توضیح مترجم:
مواجهه با نیکوس پولانزاس (۱۹۳۶-۱۹۷۹) امروز یک کار ضروری است. نظریهپرداز مارکسیستی دولت که اگرچه سهم بسیار مهم و ارزشمندی به ویژه در تدوین نظریه ماتریالیستی دولت در سنت مارکسی دارد اما عمدتاً نادیده و به فراموشی سپرده شده است.
پولانزاس را میتوان موفقترین نماینده اندیشه بر قدرت سیاسی بیرون از یک دیدگاه ابزاری و مکانیکی دانست. به بیان پولانزاس دولت یک ابزار ساده در اختیار طبقات مسلط نیست بلکه یک میدان درگیری استراتژیک است؛ جایی که سازماندهی میکند، بازترکیب میکند و استراتژیهای بلوک قدرت را مشخص میکند. دولت نباید به عنوان یک بلوک یکپارچه در نظر گرفته شود، بلکه باید از طریق تنوع اداری-اجرایی، قضایی-حقوقی، فرهنگی، آموزشی، پلیس و بُعد ایدئولوژیک مورد توجه قرار بگیرد.
پولانزاس از طریق درکی از فوکو و دلوز، ما را دعوت به اندیشیدن درباره مبارزات مردمی در قلب دولت میکند. چنین منظری مفاهیم استراتژیک قدرتمندی را برای پیشبینی گذار انقلابی ارائه میدهد. دولت در یک شب شکسته نخواهد شد؛ بهطور ماندگار همزیستی میان مبارزات مردمی و جنبشهای خودفرمانی از یک سو و تلاش برای تغییرات رادیکال نهادهای دولت بورژوایی از سوی دیگر، وجود داشته است. ناپدید شدن دولت پیش از عصر بزرگ آغاز خواهد شد و مسیر سوسیالیسم تنها از راه دموکراتیک آن ممکن خواهد بود.
کتاب «دولت، قدرت و سوسیالیسم» در سالهای اخیر بار دیگر به تازگی در فرانسه منتشر شده است. اولین نسخه این کتاب در سال ۱۹۷۸ منتشر شد. برای نیکوس پولانزاس تدوین یک نظریه ماتریالیستی دولت از «قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی» آغاز (۱۹۶۸) و در «طبقات اجتماعی در سرمایهداری معاصر»؛ که با بینالمللی شدن سرمایه و طبقات اجتماعی مطابقت داشت، و در «بحران دولت» (۱۹۷۶) ادامه یافت و در نهایت در «دولت، قدرت و سوسیالیسم» متمرکز و منسجم شد. این کتاب در یک شرایط سیاسی و در یک برهه حساس تاریخی نوشته شد، به ویژه در دوران بحثهای بسیار درباره چگونگی گذار به سوسیالیسم.
پولانزاس اغلب در میان «اروکمونیستهای چپ» قرار داشت، در میان آن جريان انتقادی در احزاب کمونيست اروپايي که به دنبال اندیشیدن به این گذار در یک عمل دیالکتیک بين اکثریت مجلس و توسعه بسیج جمعی و کميتههای کارگری و مردمی بود.
یادداشت زیر تقریباً بخش کاملی از پیشگفتار رزمیگ کوشیان، استاد جامعهشناسی دانشگاه سوربن، بر نسخه به تازگی منتشر شده از کتاب «دولت، قدرت و سوسیالیسم» در فرانسه است که امروز در بستر زایش جنبشهای ضدسرمایهداری و درگیری با دولت، بار دیگر مطرح و اهمیت یافته است.
لنین، فوکو و پولانزاس
دولت نه یک بلوک یکپارچه، بلکه یک میدان استراتژیک است.
نیکوس پولانزاس
نجات رویدادهای ناشناخته گذشته از «فراموشی بزرگ آیندگان» را ادوارد پالمر تامپسون وظیفه مهم و انتقادی مورخان تاریخ میداند. تاریخ رسمی همیشه از آن فاتحان است، فراموشی طبقات ستمدیده و فرودست به نوعی ذاتِ ثبت واقعیتهای تاریخی است و یا شاید به این دلیل است که بیشتر مورخان بهطور سنتی به اردوگاه حاکمان تعلق داشتند و یا اساساً به این دلیل است که نوشتن تاریخ اغلب یک بازی صفر-صفر است و کسی که در آن پیروز میشود، بر همه چیز پیروز میشود. مورخ انتقادی باید در درون سنت فاتحان دست به عمل بزند؛ نه صرفاً به دلیل طعم مضر شکست و یا به یاد کشتهشدگان انقلابی، بلکه برای نشان دادن اینکه امر واقعی و احتمالی همواره جدا از یکدیگر هستند، آنهایی که واقعی هستند غیر از آنچه اتفاق افتادهاند قابل درک هستند. خلق یک تاریخ امکانها: این هدف نهایی مورخ انتقادی است.
تصورپذیر نیست که آنانی که پس از نیکوس پولانزاس آمدند، او را فراموش کردند، اکثر آنان و البته به نحوی ناعادلانه. با این حال، لازم است که تصریح کنیم که این فراموشی بیشتر مربوط به فرانسه است. در بیرون از فرانسه، در دنیای آنگلوساکسون، در آمریکای لاتین یا حتی به عنوان مثال در آلمان، پولانزاس معمولاً به عنوان یکی از نظریهپردازان اصلی دولت در دههای اخیر شناخته میشود. در واقع، ما امروز در فرانسه شاهد ورود تفکرات انتقادی متاثر از پولانزاس هستیم، در حالی که ما خود در فرانسه فراموش کردیم که پولانزاس چه کسی بود. بنابراین، برای مثال ما فهمی در مورد کار استوارت هال، یکی از بنیانگذاران مطالعات فرهنگی که در حال حاضر آثار او در تمام دانشگاههای فرانسه مورد مطالعه قرار میگیرد به دست نخواهیم آورد، اگر این نکته را درنیابیم که او چهطور در کار خود درگیر پولانزاس بوده است. هال همچنین نویسنده مصاحبه معروف با پولانزاس است که در ماه ژوئیه سال ۱۹۷۹ در مجله بریتانیایی مارکسیسم امروز چند ماه قبل از خودکشی پولانزاس منتشر شد، مصاحبهای که در آن پولانزاس تمامی مسیر سیاسی و فکری خود را به کلی مرور میکند. با این حال، در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، کتابهای پولانزاس در فرانسه به دهها هزار نسخه، به عنوان مثال ۴۰۰۰۰ هزار نسخه از کتاب «قدرت سیاسی و طبقات اجتماعی» فروخته شد، اولین کتاب بزرگ پولانزاس که توسط Maspero در سال ۱۹۶۸ منتشر شد.
پولانزاس بزرگترین نظریهپرداز مارکسیستی دولت از زمان گرامشی است. پس از شروع با سارتر و آلتوسر، تصور او از قدرت به آنتونیو گرامشی؛ نویسنده یادداشتهای زندان با همه اختلاف نظرهایی که تا پایان عمر همراه او باقی ماند، نزدیک شد. کار پولانزاس نقطه اوج یک قرن بحث در مورد مسئله قدرت و دولت در سنت مارکسیستی است. پولانزاس بحثهای پیشین در ارتباط با دولت را با یکدیگر تلفیق و راههای جدیدی را برای دنبال کردن آنها در ارتباط با سرمایهداری که دائماً در حال تغییر و دگرگونی است باز کرد. از سوی دیگر کار پولانزاس شامل بحث در مورد نظریههای اساسی غیرمارکسیستی قدرت در آن دوره با افرادی هم چون میشل فوکو، پیر کلاستر، کلود لوورث، ژیل دلوز، ریموند آرون و یا تالکوت پارسونز و توجه ویژه به برخی از آنها از جمله میشل فوکو است.
کتاب «دولت، قدرت، سوسیالیسم» آخرین و مهمترین کتاب پولانزاس است که امروز با ویرایشی جدید دوباره منتشر شده است؛ چراکه ظرفیتهای انتقادی آن به تمامی کشف نشده است. این موضوع باید توسط نسل جدیدی از فعالان و روشنفکران رادیکال مورد توجه قرار گیرد. بحران اکنون سرمایهداری که ما از آن عبور میکنیم و ریشههای آن بهطور کلی به سپتامبر ۲۰۰۸ و ورشکستگی بانک برادران لیمن برمیگردد، صرفاً یک بحران مالی نیست. همانطور که گرامشی میگوید «بحران دولت در کلیت»ش همهی حوزههای اجتماعی به ویژه نهادهای سیاسی را آلوده میکند. قدرت نظریه مارکسیستی دولت، که پولانزاس سردمدار آن است، از یک سو امکان پرداختن به ابعاد مختلف بحران و چگونگی تعامل این ابعاد بایکدیگر را فراهم میکند و از سوی دیگر به ما اجازه میدهد تا از سناریوهای پایان بحران که پولانزاس در نتیجهگیری «دولت، قدرت، سوسیالیسم» مطرح میکند، یعنی «مسیر دموکراتیک به سوی سوسیالیسم»، آگاه شویم. با توجه به تخریب اجتماعی و زیستمحیطی گستردهای که سرمایهداری امروز به آن دامن زده است، در حال حاضر هیچ وظیفهای از این مهمتر نیست که این مسیر (رسیدن به سوسیالیسم) را با هزینهها و امکانهای جدید مورد بررسی قرار دهیم.
