یک شعر مستند بر اساس «آوازها و داستان‌های خاور» درباره افسانه پادشاهی یک «خودکامه دادور» از شاعر برجسته ایران، مجید نفیسی:

مجید نفیسی، شاعر و پژوهشگر

شنها را می‌توانم شماره کنم

و آب دریاها را پیمانه بگیرم

من صدای خاموشی را می شنوم

و می‌دانم که مرد گنگ چه می‌گوید.

هشدار! بوی تند سنگ پشت می‌‌آید

با آن لاک استخوانی اش

غلغل کنان، سر  آتش

همراه با گوشت  بره.

پایه ی  دیگ، برنجی ست

و در  آن هم برنجی ست.

درنگ کن کراسوس

تا آن زمان که استری

پادشاه ماد شود.

آنگاه، ای لیدیایی ریزنقش!

بگریز به ریگزارهای رود  هرموس

شتابان، شتابان

پیش از اینکه بزدلانه

رنگ از رخساره ات بپرد. (۱)

آورده‌اند که کورش

پسر کامبیز بود شاه پارس،

از پشت پرسیس پسر پرسئوس، پسر زئوس

و مادرش ماندانا، دختر اژدهاک شاه  ماد.

در آوازها و داستان های خاور آمده

طبیعت کورش را چنان خوش سیما کرده بود

که هر کس دوست داشت به او بنگرد

و دل‌او از عشق به انسان، دانش و بزرگی ‌آکنده بود.

مردم هفت کشور

با دیدن او به خاک میفتادند

و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد.

با این وجود، همه شیفته ی این “خودکامه ی دادگر” بودند

و می‌خواستند تنها او آنها را رهبری کند

چونان چوپانی که رمه را. (۲)

در “تاریخ هرودت” آمده که  یک شب

اژدهاک در خواب دید که از ماندانا

آبی سرازیر شد که ماد و همه آسیا را فرا گرفت.

خوابگزاران و موبدان همه او را

از پسری که از دخترش زاده خواهد شد بیمناک کردند.

پس او ماندانا را به زنی ‌به کامبیز در پارس داد

تا او را از دربار خود دور کند.

پس از یک سال اژدهاک

بار دیگر خوابنما شد:

از زهدان دخترش تاکی ‌روئید

که در اندک زمانی ‌سراسر آسیا را فرا گرفت.

آنگاه ماندانا را به اکباتان فرا خواند

و او را آبستن دید.

چون کورش به دنیا آمد

او را به رایزنش هارپاگوس داد

تا در کوهستان رها سازد.

او نوزاد را به دست گله دارش مهرداد  سپرد

که با زنش سپاکو در بلندی ها می زیست.

“سپاکو” در زبان مادی به معنی‌”ماده سگ” است

همریشه با واژگان “سپاه” و “اصفهان”.

او در همان زمان پسر مرده ای زائید

و از همسرش خواست که کورش را نگاه دارد

و نوزاد مرده را به جای او در کوه رها کند.

بدین سان کورش تا ده سالگی

چونان چوپان زاده ای بالید.

روزی در ده شاه‌وزیر بازی ‌می کرد

و کودکان او را شاه خود کرده بودند

خانزاده ای از فرمان او سرپیچید

و به دستور او تنبیه شد.

پدرش شکایت پیش اژدهاک برد

و او کورش را به دربار فرا خواند.

اژدهاک با دیدن نو‌ه اش او را شناخت

و از راز هارپاگوس آگاه  شد.

پس یک بار هارپاگوس را به دربار فرا خواند

و خورشتی رنگین در پیش او نهاد

که از گوشت پسر خود او درست شده بود.

وقتی مهمان از خوردن خورشت فارغ شد

خوانسالار سبدی سرپوشیده پیش او نهاد

هارپاگوس روی سبد را گشود

و سر  بریده ی  پسر  خود را در آن دید.

اژدهاک اما کورش را نکشت

و به سفارش خوابگزاران

او را به پارس نزد پدرش فرستاد.

با شاه شدن او در بازی کودکانه

خواب آشفته ی شاه تعبیر شده

و بلای آن رفع شده بود.

در پارس، کورش، زال شد

و سیمرغ، ماده سگی‌ در کوه.

