتدال در عین آنکه نام یک جناح در حکومت جمهوری اسلامی‌ست، اما در واقع نام «دکترین جدید» حاکمیت جمهوری اسلامی هم هست.

فراموش نکنید که شعار «اعتدال» چند ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری سال ۹۲ که حسن روحانی در آن اکثریتی شکننده به دست آورد مطرح شد. آقای ولایتی به طور رسمی اعلام کرد که در کشور عمان با مقامات آمریکایی گفت‌و‌گوهایی صورت گرفته و قرار بر تعامل و اعتدال شده است. به این معنا «اعتدال» چیزی بیش از شعار انتخاباتی کاندید پیروز بود و به یک معنا رویکرد کلیت نظام را پس از عبور از وقایع ۸۸ و مخمصه تحریم‌های اقتصادی ناشی از انزوای بین‌المللی نشان می‌داد.

این رویکرد جدید دو جریان را در درون جمهوری اسلامی به حاشیه برد که البته پیوندهای گسترده‌ای با هم دارند: طیف جبهه پایداری که رسما مخالف توافق هسته‌ای بود و جریان موسوم به «احمدی نژاد» که خودش را در آستانه حذف از قدرت می‌دید.

اعتدال در عین آنکه نام یک جناح در حکومت جمهوری اسلامی‌ست، اما در واقع نام «دکترین جدید» حاکمیت جمهوری اسلامی هم هست.

وجود این دو معارض در درون جمهوری اسلامی با رویکرد «اعتدال»، قطب‌بندی‌های درون قدرت را تا حدی تغییر داد به نحوی که سعید حجاریان ترکیب مجلس را به دو طیف «برجامیان و نابرجامیان» تقسیم کرد.

تعارض بر سر مفهوم «اعتدال» به ماجرای توافق اتمی محدود نماند و با توجه به مجموعه شرایط داخلی و منطقه‌ای و بین‌المللی ، تعارض درونی نیروهای جمهوری اسلامی را برای کسب سهم بیشتر در قدرت، آنهم در چشم‌انداز ایجاد خلاء ناگهانی در راس قدرت به شدت افزایش داد.

برای فهم این تعارض درونی به مناظره‌های انتخاباتی ۹۶ نگاه کنید. هر ۶ کانید انتخاباتی دست به افشاگری‌های باورنکردنی‌ای درباره یکدیگر زدند و نشان دادند که که اگرچه جملگی آنها خود را نیروهای درون نظام می‌دانند اما به نظر می‌رسد که با برهم خوردن تعادل یا تغییر یکی از پارامترهای وحدت درونی نظام، به شدت به سمت تقابل با یکدیگر خواهند رفت و دیگر هرگز به عنوان «متحد» بر سر یک میز نخواهند نشست. به این سران ۵ خانواده، طیف سبز و طیف احمدی نژاد را نیز باید اضافه کرد.

اشاره من به «جنگ سرد»، «جنگ قدرت» و «جنگ خانگی»، اشاره به تعارض این «خانواده»ها در ساخت قدرت جمهوری اسلامی‌ست که سر ریز آن، معمولا به ایجاد دوقطبی‌های کاذبی در رسانه‌ها و فضای مجازی منجر می‌شود که عاملان آن، باندهای فعال رسانه‌ای مشخصی هستند.

این باندهای رسانه‌ای علیه یکدیگر «هشتگ» می‌سازند و فضا را به نحوی سنگین می‌کنند که گویی تمامی بحران‌های جاری کشور معطوف به دعواهای حیدری-نعمتی آنها مثلا بر سر پخش ربنای شجریان یا لغو کنسرت فلان خواننده مجاز در مشهد است.

البته این دوقطبی کاذب پس از دی ماه تا حد زیادی دچار گیجی و اعوجاج شده، چون تجربه دیماه  نشان داد که بخش‌های وسیعی از جامعه از تمامی این دوقطبی‌ها و خانواده‌های سیاسیِ صف کشیده پشت آنها عبور کرده‌اند.

مسئله همدستی بخشی از اپوزیسیون با حاکمیت جمهوری اسلامی البته بعد از دیماه دچار تغییراتی شده است.

به نظر می‌رسد حسن روحانی که در راس جناح به اصطلاح «غربگرای» جمهوری اسلامی قرار داد، با همدستی بخشی از اپوزیسیون می‌کوشد مسئله دیماه را به نحوی مصادره کند که در نبرد نهایی قدرت، او برنده بازی شود.

این جماعتی که بعد از دیماه فعال شده و رسانه‌ها را در قبضه خود دارد، به گمانم به شکلی خودآگاه یا ناخودآگاه هماهنگ با حسن روحانی عمل میکند.

هدف روحانی پس از برجام چه بود؟ «برجام ۲». برجام ۲ مجموعه‌ای از اصلاحات اقتصادی-اجتماعی بود که تحقق آنها مستلزم ورود سرمایه‌گذاری خارجی به ایران و تبدیل ایران به یک بازار مصرف جذاب برای کورپوریشن‌های غربی بود.

این هدف تنها به میانجی وادار کردن بخش‌هایی از ساخت قدرت ممکن بود که احساس می‌کردند از سفره‌ای که قرار بود بعد از برجام پهن شود، حذف شده‌اند؛ طیفی تندرو که به شدت دربرابر گشایش اقتصادی و اجتماعی مقاومت می‌کردند.

اکنون اعتراضات دیماه، موجب شده تا اپوزیسیون همدست روحانی بکوشد به کمک هژمونی رسانه‌ای که در اختیار دارد شعار آزادی‌های اجتماعی را که تا قبل از دیماه در حد ربنا و رفتن به استادیوم بود، تا حدی بلند کند که دیگر شاهد کمرنگ شدن دیگر مطالبات باشیم.

در داخل نیز اصلاح‌طلبان به کمک این پروژه آمده و ضرورت تغییر در سیاست‌های جمهوری اسلامی در زمینه حجاب و دیگر آزادی‌ها را مطرح می‌کنند. به نظر می‌رسد این کنسرسیوم که یک پای آن در اپوزیسیون و یک پای دیگرش در جناح اعتدالگر-اصلاح‌طلب جمهوری اسلامی‌ست، احساس می‌کند در صورت تحقق برخی آزادی‌های اجتماعی، قادر به مهار فضا و مصادره اعتراضات خواهد شد. از همین رو در جنگ‌های فضای مجازی-رسانه‌ای ما شاهد پر و بال دادن به کسانی هستیم که در اردیبهشت ۹۶ در انتخابات به نفع روحانی و اصلاح‌طلبان رای جمع کردند و در بهمن ۹۶ خواستار برگزاری رفراندوم زیر نظر سازمان ملل شدند!

ایده‌آل حسن روحانی و تیم اپوزیسیون‌نمای خارج از کشور این است: کنترل فشار اجتماعی و طرح گزینشی مطالبات(به ویژه آزادی‌های اجتماعی که بیشتر مورد پسند طبقه متوسط است) و سپس مهیا شدن بستر حضور سرمایه‌گذار خارجی که به میانجی آن بحران‌های اقتصادی از جمله بیکاری و … نیز رفته رفته حل شود.

روحانی و اپوزیسیون قلابی‌اش فکر می‌کنند اگر مسئله آزادی‌های اجتماعی و گشایش نسبی فضای اقتصاد متکی به تکنولوژی و سرمایه غربی حل شود، بخش زیادی از معترضان دست از اعتراض خواهند کشید و این جریان می‌تواند با پوست اندازی و در یک بازه زمانی میان مدت، حتی ساختار سیاسی را صرفنظر از هر نامی که داشته باشد، در کنترل خود بگیرد.

من نمی‌دانم ایده‌آل او چقدر امکان تحقق خواهد یافت و تا چه میزان با مقبولیت عمومی و به ویژه معترضان و البته جناحی که سرش در این بازی بیکلاه می‌ماند مواجه خواهد شد، حتی نمی‌توانم از این سناریو مطمئن باشم، اما از یک چیز مطمئنم و آن اینکه مسئله فساد ساختاری و ناکارآمدی ساختاری، یک مانع درونی برای چنین ایده‌آلی‌ست و اساسا علت موجده وضع موجود فساد است و طبعا نمی‌توان با افراد فاسد دست به «تغییر» یا «اصلاح» زد.

■ آیا از نگاه شما اصلاحات شکست خورده است؟

اجازه دهید سوال شما را در ابتدا به یک تجربه جهانی معطوف کنم و سپس به مورد خاص ایران بپردازم.

غرب  پس از پایان جنگ سرد و روی کار آمدن کسانی چون مارگارت تاچر و دونالد ریگان و …تجربه «نولیبرالیسم» را به عنوان مرحله «انباشت اولیه مجدد» در دل جهان سرمایه‌داری  آغاز کرد. این درحالیست که نسل قبلی رهبران بلوک غرب با توجه به تجربه تاریخی بحران اقتصادی ۱۹۲۹ و آغاز دوران موسوم به «رکود بزرگ» که منجر به سربرآوردن  فاشیسم و نازیسم  در اروپا و جنگ جهانی دوم از یکسو و قدرت‌گیری جریانات سوسیالیستی از دیگر سو شد، پس از جنگ تلاش کردند با  طرح‌هایی چون «نیودیل» و «طرح مارشال» مانع بحران‌های مجددی شوند که اولا به بازتولید فاشیسم بیانجامد و درثانی کشورهای جهان سوم را به سمت بلوک شرق سوق دهد.

فروپاشی اتحاد جماهیر و پایان جنگ سرد اما بلوک غرب را دچار غرور کاذبی کرد که نتیجه آن سر برآوردن مرحله‌ای شد که ما به آن «نولیبرالیسم» می‌گوییم.

