“پرزیدنت” آخرین اثر سینمایی محسن مخملباف و محصول مشترک وی و همسرش مرضیه مشکینی است که در سال ۱۳۹۳در ونیز به اکران درآمد. اگرچه چندین سال از آن زمان میگذرد، اما گفتمان رایج در بین روشنفکران و کنشگران سیاسی ایران پیرامون از میان برداشتن استبداد دینی حاکم بر کشور، به ویژه در پی اعتراضات اخیر مردمی، این فیلم را در مقام اثری بدیع و به روز قرار میدهد.
اهمیت “پرزیدنت” را باید در نظرات و نکات حساسی دید که این فیلم با برجسته ساختن آنها به مبارزان سیاسی کشورهای استبدادزدهای چون ایران هشدار میدهد: آنجا که مدنیت باز میایستد خشونت آغاز میشود، روندی که جامعه را به ورطه نیستی میکشاند. بر این اساس، “پرزیدنت” نه معطوف به کشوری خاص، که محصولی است جهانشمول، هرچند این فیلم در گرجستان ساخته شده و میشا گومیاشویلی (Misha Gomiashvilli) بازیگر سرشناس گرجی ایفای نقش پرزیدنت را بر عهده دارد.
“پرزیدنت” بیانگر سرنوشت همه دیکتاتورهایی است که با تکیه بر شیوه قهر و سرکوب چند صباحی حکومت میکنند و سپس به تاریخ میپیوندند. شروع فیلم بیان سمبلیک این واقعیت است. عالیجناب (پرزیدنت) در شبی که چراغها از یکسو و ستارگان پر نور آسمان از سویی دیگر شهر را منور ساختهاند در کاخ خود در کنار نوه ۶ سالهاش، “والاحضرت”، با مباهات از اقتدار خود سخن میگوید. او این اقتدار را در صدور یک فرمان تلفنی برای خاموش و روشن کردن تمام چراغهای شهر به نمایش میگذارد، همانگونه که لحظاتی قبل فرمان اعدام چند تن ازمخالفین خود، از جمله نوجوانی شانزده ساله را صادر نموده بود. اما آنگاه که “والاحضرت” به تقلید از “عالیجناب” اقتدار خود را با فرمانی مشابه به آزمون میگذارد و با شعفی کودکانه خاموش شدن چراغهای شهر را مشاهده میکند، چراغها دیگر روشن نمیشوند، نه به امر او و نه به فرمان “عالیجناب”. خاموشی شهر نماد پایان عمر رژیم خودکامهای است که با خیزش ملتی عصیانزده به وقوع میپیوندد.
اما آنچه فیلم بر آن تاکید دارد نه سرنگونی رژیمهای خودکامه، بلکه روش جایگزینی آنهاست که راه رسیدن به جامعه دمکراتیک را ممکن یا غیر ممکن میسازد. در شورشی که به سرنگونی عالیجناب میانجامد هیچ شعاری مبتنی بر خواستههای صنفی، مدنی، و سیاسی به چشم نمیخورد. این شورشی است کور و عاری از هرگونه محتوای دموکراتیک که اساسا هدفی جز حذف شخص دیکتاتور را ندارد. تمرکز دوربین بر حمل عکسهای عالیجناب با نشان حرف X توسط تودهی به عصیان درآمده تایید این واقعیت است. چنین است که جنبش لاجرم طریق مدنیت را رها و راه خشونت را در پیش میگیرد، راهی که فرجام آن میلیتاریسم و فاشیسم میباشد. بی دلیل نیست که فیلم آگاهانه مرز بین آنقلاب و کودتا را مخدوش میسازد، انگونه که تماشاگر در میماند که آنچه در برابر چشمانش رخ میدهد انقلاب مردمی است یا کودتای نظامی. اما پیام روشن است: جنبش متوسل به خشونت و با ماهیتی کاملا مذکر آیندهای را ترسیم میکند که از آزادگی و مدنیت نشانی نخواهد داشت.
سقوط غیر منتظره دیکتاتوری “عالیجناب” گوشههایی از تاریخ دور و نزدیک ایران را تداعی میکند. خروج اضطراری خانواده وی از کشور درپی گسترش شورش مردمی یادآور عزیمت خاندان پهلوی در روز ۲۶ دی ۱۳۵۷ از ایران است، با این تفاوت که “عالیجناب” به این امید که دیگر بار بر اوضاع مملکت تسلط یابد از رفتن سر باز میزند. “والاحضرت” یگانه کسی است که به خاطر عشق کودکانهاش، ماریا، در کنار او باقی میماند و او را در تمام مخاطراتی که با آنها مواجه میشود همراهی میکند. ماریا جلوهای از زندگی شکوهمند اما از دست رفتهای است که او بی وقفه در جستجوی آن است. حتی این گفتهی پدر بزرگ هم که ماریا دیگر وجود ندارد او را از جستجوی معشوق گمشده باز نمیدارد.
با در هم ریختن نیروی سرکوب و انزوای “عالیجناب” فصل دیگری از ماجرا آغاز میشود. او اینک برای بقای خود و نوهاش راه گریز و اختفا را در پیش میگیرد و همانند یزدگرد سوم که در پی شکست از اعراب و آوارگی به آسیابانی پناه برد، خود را در سلمانی محقری اسکان میدهد. اما برخلاف یزدگرد که مرد آسیابان به طمع لباسهای فاخرش او را به قتل رسانید، اینجا “عالیجناب “است که به منظور مخفی داشت هویت واقعیاش بر لباس مندرس مرد سلمانی و پسرش طمع میورزد و با تهدید آنها را تصاحب میکند. او سپس با در آتش افکندن لباسهای رسمی خود و “والاحضرت” در اجاق مرد سلمانی برای همیشه هویت خود را میزداید. در سکانسی دیگر “عالیجناب” متواری گیتاری را سرقت میکند و خود را به نوازنده دورهگرد و “والاحضرت” را به اجبار به رقاصهای خردسال مبدل میسازد.