لحظه تاریخی
کتاب «دولت، قدرت، سوسیالیسم» (۱۹۷۸) پولانزاس یک اثر پیچیده تئوریک و همچنین یک متن مداخلهگر در یک لحظه تاریخی-سیاسی یعنی نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ است. «به چرایی ضرورت این متن، در اولین جمله کتاب اشاره شده است، پیش از هرچیز، این کتاب درباره وضعیت سیاسی در اروپا صحبت میکند: اگر مسئله سوسیالیسم دموکراتیک در اروپا مطرح نیست و به نظر خیلی دور و در دستور کار قرار نگرفته است، اما با این حال در چند کشور اروپایی به تدریج در حال شکل گرفتن است.»
این کتاب در سال ۱۹۷۸ منتشر شد. اتحاد چپ در سال ۱۹۷۷ پنج سال پس از امضای برنامه مشترک (میان حزب کمونیست و سوسیالیست فرانسه از طریق تلاش فرانسوآ میتران تنظیم شد) در سال ۱۹۷۲ شکسته شد. پولانزاس کتاب خود را در حالی که این برنامه هنوز در حال اجرا بود نوشت. برای پولانزاس، مسئله سوسیالیسم در نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ در فرانسه شکل گرفت. مه ۱۹۶۸ که در جستوجوی یک خروجی سیاسی بود، خیلی از آن دور نیست. در بسیاری از موارد، «دولت، قدرت، سوسیالیسم» به دنبال جواب تنها برای یک سوال است: تحت چه شرایطی یک اتحاد چپ در قدرت میتواند روند تحولات اجتماعی رادیکال را به اجرا درآورد؟
در آن زمان، مسئله سوسیالیسم فقط در فرانسه مطرح نبود. در شیلی، دولت وحدت مردمی سالوادور آلنده که در سال ۱۹۷۰ به قدرت رسید، در سپتامبر ۱۹۷۳ توسط کودتای پینوشه سرنگون شد. تجربه دولت وحدت مردمی تا حد زیادی بر نسل پولانزاس تاثیر گذاشت و یک سری ارجاعات مهم به مورد شیلی در لحظات کلیدی استدلال در «دولت، قدرت، سوسیالیسم» آمده است. آلنده قدرت را از طریق صندوقهای رای و در راستای یک ائتلاف سیاسی به دست آورد، و این در واقع یک مدل ممکن برای فرانسه بود. آلنده در سمت چپ جنبش انقلابی چپ شیلی (MIR) قرار داشت که برای مثال همچون چپ رادیکال فرانسه عمل میکرد. با این حال، پایان غمانگیز دولت وحدت مردمی به پولانزاس نشان داد که اگر احترام به مؤسسات نمایندگی، یک شرط لازم برای سوسیالیسم دموکراتیک است اما با این حال، کافی نیست. یک دولت چپگرای رادیکال باید بتواند بر بسیج فراپارلمانی، نه تنها برای به دست آوردن قدرت، بلکه در طول گذار به سوسیالیسم، حساب کند؛ چراکه نه فقط برای مخالفت با نیروهای محافظهکار مشغول به کار در درون جامعه بلکه همچنین برای مبارزه با گرایشات دولت چپگرا به بروکراتیزاسیون که پولانزاس آن را «تکنوکراتیسم چپ» مینامد و نمونههایی از آن را در دستگاه حزب سوسیالیست فرانسه میبیند، لازم است.
انقلاب میخک سال ۱۹۷۴ در پرتغال، تجربه دیگری است که بر اندیشه پولانزاس تاثیر گذاشت. این انقلاب منحصر به فرد بود؛ چراکه نیروهای مسلح موتور اصلی آن بودند. در این انقلاب، تحرکهای اولیه از درون ارتش بیرون آمد که سپس با جنبش و آرمانهای عمیق مردمی پیوند خورد. نیروهای ارتشی به یک یا چند شیوه متفاوت در تمام انقلابهای مدرن حاضر بودند اما تفاوت در مورد پرتغال در این واقعیت نهفته است که اولین بههمریختگیها که موجب آغاز فرآیند انقلابی شد در ارتش روی داد. یک انقلاب (برای نمونه انقلاب میخک) با این شدت میتواند منشا خود را در «دستگاه دولت» بیابد –این مفهوم را پولانزاس از آلتوسر وام میگیرد و آن را تنها به دستگاه سرکوب تقلیل نمیدهد-. انتقاد پولانزاس از استراتژی لنینیستی «قدرتدوگانه» که مقابله با دولت و ارتش را به عنوان یک لحظه اجتنابناپذیر از هر فرآیند انقلابی میبیند، یکی از منابع اصلی خود را در تجربه پرتغال مییابد. این مسئله میتواند شاهدی بر این مدعا باشد که گاهی اوقات عناصری که برای یک انقلاب مفید هستند ممکن است که در ارتش یافت شوند.
در هنگام نوشتن «دولت، قدرت، سوسیالیسم» مورد ایتالیا به خوبی در خدمت تحلیل پولانزاس قرار میگیرد. حزب کمونیست ایتالیا (PCI) بزرگترین حزب کمونیست در اروپای غربی با بیش از دو میلیون عضو در دهه ۱۹۶۰ بود-حزب آمادئو بوردیگا، آنتونیو گرامشی و پالمیرو تولیاتی- که منبع بیپایان الهام و تحلیل برای مارکسیستهای پس از دوران جنگ جهانی محسوب میشد. در سال ۱۹۶۹، انریکو برلینگوئر رهبری (PCI) را بر عهده گرفت. در همان زمان، در بحبوحه «می خزنده» ایتالیا، بخشی از حزب چپ که در اطراف روزنامه Il Manifesto گردهم جمع شده بودند، از حزب اخراج شدند. سپس استراتژی «توافق تاریخی» شکل میگیرد که در آن اجازه پیوستن به قدرت حزب کمونیست ایتالیا (PCI)، براساس توافق با حزب دموکراسی مسیحی (DC) صورت میگیرد. تجربه غمانگیز شیلی نقشی تعیینکننده در اتخاذ و اجرای این استراتژی توسط برلینگوئر دارد. به اعتقاد وی، به دلایل عمیق جامعهشناختی، چپ ایتالیا هرگز نمیتواند اکثریت رای در ایتالیا را به دست آورد. در نتیجه توافق با حزب دموکراسی مسیحی (DC) در این لحظه بسیار ضروری است. ترور آلدو مورو – رئیس حزب دموکرات مسیحی موافق با توافق با (PCI)- توسط بریگاردهای سرخ در سال ۱۹۷۸ و همچنین مخالفت واتیکان و سفارت آمریکا، میتوانند از دلایل شکلگیری این «موافقت تاریخی» باشند.
وضعیت تاریخی-سیاسی که در «دولت، قدرت، سوسیالیسم» بسط پیدا میکند به نظر ضدونقیض است. این وضعیتی سیال است که ظرفیتهای انقلابی و همچنین محافظهکارانه را نشان میدهد که از این نظر نیاز به استقرار یک تفکر استراتژیک جدید وجود دارد. همچنین مختصات دیگر این دوره در صحبتهای پولانزاس آمده است. برای مثال بحث درباره «توتالیتاریسم» به مناسبت انتشار مجمعالجزایر گولاگ نوشته «آلکساندر سولژنیتسین» در سال ۱۹۷۳ و یا ورود به صحنه رسانهای «فیلسوفان جدید». این دوره همچنین پایان دیکتاتوریها در اروپا است: سالازار در پرتغال، همچنین در اسپانیا جایی که فرانکو در سال ۱۹۷۵ درگذشت و در یونان زادگاه پولانزاس که دیکتاتوری کلنلها به سال ۱۹۶۷ در آن شکل گرفت و در سال ۱۹۷۴ سرنگون شد.
درگیری سیاسی پولانزاس قبل از ورود به فرانسه، از حزب کمونیست یونان آغاز شد. او در سال ۱۹۶۸ در تقسیم حزب کمونیست یونان به شاخه حزب کمونیست «داخل» پیوست که به دنبال سرپیچی از مسکو بود و برخی از سردمداران آن امروز در ائتلاف چپ رادیکال سیریزا حضور دارند (موسسه تحقیقاتی سیناسپیسموس، یکی از اجزای اصلی سیریزا که همچنین «موسسه پولانزاس» نامیده میشود). پولانزاس در سال ۱۹۷۵ کتابی با عنوان «بحران دیکتاتوریها» را به رشته تحریر درآورد. در حالی که دیکتاتوریها از قاره اروپا محو میشدند، در آمریکای لاتین، آفریقا و آسیا از نو شکل میگرفتند و تکثیر پیدا میکردند.