غرب هم اکنون نزیک به سی سال است که دوران «سیطره نولیبرالیسم» را تجربه می‌کند.

«نولیبرالیسم» به زبان ساده یعنی:

۱-غارت سیستماتیک دارایی‌های عمومی توسط سیاستمداران و الیت‌های اقتصادی قدرتمند نظیر بانکها و بورس‌ها و بازارهای مالی و… که تحت حمایت قدرت نظامی-سیاسی یک دولت-ملت قرار دارند و برای توجیه  این غارت به جعل اسامی دهان پُرکنی چون «رونق تولید»، «کوچک کردن دولت» و … روی می‌آورند.

۲-کاهش تعهدات دولت نسبت به شهروندان یا همان پایان «دولت رفاه» که در اروپا به آن «سیاست‌های ریاضتی» می‌گویند و در ایران برایش اسم شیک «سپردن کارها به بخش خصوصی» را جعل کرده‌اند.

۳- برقراری «دموکراسی وحشت» از طریق هژمونی رسانه‌ای برای کنترل و انقیاد افکار عمومی.

۴- اختصاصی‌سازی و جداسازی فضاهای عمومی و شهری.

نتیجه این مرحله از سرمایه‌داری  این گونه است که بر اساس «اصل پارتو» اگر تا قبل از سیطره «نولیبرالیسم» در کشورهای غربی (بغیر از اسکاندیناوی)  شاهد در اختیار داشتن ۲۰ درصد امکانات توسط ۸۰ درصد مردم بودیم، پس از تجربه نولیبرالیسم،خصوصی‌سازی و افول دولت رفاه  با در اختیار داشتن تنها ۱ درصد امکانات توسط ۹۹ درصد مردم مواجه شدیم. نقطه اوج این دوران جهنمی را در بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸ شاهد بودیم که منجر به بی‌خانمانی بخش زیادی از دریافت‌کنندگان خرد تسهیلات از بانک‌ها شد و در نهایت مثلا در آمریکا دولت با پرداخت ۱۰۰ میلیارد دلار کمک نه به مردم بلکه به بانک‌هایی که عامل ایجاد بحران بودند و آینده را به شکل اعتبار فروخته بودند و بابت وعده خانه‌دار شدن در آینده، تضمین‌های سفت و سختی از خریداران خرد گرفته بودند، یکی از بی‌سابقه‌ترین پروژه‌های غارت در طول تاریخ بشر را به اجرا گذاشت. در نتیجه بحران اقتصادی سال ۲۰۰۸، دولت‌های نولیبرال برای مهار بحران اقدام به اعطای وام به بانک‌ها کردند تا خدایی نکرده موسسات مالی زیان نبینند! و این مردم و خریداران خرد باشند که هزینه عدم تحقق آینده دروغینِ وعده داده شده توسط بانک‌ها و فروشندگان املاک و مستغلات را از طریق به اجرا گذاشتن ضمانت‌های بانکی و مصادره خانه‌ها و دارایی‌های‌شان بپردازند.

به زبان ساده، وام دولت به بانک یعنی وام مردم به بانک،چون دولت که از خودش چیزی ندارد، و هرآنچه که دارد متعلق به مردم است، پس وقتی به بانک‌های خصوصی کمک مالی می‌کند، در واقع دارد از جیب مردم حاتم بخشی می‌کند.

اعطای این وام و کمک مالی از جیب مردم به بانک‌ها، منجر به اجرای سیاستی موسوم به «سیاست ریاضتی» در غرب شد که متعاقب این سیاست، دولت‌های غربی به بهانه کسر بودجه و با کمک رسانه‌های پرقدرت‌شان، افکار عمومی را برای کاهش تعهدات رفاهی، معیشتی،بهداشتی، آموزشی و خدماتی توجیه کردند.

به فاصله کوتاهی پس از اجرای سرسختانه این سیاست، ما با واکنش‌های گسترده‌ای هم در خود غرب و هم در بیرون از گستره مفهومی غرب مواجه بودیم.

در درون غرب، جنبش اشغال وال استریت در آمریکا، جنبش ایندیگنادوس در اسپانیا، شورش‌های جوانان در لندن و پاریس، بست‌نشینی در برابر کلیسای سنت پل در لندن و … که جملگی آنها با خشونت کم سابقه پلیس و صدور احکام قضایی سنگین برای معترضان سرکوب شدند، نخستین واکنش‌ها به بحران بود. اما با سرکوب آنها و به دلیل حذف گفتار برابری‌طلب در سطح افکارعمومی و فضای رسانه‌ای، بلافاصله جا برای دو گفتار بدیل باز شد: «بنیادگرایی اسلامی» و «ناسیونالیسم افراطی».

رفته‌رفته ما شاهد پیوستن هزاران جوان اروپایی به صفوف داعش بودیم و دیدیم که در چند سال گذشته تمامی احزاب ناسیونالیست افراطی در غرب دست بالا را در افکارعمومی به دست آوردند. تجربه «رفراندوم برکزیت»، پیروزی ترامپ، رای سی و چند درصدی به ماری لوپن(رهبر حزب ناسیونالیست افراطی جبهه ملی) در فرانسه، نتایج انتخابات در مجارستان، اتریش، هلند، ایتالیا و … جملگی شواهد غیرقابل انکار گرایش عمومی به بنیادگرایی و ناسیونالیسم افراطی در غرب را نشان می‌دهد که علت آن چیزی جز خستگی مردم از «سیاست ریاضتی» تحمیل شده توسط دولت‌های نولیبرال و متعاقب آن فقر فزاینده از یکسو و تشکیل الیت‌های ثروتمند خویشاوندسالار به نام «طبقه ابرپولدار» نیست.

در ایران هم در سال‌های اخیر ما شاهد رشد بی‌سابقۀ گرایش به ناسیونالیسم افراطی  آنهم بیشتر در طبقات متوسط رو به پایین و فرودست بوده‌ایم. پدیده‌هایی چون «روز بزرگداشت کوروش» یا «نوستالژی زمان شاه» و …  را ببینید. مثلا در مراسم «روز بزرگداشت کوروش» فیلم‌هایی از این مراسم  بیرون آمد که در آن برخی از مردم در برابر پاسارگاد سجده می‌کردند. درست شبیه رفتاری که متعصبان مذهبی در برابر اماکن مذهبی انجام می‌دهند. این پدیده نشان می‌دهد ناسیونالیسم افراطی در ایران در حال گسترش است. جالب آنکه می‌بینید برخی از اعضای کانون‌های صنفی معلمان و کارگران هم در اینگونه مراسم شرکت می‌کنند. یا مثلا می‌بینید کارگران در راهپیمایی روز جهانی کارگر شعار «مرگ بر افغانی» سر می‌دهند.چه کسانی؟ «کارگران»! یعنی همان کسانی‌که از نگاه مارکسیست‌های ارتودوکس تنها حاملان راستین حقیقتِ جهانشمول هستند، اما ظاهرا هم بیگانه‌ستیزند و هم ناسیونالیست.

یا اخیرا در فضای مجازی با جمعیت خشمگینی مواجه شدم که در برابر پرسش ساده‌ای درباره سابقه و رزومه فعالیت سیاسی آقای رضا پهلوی، واکنش‌های هیستریک عجیبی از خود بروز می‌دادند و مخالفان «شاهزاده»شان را به مزدوری متهم می‌کردند و به صراحت می‌گفتند که حاضرند «بنده» و «فدایی» او (در مقام یادگار دوران خوش سلطنت) باشند.

البته این یک رفتار طبیعی در مردم است که وقتی در تنگنای اقتصادی قرار می‌گیرند، ناخودآگاه یا به خرافات پناه می‌برند یا به مام میهن و به گذشته در مقام «عصر طلایی»نگاه می‌کنند. بیگانه ستیز می‌شوند و با خود می‌گویند وقتی ما مجارها یا فرانسوی‌ها یا انگلیسی‌ها یا ایرانی‌ها خودمان نان برای خوردن نداریم،چرا باید یک مشت موسیاه از آنسوی آبها بیایند اینجا و با قیمت‌های پایین بازار کار را تصاحب کنند یا چرا افغان‌ها باید در بازار کار ایران فرصت‌های شغلی را از «کارگر ایرانی» بگیرند.

بنابراین قرار گرفتن غرب در تنگنای اقتصادی پس از بحران ۲۰۰۸ و یا ایران در تنگنای پس از تجربه «خصوصی‌سازی» و فساد سیستماتیک، گرایش به ناسیونالیسم افراطی و بنیادگرایی دینی را تشدید کرد، حال آنکه اگر این بحران در مقطعی رخ میداد که گفتارهای برابری‌خواه از عرصه عمومی حذف نشده بود، بخش وسیعی از این نیروی اجتماعی می‌توانست جذب یک گفتار مدرن، مدنی، برابری‌خواه و سکولار شود.

اینجاست که ما معنای جمله مشهور رزا لوکزامبورگ را با پوست و گوشت و استخوان لمس می‌کنیم:«سوسیالیسم یا بربریت».

آنچه ما به عنوان «اصلاحات» در اینجا می‌شناسیم وتجربه کردیم، اساسا یک شوخی بیمزه با ۲۰ سال عمر انسان‌ها بوده است.

هم اکنون بربریت با سه گرایش نولیبرالیسم،بنیادگرایی و ناسیونالیسم افراطی تمام قدرت (دولت، پول، رسانه و افکار عمومی) را دراختیار دارد و تنها چیزی که خبری از آن نیست «برابری»ست.

