عباس شکری – محمد مختاری همراه با محمد نوری، خواننده، منوچهر میکده، پیانیست، سیمین بهبهانی، محمد خلیلی، نسیم خاکسار و … آمده بود تا در سمینار آزادی بیان و ادبیات ایران در تبعید شرکت کند که کانون نویسندگان ایران (در تبعید) با همکاری کانون آزادی بیان، کانون نویسندگان و انجمن قلم نروژ سه ماه پیش از ربوده شدن و قتلاش برگزار کرده بود.
از همان لحظهای که در فرودگاه اسلو او را دیدم، هرچند که اول بار نبود که دیدارش میکردم، شخصیتی غیر از خیلیهای دیگر را در او یافتم. در بین راه از من پرسید که برنامه چیست؟ گفتماش که دو روز برنامه داریم که روز اول با زبان انگلیسی است و برای نروژیها و روز دوم برای ایرانیها است و زبان برگزاری هم فارسی است. از محل اقامتاش پرسید که گفتم سه روز سمینار را در هتل خواهند بود و روزهای دیگر را برای او در خانهی دوستی که در آن روزها در سفر بود، در نظر گرفتهام که تلفنی پس از گفتن جملهی “گوش ما روشن”، گفته بود: به کانادا هم دعوت شدهام و اگر بتوانم به سفارت کانادا خواهم رفت تا شاید ویزای آن کشور را بگیرم. روزهای سمینار را در هتل با نسیم خاکسار هم اتاق شد و در نظر ایرانیهای مقیم اسلو هم شخصیتی شاخص شد که همان رفتار انسانیاش موجب شده بود تا پس از مرگاش حتا نوجوان سیزده سالهای که در خانه محل اقامتاش او را دیدار کرده بود، اشک بر گونه بیاورد و بگوید: “مرد خوبی بود”.
پس از سمینار روزی که با سیمین بهبهانی، زنده یاد محمد نوری و … در خانهی من نشسته بودیم، سیمین بهبهانی که خسته هم به نظر میآمد، مدام نگاهش مشغول آفتابی بود که دیوارهای روبروی پنجره را روشن و گرم کرده بود. محمد مختاری رو به خانم بهبهانی کرد و از ایشان پرسید: “اگر خسته هستید، چرا نمیروید و استراحت نمیکنید؟” و خانم بهبهانی با قیافهای کاملاً جدی پاسخ داد: “منتظر هستم که این آفتاب غروب کند و سفرهی شب پهن شود و تسلیم خواب شوم”.
ایران روشنفکری بزرگ را از دست داد
لبخندی که هماره بر لب داشت را به روی جمع و به ویژه خانم بهبهانی گشود و گفت: “خانم، اگر منتظر غروب آفتاب شمال اروپا آن هم در ماه سپتامبر هستید، فکر کنم که باید خیلی منتظر بمانید”. آخر در شمال اروپا در ماه سپتامبر، آفتاب بعداز ساعت یازده شب غروب میکند.
محمد مختاری که نتوانست به خاطر مقرارت ویژه روادید کشور کانادا، ویزا دریافت کند، پس از دیدار با خیلیهایی که دوست داشتند با او دیداری خصوصی داشته باشند، سرانجام راهی مام وطن شد.
کوتاه زمانی پس از بازگشت بود که روزی برای احوالپرسی به او زنگ زدم و باز هم با همان جمله «گوش ما روشن» شروع کرد و از من خواست که دشواریهایی که برای او و دیگر روشنفکران ایرانی پیش آمده و مدام او و دیگران را به وزارت اطلاعات فرامیخوانند و حتا دستهجمعی هم دستگیر و بازجویی شدهاند را علنی کنم تا شاید از فشار بر آنها کاسته شود. همان روز دکتر پیمان در اسلو سخنرانی داشت که در کتابخانهی دایکمن برگزار میشد. وضعیت را به برگزارکنندگان برنامهی سخنرانی توضیح دادم و خواستم که اجازه دهند تا پیش از سخنرانی دکتر پیمان آنچه او خواسته بود را با شرکت کنندگان در سخنرانی درمیان بگذارم. همین طور هم شد و بعد هم از دکتر پیمان پوزش خواستم که فرصت اجازه از ایشان را نداشتم.
حالا پنجاهمین سالگرد بنیانگذاری سازمان ملل متحد بود و خانهی حقوق بشر نروژ منصور کوشان را برای شرکت در مراسمی که به همین خاطر برگزار کرده بود، دعوت کرده بود. در بین راه برایم گفت که مختاری گم شده است و در برنامهی یادبود مصدق این موضوع را علنی کردهاند.
با منشی خانهی حقوق بشر نروژ و منصور کوشان نشسته بودیم که تلفن به صدا درآمد. از آن سوی خط یکی خبر از پیدا شدن جسد بیجان مختاری را میداد که رادیو اسرائیل اعلام کرده بود. بهتزده و در سکوت، تلفن را قطع کردم و به طرف اتاقکی رفتم که “اتاق آقتاب” ناماش داده بودم که در همان اتاقک مجلهی فرهنگی و ادبی “آفتاب” چهارده سال منتشر شد. کمی فکر کردم که به منصور کوشان چه بگویم. سرانجام خبر را با اشک بر گونه به زبان آوردم و منصور کوشان را هم در ریختن اشک همراه خود کردم و منشی خانهی آزادی بیان نروژ که در حیرت فرورفته بود که چه خبر شده است. پیش از توضیح به او به خانم کوشان در ایران زنگ زدیم تا از صحت خبر آگاه شویم که متأسفانه ایشان هم خبر را تأیید کردند.
حالا تلفن خانهی ما مدام زنگ میزند و همه یا خبر را میدهند یا تسلیت میگویند و هنوز هم صدای گریهی دوستی که فقط توانست بگوید: “ایران روشنفکری بزرگ را از دست داد”، در گوشهایم زنگ میزند. هنوز هم هرگاه شمارهی ویژهی محمد مختاری و محمدجعفر پوینده را نگاه میکنم، یاد زندهی مختاری و لبخند هماره جاوداناش در چشمخانهام مینشیند و خاطرهی دو هفته با هم بودن نیز زنده میشود.
یادشان زنده و اندیشهشان پر دوام باد.
در همین زمینه:
::سیزدهمین سالگرد محمد مختاری و محمد جعفر پوینده در دفتر “خاک”، رادیو زمانه::
ياد ياران ياد را ميمون بود خاصه كان ليلي واين مجنون بود
ازاينكه يادي از اين شهيدان راه آزادي و انديشه نموديد سپاس اما تا كي يك به يك نظاره گر مرگ برومندترين جوانان ايران زمين باشيم مغز هاي ايران زمين را به كام اين نر اژدهاي ضحاك وش بردن تا كي!؟آنان به وظيفه شمع بودن خود خوب عمل كردند اينان نيز به ضحاك وشي خود جانان مي پردازند تف بر ما كه نه آنيم و نه اين پس ما را چه ميشود!؟وظيفه ما ملت ايران زمين چيست!؟نگريستن و نگريستن و نگريستن!تاكي؟
شيدوش رهام / 10 December 2011