دولت سرمایهداری
از پایان جنگ جهانی دوم تا نیمه اول دهه ۱۹۷۰، سرمایهداری یک دوره بیسابقه از رونق و شکوفایی را پشت سرگذاشت، که در تاریخ سرمایهداری بهنوعی بیسابقه بود. توافق فوردیستی، امکان توزیع مجدد رشد اقتصادی را فراهم میکند و این اطمینان را برمیانگیزد که تا آن زمان بخشهای نسبتاً فقیر از جمعیت به کالاهای مصرفی دسترسی خوبی داشته باشند. در سطح نهادهای سیاسی، این دوره از دولت، دولتی مداخلهگر است و ثبات خاصی از لحاظ نظم اجتماعی تا نیمه دوم سال ۱۹۶۰حاکم است. رشد درآمدهای مالیاتی این امکان را برای دولت به وجود آورد که برای سازماندهی اقتصاد، اقدامات لازم را انجام دهد و سیستمهای تأمین اجتماعی کارآمد را ایجاد کند. با بروز بحران در نیمه اول دهه ۱۹۷۰ که به ویژه با ظهور بیکاری ساختاری مشخص شده است، دولت به سرعت ابزارهای خود را از دست داد. این در واقع همان موضوعی است که جیمز اوکاننر مارکسیست آمریکایی در کتابی که در سال ۱۹۷۳ منتشر کرد از آن با عنوان «بحران مالی دولت» نام میبرد (در دولت، قدرت، سوسیالیسم نیز به آن اشاره شده است)، مسئله دولتی که در «دولت، قدرت، سوسیالیسم» از آن با عنوان «دولت در بحران» یاد شده است. اولین تجزیه و تحلیلهای پولانزاسی دولت در اواسط دهه ۱۹۶۰ شکل میگیرند و تا ۱۹۷۰ در حال پرورانده شدن هستند و از آن جا به تدریج پولانزاس به ارزیابی و مرور مجدد رویکردهای خود میپردازد تا یک نظریه عمومی دولت سرمایهداری را به عنوان «دولت در بحران» تنظیم کند. به اعتقاد پولانزاس، دولت بهطور یکسان عامل بحران و راهحل بحران است.
نظریه دولت پولانزاس بر پایهای از ایدههای ریشهای سرهمبندی شده است. نخست، استقلال نسبی (خودمختاری نسبی) دولت در برابر طبقات مسلط است. به گفته پولانزاس دولت سرمایهداری نسبت به منافع بورژوازی از خودمختاری برخوردار است اما این خودمختاری نسبی است. در دوران سرمایهداری، دولت همیشه یک دولت طبقاتی است. با این حال، به دو دلیل، در مقایسه با طبقات مسلط، از استقلال نسبی برخوردار است. تقسیم کار ماهیت سرمایهداری است و بر همه بخشهای جامعه از جمله طبقات مسلط تاثیر میگذارد. طبقات مسلط به عبارت دیگر به بخشهای سرمایه تقسیم میشوند: سرمایه صنعتی، سرمایه مالی، سرمایه تجاری، ارتش، پرسنل سیاسی، روشنفکران غالب… منافع این بخشها لزوماً با یکدیگر منطبق نیستند. به منظور تسلط بر بخشهای مختلف طبقات مسلط و نشاندادن آنچه که پولانزاس بلوک در قدرت مینامد، باید بتوانند بر ابزار انعطافپذیری که اغلب تحت هژمونی یکی از آنها (به عنوان مثال، در دوران نئولیبرال، سرمایه مالی) درآمده است، منافع سایر بخشها تضمین شود. این ابزار چیزی جز دولت نیست. دولت به نفع حاکمیت بورژاوزی کار میکند در حالی که مستقل از این و یا آن بخش سرمایه است. بهطور خلاصه، استقلال نسبی دولت، نتیجهی ماهیت جمعی و متفاوت منافع طبقات مسلط است. مارکسیسم اغلب برای نداشتن یک نظریه سیاسی مشخص، مورد انتقاد واقع شده است. اما این انتقادات، همانطور که پولانزاس نشان میدهد عمیقاً اشتباه است. مارکسیسم توضیح میدهد که چرا سیاست نمیتواند وجود نداشته باشد و چرا سیاست امری بسیار ضروری است. برخلاف بسیاری از نحلههای دیگر که به صورت انتزاعی به وجود «سیاست» میاندیشند، مارکسیسم نشان میدهد که سیاست، محصول منازعه منافع بخشهایی از طبقات مسلط و روابط قدرتی که مخالف با بخشهایی از طبقات فرودست است، شکل میگیرد. سیاست در این فضای اجتماعی نامشخص ساکن است.
دلیل دوم برای استقلال نسبی دولت سرمایهداری این واقعیت است که بورژوازی همیشه بهترین موقعیت را برای دفاع از منافع خود ندارد. طبقات مسلط اغلب در مورد خود فاقد درک روشن و دقیقی هستند. آنها بیشتر در تلاش برای رفع منافع کوتاه مدت خود به ضرر منافع بلند مدت خود دست به عمل میزنند. این موضوع بدون تردید قاعده است و نوشتههای سیاسی مارکس، در بسیاری از قسمتهایی که شرح میدهد بورژوازی دست به خطا میزند، درآمیخته با توصیف بحرانها و رویدادهای مشخص است. بحران سرمایهداری فعلی، ناتوانی دولتهای اروپایی در حل اختلافات نهادی اتحادیه اروپا، مثالهای معاصر است. وجود یک دولت نسبتاً مستقل، به نوعی راهی برای مقابله با این تمایل بورژوازی به خطاکاری است. دولت منافع بلند مدت طبقات مسلط را از جمله از طریق سرکوب وسوسه آنی خود برای تامین منافع فوری سازماندهی میکند. این حداقل کارکردی است که دولت بهطور عادی برعهده دارد؛ چراکه یکی از جنبههای بحران دولت این است که کمتر قادر به سازماندهی عقلانی و دوام هژموني طبقات مسلط است، و تا حدی همانطور که پولانزاس به آن اشاره میکند، به این دلیل است که دولت به اندازه کافی از خودمختاری برخوردار نیست و خودمختاری و استقلال دولت نسبی است.
این ظرفیت سازماندهی دولت باید مورد تاکید قرار بگیرد که مستقل از پاسخ به این سوال است که آیا دولت توسط نمایندگان طبقات بالا (فرادست) هدایت میشود یا نه. در مشاجره با پولانزاس – که یکی از مشاجرات بزرگ در مارکسیسم است- رالف میلیباند استدلال میکند که بر خلاف علم سیاست حاکم، دولت سرمایهداری خنثی نیست، بلکه یک دولت طبقاتی است. استدلال میلیباند در حمایت از این تز است که طبقه سیاسی و اداره اجرایی اساساً متشکل از نمایندگان بورژوازی هستند. پولانزاس این نکته را انکار نمیکند، اما برای او، آنچه که دولت سرمایهداری را تبدیل به یک دولت سرمایهداری میکند، مربوط به منشا طبقاتی حاکمان و ادارهکنندگان آن نیست. این دولت میتواند بهطور کامل توسط کارگران اداره شود اما هنوز یک دولت سرمایهداری باشد. آنچه دولت سرمایهداری در دوران سرمایهداری انجام میدهد، مربوط به عملکرد یکپارچه، منسجم و بازتولید سیستم است. به همین دلیل است که میلیباند، پولانزاس را به دلیل غلتیدن در ورطه «کارکردگرایی» مورد انتقاد قرار میدهد؛ به این معنی که برای پولانزاس دولت سرمایهداری خود را به عنوان کارکردی که برعهده دارد و انجام میدهد، به رسمیت میشناسد. در مقابل پولانزاس نیز به نوبه خود میلیباند را به دلیل ایده «ابزارگرایی» به این معنی که در نظر میلیباند دولت صرفاً ابزاری در دست طبقه حاکم است، مورد انتقاد قرار میدهد. بهطور خلاصه، برای پولانزاس، دولت زمانی میتواند به طبقه سرمایهدار خدمت کند که از خودمختاری برخوردار باشد. اگر فاصله میان دولت و طبقات مسلط کاهش پیدا کند، این وضعیت بهطور کلی برای سیستم [سرمایهداری] مضر و خطرناک است.