ما در هر سه این گرایش‌ها نوعی ماهیت «خودی-غیرخودی» و «فاشیستی» را می‌بینیم: نولیبرال‌ها افراد را به «دارا و ندار» تقسیم می‌کنند، بنیادگرایان مذهبی به «مومن و کافر» و ناسیونالیست‌ها به «هموطن و بیگانه».

من این مقدمه را گفتم که به سوال شما درباره «شکست اصلاحات» در ایران برسم.

درفضایی که درباره غرب ترسیم کردم، ما تلاش‌هایی را به موازات قدرت گیری تثلیث «نولیبرالیسم، بنیادگرایی و ناسیونالیسم افراطی» می‌بینیم که بررسی سرنوشت آنها، می‌تواند سرنوشت «اصلاحات» را نیز تا حد زیادی روشن کند.

من اول درباره تجربه یونان حرف می‌زنم. ببینید در یونان علیرغم فشار فزاینده‌ای که بر طبقات متوسط رو به پایین و ضعیف جامعه از حیث اجرای سیاست‌های ریاضتی دولت نولیبرال وارد شد، گرایش عمومی به سمت ناسیونالیسم افراطی حرکت نکرد و مردم تلاش کردند تمایل خود به «تغییر» را از طریق صندوق رای و انتخاب حزب سیریزا (جبهه‌ای متشکل از به گمانم ۱۶ گرایش چپ) که وعده خروج از منطقهٔ پولی یورو و پایان دادن به برنامه‌های ریاضت اقتصادی داده بود، اعلام کنند. سریزا در دو انتخابات با اختلاف ناچیز شکست خورد، علت آن استفاده جریان حاکم (دولت نولیبرال نزدیک به تروئیکای اتحادیه اروپا، صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی) از قدرت وحشت آفرینی رسانه‌ها علیه سریزا بود. در هفته‌های باقیمانده تا انتخابات از یورونیوز گرفته تا سی.ان.ان و بی.بی.سی، مدام «کارشناسان» و «تحلیلگران»ی را به برنامه‌ها دعوت می‌کردند که جملگی آنها بر این نکته تاکید داشتند که در صورت پیروزی سیریزا در انتخابات، کشور یونان از بین خواهد رفت و مردم به قحطی، طاعون، انزوا و بدختی‌ای به مراتب بیشتر از وضع موجودشان گرفتار خواهند شد.

بله، در منطق لیبرال دموکراسی در اروپا ما چیزی به نام «شورای نگهبان» نداریم که خیلی راحت بیاید از ابتدا مثلا سیریزا را از گردونه رقابت حذف و انتخابات را به دو گزینه بد و بدتر محدود کند. اما این وظیفه به رسانه‌ها محول شده است. این رسانه‌ها هستند که با حمله‌ای همه جانبه به گرایشی که به دنبال تغییر زیربنایی مناسبات وضع موجود است، مردم را از رای دادن به آنها می‌ترسانند. من نام این پدیده نوظهور را «دموکراسی وحشت» گذاشته‌ام.

در «دموکراسی وحشت» شما از اصول دموکراتیک مورد پذیرش استاندارد لیبرال-دموکراسی غربی عدول نمی‌کنید. هیچ ممیزی و شورای نگهبانی در کار نیست و نتایج آراء دستکاری نمی‌شود. اما در فاصله اعلام احزاب برای حضور در رقابت تا لحظه برگزاری انتخابات، رسانه‌ها می‌کوشند آنچنان فضایی از رعب و وحشت را بر رای‌دهندگان مستولی کنند که در اغلب موارد به رای اکثریتی شکننده به «حفظ وضع موجود» بیانجامد. این ترفند دوبار در یونان جواب داد، اما سیاست‌های ریاضیتی اتحادیه اروپا آنچنان فقر و فلاکتی را به مردم یونان تحمیل کرده بود که در سومین دور رای گیری سیریزا توانست با ائتلاف با یک حزب «ناسیونالیست افراطی» کابینه تشکیل دهد.

دو چهره چپ در کنار هم: پابلو ایگلسیاس (پودموس، اسپانیا) و آلکسیس سیپراس (سیریزا، یونان) − عکس از واسیلیوس آس‌وس‌توپولوس
دو چهره چپ در کنار هم: پابلو ایگلسیاس (پودموس، اسپانیا) و آلکسیس سیپراس (سیریزا، یونان) − عکس از واسیلیوس آس‌وس‌توپولوس

از اینجا تکنیک «دموکراسی وحشت» جای خود را به «جمهوری ترس» داد. بدین معنا که جریان حاکم (تروئیکای اتحادیه اروپا، صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی) تصمیم گرفت کاری کند که تجربه یونان دیگر در هیچ کشوری در اتحادیه اروپا تکرار نشود و مردم فکر نکنند می‌توانند با انتخابات و از طریق صندوق رای وضعیت را به شکل زیربنایی و بنیادین تغییر دهند. به عبارت دیگر جریان حاکم تصمیم گرفت ازیونان درس عبرتی برای تمام لیبرال دموکراسی‌ها بسازد تا همگان بفهمند لزوما قرار نیست دموکراسی به حاکمیت خواست مردم منجر شود و شوربختانه تا این لحظه که من با شما صحبت می‌کنم در اجرای دکترین «جمهوری ترس» کاملا موفق بوده است، چرا که دولت یونان عملا در برابر تهدیدهای فزاینده تحریم، اخراج از اتحادیه و … در برابر خواست ترویکای اروپا سر خم کرد و به شروط اتحادیه اروپا از جمله ادامه اجرای سیاست‌های ریاضتی و خصوصی‌سازی به نفع طبقه سرمایه‌دار تن در داد. این اقدام یاس و ناامیدی گسترده‌ای را در میان تحول‌خواهان یونان پدید آورد. حزب سیریزا به «خیانت تاریخی» متهم شد و نه تنها تغییری رخ نداد بلکه آخرین روزنه به ایجاد تغییر از طریق مراجعه به صندوق رای نیز بسته شد.

مثال دیگر «برنی سندرز» است. او چهره‌ای رادیکال و افراطی نبود. حتی یک «جریان سوم» هم نبود. او یک سناتور ایالات متحده آمریکا از «حزب دموکرات» بود که قصد سرنگونی نظام سرمایه‌داری را هم نداشت، بلکه فقط میخواست آمریکا را به دوران کینز و روزولت و سیاست‌های تامین اجتماعی دولت رفاه  بازگرداند و مانع از یکه تازی لجام گسیخته طبقه تازه تاسیس «ابرسرمایه‌دار» در آمریکا شود.

شعار انتخاباتی او «علیه میلیاردها» بود، نه علیه مناسبات سرمایه‌دارانه.سرنوشت او اما بی‌شباهت به حزب سیریزا نیست (البته قبل از کسب قدرت و به تعبیری خیانت به رای دهندگان). حزب دموکرات برای پیروزی کلینتون به جای سندرز در انتخابات درون حزبی تقلب کرد و با حذف او امکان به قدرت رسیدن دونالد ترامپ را فراهم کرد، چرا که تقلب درون حزبی به نفع کلینتون، موجب دلسردی و یاس گسترده جوانان و طبقه متوسطی شد که با حذف سندرز از گردونه رقابت‌ها، دیدند که همه چیز به همان قاعده «بد و بدتر» تقلیل یافته و اساسا از شرکت در انتخابات منصرف شدند.

بحث را تا اینجا خلاصه کنیم:

از یکسو نولیبرالیسم با همان مشخصاتی که عرض شد فرصت‌ها و امکان‌ها را در اختیار یک اقلیت محدود «۱درصدی» قرار داده و «۹۹درصد» را بر سر سفره راه نمی‌دهد و روز‌به‌روز هم دولت‌ها به میانجی دستورالعمل‌های صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی بیشتر یاد می‌گیرند چگونه دارایی‌های عمومی را برای اطرافیان خود «خصوصی‌سازی» کنند، پولشویی کنند، و تعهدات خود در قبال شهروندان را کاهش دهند و به انها بگویند شما باید «ریاضت بکشید» تا ما ابرپولدار شویم.

از دیگر سو، انتخابات به شوی مسخره و تئاتری مضحک در بازی «بد و بدتر» خلاصه شده که اساسا برای جلوگیری از هر نوع تغییر واقعی برگزار می‌شود و رفته‌رفته شهروندان یا همان «۹۹درصدی‌ها» را به این فکر انداخته که گویی تنها چیزی که با انتخابات اتفاق نمی‌افتد «تغییر» است.

به عبارت دقیق‌تر، تجربه‌هایی چون یونان و سندرز و … نشان می‌دهد که فاصله معناداری بین اصلاحات و انقلاب از حیث سختی کار و هزینه وجود ندارد و نولیبرالیسم با تبدیل کردن انتخابات به یک مضحکه، عملا جوامع را به سمت دوگانه‌ای سوق داده که می‌توان آنرا اینگونه صورتبندی کرد: انتخابات بین خودکشی یا شورش.

ایران نیز در عصر سرمایه‌داری متاخر و عصر ارتباطات و اینترنت و ماهواره، تابعی از همین شرایط  است: ناممکن بودن اصلاحات و تغییر از طریق صندوق رای به علاوه تجربه یک غارت بی‌سابقه توسط ابربدهکاران بانکی، نهادهای اسمش را نبر، آقازاده‌ها، پولشویی و…، آنهم در فقدان دارا بودن از حداقل آزادی‌های فردی و نیز مسیر معوج و افتضاح حرکت «توسعه» و شکل تبعیض‌آمیز و ناموزون آن که منجر به تجمیع همه مطالبات در یک لحظه از زمان شده است.

