نوروز نزدیک است و من یک ماهی است که درگیر خانه‌تکانی‌ام. خانه‌تکانی سنت زیبایی است اما مثل خیلی سنت‌های دیگر، زندگی در ایران مرا از آن بیزار کرده است. «بهار، آن وهم سبزرنگ»۱ از دریچه گذر می‌کند. من یک زنم و خانه‌تکانی مثل خیلی از چیزهای دیگر بر پیشانی‌ام نوشته شده و وظیفه ازلی و ابدی‌ام حساب می‌شود. ۱۰ سال از زندگی مشترکم می‌گذرد و هر سال این «وظیفه» مثل باری بر دوشم سنگین‌تر می‌شود. دخترم ۸ ساله و پسرم ۵ ساله است و از آنها توقعی نیست. یعنی شاید باید توقعی باشد اما آنها به بزرگ‌ترهایشان نگاه می‌کنند و در این عمر کوتاه‌شان فهمیده‌اند که کارهای خانه وظیفه مادرشان است و بس. این را وقتی فهمیده‌اند که دیده‌اند پدرشان هربار پس از غذاخوردن از من تشکر می‌کند و بدون آنکه بشقابی را از سر میز بردارد، سراغ کارش می‌رود.

خانه‌تکانی برای من که یک زن شاغلم دست‌کم از اول اسفند شروع می‌شود. من مدیر یک بانکم و کارم سنگین است. روزی را به یاد ندارم که زودتر از ساعت شش به خانه رسیده باشم؛ آن ساعت هم اول باید به فکر غذای سه تا آدم گرسنه باشم که روی میل و جلوی تلویزیون ولو شده‌اند. بعد از غذا کار خانه‌تکانی را که به قسمت‌های کوچک تقسیم کرده‌ام، انجام می‌دهم. شب‌های اول به تمیز کردن کابینت‌ها می‌گذرد و مرتب کردن کمدها و دور ریختنی‌ها. خیلی کارها هم که روتین است و هر روز یا هر هفته انجام می‌شود مثل تمیز کرن گاز و یخچال. هفته‌ آخر کار شستن پرده‌ها و شیشه‌ها را انجام می‌دهم: شب‌های دیروقت و در سکوت، در حالی که شوهرم چند ساعتی است خوابیده و بچه‌ها از خستگی بیهوش شده‌اند. توی آشپزخانه در حالی که رادیو روشن است کار می‌کنم و صدای ملایم موسیقی که هر چند دقیقه پخش می‌شود، تسکینم می‌دهد.

عاشق تمیزی و بوی مواد شوینده و برق روی کابینت‌ها و میزها هستم اما وقتی به خانه‌‌مان نگاه می‌کنم، بی اختیار آه می‌کشم. سهم من از این زیبایی‌ها، تنهایی است. راستش حتی بیش از آنکه از فشار جسمی کارهای سنگین خانه و به خصوص خانه‌تکانی خسته باشم، از تنهایی دلتنگم. گفتن این حرف‌ها برایم دشوار است… چطور می‌شود توضیح داد که زنی در سن و سال من، با موقعیت تحصیلی خوب و شغل عالی، هنوز توی خانه خودش از نابرابری رنج می‌کشد؟

برای اینکه این وضعیت را تغییر بدهم، کم تلاش نکرده‌ام اما از یک جایی به بعد، تصمیم گرفته‌ام به خاطر آرامش خودم سکوت کنم. حاصلش این است که جنگ بیرونی تمام شده اما جنگ درونی بر جاست. خودم را می‌بینم با دندان‌هایی به هم فشرده که دستمال را محکم روی در کابینت‌ها می‌کشم و در حالی که آرواره‌هایم سفت شده، برس را در سوراخ توالت می‌چرخانم. ساعت از یک گذشته که به رختخواب می‌روم و همسرم غلت می زند و بغلم می کند و با چشم‌های نیمه‌باز می‌گوید خودت را خسته نکن و فورا خوابش می‌برد.

چند روز دیگر عید می‌شود و این روزهای آخر سال، تنها نیم‌ساعت برای ناهار خوردن با همکارانم جمع می‌شویم. خانم‌ها از هم پرس و جو می‌کنند که کار خانه‌تکانی چطور پیش می‌رود و من می‌بینم که جز چند نفری که کارگر خانگی می‌گیرند، آن هم برای کارهای سنگین شیشه و قالی‌شویی، بقیه در تنهایی من شریکند و انگار رقابتی هم هست در این نبرد بی‌حاصل فرش‌ها و جاروها بین همه ما زنان که انتظار می‌کشیم در لحظه تحویل سال، خیره به عقربه‌های ساعت، معجزه‌ای در زندگی‌مان رخ دهد و نمی‌دهد. شوهر من معتقد است کمک گرفتن از دیگران برای هر کاری باعث شرمندگی است و حاضر نیست که من حتی از درآمد خودم، فرش‌ها را به شرکت قالی‌شویی بفرستم. در نگاه او، من و مادرش تفاوتی نداریم: او زنی بود که فرش‌ها را با پشت بشقاب می‌سابید و کف‌ها را با شلنگ به کف شور حیاط سرازیر می‌کرد و من خوش‌شانسم که تنها به شامپوی فرش اکتفا می‌کنم. او مادش را تحسین می‌کرد که زن باسلیقه و نظیفی بود و حالا هم زحمت می‌کشد و موقع جارو برقی، پاهایش را بلند می‌کند تا من خوب زیر پایش را جارو بکشم و به حاصل کارم با رضایت نگاه می‌کند و آخر کار وقتی سر گاز نمگ غذا را کنترل می‌کنم، شانه‌هایم را ماساژ می‌دهد و همزمان از روی کابینت یک سیب سرخ بر می‌دارد و با اشتها گاز می‌زند.

چند روز دیگر سال نو می‌شود و ظاهرا این سنت زیبای ایرانی به پایان می‌رسد اما روزگار من و زن‌های دیگر نو نمی‌شود. ما از یک سنت به سنتی دیگر فرو می‌غلطیم و چرخ تکرارمان به حرکت ادامه می‌دهد. ما زن‌های به اصطلاح مدرن شده، با لباس‌های امروزی و جاروبرقی‌ها و خردکن‌ها و بخارشورها و شیشه‌پاک‌کن‌های برقی‌مان، با شوهرهای یک قرن قبل زندگی می‌کنیم و در پاسخ به این جمله که می‌گویند «زندگی زن‌ها به نسبت قبل خیلی بهتر شده و مردهای امروزی خیلی با پدرهایشان فرق دارند» لبخند می‌زنیم.

خانه‌تکانی سنت زیبایی است اما مثل همه چیزهای دیگر در این سرزمین، مدام به من یادآوری می‌کند که «نگاه کن، تو هیچ‌گاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی.»۱

۱ شعری از فروغ فرخزاد