دولت به عنوان رابطه
برهمین اساس پولانزاس تعریف دولت را اینگونه صورتبندی میکند که دولت به عنوان «تراکم یافتگی مادی رابطه قدرت میان طبقات و یا بخشی از طبقات» است (دولت، قدرت، سوسیالیسم). تعریف پولانزاس یکی از معروفترین تعاریف دولت در سنت مارکسیستی است. برای یک خواننده شاید قبل از هرچیز، استعارههایی که پولانزاس از آنها استفاده میکند، جالب باشد. در مارکسیسم کلاسیک از مارکس تا گرامشی، دکترین نظامی زمینهای تقریباً بیپایان از مفاهیم و استعارهها است. این نسل از مارکسیستها متشکل از خوانندگان منظم Clausewitz، Jomini، Delbrück و سایر استراتژیستهای نظامی قرن نوزدهم بودند. برای آوردن یک مثال تنها میتوان به تمایز گرامشیایی بین «جنگ جنبش» و «جنگ موقعیت» اشاره کرد که به نویسنده یادداشتهای زندان امکان طرح یک استراتژی انقلابی منطبق با اروپای غربی را میدهد.
با گذار از مارکسیسم کلاسیک به مارکسیسم «غربی» در دهه ۱۹۳۰ دکترین نظامی وضعیت خود را به عنوان زمینه مفاهیم و استعارهها از دست داد. مفاهیم و استعارهها از زمینهها و منابع متفاوت بیرون آمدند که این تفاوت را میتوان در کار پولانزاس مشاهد کرد. ایده «تراکمیافتگی» که پولانزاس در تعریف دولت از آن استفاده میکند، از شیمی گرفته شده است. تراکمیافتگی، عبور یک گاز یا مایع به حالت جامد است. به این معنا، دولت محصول «انجماد» روابط قدرت میان طبقات و یا بخشهایی از طبقات است. پولانزاس همچنین از استعارههای تشریحی نیز استفاده میکند برای مثال او به «اسکلت» و یا «اسکلتبندی» دولت سرمایهداری اشاره میکند. پولانزاس واژگان معماری را نیز به کار میبرد، به ویژه در آثار خود به «چارچوب» یا «معماری» دولت اشاره میکند. شیمی، آناتومی و معماری به پولانزاس اجازه میدهند که به «مادی بودن» دولت فکر کند؛ در واقع ماتریالیستی که در دستگاههای دولت –سرکوبگر، ایدئولوژیک و..- که به یکدیگر متصل هستند، متجسم شده است، امکان بازتاب و تحریک منطق دولت در بدنه اجتماعی را فراهم میکند.
چگونه میتوان فهمی از تعریف پولانزاسی دولت به دست آورد؟ این که دولت مدرن یک دولت طبقاتی است، به این معنی نیست که بلوک یکپارچه کاملاً تحت کنترل بورژوازی است. دولت یک میدان استراتژیک است که در آن طبقات و یا بخشی از طبقات در یک مبارزه دائمی هستند. در اصل، سوال مهم این است: «چرا بورژوازی برای سلطه خود، به این دولت ملی-مردمی، به این دولت نمایندگی مدرن با مؤسساتش، متوسل میشود و نه به چیز دیگری؟ ». پاسخ به این سوال این است که بورژوازی این شکل دولت را انتخاب نکرده است و اگر میتوانست شکل دیگری از دولت را انتخاب میکرد. در حالیکه در سرمایهداری از جایی به جای دیگر، دولت ملی-مردمی از سوی طبقه فرادست به بورژوازی تحمیل میشود: پرولتاریا، دهقانان، طبقه متوسط، زنان، استعمار…. این روش فهم دولت دارای پیامدهای استراتژیک مهمی است. نظریه مارکسیستی «ناپدید شدن دولت» بر این ایده استوار است که دولت ابزار سلطه است و سرنگونی سرمایهداری در نهایت منجر به منسوخ شدن این ابزار خواهد شد. اگر در مقابل، همانطور که پولانزاس میاندیشد، دولت سرمایهداری تا حدی با مبارزات مردمی شکل گرفته است، نیاز به ناپدید شدن آن در گذار به سوسیالیسم بسیار کمتر آشکار میشود.
پولانزاس نظریه رابطهای دولت را تدوین میکند. به اعتقاد او دولت یک ذات نیست، بلکه یک رابطه است. دولت به بیان دقیقتر در یک مجموعه از روابط درهمآمیخته، برخی به شیوهای متضاد و برخی دیگر به شیوهای کارکردی و کارآمدتر شکل گرفته است. با توجه به رژیمهای سیاسی- دموکراسی، دیکتاتوری، توتالیتاریسم- این روابط در واقعیت تغییر پیدا میکنند. مفهوم دولت پولانزاس میتواند به نظریه طبقات اجتماعی ای.پی. تامپسون نزدیک باشد. در کتاب «تکوین طبقه کارگر در انگلستان» (۱۹۶۳)، تامپسون استدلال میکند که طبقات اجتماعی ذات نیستند بلکه «فرآیند»ی هستند. طبقات اجتماعی با توجه به تجربیات افراد و گروههای مرتبط با آنها ساخته میشوند و یا در مخالفت بهوجود میآیند، بدین معنا که هویت یکی در تماس با هویت دیگری شکل میگیرد. آنچه تامپسون درباره طبقات اجتماعی میگوید، پولانزاس درباره دولت میگوید. جالب است که این رویکرد نشان میدهد که قدرت هرگز بهطور کامل در دولت متمرکز نشده است؛ به عبارت دیگر، مرزهای دولت مدام تغییر میکنند. این رویکرد همچنین نشان میدهد که هر دولت در «ماتریس»های فضایی و زمانی که مهمترین آن در دوره مدرن ملت است، جاسازی شده است.
پولانزاس، نظریهپرداز جهانی شدن
دولتی که پولانزاس در دهه ۱۹۷۰ مشاهده میکند، تنها یک دولت در بحران نیست. این دولت، دولتی در روند جهانی شدن است. در سال ۱۹۷۳، پولانزاس در نشریه Les Temps Modernes سارتر (سارتر در این نشریه بهطور مدام مینوشت و این نشریه به نوعی به نشریه سارتر شناخته میشد) مقالهای پر سر و صدا با عنوان «بینالمللی شدن روابط سرمایهداری و دولت-ملت» منتشر کرد. این مقاله امروز در کتاب «طبقات اجتماعی در سرمایهداری معاصر» پولانزاس منتشر شده است. از زمان بحثهای کلاسیک میان کائوتسکی، لنین، رزا لوگزامبورگ، رودلف هیلفردینگ… این موضوع تاثیر مهمی در نظریههای امپریالیسم داشته است. مقاله پولانزاس یک مرجع اساسی برای نظریهپردازان معاصری است که به دنبال بسط رویکرد انتقادی به روابط بینالملل هستند. لئو پنیتچ در کانادا و آلکس دمیرُویسه در آلمان در میان دیگران، نظریههایی که با پولانزاس شکل گرفت را گسترش دادند.
در مارکسیسم، مسئله امپریالیسم به دو مسئله مرتبط اما متمایز اشاره دارد. نخست، چه پیوندی میان مرکز و حاشیه سیستم، یعنی بین کشورهای صنعتی که پیش از این صنعتی شدهاند و مناطقی که از توسعه نابرابر و ترکیبی رنج میبرند وجود دارد؟ به خصوص، چه میزان صنعتیشدن اولیها به عدم توسعه (توسعهیافتگی بد) دومیها وابسته است؟ دوم، قدرتهای امپریالیستی چه روابطی با یکدیگر دارند؟ در متن «امپریالیسم بالاترین مرحله سرمایهداری» (۱۹۱۶)، لنین استدلال میکند که امپریالیسم رقابت قدرتهای مرکزی در تقسیم جهان را نشان میدهد که احتمالاً به جنگهای زیادی نیز منجر میشود. لنین مخالف با کائوتسکی است که ادعا میکرد همکاری میان کشورهای امپریالیستی امکانپذیر و حتی اجتنابناپذیر است؛ به بیان دقیقتر، ظهور یک «اتحاد مقدس امپریالیست»ی یا «فوق امپریالیسم» روند کار در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است.