بی دلیل نیست که در اعتراضات دیماه ما با دیوارنویسی شعار «نان،کار، آزادی» روبرو شدیم که این سه خواسته، خواسته ۹۹درصد از جامعه‌ای‌ست که برخی از یکی، برخی از دوتا و برخی از هر سه تای آنها محروم‌اند و امیدشان به انتخابات را هم از دست داده‌اند.

این را هم در نظر داشته باشید که آنچه ما به عنوان «اصلاحات» در اینجا می‌شناسیم وتجربه کردیم، اساسا یک شوخی بیمزه با ۲۰ سال عمر انسان‌ها بوده است. بدین معنی که «اصلاحات» نه نام یک فرآیند سیاسی-اجتماعی-اقتصادی، بلکه نام یک «گروه همسود» بوده که با این اسم در چند دوره توانسته‌اند از طریق ایجاد دو قطبی «بد و بدتر» بر سر سفره انقلاب بنشینند و هرگز نه برای آب‌وهوا و آموزش و اقتصاد و تولید و ….برنامه داشته‌اند و نه برای آزادی‌های فردی و تعمیق دموکراسی و گشودن فضا و این حرفها.

اکنون این «اصلاحات» به پایان مسیر خود رسیده است، و آن گروه همسود منافع و جایگاه خود را شدیدا در خطر می‌بینند.

■ آیا تمایزی بین «اصلاحات» و «اعتدال» به لحاظ نظری یا عملی وجود دارد؟ آیا می‌توان تمایزی بین اصلاح‌طلبان دولتی و غیردولتی قائل شد؟ آیا اعتراضات سراسری اخیر آن طور که غالباً گفته شده، نفی گفتار اصطلاح‌طلبی نیز بود؟

ببینید من نمی‌دانم اصلاح‌طلبان غیردولتی دقیقا چه کسانی هستند یا گفتار اصلاح‌طلبانه این گروهی که شما اشاره کردید (اصلاح‌طلبان غیردولتی) دقیقا چیست و چه فرقی با نسخه دولتی آن دارد، اما این را می‌دانم که بازی بد و بدتر که از زمان اصلاحات شروع شد، اکنون به طور کامل به ته خط رسیده و دستکم برای نیمی از جامعه دیگر کوچکترین تمایزی بین احمد خاتمی و محمد خاتمی، بین تاجزاده و رسایی و بین شهیندخت ملاوردی و عشرت شایق و …وجود ندارد.

همچنین این را نیز می‌دانم که با توجه به حمایت رسانه‌ای گسترده دولت‌های اروپایی از جناح اعتدالگرا-اصلاح‌طلب جمهوری اسلامی، آنها هم اکنون در تکاپوی مهار افکار عمومی در چهارچوب گفتار/نیروهایی هستند که بیشترین نزدیکی را با آنها داشته باشند.

مطرح شدن خرده جریان‌های «رفراندوم طلب» یا «تحول‌خواه» پس از گسست دیماه را من در همین راستا ارزیابی می‌کنم، چونانکه تلاش دست‌اندرکاران کمپین «آزادیهای یواشکی» برای مصادره اعتراضات غیر یواشکی به حجاب اجباری را نیز در همین راستا می‌بینم که البته از یک بازوی تبلیغاتی در داخل نیز برخوردار است، به طوری که می‌بینیم از کارگردان مدرسه موشها گرفته تا روزنامه کیهان و برخی از ائمه جمعه می‌کوشند در قالب حمله به کمپین آزادیهای یواشکی، دختران انقلاب را به این کمپین الصاق کنند. حال آنکه «آزادی غیریواشکی» دختران خیابان انقلاب به شکلی کاملا واضح در تضاد کامل با این جریان اصلاح‌طلبانه خارج‌نشین قرار دارد و نتیجه مستقیم گشایش فضایی‌ست که مردم در دیماه پدید آوردند.

رسانه‌ها می‌کوشند چهره‌های مشخصی را با گرایشات «راستگرا و لیبرال» به عنوان تنها نسخه جایگزین اصلاح‌طلبان حکومتی به افکار عمومی عرضه کنند، حال آنکه مردم از نتایج سیاست‌های راستگرایانه در ۲۰ سال اخیر به ستوه آمده‌اند و از وعده‌های سرخرمن لیبرالیسم اخته‌ای که بدنبال «آزادی یواشکی» و ربنا و استادیوم بوده است، جان‌شان به لب‌شان رسیده است.

عموم چهره‌های این پدیده نوظهورِ به قول شما «اصلاح‌طلبان غیرحکومتی» تا قبل از دیماه، گرایش بارزی به اصلاح‌طلبان حکومتی داشته‌اند، اما اکنون با تغییر فضا و طنین‌انداز شدن شعار «اصلاح‌طلب،اصولگرا، دیگه تمومه ماجرا» سعی می‌کنند با فاصله‌گذاری میان خود و اصلاح‌طلبان حکومتی و مستظهر به حمایت گسترده رسانه‌های خارج از کشور، به اصطلاح اعتراضات را «هایجک» کنند و بقاپند.

جالب آنکه آنها در تمامی سال‌هایی که فقر و رنج گسترده مردم با چشمان غیرمسلح قابل مشاهده بود و ۲۱ میلیون انسان به گفته وزیر راه «نان برای خوردن نداشتند و در فلاکت زندگی می‌کردند» درباره ربنا و استادیوم و انگشت جوهری حرف می‌زدند و حالا مدعی نمایندگی مردم دیماه شده‌اند.

شما به تلویزیون «من‌و‌تو» نگاه کنید. این تلویزیون که منابع مالی‌اش مشخص نیست و  از ابتدای آغاز فعالیتش تا قبل از دی ماه، بی‌وقفه درکار توجیه اختلاف طبقاتی، ترویج فرهنگ ابتذال، تقدیس زندگی ابرپولدارها، لاکچری بازی و لوس بازی و  این دست مسائل بود، حالا ناگهان از دیماه به یاد دستفروشان و کارتن‌خواب‌ها و بیچارگان و … افتاده است و به شکل کاملا موذیانه و مزورانه‌ای می‌کوشد طیف مشخصی از چهره‌ها را در سطح افکارعمومی برجسته کند. یا مورد بی.بی.سی فارسی. در این رسانه دو طیف حضور دارند: گرایشی که رسما به روابط‌عمومی دولت اعتدال و گاها روابط‌عمومی حاکمیت تبدیل شده و دیگری گرایشی که می‌کوشد ترکیبی از اصلاح‌طلبان حکومتی و «جامعه مدنی قلابی» نزدیک به آنها را به عنوان یک نیروی جدید به مردم عرضه کند. مانور گسترده بی.بی.سی و دویچه‌وله با «مدیریت جدید» بر روی جریانی خلق‌الساعه‌ای به نام «تحول‌خواهی» یا «رفراندوم‌طلبی» دقیقا گویای این تقلاها و جریان‌سازی‌هاست.

اگر منظور از «اصلاح‌طلبان غیرحکومتی» این طیف باشد، باید تفاوتش را از اصلاح‌طلبان حکومتی نه تنها در حد شعارهای طبقه متوسط پسند، یا حالا بعضا اشاره‌های پوپولیستی به کارگران و فرودستان و محذوفان و …، بلکه در دو شاخص مهم نشان دهد:

اول، گشودگی به روی دیگر جریان‌های فکری-سیاسی که در جامعه حضور دارند، اما در رسانه‌ها بازتابی پیدا نمی‌کنند. به زبان دیگر، اگر اصلاح‌طلبان حکومتی حق فعالیت سیاسی و انتخابات را تا مرزهای خود تعریف می‌کنند، این جریان باید به شکل عملی و نه در تعارف، ضدیت‌اش با انحصارطلبی را نشان دهد. چیزی که تا این لحظه شاهدش نبوده‌ایم و آنچه که می‌بینیم تنها تلاشی مذبوحانه برای مصادره حرکت دیماه است.

دوم، ارائه یک تصویر جامع از تمایز خود با اصلاح‌طلبان حکومتی، نه در حد بیانیه ۶ خطی یا انتقاد از جلایی‌پور و مهاجرانی و غیره و ذالک، بلکه در قالب ارائه مانیفستی منسجم درباره حرکت تاریخی جامعه ایران، مسئله توسعه، گرایش اقتصادی از حیث اینکه تمایزش با «نولیبرال‌های وطنی» دقیقا در چیست و ….

■ به نظر شما چپ ایران در این اتفاقات چه نقشی می‌توانست بازی کند و چه نقشی بازی کرده است؟ آیا لفظ «اصلاح‌طلب» در مورد هیچ کدام از جریانهای چپ ــ اگر چنین جریانهایی وجود دارند ــ قابل اطلاق است؟

البته این سوال را خود چپ‌هایی که خیلی به این لیبل هویتی متکی هستند باید جواب دهند. اما همانطور که عرض کردم، ایران نیز تابعی از وضعیت جهانیست و در این معنا، چپ همانطور که در گفتارهای هژمونیک جهانی غایب است، در ایران نیز غایب است. به ویژه با توجه به چپ‌ستیزی سازمان‌یافته حکومت ایران که در اولین ماه‌های پس از پیروزی انقلاب آغاز شد و عملا این جریان را به لحاظ سیاسی و حتی فیزیکی از عرصه فعالیت سیاسی-اجتماعی ایران حذف کرد.