یک روز هارپاگوس نامه ا‌‌ی نوشت

و کورش را به جنگ با اژدهاک فراخواند

آنرا در شکم خرگوش بریانی جا داد

و با چاپاری از ماد به پارس فرستاد

پارسیان که در وجود کورش

رهبری کاردان یافته بودند

به گرد او جمع شدند

و بر ضد شاه ماد شوریدند،

و با خیانت سپهسالار ماد، هارپاگوس

سپاه ماد را مات کردند.

بدین سان، شهریاری دو کشور

به مردی دورگه رسید

اژدهاک به دست کورش افتاد

و هارپاگوس سپهسالار او شد.(۳)

هرودت دروغ می‌گوید

اژدهاک با کورش نسبتی نداشت.

او پس از شکست سپاه ماد

درون دخمه ای پنهان شد

در هزارتوی کاخ اکباتان

با کمک دختر و دامادش

اوماتی و سپیتاما.

با اینهمه دیری نپایید

که اژدهاک از نهانگاه خود بیرون آمد

مبادا که نوه‌های دربندش

به تخت شکنجه بسته شوند.

کورش نخست او را به زنجیر کشید

سپس نه‌تنها بخشید بلکه او را پدر

و دخترش را مادر خود خواند.

سرانجام اوماتی را به زنی‌گرفت

و سپیتاما را کشت.(۴)

یک شب اژدهاک ماردوش به خواب دید

که سه برادر به او حمله ور شدند

و آن یک که از همه جوانتر بود

با گرزی گاوسر به سر او کوبید.

اژدهاک هراسان از خواب بیدار شد

و خوابگزاران را گرد آورد

و از زبان زیرک، موبد موبدان شنید

که سلطنت هزار ساله‌اش به زودی به پایان می‌‌رسد

و همای فرّهی بر شانه ی فریدون پسر آبتین می‌نشیند

وقتی که او از مادرش فرانک زاده خواهد شد.

اژدهاک به دنبال آنها همه جا را گشت.

آبتین را یافت و سر از تنش جدا کرد

و مغز سرش را به ماران سرشانه‌های خود داد.

فرانک گریخت و نوزاد را به مرغزاری برد

و او را به گاو هفت رنگ “برمایه” سپرد

که تا سه سالگی چون دایه ی مهربان پرورش داد.

آنگاه فرانک او را به کوه البرز در هند برد

و به دست پیر پاکدینی سپرد.

فریدون در شانزده سالگی از کوه به زیر آمد

و از مادر سراغ پدر را گرفت

فرانک او را از مرگ خونین آبتین آگاه کرد

و پسر را به خونخواهی پدر برانگیخت.

فریدون به یاد دایه اش برمایه

که به دست اژدهاک تباه شده بود

گرزی گاوسر ساخت،

و در کنار کاوه، آهنگری دادخواه

که به دست آن روزبانان ناپاک،

هفده پسرش را از دست داده بود

درفشی کاویانی برافراشت،

و به همراه دو برادر خود کیانوش و پرمایه

به جنگ اژدهاک رفت،

و با گرز گاوسر

بر سر او کوبید.

آنگاه به فرمان سروش

او را به کوه دماوند برد

و از آسمانه ی غاری آویزان کرد. (۵)

سپاس ما به فـّره ی کیانی

که مزدا آنرا برای سالها به جمشید داده بود،

وقتی که او بر هفت اقلیم زمین فرمان میراند

بر دیوان و بر آدمیان،

کسی‌که از دیوان هم گنج هم آسایش

هم شادی هم شکوه را به دست آورد،

کسی‌که در دوره ی فرمانروایی اش

آدمیان و چارپایان نمی مردند

و گیاهان پژمرده ‌نمی شدند،

کسی‌که در زمان فرمانروایی اش

نه‌باد گرم می‌وزید نه ‌باد سرد

نه‌پیری بود نه ‌مرگ

و نه‌ رشک و آز دیوانه،

در زمانی‌که جمشید درستکار بود

و هنوز دروغ گوئی را خوش نداشت.

اما وقتی که او به دروغ خو کرد

فره ی کیانی به شکل پرنده ای

از نزد او پر کشید و رفت.