این دو وضعیت کلاسیک – درگیریهای میان-امپریالیستی و یا فوق امپریالیسم- در دهههای بعد اصلاح شد. در زمان پولانزاس، ارنست مندل، اقتصاددان تروتسکیست، موضعی لنینی میگیرد. مندل به ویژه در ساختار اروپا ظهور یک سرمایه رقابتی از سرمایه آمریکا را میبیند که در نهایت به رقابت جدید میان-امپریالیستی منجر میشود. از سوی دیگر، در جهان سوم، پل سوئیزی، امانوئل والرشتاین و آندره گاندر فرانک، تضاد مرکز و حاشیه را در دوران سرمایهداری فعلی تعیینکننده میدانند. این یکی از ابعاد مفهوم «سرمایه انحصاری» است که توسط باران و سوئیزی در سال ۱۹۶۶ به کار گرفته شد. پولانزاس این دو وضعیت را به یک اندازه اشتباه و خلاقیت و کارآمدی آن را در رابطه با مارکسیسم سنتی ناکافی میداند. آنها در کنار آنچه واقعیت اصلی پس از جنگ جهانی دوم را تشکیل میدهد حرکت میکنند: ماهیت بیسابقه هژمونی آمریکا. این هژمونی در جهان سوم، آمریکای لاتین، خاورمیانه یا آسیا و حتی اروپا نیز عمل میکند. با این حال، در هر دو مورد یکسان نیست؛ قاره قدیم (اروپا) در رابطه نواستعماری با ایالات متحده قرار ندارد، برخلاف کشورهای جهان سوم که در نسبت با ایالات متحده مستقل نیستند. پس از جنگ جهانی دوم، سرمایه آمریکا با توافق نخبگان اروپایی در اروپا مستقر شد. با توجه به تخریب ناشی از دو جنگ جهانی، قاره قدیمی در ویرانی به سر میبرد. گشایش درها به سمت سرمایه آمریکا، برای نخبگان اروپایی راهی برای بازسازی از لحاظ اقتصادی و سیاسی این قاره بود. به دلیل تقویت اردوگاه شوروی و پیشرفت مبارزات آزادسازی ملی در جهان سوم، این موضوع بهطور کلی میتواند راهی برای دفاع از منافع سرمایه باشد.
سرمایهگذاری مستقیم آمریکاییها در اروپا بهطور چشمگیری افزایش پیدا کرد. این سرمایهگذاریها مربوط به بخشهای تولیدی فعال سرمایهداری ایالاتمتحده بودند. اغلب سود حاصل از این سرمایهگذاریها به ایالاتمتحده بازگردانده نمیشوند؛ همچون یک رابطه امپریالیستی کلاسیک میان یک کلانشهر و مستعمرات آن عمل میکند. این سودها در اروپا، جایی که شرکتهای چند ملیتی آمریکایی شرکتهای تابعه در اختیار دارند، از نو سرمایهگذاری میشوند. به نوعی شاهد همگانی رو به رشد ادغام-نابرابر در سراسر بخشها- سرمایه ایالاتمتحده و سرمایه اروپا هستیم. دولتهای اروپایی مسئول نظارت هستند: تغییر چارچوبهای حقوقی، مالیات سودمند، مذاکرات دستمزد، سرکوب اتحادیههای کارگری… در درون همین شرایط است که ساختیابی اروپا آغاز میشود، البته اگر نببینیم که این ساختیابی تحت هژمونی آمریکا عمل میکند آنگاه متوجه این فرآیند نخواهیم شد. امروز مسائل و مشکلات اتحادیه اروپا به بخشی از این پیکربندی اولیه مربوط میشود. نقش وزارت خزانهداری ایالاتمتحده (دوران ریاست جمهوری باراک اوباما) و به ویژه وزیر آن تیموتی گایتنر در حل بحران کنونی در اتحادیه اروپا، تصویری از آن است. برای پولانزاس، جهانیشدن سرمایه، دور از تضعیف دولتها، تحت نظارت آنها عمل میکند و بهطور خاص تحت نظارت یک دولت: ایالاتمتحده آمریکا.
پس از آن، پولانزاس یکی دیگر از مفاهیم اصلی خود یعنی -بورژوازی داخلی- را بسط میدهد. نظریه مارکسیستی امپریالیسم بهطور کلاسیک دو نوع بورژوازی را به رسمیت میشناسد: بورژوازی ملی و بورژوازی «کمپرادور». بورژوازی ملی مستقل است، دارای منافع و فرهنگ خاص خود است و وجود آن به یک دولت-ملت وابسته است. از سوی دیگر، بورژوازی کمپرادور به سرمایه خارجی وابسته است و برای آن اغلب تنها یک واسطه ساده نسبت به یک قلمرو معین است. این یک پدیده معمول در کشورهای مستعمره است. «کمپرادور» به معنی «خریدار»، این بورژوازی وضعیت مسلط خود را از تواناییهایش برای تجارت با خارج از کشور به دست میآورد.
بورژوازی داخلی به بورژوازی اروپایی پس از جنگ جهانی [دوم] در رابطه با ایالاتمتحده اشاره دارد. از یک سو، بورژوازی داخلی با دور شدن بیشتر از نوع ایدهآل بورژوازی ملی، استقلال و خودمختاری خود را در برابر سرمایه آمریکایی از دست میدهد. همانطور که پولانزاس میگوید، «با توجه به بازتولید سرمایه آمریکایی در درون خود این تشکیلات، (…) این وابستگیهای چندگانه، در فرآیند تقسیمکار بینالمللی و تمرکز بینالمللی سرمایه تحت سلطه سرمايه آمريکا درهمآمیخته میشوند.» از سوی دیگر، بورژوازی داخلی بورژوازی کمپرادور نیست که تمام استقلال خود را از دست داده باشد. تناقضات همچنان ادامه دارند و میتوانند متناوباً میان سرمایه ایالاتمتحده و سرمایه اروپا ظاهر شوند. در بعضی موارد ممکن است که استقلال سیاسی-برای مثال فرانسه دوران شارل دوگُل- نیز حفظ شود. «بورژوازی داخلی» به این معنی است که در محاسبه اقتصادی-سیاسی خود منافع سرمایه خارجی را درونی میکند؛ در این مورد سرمایه آمریکا. این یکی، به گفته پولانزاس، اجبار سرمایه اروپایی به بازسازی کردن همچنین منجر به بازسازی شکل دولت میشود. اگر جهانی شدن تحت نظارت دولتها عمل کند، این امر (جهانی شدن) بر ماهیت دولتها تاثیر میگذارد.
دولتگرایی اقتدارگرا
جهانی شدن سرمایه با یک اقتدارگرایی رو به رشد دولت همراه بود. عنوان بخش چهارم «دولت، قدرت، سوسیالیسم» (کاهش دموکراسی: دولتگرایی اقتدارگرا) است. مفهوم دولتگرایی اقتدارگر همراه با بورژوازی داخلی دو مفهوم پیشنهادی بسیار جالب از سوی پولانزاس هستند که با جهانی که امروز در آن به سر میبریم، سازگاری دارند. در «دولت و انقلاب» (۱۹۱۷)، لنین استدلال میکند که دموکراسی بهترین شکل سیاسی ممکن برای سرمایهداری است. هنگامی که سرمایه در زمین دموکراسی ریشه گرفت، این رژیم پایداری قابل توجهای پیدا کرد. نظام سرمایهداری که انقلابیون به دنبال سرنگونی آن هستند، از این نقطه نظر، در نهادهای دموکراتیک جاسازی شده است.
ایده پولانزاس این است که ما از ربع سوم قرن بیستم، از اتحاد قدرت سرمایهداری و دموکراسی که توسط لنین شناسایی شده بود، بیرون آمدهایم. دموکراسی برای سرمایهداری مشکلساز شده است، زیرا به خواستههای اجتماعی اجازه بروز میدهد (سلامت، حقوق بازنشستگی، بیمه بیکاری…)، که همیشه و به کرات شنیده میشود که هزینه آنها بالا و سنگین است و فشاری برای کاهش نرخ سود به حساب میآیند. سرمایهداری اکنون به سمت یک شکل غیردموکراتیک تکامل یافته است که با آنچه پولانزاس با عنوان «دولتگرایی اقتدارگرا» مینامد، همراه است. پولانزاس در اینجا بار دیگر به دنبال گرامشی میرود. در یادداشتهای زندان، گرامشی استدلال میکند که در زمان بحران، نهادهایی که کمتر دموکراتیک هستند-ارتش، نهادهای مالی، نهادهای بوروکراتیک، کلیسا- به ضرر نهادهای دموکراتیک به ویژه مجلس، وارد صحنه میشوند. «سزاریسم» نامی است که گرامشی به این روند میدهد. پولانزاس میان دولتگرایی اقتدارگر با آنچه که خود «دولتهای استثنایی» مینامد، تمایز قائل میشود. مفهوم «دولتهای استثنایی» به رژیمهای غیردموکراتیک از جمله دیکتاتوریهای نظامی قرن بیستم و رژیمهای «تمامیتخواه» اشاره دارد. دولتهای استثنایی بنیادهای متفاوتی از رژیمهای دموکراتیک دارند. در عین حال، دولتگرایی اقتدارگر، یک روند درونی در دموکراسیهای نمایندگی است و استثناء نیست، بلکه سرنوشت مشترک همهی رژیمهای دموکراتیک از دهه ۱۹۷۰ است؛ یعنی زمانی که بحران سرمایهداری ظاهر میشود. دقیقاً همانطور که پولانزاس میگوید، هماکنون عناصر عادی و عناصر استثنایی در ساختار دولتهای دموکراتیک همسو میشوند.