پس از گردش به راست حکومت با قرارگرفتن در مسیر «خصوصی‌سازی» نیز موج جدیدی از چپ‌ستیزی در سطح گفتار اصلاح‌طلبانه آغاز شد که تا امروز نیز ادامه دارد و البته در حمله به چپ، حکومت ایران دست تنها نیست و نه تنها جناح اصولگرا و اصلاح‌طلب به شکل سیستماتیک پروژه چپ‌ستیزی و چپ‌هراسی را پیش می‌برند بلکه «اپوزیسیون من‌و‌تویی/بی.بی.سی‌ای» یا همان جریان «راستگرای لیبرال» یا به تعبری «تحول‌خواه/اصلاح‌طلب»  نیز در این مسیر با حکومت ایران همگام و همراه است.

آنها چون می‌دانند جریان چپ نه عِده‌و‌عُده و تشکل و سازمان دارد، نه رسانه فراگیر و  گنگ توئیتری و …، به راحتی می‌توانند از «چپ» یک هیولا یا لولو بسازند که به میانجی آن تمامی بحران‌هایی که مستقیما ناشی از گرایش به اقتصاد بازار و سپس نولیبرالیسم وحشیانه بوده است را ماستمالی کنند.

در تصویری که رسانه‌های حکومت و اپوزیسیون قلابی‌اش (من‌و‌تو، بی.بی.سی، سلطنت‌طلب‌ها، اصلاح‌طلب‌ها و …) از چپ ارائه می‌دهند، چپ یک جریان تاریخ مصرف گذشته و عقب مانده روایت می‌شود که ۲ چهره هم بیشتر ندارد: استالین و کیم جونگ اون.

تمامی بحث‌های لیبرال‌ها و نولیبرل‌های داخل‌نشین و خارج‌نشین بلافاصله به یکی کردن «چپ» با «کره شمالی» و «گولاک» ختم می‌شود و خب طبیعتا در بحثی که همواره چپ‌ها در آن غایب هستند، برنده از پیش معلوم است.

■ به نظر شما چرا چپ رسانه فراگیر ندارد؟

چپ هیچوقت رسانه‌ای فراگیر مثل بی.بی.سی یا سی.ان.ان نداشته است. اما اینکه رسانه‌های جهانی تمام و کمال در گفتار نولیبرالیستی ادغام شده‌اند، دلیلش چیزی جز کمرنگ شدن گفتار چپ در سطح جهان نیست. زبان دراز لیبرال‌ها و نولیبرال‌های داخلی، نه به خاطر جذابیت‌های گفتارشان که به ضرس قاطع عرض می‌کنم عموم‌شان حتی دو مقاله  کلاسیک درباره  آنچه که با آن باد به غبغب‌شان می‌اندازند نخوانده‌اند، بلکه فقط به این خاطرست که در جهان تک قطبی کنونی همه رسانه‌ها در انحصار جریانات راستگرا و سرمایه‌سالار است. تنش کاذب موجود بین روسیه و آمریکا هم آن تنش واقعی دوران جنگ سرد نیست. اگر جنگ سرد نبردی میان دو اردوگاه سوسیالیسم و سرمایه‌داری بر پایه تنش لاینحل‌شان مبنی بر دو جهانبینی سراپا متقابل درباره عدالت و آزادی بود، تنش موجود بین شرق و غرب کنونی چیزی جز کشمکش‌های ناسونالیستی و کُری‌خوانی‌های ابرقدرتی/امپریالیستی نیست. به نظر من تنها تفاوت  پوتین و ترامپ «ملیت»شان است، و الا در گسترش روابط سرمایه‌دارانه هیچ تفاوتی با هم ندارند. در چنین جهان تک قطبی‌ای که «ارزش»های آنرا ناسیونالیسم افراطی، تقدیس مصرفگرایی و غارت دارایی‌های عمومی توسط دولت‌های ملی و الگوسازی از طبقه «ابرپولدار» تشکیل می‌دهد، بدیهیست که چپ‌ها نباید رسانه فراگیر داشته باشند. احزاب استخوان‌دار چپ اروپایی که هر کدام بیش از ۱۰۰ سال تاریخ مبارزاتی در کارنامه‌شان دارند هم اکنون در بازی رسانه‌ها غایبند، چه رسد به چپ ایران که نه آن تجربه تاریخی غنی را دارد و نه جامعه و بخصوص طبقات فرودست ارتباطی با دیگر کشورها و زبان‌ها دارند.

قبلا هم عرض کردم؛ اینکه می‌بینیم در اروپای غربی و آمریکا موج تازه‌ای به پا خاسته که می‌کوشد هژمونی احزاب میانه‌روی نولیبرال را بشکند(احزاب سنتی لیبرال و سوسیالیست) و در برابر ادامه سیاست‌های نولیبرال مقاومت کند، نه محصول تلاش رسانه‌ها، بلکه محصول تجربه زیسته و تجربه تاریخی انسان‌هاست. و الا شما همین حالا که ۳۰ سال از فروپاشی اتحاد جماهیر گذشته، به کشورهای اروپایی بلوک شرق نگاه کنید. هنوز هم مک‌دونالد و پورشه برای یک اوکراینی یا گرجستانی شدیدا جذاب است، چون تجربه تاریخی سرمایه‌داری برای او بسیار نوپاست و حالا حالاها طول می‌کشد تا بفهمد زرق و برق سرمایه‌داری، تنها یک لایه نازک از درونمایه‌ای به غایت خشن، غارتگر، بی‌رحم و غیرانسانی‌ست. چیزی که یک انگلیسی یا فرانسوی به دلیل تجربه ۲۰۰ ساله و ۳۰۰ سالۀ مناسبات سرمایه‌داری به خوبی می‌داند و نسبت به آن آگاهی تاریخی دارد. برای همین هم هست که شما در خیابان‌های لندن و پاریس به ندرت مازراتی و پورشه‌ای را می‌بیند که یک فرانسوی یا انگلیسی پشت فرمانش نشسته باشد. بلکه همه آنها مشتی نوکیسۀ ایرانی و عراقی و چینی و اماراتی و عربستانی و روس  هستند که به واسطه وابستگی به خاندان‌های پرقدرت کشورهای تحت غارت و ستم، به پول بی‌حسابی دست پیدا کرده‌اند و در لندن و میلان و تورنتو .. باشگاه ورزشی می خرند و  مسابقات اسب دوانی برگزار می‌کنند و شهرک تفریحی می‌سازند و پولشویی می‌کنند و با مازراتی طلا ویراژ می‌دهند.

در ایران که اصلا راه اندازی یک شعبه قلابی مک‌دونالد در تهران کار را به پلیس و گاز اشک‌آور کشاند و فردا هم تعطیل شد. این نشان می‌دهد که انزوای چهل ساله و ترکیب شدن شعارهای توخالی ضد امپریالیستی، شهروندان ایرانی را شدیدا شیفته مک‌دونالد و غرب و لایف استایل «من‌تو»یی کرده یا همانطور که در بالا گفتم، نوستالژی نسل قبل درباره دوران خوش سلطنت را برای‌شان تبدیل به آرزو کرده است.

قصدم از این طول و تفصیل تاکید بر این نکته بود که صرف داشتن رسانه آنقدرها هم که تصور می‌شود نقشی تعیین کننده بر روند تحولات تاریخی ندارد، هر چند یک ابزار بسیار قدرتمند و تسریع کننده است که فعلا در انحصار حافظان وضع موجود، چه در ایران و چه در سطح جهانی‌ست.

■ پس اگر تمام بی‌تاثیری چپ را به داشتن رسانه فرو نمی‌کاهید، مشکل را در چه می‌بینید؟

مشکل چپ در ایران صرفا نداشتن رسانه و چپ‌ستیزی همزمان حکومت و اپوزیسیون قلابی‌اش نیست. چپ از چهار بیماری وخیم در درون خود رنج ‌می‌برد: نارسیسیسم، کانفورمیسم، سکتاریسم و سانتیمانتالیسم.

البته این نکته را قبل از تشریح این چهار بیماری عرض کنم که ما با چیزی به نام «جریان چپ» در مقطع کنونی روبرو نیستیم و منظور من از چپ، جمع‌ها و محفل‌های کوچک چند نفره و چند روشنفکر منفرد بیشتر نیست.

خودشیفتگی روشنفکران چپ را می‌توانید در میزان تاثیرگذاری شان ببینید: مطلقاً هیچ!

روشنفکران چپ که اتفاقا انسان‌های باسواد و زحمتکش هم در بین آنها کم نیست و خدمات‌شان از حیث کار نظری قابل انکار نیست، اساسا نسبت به تحولات سیاسی-اجتماعی درون ایران به شدت بی‌اعتناء هستند و همه توجه خود را متوجه زیبایی شناسی و هنر و گاها مسایل کشورهای توسعه یافته و غربی کرده‌اند.

آنها در یک فضای «جان زیبا»یی به سر می‌برند و به نظرشان درگیری با اجزاء وضعیت کنونی ما چیپ، سخیف و مبتذل است. آنها دوست دارند کنار استخر شنا کنند، ابتذال را نقد کنند اما به مصادیقش نپردازند، سیاست‌های استبدادی و نولیبرالی را نقد کنند اما آنقدر به قول دلوز و به قول هگل در آن بچپانند که تاثیر و برندگی‌اش را از دست بدهد و ….

این بیماری خودشیفتگی هم در گفتار و هم در رفتار روشنفکران چپ ما به وضوح دیده می‌شود و منجر به فاصله‌ای عمیق میان آنها با وضعیتی شده است که در آن به سر می‌برند و خود را علاقه‌مند به تغییر دادن آن نشان می‌دهند که البته در بزنگاه‌هایی چون دیماه می‌بینیم چندان هم این ادعا ریشه در واقعیت ندارد و آنها از همین فضا به اندازه کافی راضی هستند و «تغییر، تغییر» کردن‌شان آنقدرها هم که ما فکر می‌کنیم، عمقی و بنیادین و به قول معروف از ته‌دل نیست.