از آن پس، جمشید در برابر دشمنان

به ترس و لرز افتاد و با غم آشنا شد

فریدون اما فره کیانی را به دست آورد

زیرا پس از زردشت او پیروزترین پیروزمندان بود

فریدون دیوبند، اژدهاک را درهم کوبید

آن کس که سه دهان، سه سر و شش چشم داشت

با هزاران حس دیگر،

بدکارترین بدکاران، دروج، اهریمن، شیطان

جان سخت‌ترین دروجی که اهریمن آفریده

تا جهان استوار بر خوبی ‌را نابود کند. (۶)

پس خدا دست راست مسیحش، کورش را به دست گرفت

و از او خواست تا کشورها را تسخیر کند.

به او گفت که من پشت شاهان را خواهم شکست

تا در برابر تو دو لنگه ی دروازه‌ها را بگشایند.

در همه جا من پیشاپیش تو خواهم رفت

و هر کژّی را راست خواهم کرد،

دروازه‌های برنجی را پاره کرده

و تیرهای آهن را از هم خواهم گسست،

به تو گنج‌های تاریک و اندوخته‌های پنهان خواهم داد

تا تو بدانی که آنکس که نام ترا صدا کرده

من هستم: خدای اسرائیل. (۷)

در اولین سال سلطنت کورش،

خدا برای اینکه پیشگوئی ارمیای نبی تحقق پذیرد،

کورش، شاه پارس را برانگیخت

تا در سراسر کشور اعلام کند

که خدا مرا فرموده در اورشلیم خانه ای ‌بسازم.

هر کس که در میان شما از امت خداست

بگذار به اورشلیم برود به کشور یهود

و در آنجا خانه ی خدای اسرائیل را بسازد. (۸)

نبونعید شبانه روز نقشه می‌ریخت

تا پرستش مردوخ خدای خدایان را از میان بردارد

و پیوسته با مردم  شهر بابل بدرفتاری می کرد.

سرانجام مردوخ از او خشمگین شد

و به دنبال فرمانروایی راستین همه جا را گشت.

وقتی او را یافت دستش را به دست گرفت

و نام او را صدا کرد:  کورش، شاه انشان،

و او را شهریار  سراسر گیتی‌کرد.

کورش مردم گوتی و ماد را واداشت

تا در پیشگاه او خم شوند

و مردم کله سیاه سومر را

چون رمه ای به دور خود گرد آورد.

سپاهش مانند قطره‌های آب رودخانه

از انبوهی به شمارش نمی ‌آمد.

او بدون جنگ و خونریزی به شهر بابل وارد شد.

مردوخ، شاه  بد دین را به دست کورش گرفتار کرد

همه ی مردم بابل، و سرزمین های سومر و آکاد

همراه با شاهزادگان و فرمانداران آنها

به کورش کرنش کردند و پای او را بوسیدند.

من کورش هستم، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه نیرومند

شاه بابل، سومر و آکاد و چهار گوشه ی جهان.

مردوخ خدای بزرگ مرا به شهریاری برگزید

و من او را هر روز پرستش می‌کنم.

در سرزمین گوتی‌ها آنسوی رود دجله

بسیاری از پرستشگاه‌ها برای سال ها متروک افتاده بود.

من شمایل‌های به تاراج رفته ی خدایان را

از بابل به آنجا بازگرداندم

تا در خانه ی جاویدشان آرام گیرند.

باشد که روزهای عمر من زیاد شود!

باشد که مردوخ و خدایان سومر و آکاد

بر بهبودی من بیفزایند! (۹)

در سال هفده  ماه تشری، وقتی که کورش

به سپاه آکاد حمله کرد

در شهر اُپیس در کرانه ی دجله،

ساکنین آکاد شوریدند

و کورش آنها را قتل عام کرد.

در روز پانزده، شهر سیپار محاصره شد بدون جنگ.

نبونعید گریخت، و در روز شانزده

سپاه کورش وارد بابل شد بدون جنگ،

و پس از بازگشت به بابل، نبونعید دستگیر شد.

در روز سوم، کورش به بابل درآمد

و در شهر آرامش برقرار شد.

او به همه ی مردم بابل درود فرستاد.

فرماندارش، گوبُرُوا فرماندهان بابل را برگزید.

از ماه نرگال  تا ماه ادَر، خدایان آکاد

که نبونعید آنها را به زور به بابل آورده بود

به شهرهای مقدسشان بازگردانده شدند.

در ماه سیوان، در شب یازده، گوبُرُوا مرد.

در ماه ادَر، زن شاه درگذشت.