بهطور متناقض، دولتهای اقتدارگرا دولتهای قوی و مقتدری نیستند، بلکه دولتهایی ضعیف هستند. این گزاره درست است که آنها ضعیف هستند و سپس مقتدر میشوند. یک دولت قوی بر هژمونی محکمی استوار است، به زبان گرامشی: یک «هژمونی مجهز به اجبار». زمانی که یک هژمونی قدرت خود را از دست میدهد، زور و اجبار به نفع آن وارد عمل میشود. ضعف دولتهای اقتدارگرا نشان میدهد سیاستهایی که آنها به کار میبرند اغلب سیاستهایی منسجم نیست. اقتدارگرایی در نسبت معکوس با انسجام ایدئولوژیک قرار دارد. در غیاب انسجام ایدئولوژیک، خط سیاسی دچار تردید و تناقض میشود، این در واقع مسئلهای است که ما امروز در چارچوب حکمرانی اتحادیه اروپا و هریک از دولت-ملتهای درون آن به ویژه فرانسه میبینیم. همانطور که پولانزاس در یک جمله محکم که روسایجمهور گذشته و حال باید به آن فکر کنند میگوید: «این تناقضها بهطور ناگزیر از نقطه کانونی که توسط مدیر ارشد اجرایی (قوه مجریه) نمایان میشود عبور میکنند: یک رییسجمهور وجود ندارد، بلکه چندین نفر در یک نفر وجود دارند.» (دولت، قدرت، سوسیالیسم، صفحه ۲۵۵)
با دولتگرایی اقتدارگرا، وزن مجلس کاهش پیدا میکند و عملکرد قوه مجریه بهطور نسبی افزایش مییابد. مجلس به عنوان «اتاق ثبت» تصمیمگیریهای قوه مجریه عمل میکند که تمایل به گرفتن فرم حکم را از مجلس برای اتخاذ در کابینههای وزارتخانه دارند. در این بین وزن بوروکراسی نیز افزایش پیدا میکند. اداره باید تبدیل به مکانی برای سازش و توافق میان بخشهای سرمایه و همچنین میان سرمایه و طبقات فرودست شود. مشکل به گفته پولانزاس این است که بوروکراسی به اندازه کافی انعطافپذیر و واکنشی برای انجام هماهنگی منافع حاکمان در یک شرایط مطلوب نیست، به همین دلیل این مسئله به تشدید بیثباتی سیاستهای اتخاذ شده میانجامد. پولانزاس از ایده دولت سرمایهداری به عنوان یک موجودیت مطلق قدرتمند دور میشود. حتی اگر بخش قابل توجهای از منابع قدرت و همچنین وحدت خاصی را در درون خود حفظ کرده باشد، بحران مانع از اقدام و منجر به تشدید تناقضهایی که دولت آنها را پایهگذاری کرده است میشود؛ تناقضهایی که در زمانهای عادی دولت قادر بود آنها را برعهده بگیرد و بر آنها تسلط داشته باشد. همانطور که سرمایهداری پیشرفت میکند، دولت در جامعه نیز پیشرفت میکند. دولت در اداره شرایط تولید و بازتولید سرمایه دخالت میکند: حمل و نقل، آموزش، سلامت، برنامهریزی شهری، حفاظت از منابع طبیعی… این بدان معنی است که در صورت بروز یک بحران، دولت خود بخشی از راهحل و همچنین مشکل است. دولت خود خارج از بحران نیست، بلکه بحران تولید میکند. دولت با مداخله برای حل آن، احتمال دارد که مشکل را تشدید کند، برای مثال دادن یارانه به برخی بخشهای کوچک تولیدی در اقتصاد یا اجبار به پرداخت مزایای بیکاری که بر بودجه دولت سنگینی میکند و در مورد نرخهای بهره که میتواند در آینده به گرفتن قرض منجر شود. دولت کیش و مات است: عدم مداخله غیرممکن است و مداخله ریسک عمیقتر شدن بحران را بالا میبرد. اقتدارگرایی نتیجه این تناقض در دولت است.
علیه قدرتدوگانه
پولانزاس در کتاب «دولت، قدرت، سوسیالیسم» به نقد «قدرتدوگانه» میپردازد. این مفهوم در چارچوب انقلاب روسیه ظاهر شد. با این حال، مارکسیستها این مفهوم را توسعه دادند. در ابتدا لنین و تروتسکی به میانجی تمامی انقلابهای مدرن از انقلاب انگلیس به بعد آن را مورد بازخوانی قرار دادند. روایت پیچیده از این مفهوم را میتوان در کتاب تاریخ انقلاب روسیه تروتسکی که جلد نخست آن شامل یک فصل کامل درباره مفهوم «قدرتدوگانه» است، یافت. لنین در سه متن به قدرتدوگانه اشاره میکند: «تزهای آوریل» (۱۹۱۷)، یک مقاله در آوریل سال ۱۹۱۷ در پراودا (روزنامه رسمی حزب کمونیست اتحاد شوروی) تحت عنوان «درباره قدرتدوگانه» منتشر شد و در بروشور «وظایف پرولتاریا در انقلاب ما» که در آوریل-می ۱۹۱۷ منتشر شد. لنین به این مسئله در گرما گرم عمل، بین دو انقلاب فکر میکند –فوریه و اکتبر در سال ۱۹۱۷- به نوشتههای لنین درباره قدرتدوگانه در مقایسه با نوشته تروتسکی در «تاریخ انقلاب روسیه» که در اوایل دهه ۱۹۳۰ به هنگام تبعید در ترکیه نوشت، اهمیت کمتری میدهند.
تروتسکی قدرتدوگانه را اینگونه تعریف میکند: « (…) آمادگی تاریخی برای قیام در دوره پیش از انقلاب منجر به این واقعیت شده است، طبقاتی که برای تحقق بخشیدن به نظام اجتماعی جدید، بدون آنکه هنوز تبدیل به حاکم کشور شوند، بخش مهمی از قدرت دولت در دستان آنها متمرکز شده است، در حالی که دستگاه رسمی همچنان در دست صاحبان پیشین باقی مانده است. این در واقع نقطه شروع قدرتدوگانه در هر انقلاب است.»
قدرتدوگانه در مورد وضعیتی است که در آن دو قدرت در یک قلمرو مشخص با یکدیگر رقابت میکنند: قدرت وقت، تزاریسم در مورد روسیه، و جنبش انقلابی. این رویارویی دارای یک ویژگی سرزمینی است؛ چراکه هر یک از نیروهای متعارض بخشی از فضای ملی (روستایی یا شهری) را اشغال کرده و میخواهند نیروی دیگر را که در مقابل خود میبینند، حذف کنند. دولت خود در کنار قدرت وقت (موجود) است، گرچه بعضی از شاخههای آن همانطور که تروتسکی به آن اشاره میکند ممکن است توسط نیروهای انقلابی کنترل شود. قدرتدوگانه یک نقطه اوج –یک نقطه برجسته- در برخورد انقلابی، که فراتر از حفظ انقلاب است، خواهد بود. قدرتدوگانه همچنین نشان میدهد که چگونه هویت نیروهای متعارض به وضوح مشخص میشود، هر چند که هر یک از بلوکها ممکن است نتیجه اتحاد میان بخشهای مختلف جامعه باشد. از کمون پاریس تا انقلاب ساندینیست نیکاراگوئه در سال ۱۹۷۹، با گذار از انقلابهای روسیه، چین، ویتنام، کوبا و الجزایر، مدل قدرتدوگانه در قرن بیستم، در نظریه و/ یا در عمل تعیینکننده بود. قطعاً هریک از این انقلابها ویژگیهای خاص خود را دارد. اما هریک از این انقلابها به تقسیم یک قلمرو پس از تغییر قدرت از یکی به دیگر نیروهای (مسلح) موجود منجر شد. در نهایت تمایز میان اصلاحات و انقلاب که از نیمه دوم قرن نوزدهم جنبشهای انقلابی را تشکیل داد از مفهوم تغییر اجتماعی ناشی میشود. هر جنبشی که این تغییر را بدون افتادن در مسیر قدرتدوگانه در نظر بگیرد، جنبشی «اصلاحطلبانه» است و در مقابل هر جنبشی که از این استراتژی (قدرتدوگانه) حمایت کند، «انقلابی» است.