کانفورمیسم، بیماری دیگریست که برخی از الیت‌های روشنفکری چپ به آن مبتلا هستند. برای نمونه ما در داخل ایران افرادی را داریم که چپ و راست در موسسات و دانشگاه‌ها برای ایراد سخنرانی‌های اخته و خنثی درباره «نولیبرالیسم» دعوت می‌شوند، اما در آن واحد مشاور اتاق بازرگانی، یکی از اصلی‌ترین اتاق فکرهای نولیبرالیسم وحشیانه ایران هستند و به غارتگران اتاق بازرگانی «مشاوره» می‌دهند. گفتار اخته و خنثی آنها در نقد نولیبرالیسم آنچنان باسمه‌ای و مصنوعی‌ست که هم می‌توانند در دانشگاه امام‌صادق سخنرانی کنند، هم در برنامه پرگار بی.بی.سی که البته این روزها برای بسیاری از مردم وجه اشتراک «امام صادقی»ها و «بی.بی.سی»ها بسیار بیشتر از تمایزهای صوری و رسانه‌ای آنهاست.

چپ‌های سکتاریست که من آنها را «کارگر الهی» می‌نامم، روایت و رفتاری دگماتیک و انقباضی نسبت به هر شکلی از کنش یا تفکری دارند که منشاء آن «کارگران» نباشد.

این افراد که من آنها را بخشی از قشری پر سر و صدا اما توخالی و کم تعداد به نام «جامعه مدنی قلابی» می‌دانم تلاش می‌کنند تا همان چیزی که شما اشاره کردید باشند :«چپ اصلاح‌طلب» که از قضا در انتخابات شورای شهر سال ۹۶ ما با ظهور سازمانیافته‌تر این چپ قلابی مواجه شدیم. چپی که با در پرانتز گذاشتن حذف سازمانیافته چپ‌ها در ۴۰ سال گذشته، فکر می‌کند با کسب کرسی در شورای اسلامی شهر می‌تواند در گوشه پایین «سفره انقلاب» یک نیمچه جایی پیدا کند.

بیماری سوم «سکتاریسم» است. چپ‌های سکتاریست که من آنها را «کارگر الهی» می‌نامم، روایت و رفتاری دگماتیک و انقباضی نسبت به هر شکلی از کنش یا تفکری دارند که منشاء آن «کارگران» نباشد. به نظر آنها مطالبات دیگر گروه‌های اجتماعی از جمله زنان، معلمان، بیکاران،خرده‌مالکان، مالباختگان، بازنشستگان، حاشیه‌نشینان شهری، محذوفان سیاسی و …، «خرده بورژآیی» و فاقد اهمیت است.

این طیف که البته باید تاکید کنم اکثریت قریب به اتفاق آنها تا بحال حتی یک بار محیط کارگری را از نزدیک ندیده یا حتی یک روز فعالیت سندیکالیستی نکرده‌اند، می‌کوشد با اسطوره پردازی از مثلا فلان کارگر زندانی، تمامی بحران‌های سیاسی،اجتماعی و اقتصادی را درز بگیرد و اسطوره‌ای که به میانجی آن برای خود «هویت» دست و پا کرده را معیار هستی و نیستی عالم معرفی کند.

این بیماری که با توتم‌سازی از «کارگر» و «سندیکا» همراه است، عملا کارگران را از بدنه اعتراضات عمومی جدا می‌داند و به این ترتیب تلاش می‌کند  انرژی سیاسی آنها را به یک مطالبه سکتاریستی، منقبض و غیرسیاسی(صنفی) فروکاهد که البته خوشبختانه شاهد هستیم کارگران واقعی، این کالت زائد فتیشیست را به شکلی کاملا هوشمندانه جدی نمی‌گیرد و بر سیاسی بودن مطالبات صنفی تاکید دارد.

بیماری چهارم که خیلی زود از آن رد می‌شوم سانتیمانتالیسم است. عرصه ابراز وجود این قماش، صفحات شبکه‌های مجازی و گذاشتن عکس‌های سیاه و سفید از اعتراضات می ۶۸ و کارگران شیکاگو و اشعار شاملو و جملات قصار گُدار و غیره است و آنقدر چیز ناچیزیست که فکر کنم گفتن همین دو سه جمله هم درباره آنها اضافی‌ست.

غرض از تشریح مختصر این چهاربیماری این بود که بگویم آنچه که امروز «چپ» نامیده می‌شود، به هیچ وجه یک جریان اجتماعی نیست، بلکه نوعی «لایف استایل» برای تعداد خیلی کمی انسان پراکنده و تک افتاده است که حالا یا به نیت قرار گرفتن در یک منظومه هویتی، یا به دلیل سرخوردگی‌های فردی یا درگیری‌های توریستی با نظریه و تاریخ، هر یک به نحوی با این بیماری‌ها  دست و پنجه نرم می‌کنند.

البته ذکر این نکته در اینجا ضروریست که با بالاگرفتن اعتراض اجتماعی به فساد و اختلاف طبقاتی، حکومت از ساخت «چپ دست‌آموز» غفلت نکرده است.

یک نمونه آن، «فعال فلسفی» سابق شبکه بی.بی.سی است که هم اکنون با چفیه در لندن می‌چرخد و با یک ژست امپریالیست ستیزِ شیعیِ ملی‌گرا، جملات چپگرایانه بلغور می‌کند. یا مثلا مورد دیگر، مجری تلویزیونی‌ست که به جبهه پایداری وابسته است و اتفاقا با این عواملِ مقیم لندن هم حسابی ارتباط تلویزیونی و زنده برگزار می‌کند. مثلا او هم دیدم که چندی پیش نوشته بود خود را «چپ» می‌داند و عکس چه‌گوآرا را گذاشته بود جای عکس خودش.

البته اینها کف روی آب هستند و به خاطر وابستگی‌های هویتی-منفعتی به حلقه‌های قدرت، فقط می‌توانند در حد پارازیت مورد اعتناء باشند.

■ آیا راهکاری هم برای غلبه بر این بیماری‌ها دارید؟

این را خود چپ‌هایی که خیلی علاقه‌مند به این لیبل و برند هویتی هستند باید پاسخ دهند.

اما به عنوان یک راهکار به آنها توصیه می‌کنم تاملات دهه‌های اخیر بر بحران‌های چپ را بخوانند و بدون تعصب با گذشته تاریخی این مفهوم/هویت درگیر و روبرو شوند.

مثلا ببینند آیا اساسا لغو مالکیت خصوصی در معنای مطلق کلمه با ذات بشری سازگار است یا خیر و پاسخ این سوال را نه از دل جزوات تئوریک، بلکه از دل تاریخ بیرون بکشند. چون مثلا ما می‌دانیم انقلاب اکتبر با ادعای لغو مالکیت خصوصی شروع کرد اما ظرف کمتر از ۴ سال با «طرح نپ» عملا از لغو مالکیت خصوصی از طریق بازگرداندن مالکیت به خرده‌مالکان و تعیین مالیات بر فروش به جای لزوم تصاحب مازاد تولید و … عقب نشینی کرد. درست است که در دستگاه پروپاگاندای اتحاد جماهیر سیاست نپ به عنوان یک «پیروزی» جا زده شد، اما بی‌رودربایستی باید بپذیریم که معنای آن چیزی جز شکست ادعاهای اولیه انقلاب اکتبر نبود و حال سوال اینست که آیا چپ نیازی به درگیری فکری با این قبیل فاکت‌های تاریخی احساس می‌کند یا خیر؟

یا مشخصا در مورد ایران، چپ‌ها باید تکلیف خودشان را با مسئله هویت‌های ملی و دینی روشن کنند. به زبان ساده، مهمترین و عاجل‌ترین پرسشی که در برابر چپ‌های ایرانی قرار دارد -اگر چنین چیزی وجود خارجی داشته باشد- این است: با مسلمانان چه کنیم؟ با ملی‌گرایان چه کنیم؟  با یک فرد مسلمان یا یک فرد ملی‌گرا که از فساد، غارت سازمانیافته و اجرای سیاست های نولیبرالی به ستوه آمده چه باید کرد؟

به عبارت دیگر چگونه می‌توان به تاثیرگذاری فکر کرد اما خصلت‌های منحصر به فرد بافت تاریخی-بومی‌ای که ما با آن آمیخته هستیم را نادیده گرفت؟

این سوال به نظر من مهمترین سوال پیش روی هر فردیست که خود را چپ می‌داند و باید به شکلی کاملا شجاعانه و  شفاف نظرش را بگوید. چرا می‌گویم شجاعانه؟ چون در فضای کاملا چشم و همچشمی و مچگیرانه‌ای که در بین به اصطلاح چپ‌ها و به طور عام‌تر در بین «فعالین سیاسی-فکری» ایران وجود دارد، هر شکلی از تلاش برای  «تعامل با» یا «تفکر بر» مقولاتی چون مذهب و ملیت، با حملات شدیدی مواجه می‌شود که فرد ترجیح می‌دهد برای در امان ماندن از انگ‌ها و اهانت‌ها از کنار این پرسش بنادین بگذرد.