از بیست و هفتمین روز از ماه ادر تا روز سوم از ماه نیسان،

در آکاد عزای رسمی ‌اعلام شد

و همه ی مردم با موی پریشان راه می‌رفتند. (۱۰)

آنگاه دانیال  نبی به شاه  بابل گفت:

این است آنچه که دستی‌  ناشناس

بر سینه‌ی دیوار  کاخ تو نوشته است:

“تِکِل” و “پرِس”.

این واژه‌ها گواهی می دهند که

خدا دارد روزهای سلطنت ترا شماره می‌کند

و به زودی به آن پایان خواهد داد.

“تکل” یعنی: روزهای تو در ترازو سنجیده شده.

“پرس” یعنی‌: پادشاهی تو به پایان رسیده

و به مادها و پارس‌ها داده خواهد شد. (۱۱)

من دانیال به خواب دیدم که نزدیک ارگ شوش در ایالت عیلام

ایستاده‌ام کنار رودخانه ی اولای.

آنگاه چشم بالا کردم و در آنسوی رود،

قوچی دیدم با دو شاخ  تناور

یکی ‌نورستر اما بزرگتر از دیگری.

قوچ را دیدم که شاخ زنان حمله می کرد

به سوی ‌باختر، شمال و جنوب.

هیچ جانوری نمی‌توانست در برابرش بایستد

یا از چنگش رها شود.

قوچ هر کاری که می‌خواست می کرد

و در اندک زمانی ‌بسیار نیرومند شد.

همچنان که من در شگفتی بودم

ناگهان نرینه بزی از جانب باختر رسید

با شاخی بزرگ بر پیشانی.

قوچ را به زمین زد

و او را از میان برد.

آنگاه فرشته ای به دانیال گفت:

قوچ دو شاخی که در خواب دیدی

نمادی ست از پادشاه  ماد و پارس،

و بز نر شهریار  یونان است

با شاخی بزرگ بر پیشانی. (۱۲)

از من درباره ی  ذوالقرنین، مرد  دو شاخ می‌پرسند.

براستی که ما او را در زمین نیرومند کردیم

و راه رسیدن به هر چیز را به او نشان دادیم.

یک بار به جایی رسید که خورشید به هنگام غروب

در چشمه ی گل‌آلود فرو می رفت.

نزدیک آن چشمه مردمی دید.

گفتیم: تصمیم با توست

سرکوبشان کن یا با آنها مهربان باش.

آنگاه او راه دیگری را در پیش گرفت

تا به جایی رسید که خورشید می دمید.

در آنجا مردمی دید که در برابر آفتاب پوششی نداشتند.

آنگاه راه دیگری را برگزید

و به شکافی میان دو کوه رسید.

در پشت آن مردمی زندگی ‌می کردند

که هیچ زبانی را نمی فهمیدند.

مردم پیش کوه به او گفتند: ای ذوالقرنین!

اینها یأجوج و مأجوج هستند.

ما به تو خراج می دهیم تا میان ما و آنها سدی بکشی.

او گفت: تنها به من کارگرانی بدهید

تا این سد را بسازم.

برای او توده ای آهن آورد‌ند

و او شکاف میان دو کوه را پر کرد.

سپس گفت: در آتش بدمید

و چون آتش برافروخته شد

مس را در آن مذاب کرد

و بر سر دیوار فرو ریخت.

پس او سد استواری ساخت

که یأجوج و مأجوج نه‌ می‌توانستند از روی آن بگذرند

نه ‌در دل ‌آن نفوذ کنند. (۱۳)

کورش می‌خواست سرزمین قبیله ای از سکائیان را

به کشور خود بیفزاید.

پس کس فرستد تا تهمرییش، شهبانوی آنها را

برای او خواستگاری کند،

و چون تهمرییش نپذیرفت

جنگ میان آنها آغاز شد.

کورش به پیشنهاد کراسوس در آنسوی رودخانه ی “سیر دریا”

سفره ی بزمی چید با می و بنگ،

و سپس میدان را ترک کرد.

چون لشکریان تهمرییش به سرداری پسرش

به آن سفره رنگین رسیدند

آنقدر کشیدند و نوشیدند که بیهوش شدند.

آنگاه سپاه کورش به آنها یورش برد

بسیاری را کشت و بسیاری اسیر کرد.