برای پولانزاس، قدرتدوگانه در بهترین حالت برای کشورهای غیردموکراتیک مناسب است، جایی که موسسات نمایندگی و جامعه مدنی شکننده است. در واقع، تاریخ انقلابها در قرن بیستم نشان میدهد که این استراتژی (قدرتدوگانه) فقط در جایی که رژیمهای اقتدارگرا وجود داشتند، موفق بوده است. در کشورهایی که یک سنت دموکراتیک قدیمی در آنها وجود داشته، جنبشی که چنین استراتژی را اجرا میکند، مطمئناً به فاجعه ختم میشود. این همان مسئلهای است که گرامشی شروع به شناخت آن میکند؛ در واقع دو مفهوم «دولت یکپارچه» و «جنگ موضعی» با هدف تصحيح يک فرآيند انقلابی از سوی گرامشی شکل گرفت. این مفاهیم از سوی لنین و تروتسکی طرحریزی نشدهاند بلکه بیشتر نتیجه ناسازگاری شرایط تاریخی-اجتماعی با بنمایه تفکر آنها در دهههای بعد است. به گفته پولانزاس دولت سرمایهداری یک «قلعه» نیست. دولت بیرون از درگیریهای اجتماعی نیست و به همین ترتیب نمیتوان آن را به عنوان یک قلعه از طریق محاصره در یک قلمرو بیرونی فتح کرد. دولت به عنوان تراکمیافتگی مادی یک رابطه قدرت میان طبقات و یا بخشی از طبقات، از تناقضات عبور میکند. تمام دستگاههای دولت در درجههای مختلف هستند. در نتیجه، اشتباه است که دولت را تنها در یک طرف قرار داد، طرف محافظهکار از قدرتدوگانه قرار داد. این هر دو طرف خط مقدم هستند و این خط مقدم در واقع یکی نیست. به بیان دقیقتر، چندین خط مقدم وجود دارد که برخی از آنها همچنین از درون دولت میگذرند.
این ملاحظه مارکسیسم را وارد مسیر جدیدی میکند که پیش از این کشف نشده بود. توقف انقلاب مترادف با مقابله مسلحانه با دولت است. البته حفظ نظم موجود، در صورت لزوم حتی با خشونت نیز باقی میماند. به این معنا، هر انقلاب شامل لحظات ضد خشونت نیز است. اما این لحظات دیگر به عنوان لحظات تعیین کننده در نظر گرفته نمیشوند، چراکه ما دیگر امروز از چشمانداز نظامی تغییر اجتماعی بیرون آمدهایم. ما در همان اوج فرصت تسلیم میشویم؛ در نقطه اوج فرآیند انقلابی. دولت در حال گذار به سوسیالیسم ناپدید نمیشود، حتی در خود سوسیالیسم نیز وجود دارد. از آنجایی که دولت تنها یک ابزار ساده در دست سرمایهداران نیست، پس هیچ دلیلی برای ناپدید شدن این سیستم وجود ندارد. مارکسیستها تا به امروز توجه کمتری نسبت به مسئله شکل دولت در رژیم سوسیالیستی داشتند؛ چراکه برای آنها سوسیالیسم، دولت را از بین میبرد. در حالی که به گفته پولانزاس، این مسئله از اهمیت زیادی برخوردار است و باید در دستور کار تحقیقات مارکسیستی قرار بگیرد. دموکراسی نمایندگی باید حفظ و ادامه داشته باشد. پولانزاس در نتیجهگیری «دولت، قدرت، سوسیالیسم» تاکید میکند که «سوسیالیسم یا دموکراتیک خواهد بود یا نخواهد بود». یکی از انتقادهای روزا لوکزامبورگ – از منابع اصلی و الهامبخش پولانزاس- در جزوه «انقلاب روسیه» (۱۹۱۸) به عملکرد لنین در انقلاب روسیه این است که دموکراسی نمایندگی را به نفع شوراهای کارگری به تعلیق درمیآورد. فقدان زندگی دموکراتیک -مطبوعات مستقل، انتخابات عمومی، آزادی عقیده، مجمع- فرآیند انقلابی را سرکوب میکند. تنها نمونهای که میتواند در این شرایط از فقدان سیاست باقی بماند، بوروکراسی است. بوروکراتیزاسیون اتحاد جماهیر شوروی که منجر به استالینیسم شد، تا حدی به دلیل تعلیق آزادیهای دموکراتیک است. همانطور که پولانزاس مدام به ما یادآوری میکند، این آزادیها محصول مبارزات و فتوحات مردمی در گذشته است و به همین دلیل باید از آنها دفاع کرد.
«مسیر دموکراتیک به سوسیالیسم» که پولانزاس از آن دفاع میکند، ترکیبی از رادیکالیزه کردن دموکراسی نمایندگی و تجربههای خودمختاری در جامعه مدنی، به ویژه –اما نه تنها- در محل کار و در بخش صنعتی و همچنین در خدمات و یا خدمات عمومی است. «مسیر دموکراتیک به سوسیالیسم» تلاشی برای تحت تاثیر قرار دادن تناقضات دولت سرمایهداری از داخل و بیرون است؛ به این معنا که با حضور در نهادها و در نظر گرفتن تغییراتی که در آنها صورت میگیرد و فشار وارد کردن به دستگاههای دولتی برای کشاندن آنها به فضاهایی که از آن فرار میکنند؛ فضاهایی که در آن از قدرت دولت دور میمانند. «اُروکمونیسم انتقادی» که پولانزاس در دهه ۱۹۷۰ آن را مطرح میکند، شامل این جنبش دوگانه است. در کار پولانزاس، ایده «درون» و «بیرون» دولت، بدون هیچگونه ناپدید شدنی، نسبی میشود که نتیجه آن رها کردن قدرتدوگانه است. مسئله ائتلافهای طبقات اهمیت بسیار زیادی در این فرآیند دارد. در دهه ۱۹۷۰، پولانزاس مجموعهای از متون خود را به موضوع «خرده بورژوازی جدید» اختصاص میدهد؛ که امروز با عنوان «طبقات متوسط» شناخته میشود: کارمندان دولت، تکنسینها، کارکنان اداری، مدیران، معلمان و… در آن دوره درباره اینکه آیا این طبقه یک طبقه اجتماعی جدید است و یا یک پدیده ثانویه در ساختار جوامع سرمایهداری است، بحثهای زیادی مطرح شد. این مسئله مربوط به ظهور «مدیران» یا «کادری»ها و جدایی رو به رشد مالکیت و مدیریت سرمایه در آن دهه از سرمایهداری بود. پولانزاس از جمله کسانی است که استدلال میکنند «خرده بورژوازی جدید» یک طبقه بهطور کامل است. او اضافه میکند که اکنون بسیار حیاتی است که جنبش کمونیستی منافع خود را دوباره بازشناسی کند؛ چراکه لزوماً با طبقه کارگر همخوانی ندارد. همه نشانهها حاکی از آن است که انقلابهایی که در اروپا و سایر نقاط جهان روی میدهند، ناشی از اتحاد طبقه کارگر و خرده بورژوازی جدید که همیشه مستعد واژگون شدن به سوی یک واکنش هستند، ناشی خواهد شد، درست همچون آنچه که در شیلی اتفاق افتاد. به همین دلیل است که هژمونی سازمانهای انقلابی درون خود امروز یک مسئله استراتژیک است. در این نقطه، وضعیت از زمان پولانزاس تغییر چندانی نکرده است.
پس از فوکو
دو نظریه انتقادی قدرت که در قرن بیستم تاثیر بسیار زیادی داشتند، نظریه لنین و فوکو بود. در قلب تفکر انتقادی معاصر، رویکرد فوکویی، رویکرد لنینی را که تا ربع آخر این قرن حاکم بود، به عنوان نظریهای درباره قدرت که بیشتر مورد بحث و نظر بود، به حاشیه برد. این دو مفهوم از قدرت با زمینهای که از آن ظهور میکنند، مشخص میشوند. لنین به دنبال سرنگون کردن تزاریسم بود، رژیمی که در آن دولت اکثریت قدرت را در اختیار داشت و به قول گرامشی در آن جامعه مدنی «ابتدایی» و «بدون شکل» بود. مشخصه اصلی نظریه لنینیستی قدرت، دولت-محوری؛ یعنی تمرکز بر تصرف قدرت دولت است. این دولت-محوری یکپارچه نیست، البته لنین به خوبی از وجود اشکال خارج از دولت قدرت آگاه بود. مطالعات اخیر درباره آثار لنین نشان میدهد که مسئله فرهنگ در ارتباط با سیاست، به ویژه در دوران پایانی زندگی او، بسیار حیاتی بوده است.