چگونه می‌توان به تاثیرگذاری فکر کرد اما خصلت‌های منحصر به فرد بافت تاریخی-بومی‌ای که ما با آن آمیخته هستیم را نادیده گرفت؟

اما همانطور که در بالا اشاره کردم، ما در راهپیمایی چندسال قبل کارگران ایرانی به مناسب اول ماه می با رگه‌های تند و تیز فاشیستی در بین کارگران روبرو شدیم. خب این نشان می‌دهد مسئله هویت ملی و هویت دینی را نمی‌توان با نفی انتزاعی یا انکار آنها حل‌و‌فصل کرد. چپ ها باید به این پرسش بنیادین بپردازند که می‌خواهند در برابر جامعه‌ای گرفتار فساد و تبعیض که کسر قابل توجهی از قربانیان آن را افرادی با گرایش‌های مذهبی و ملی‌گرا و یا ترکیبی از این دو تشکیل می‌دهند، چه کنند؟

می‌خواهند «خودآگاهی» به آنها تزریق کنند؟ خب پس چرا نمی‌کنند؟ می‌خواهند ایده‌های فروید و فریزر و نیچه و چه و چه را آنها متوجه شوند؟ خب اگر نشدند یا رسانه‌ای نبود که آنها را آگاه کند، تکلیف چیست؟

جالب اینجاست که من تا این لحظه در میان خانم‌ها و آقایان چپ کسی را ندیده‌ام که به این دست مسائل  حاد و حیاتی حتی کوچکترین اشاره‌ای کرده باشد. بله، انتقاد از باورهای ناسیونالیستی و مذهبی الی ماشاالله در دورهمی‌ها و بحث‌های روشنفکرانه و شبه‌روشنفکرانه و دل‌نوشته‌ها مطرح می‌شود، اما در بستر واقعیت اجتماعی چه؟ در بستر واقعیت و در دل هستی اجتماعی می‌خواهند با این مسائل چه کنند؟ تاریخ را که نمی‌توان با غرولندهای صادق هدایتی در دورهمی ساخت، تاریخ کف خیابان و در تماس با مردم واقعی و در شرایطی «داده شده» ساخته می‌شود. ما در اتریش و سرکلاس فروید یا دانمارک یا اروپای پس از لوتر یا عصر روشنگری که زندگی نمی‌کنیم. حتی می‌بینید که پیشبینی مارکس درباره طبقه استثنایی کارگر صنعتی قرن نوزدهمی انگلیسی و آلمانی نیز غلط از آب درآمده و نه تنها در آلمان و انگلیس صنعتی و سکولار انقلاب کمونیستی به وقوع نپیوست، بلکه انقلاب کمونیستی از کشوری درگیر نظامی نیمه‌فئودالی سر برآورد که نیروی محرک انقلابش را بیش از گروه هدف مارکس، سربازان و دهقانان و خرده‌مالکان و … تشکیل می‌دادند و بعد هم بلافاصله از آرمان‌های خود دور و دورتر شد و به قول پری اندرسون رویای برابری، مجددا جای خود را به استبدادی آسیایی داد که هنوز که هنوز است با شنیده شدن کلمه چپ، همه را به یاد استالین می‌اندازد.

بنابراین عطف به بازخوانی‌های جدید نسبت به وضعیت چپ در سطح جهانی و ایده‌های مارکس، ضروریست که چپ‌های ایرانی نیز نسبت به وضعیت خود و تنظیم مجدد رابطه‌شان با جامعه واقعی و نه جامعه دورهمی‌ها و میهمانی‌ها دست بزنند. اگر هم چپ بودن صرفا نوعی «لایف استایل» و مسئله «هویتی»ست که خب من راهکار خاصی ندارم.

■ منظورتان از بازخوانی‌های جدید نسبت به وضعیت چپ در سطح جهانی و ایده‌های مارکس دقیقا چیست؟

ببنید، شما در تاریخ اندیشه و سیاست هیچ جریانی را پیدا نمی‌کنید که به اندازه چپ اولا فکر کرده باشد و دوما نسبت به آن فکر‌ها بازاندیشی و نقد کرده باشد.

کارگران معترض نیشکر هفت‌تپه ـ تصویر آرشیوی

مثلا همین ماجرای رابطه ایده جهانشمول سوسیالیسم یا کمونیسم با هویت‌های مذهبی و قومی، بحث‌های دامنه‌داری در بین‌الملل اول و دوم داشته و انواع و اقسام حرف‌ها درباره‌اش زده شده است و هنوز هم زده می‌شود. از پالمیرو تولیاتی که از چیزی به نام «راه ویژه هرملت به سوسیالیسم» حرف زده گرفته تا کوجین کاراتونی که اساسا در حال حاضر به نظر من قرائتی که از خوانش مارکس و کانت ارائه می‌دهد از اهمیت راهبردی و استراتژیک زیادی نه فقط برای چپ‌های ما، بلکه در سطح جهانی برخوردار است. به طور خلاصه می گویم؛ کاراتونی آنچه که مارکس در قالب تضاد کار و سرمایه صورتبندی کرده است و حکم آیات آسمانی برای چپ‌های ارتودکس  دارد را بر حسب تحولات دهه‌های اخیر از جمله غیرمادی شدن نیروی کار و چرخش سرمایه و دست بالا را گرفتن توسط  آنچه که مثلا کسانی چون هیلفردینگ در ابتدای قرن بیست پیشبینی کرده بودند(سرمایه داری مالی)،  یک مرحله پیچیده‌تر کرده که بسیار به تجربه و وضعیت کنونی ما نزدیک است. به نظر او مسئله در جهان کنونی دیگر فقط تنش کار با سرمایه نیست، بلکه این تنش با مسئله هویت آمیخته شده و شکل یک سه ضلعی را پیدا کرده که یک ضلع آن دولت، یک ضلع آن سرمایه و یک ضلع آن «هویت» اعم از دینی، ملی، نژادی و… است.

منظور من این دست تاملات بود که البته آن را به اسم خاصی گره نمی‌زنم. چرا که هر انسانی با تامل بر تاریخ و تجربیات گذشته و نگاه به عناصر و اجزاء صحنه کنونی حرکت زندگی جمعی در سطوح بومی و ملی و جهانی، می‌تواند به پرسش‌های بنیادین جدیدی برسد که ای‌بسا در کار مارکس یا دیگر چهره‌های برجسته تاریخ چپ کمتر مورد توجه محوری قرار گرفته است.

■ به محور اصلی گفت‌و‌گو بازگردیم. با توجه به خلاء رهبری در اپوزیسیون ــ چه درون ایران و چه خارج آن ــ، این اعتراضات چه تأثیری بر بازآرایی نیروهای سیاسی در ایران می‌گذارد؟

فکر می‌کنم جواب این سوال را تا حدی در بخش مربوط به «اصلاح‌طلبان غیردولتی» و جریانات ابن‌الوقتی به نام «تحول‌خواه» و «رفراندوم‌طلب» که ارتباط ارگانیکی با اصلاح‌طلبان حکومتی دارند، دادم.

اما به شکل کلی‌تر باید عرض کنم، این خلاء رهبری در چیزی به نام اپوزیسیون یک دلیل تاریخی دارد.

من در اولین واکنشم به تجربه دیماه از قرار گرفتن ایران در مقطعی به نام «عصر پایان وعده‌ها» سخن گفتم. معنای ساده این حرف آن است که همه نیروها، چه آنها که ریشه‌های بومی دارند مثل جریانات ملی‌گرا و مذهبی، چه راست، چه چپ، چه گفتارهای توسعه‌گرا، چه طرفداران اقتصاد آزاد، چه طرفداران اقتصاد دولتی، چه اصلاحات از بالا، چه اصلاحات از پایین و ….جملگی امتحان خود را در برابر چشمان مردم ایران پس داده‌اند و همه آنها در «ناتوانی»،«ناکارآمدی» «انحصار طلبی»، «حذف»، «کیش شخصیت‌« و … واجد اشتراکات زیادی هستند.

از همین رو، جامعه ایران با وجود قرار گرفتن در آستانه‌ای که دیگر توان تحمل وضع موجود را ندارد، اما هیچ دل خوشی از اپوزیسیون هم ندارد. مخصوصا این اپوزیسیون که آن طیف برخوردار از «رسانه»اش خود بخشی از حاکمیت یا دارای بده بستان با حاکمیت یا بخش‌هایی از حاکمیت است،  یا بدیل دیگرش را سینه‌چاکانِ هتاک رضا پهلوی تشکیل می‌دهند که آمیزه‌ای از وندالیسم، ارتجاع، کیش شخصیت و فاشیسم نژادی است.

البته اشتراکات سینه‌چاکان پهلوی با اپوزیسیون قلابی «تحول خواه-رفراندوم طلب» بسیار بیش از تصور عمومی‌ست و اتفاقا با برجسته کردن این نقاط اشتراک ماهیت آنچه که من «دیکتاتوری رسانه‌ها» می‌نامم نیز بیش از پیش روشن می‌‌شود.

عبارت بی‌سروته ایدۀ «ایران شهری» که پیوند اعتدالگرایان،سلطنت‌طلبان و تحول‌خواهان را بیش از هر مستند رسانه‌ایی نشان می‌دهد.

ببینید، از بی.سی.سی گرفته تا من‌تو که اولی بیشتر به سمت اصلاح‌طلبان حکومتی و غیرحکومتی(تحول‌خواهان و رفراندوم‌طلبان) گرایش دارد و دومی که به ظاهر بیشتر طرفدار مشروطه‌خواهان و سلطنت‌طلبان است، جملگی معتقد به دمیدن در تنور «ناسیونالیسم آبکی»،«اقتصاد بازار»، ادغام در بازار جهانی، خصوصی‌سازی، عادی بودن اختلاف طبقاتی و …هستند که جناح اعتدالگرای حکومت جمهوری اسلامی نیز دقیقا همین دیدگاه‌ها را دارد.