پسر تهمرییش که در میان اسیران بود

از کورش خواست تا او را از بند رها کند

و چون آزاد شد، خود را کشت.

آن شب کورش، داریوش، پسر یکی ‌از سرداران خود را به خواب دید

که دو بال بر شانه داشت:

یکی‌سایه گستر بر آسیا و دیگری بر اروپا.

فردای آن شب، در میدان نبرد

کورش به خاک افتاد،

و تهمرییش به خونخواهی پسرش

سر بریده ی کورش را در قدحی از خون فرو برد

و به آن گفت: “آن زمان که پسرم به خون درغلتید

با خود پیمان بستم که

عطش تو را به خون فرو نشانم،

اینک بنوش آنقدر که می خواهی‌.” (۱۴)

“ای رهگذر!

من کورش هستم

آن کس که پارسیان را کلان کشوری پی افکند

و شهریار آسیا شد.

مرا آسوده بگذار

و آرامگاهم را هم.” (۱۵)

نه‌! کورش در بستر مرد

به کامبیز گفت:

بدرود پسر عزیزم.

از جانب من به مادرت کاساندان بگو: بدرود.

به همه ی دوستان نزدیک و دور بدرود.

و با گفتن این کلمات، کورش دست خود را به او داد

روی خود را پوشاند و مرد. (۱۶)

دوستان من، هر کس که در جریان پرشتاب زندگی‌

به مصیبتی گرفتار می‌‌شود

قلبش با خیزش هر سیلاب

از هر چیز به وحشت می‌افتد.

اما وقتی که باد موافق

جریان آب را آرام می‌کند

قلبش از اطمینانی تردیدناپذیر پر می شود

و درمی یابد که هر توفانی سرانجام

به آرامش می گراید.

اینک به چشم من

هر چیز شکلی ‌ترس آور به خود گرفته

و خدایان تهدیدآمیز می نمایند،

و صداهایی در گوش من می پیچند

که از خروش هر آواز بلندترند.

چنین است دردی که روح بیمار مرا رنج می‌دهد.

هنگامی که از خانه به آرامگاه می‌آمدم

نه‌ دلیجان پرنوری مرا همراهی می کرد

و نه‌گماشتگان معمول دولتی.

تنها با خود ساغر مقدسی آورده ام

تا برای آرامش روح

جرعه ای افشانم بر خاک گور-

از شیر گوارای گوساله ی مقدس

که چون فرو می‌ریزی کف می‌کند،

از نوشابه ی شیرین گلها،

از سرچشمه ی بکر،  از بلور جاری، از باده ی پاک

که از تاک باستانی خدایان جوشیده

و روح را با شادی شستشو می‌دهد،

از روغن خوش بوی زیتون زرد

با حلقه ای پرشکوه از برگهای همیشه سبز و پرطراوتش

که همراه با گیاهان رنگارنگ: این بهترین نوباوگان زمین

گور او را آذین بسته اند.

دوستان من! دوستان سوگوار من!

بلندتر کنید آوای اندوهگینتان را.

من نیز از این ساغر مقدس

جرعه ای بیشتر خواهم فشاند بر خاک. (۱۷)

ژانویه ۲۰۱۰

 پانویس

۱. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم، از زبان پیشگویان دلفی‌
۲. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب یکم
۳. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۴. “چکیده ی پارسنامه” از کتسیاس، کتاب هفتم
۵. “شاهنامه”ی فردوسی، داستان ضحّاک
۶. اوستا، یشت ۱۹: زامیاد ۳۰-۳۷
۷. تورات، کتاب اشعیا، ۴۵: ۱-۳
۸. تورات، کتاب عزرا: ۱۰۶
۹. استوانه ی کورش، موزه ی بریتانیا
۱۰. لوحه ی “گاهشماری نبونعید”، موزه ی بریتانیا
۱۱. تورات، کتاب دانیال، بخش ۵
۱۲. تورات، کتاب دانیال، بخش ۸
۱۳. قرآن، سوره ی کهف، آیات ۸۳-۹۸
۱۴. “تاریخ هرودت”، کتاب یکم
۱۵. “جغرافیا”ی استرابو، کتاب پانزدهم، بخش ۳
۱۶. “کورشنامه”ی گزنفن، کتاب هشتم
۱۷. نمایشنامه ی “پارسیان” اثر آشیل، از زبان آتوسا دختر کورش.