رویکرد فوکو در تضاد با رویکرد لنین و بهطور کلی با مارکسیسم قرار دارد، این تاکید بر بخشی از قدرت است که دولت کنترلی بر آن ندارد؛ به بیان دیگر رویکرد فوکو غلبه بر این ایده است که تراکم قدرت درون دولت نیست، بلکه قدرت در بدنه اجتماعی پراکنده است. «میکرو فیزیک قدرت» فوکو به معنای تفکیک پراکنده و بافتی قدرت است اما با این حال فوکو مطمئناً دولت را نادیده نگرفته است بلکه تنها بهطور مشخص درباره آن صحبت نکرده است. در درسگفتار کلژدوفرانس در نیمه دوم دهه ۱۹۷۰ فوکو به مفهوم «حکومتمندی» میپردازد که در آن به دنبال یافتن نوعی از «قدرت» است که در قرن هفدهم بروز پیدا میکند که جای دولت «اداری/اجرایی» در قرون ۱۵ و ۱۶ را گرفته است. حکومتداری در بیش از یک قلمرو اعمال نمیشود اما در جمعیتها به دنبال حفظ شرایط زندگی -سلامتی، کار، محیط زیست- با هدف کسب قدرت و سود است و به همین دلیل است که فوکو این شکل از قدرت را «زیست-قدرت» میداند، قدرتی که زندگی را به ابژه خود تبدیل میکند. علاقه فوکو به «دولت» همیشه از نقطه نظر پراکندگی و عدم تمرکز است. حفظ وجود جمعیتها باعث میشود دولت دانش خود درباره آنها را توسعه دهد: جمعیتشناسی، اقتصاد سیاسی، آمار و یا جامعهشناسی. این دانش افراد را از طریق معرفی مقولهها (به عنوان مثال، دستههای نژادی) و تنظیم رفتارها شکل میدهد. حکومت بر جمعیت با «حکومت بر خود» همراه است که در آن فنآوریهای قدرت باعث فرآیندهای سوژهسازی میشوند. یکی از اهداف رویکرد فوکویی، مفهوم «حقوقی» قدرت است که حداقل از زمان هابز در فلسفه سیاسی وجود دارد که باعث میشود دولت یک قدرت متمرکز باشد که از تساهل افراد به قانون حاصل میشود. پولانزاس نخستین کسی است که بهطور جدی به چالشی که کار فوکو برای مارکسیسم ایجاد میکند، میپردازد. ارجاع به نویسنده «مراقبت و تنبیه» در کتاب «دولت، قدرت و سوسیالیسم» بسیار زیاد است؛ بهطوری که این ارجاعها عملاً خود یک کتاب در کتاب را تشکیل دادهاند. پولانزاس در کتاب خود دائما پیوند با فوکو را به رسمیت میشناسد تا از این پیوند بتواند برای تکامل مارکسیسم استفاده کند. رویکرد فوکویی میتواند به عنوان مثال از ایده دوانگاری سرکوب/ ایدئولوژی قدرت فراتر رود. از نقطه نظر رویکرد مارکسیستی، یا قدرت توسط خشونت سرکوب میکند و یا قدرت توسط ایدئولوژی اغواگر است. علاوه بر این دو عمل، فوکو قدرت تولید شده توسط واقعیت که دارای بعد عملیاتی است را نیز مورد تاکید قرار میدهد. این بعد عملیاتی بهخصوص توسط به گردش درآوردن مقولههایی که در لحظه تداعی میشوند، تحقق مییابد.
مارکسیستها همواره جذب دیدگاههای متفکران غیر مارکسیستی شدهاند؛ از جمله مورد وبر در لوکاچ و برناردو کروچه در گرامشی- و در این میان فوکو نقش وبر و کروچه را برای پولانزاس بازی میکند. اینکه سهم ساختارگرایی آلتوسر در طول سالها، به نفع تأثیر رو به رشد «فلسفه عمل» گرامشی در کار پولانزاس کاهش یافت، توضیح دهنده این واقعیت است که «فلسفه عمل» گرامشی امکان پیش بردن یک بحث سازنده با فوکو را برای پولانزاس فراهم کرد، البته این موضوع مانع نقدهای رادیکال پولانزاس به فوکو نمیشود. اول و شاید مهمتر از همه، در کار فوکو قدرت ذات و مرکزیت مشخصی ندارد، قدرت پراکنده و گسترده است که در همه جا و به هیچ وجه در یک زمان نیست. قدرت وجود دارد بدون آنکه بدانیم مبدا آن چیست، از سوی دیگر مقاومت نیز در برابر قدرت وجود دارد، بدون فهم چگونگی شکلگیری این مقاومت در برابر قدرت. اما در مقابل، مارکسیسم در مواجهه با موضوع قدرت دقیقتر و تحلیلیتر از رویکرد فوکویی عمل میکند. به بیان پولانزاس در سرمایهداری، منبع اصلی قدرت استثمار است. قطعاً این مورد به تنهایی نیست اما این مورد سایر موارد دیگر را نیز تنظیم میکند که این موضوع دقیقاً نشان میدهد سرمایهداری یک «سیستم» است. استثمار در حوزه تولید ظاهر میشود، جایی که «کار» توسط طبقهای که آن را انجام نمیدهد، به انحصار در میآید. استثمار و بهرهکشی از قربانیان به آنها امکان «مقاومت کردن» میدهد. از آنجا که استثمارگر نیاز به استثمار دارد، رفاه مادی و موقعیت وی به عنوان «مالک» به تداوم فرآیند استثمار بستگی دارد، در واقع به همین دلیل است که استثمار همیشه محدودیت دارد و به قربانیان و ستمدیدگان امکان ایستادگی و مقاوت در برابر قدرت را میدهد. استثمار را نباید به یک پس زمینه انتزاعی از «قدرت» تقلیل داد، همانطور که فوکو انجام میدهد؛ چرا که این موضوع تنها شیوههایی برای فکر کردن به سلطه و مقاومت در برابر سلطه را امکانپذیر میکند.
فوکو همچنین این واقعیت را نادیده میگیرد که بسیاری از دانشهایی که از قرن هجدهم برای اداره/مدیریت جمعیت توسعه پیدا کردهاند، به نظر میرسد به معنی واقعی کلمه نه در حوزه دولت بلکه در حوزه تولید ظاهر شدهاند. سرمایهداری بهطور مداوم تقسیم کار را عمیقتر و گستردهتر میکند، شکل ماتریکس آن، تقسیم کار فکری و یدی است. دولت خود نمونهای از تمرکز کار فکری است. به گفته پولانزاس «کار فکری به عنوان بدنه تخصصی و حرفهای خود شامل بروکراتیزاسیون و سودجویی است که توسط دولت مدرن تعریف شده است.» (دولت، قدرت، سوسیالیسم) فهم تاثیر متقابل میان دانش و قدرت، به این معنا، تأثیر تقسیم کار بر بدنه اجتماعی است که فوکو هیچ وقت به آن توجه نمیکند. با تأیید «روایت بزرگ» که براساس آن تاریخ مدرنیته، تاریخ برقراری صلح روابط اجتماعی خواهد بود، منجر به نادیده گرفتن خشونت دولت معاصر از سوی فوکو میشود. یک نمونه با نفوذ از این «روایت بزرگ» در زمان فوکو و پولانزاس در کتاب «تمدن خلق و خو» نوربرت الیاس یافت میشود. (در دهه ۱۹۳۰ به صورت محرمانه منتشر شد اما در اواخر دهه ۱۹۶۰ مجدداً منتشر شد.) برای پولانزاس، «خشونت فیزیکی توسط دولت انحصاری شده است و بهطور مداوم تکنیکهای قدرت و مکانیسم رضایت را پایهریزی میکند (…)، حتی زمانی که این خشونت بهطور مستقیم اعمال نشود.» به گفته پولانزاس خشونت دولت بسیار تعیینکننده است؛ به ویژه در لحظهای که حتی آن را به کار نگیرد. بنابراین جنبش سرکوبگر قدرت، به هیچ وجه اهمیت خود را از دست نداده است. اکنون، خشونت متمرکز در دولت، با تاکید لنین، و پس از آن وبر، کاملاً درک شده بود. ناتوانی فوکو در اندیشیدن به خشونت جمعی از این دیدگاه پیامد دلالت بر ناتوانی وی در اندیشیدن به تمرکز قدرت توسط دولت است.
لنین، فوکو و پولانزاس، این توالی نظری حاوی نسلی از مسئله قدرت در قرن گذشته است. ترم سوم آن، پولانزاس یک نقطه تعادل پربار میان برآوردهای اولی (لنین) و دومی (فوکو) فراهم میکند. یک روز شاید قرن بیستم پولانزاسی باشد. با وجود این، فرض میشود که سهم پولانزاس در طول قرن بعد بیشتر شده باشد.
با سلام
لطفا اگر ممکنه فایل مقاله اصلی که ترجمه نشده یا لینک آن را برای استفاده بهتر ارسال فرمایید
با تشکر
———–
زمانه: کاربر گرامی همانگونه که در متن اشاره شده، این یادداشت بخشی از از پیشگفتار رزمیگ کوشیان، استاد جامعهشناسی دانشگاه سوربن، بر کتاب «دولت، قدرت و سوسیالیسم» نیکوس پولانزاس که در فرانسه منتشر شده است. اطلاعات کتاب شناسی این است:
Pulantzas, Nikos A. 2013. L’État, le pouvoir, le socialisme. 1. ed. Essais. Paris: Les prairies ordinaires.
شاهرخی / 19 September 2020