در کنار این موارد، عبارت بی‌سروتهی به نام ایدۀ «ایران شهری»ست که پیوند اعتدالگرایان،سلطنت‌طلبان و تحول‌خواهان را بیش از هر مستند رسانه‌ایی نشان می‌دهد.

«ایران شهری» اصطلاحی‌ست که جواد طباطبایی، نویسنده‌ای که همین یکی دو ماه قبل و در اوج اعتراضات از دست حسن روحانی جایزه گرفت، جعل کرده است.

راستش من هرچه تلاش کردم این اصطلاح را بدون حشو و زوائد شعاری و ناسیونالیستی و بر اساس عبارات منطقی شسته رفته درک کنم، نتوانستم و تابحال هم ندیده‌ام کسی بتواند تعریف صاف و ساده‌ای از آن ارائه دهد.

قصدم در اینجا اما پرداختن به این اصطلاح‌سازی‌ها نیست، قصدم نشان دادن این نکته است که این اصطلاح گنگ را شما هم اکنون از زبان دولت اعتدال، سلطنت‌طلبان و اپوزیسیون قلابی تحول‌خواه می‌شنوید و حلقه وصل همه آنها محسوب می‌شود.

سوای فقر تئوریک مضمر دراین اصطلاح من درآوردی، باید بر این نکته حساس بود که ما هم اکنون با دمیدن در تنور «ناسیونالیسم افراطی» از ناحیه یک جناح در حکومت و دو گروه پرسروصدای رسانه‌ای به ظاهر اپوزیسیون مواجه‌ایم که جملگی به دنبال کسب محبوبیت از طریق «کوروش، کوروش» کردن و «ایران، ایران» در ذیل چیزی بی‌معنا به نام «ایرانشهری» هستند.

البته یک مکافاتی که ما در اینجا داریم این است که «کارمندان رسانه‌ای و مجازی» اپوزیسیون راستگرا و دولت اعتدال که عموما خارج‌نشین هستند مترصد آنند تا انتقاد از اپوزیسیون قلابی و اعتدال و نشان دادن اشتراکات آنها را با متهم کردن گوینده به نزدیکی با جناح به اصطلاح اصولگرا فرافکنی کنند.

چیزی که من در بحث مربوط به «جنگ سرد قلابی» سعی کردم بشکافم دقیقا همین نکته بود. اینکه «دیکتاتوری رسانه‌ای» به شما اجازه و مجال استقلال فکری نمی‌دهد و فکر می‌کند و یا می‌خواهد اینطور به مخاطب القاء کند که مثلا اگر کسی گفت اپوزیسیون و اعتدال هردو دارای اشتراکات مذکور هستند و از حیث سیاسی ساپورت غرب را دارند، لزوما یعنی متعلق به آن سر ِ طیف این جنگ سرد قلابی، یعنی اصولگرایانی‌ست که مورد حمایت شرق و روسیه هستند.

اما قصد من به هیچ وجه دفاع از جریان اصولگرا نیست، بلکه میخواهم مختصات فضایی را نشان دهم که جملگی نیروهای موجود در آن نه دغدغه «تغییر» بلکه دغدغه «منافع» دارند که این شامل رقبای درون حکومتی اعتدال نیز می‌شود.

در چنین فضای مسمومی، رسانه‌ها انتخاب‌های مورد نظر اسپانسرهای‌شان را با تلقین غیرمستقیم و تبلیغ محسوس و نا محسوس و پروپاگاندا و دادن فرصت ابراز وجود نابرابر می‌خواهند به هر قیمتی که شده به مردم حقنه کنند و مردم با وجود استیصال، همانطور که می‌بینید، تا کنون هیچ اقبالی به انتخاب زورکی رسانه‌ها و اسپانسرهای‌شان نشان نداده‌اند و به همین دلیل است که هم اکنون مسئله‌ای به نام «خلاء رهبری» مطرح می‌شود که البته من به شدت از آن استقبال می‌کنم و به نظرم نشانه‌ای از بلوغ جمعی‌ست، چون صف آنهایی که به دنبال «رهایی» از هرشکلی از «شخص‌پرستی» یا «اسطوره‌پرستی» و یا هر «پرستش» دیگری هستند را از صف آنهایی که به هر دلیلی به دنبال «ارباب جدید» می‌گردند از هم سوا می‌کند.

■ بحث «ارباب جدید» یعنی همان بحثی که ژاک لاکان مطرح می‌کند؟

بله، دقیقا. لاکان معتقد بود دانشجویان معترض رادیکال در می۶۸، اگر چه که در ظاهر خود را مخالف نظام سرمایه داری و عواملش از جمله دوگل نشان می‌دهند و به آکادمی و نظام آموزشی به عنوان زرادخانه‌های معنوی سرمایه‌داری پشت کرده‌اند، اما در واقع نه به دنبال سرنگونی «ارباب» برای رسیدن به «رهایی»، بلکه در پی جایگزین کردن یک ارباب با یک ارباب دیگرهستند.

به لحاظ تاریخی، پیش‌بینی شجاعانه لاکان که در آنزمان سیل انتقادات را به سمت او سرازیر کرد کاملا درست از آب درآمد و کل انرژی سیاسی‌ای که  با ژست‌های هیپی‌مآبانه و شلوار جین و سکس آزاد و ماریجوآنا مخلوط شده بود، در نهایت به واسطه همین «زوائد فرهنگی»اش مستهلک شد و آن زوائد خود به ویترین جدید بازارهای مد و «لایف استایل» جهان سرمایه‌داری  تبدیل شدند وبه  مناسبات سرمایه‌دارانه جانی دوباره بخشیدند.

در سطح سیاسی نیز تنها اتفاقی که افتاد این بود که دوگل رفت و جایش پمپیدو آمد و در واقع هیچ چیز جز شخص ارباب تغییر نکرد.

در فضای سیاسی ایران نیز که ترکیبی از هیجان و استیصال است، ما با چنین وضعی مواجه‌ایم؛ با تلنباری از «امید کاذب» و جستجوی «منجی». من در شبکه‌های اجتماعی افراد زیادی را می‌بینم که در طرفداری از چهره‌هایی که رسانه‌ها در بوق‌و‌کرنا می‌کنند، همانقدر متعصب، دگم و «چماق کش» هستند که هم اکنون برخی برای برخی از آقایان هستند.

فی‌الواقع ما دوباره در همانجایی ایستاده‌ایم که عده‌ای عکس  این و آن را در ماه ببینند و طوری درباره «وحدت» حرف بزنند که انسان احساس ‌کند با سخنگوی سازمان تبلیغات اسلامی مواجه است.

■ شما با وحدت نیروها مخالفید؟

ببینید، ما بیش از آنکه به «امید کاذب» نیاز داشته باشیم، به «ناامیدی واقعی» نیاز داریم. ما به «منجی» نیاز نداریم، ما به درک و دریافت و درونی کردن این نکته نیاز داریم که «منجی مرده است، حتی برای شما دوست عزیز».

این یعنی مرحله‌ای مهم در فرآیند بلوغ جمعی. از این حیث بله، من هرشکلی از دعوت به «وحدت»ی که می‌کوشد تمامی تمایزها و تفاوت‌ها را سرکوب کند و به شیوه‌ای  استبدادی همه را وادار به پذیرش فلان فرد یا فلان گروه یا فلان منجی کند، شدیدا مخالفم.

چیزی که متاسفانه بعد از دیماه به شکلی فزاینده در بین الیت‌های سیاسی رواج یافته و ما شاهد این هستیم که جریان پرسروصدای اپوزیسیون قلابی‌ای که می‌کوشد اعتراضات دیماه را هایجک کند، به شدت در پی آن است.

ما بیش از آنکه به «امید کاذب» نیاز داشته باشیم، به «ناامیدی واقعی» نیاز داریم. ما به «منجی» نیاز نداریم، ما به درک و دریافت و درونی کردن این نکته نیاز داریم که «منجی مرده است، حتی برای شما دوست عزیز».

به نظر من تمرکز کنونی نیروهای مترقی که بی‌شک بخشی از روشنفکران چپ نیز  جزو آنها محسوب می‌شوند، باید صرف آگاه کردن جامعه از خطر مهلک کیش شخصیت و سر دادن نعره‌های مستانه «وحدت کاذب» باشد و تلاش کند ترس رمه‌وار بدنه الیت‌های سیاسی را از «تکثر واقعی» بریزد.

اینرا نیز اجازه دهید همینجا اضافه کنم که با برجسته‌سازی شعار «جمهوری ایرانی» در رسانه‌های اپوزیسیون قلابی، برای انسان این سوال پیش می‌آید که چرا در تاریخ ما همواره تلاش می‌شود تا برای «جمهوری» پسوند و پیشوند دست و پا کنند؟ چرا ما از «جمهوری» به ماهو «جمهوری» می‌ترسیم؟

چرا سعی می‌کنیم با ضمیمه کردن یک هویت یا یک باور به «جمهوری»، عملا کسری از جمعیت را از دایره شمول آن بیرون بگذاریم؟

آیا با تجربه شکست‌های پیاپی از مشروطه تا اکنون، هنوز به این بلوغ جمعی نرسیده‌ایم که یک حرکت جمعی-تاریخی را به نام یک فرد، گروه، عقیده یا نژاد گره نزنیم؟

علت مخالفت من با آن «وحدت کاذب»ی که در رسانه‌ها جار زده می‌شود، دقیقا از همین منظر است؛ تلاش برای الصاق هر پسوندی به جمهوری.


در همین زمینه