ملبس شدن پرزیدنت مخلوع به جامه مندرس و آوارگی در فقیرترین و دورافتادهترین نقاط کشور یگانه راه گریز از شناسایی و دستگیری اوست که نرخ پاداش آن هر لحظه افزایش مییابد. اما این فصل از زندگی فرصتی است که او را به اعماق جامعه ببرد و از مظالمی که بر مردم خود روا داشته و نیز آنچه که پس از سرنگونیاش در حال وقوع است آگاه شود. نخستین تجربه او مشاهده خشونت لجامگسیخته گروه سربارانی است که به بهانه تفتیش مسافران اموال آنها را به سرقت برده و سپس سردسته سربازان، عروس و دامادی را از ماشین پیاده کرده و عروس را مورد تجاوز قرار میدهد. طنین فریاد اعتراضآمیز عروس پس از عمل تجاوز که “هیچکس چیزی نگفت” و متعاقباً مرگ دلخراش او با شلیک گلوله سربازان تأثیر عمیقی بر پرزیدنت متواری میگذارد. مثل این است که وجدان خفتهاش بیدار شده و او را واداشته که این واقعه را به پای خود بنویسد. مشاهدهی زندگی رقتبار زنی روسپی که پرزیدنت در گذشته از او بهرهمند شده و اکنون از او به منظور اختفای نوهاش استمداد میجوید بُعد دیگری از عواقب رژیم خودکامه او را آشکار میسازد. انقلاب نه تنها هیچ نتیجه مثبتی برای این زن بر جای نگذاشته، بلکه اکنون به طور رایگان مورد بهرهبرداری جنسی سربازان انقلابی قرار میگیرد. چنین است که پرزیدنت دیگر خود را “عالیجناب” نمیداند، چنانکه بارها این نکته را به نوه خود متذکر میشود.
سکانسهای بعدی فیلم مشخصاً عواقب جنایاتی را آشکار میسازد که شخص پرزیدنت مستقیماً در آنها نقش داشته است. او هنگام پیشروی به سوی مرزهای آبی به قصد خروج از کشور تصادفاً به گروهی از زندانیان سیاسی دوران زمامداری خود بر میخورد که هنوز آثار شکنجه بر بدن آنان مشهود است. او داوطلبانه یکی از آنان را که به واسطه زخم پا توانایی راه رفتن ندارد بر دوش حمل میکند و در ضمن گفتوگو با او درمییابد که این شخص در زمره افرادی است که پسر و عروساش را ترور نموده است. در اینجا تماشاگر سکانسی را میبیند که پرزیدنت زندانی را به زمین پرتاب نموده و قصد کشتن او را دارد. اما این تنها گزینهای است که در مخیلهاش شکل میگیرد. او همچنان زندانی را بر دوش حمل میکند، پنداری که اینک چرخه خونبار خشونت را در در داغ مرگ فرزند، در پیکر شکنجه شده بازماندگان زندانیان سیاسی، و در هرج و مرجی که سرنگونی رژیم خودکامهاش به همراه داشته میبیند. از همینروست که او نیز در ظاهر برای مخفی نگه داشتن هویت واقعیاش، ولی در واقع به واسطه آگاهی از نتایج اعمالش، خود را زندانی سیاسی معرفی میکند و نوه خود را مخاطب قرار داده و میگوید: “من پرزیدنت نیستم، من دشمن پرزیدنت بودم”.
بخش پایانی فیلم یکی از حساسترین مسایلی را بیان میدارد که همه جوامعی که انقلاب سیاسی را پشت سرمیگذرانند با آن دست به گریباناند و آن تنش بین عقلانیت و خشونت انقلابی است که برآیند آن به سازندگی یا تخریب جامعه میانجامد. پرزیدنت و نوهاش سرانجام پیش از آنکه راه خروجی دریا را در پیش گیرند توسط مردم محل شناسایی و دستگیر شده و از مخفیگاه خود (همانند صدام حسین) بیرون کشیده میشوند. نگاه دوربین در اینجا ناظر بر پرزیدنت مقهوری است که با سر و صورت خونآلود در حلقه محاصره توده مردمی گرفتار آمده که او و نوهاش را به مجازات مرگ محکوم میکند. اما در این هنگام عقلانیت زبان باز میگشاید و در مداخله دو تن از زندانیان سیاسی و همراهان پیشین پرزیدنت تجلی مییابد. مرد جوانی پا به عرصه میگذارد و با نطق پر شوری در تقبیح خشونت، نوه پرزیدنت را از چنگال مرگی که در انتظار اوست میرهاند. آنگاه مردی سالخورده طناب دار را از گردن کودک وحشتزده باز میکند و در ساحل دریا در پناه میگیرد تا از آنچه که حول و حوش او میگذرد در امان باشد. او خطاب به کودک میگوید: “به پشت سرت نگاه نکن… به دریا نگاه کن. دستاتو بذار رو گوشات. محکم گوشاتو بگیر. به دریا گوش کن. به امواج.”
مرد سالخورده نماد فرهنگ سیاسی نوینی است که رسالت خود را در منزه نگه داشتن اذهان آینده از خشونت میداند. در سوی دیگر، مرد جوان همچنان مردم را به پرهیز از خشونت فرامیخواند. او سرانجام در لحظهای که فردی از میان توده مردم تبر به دست به میدان میآید تا آن را بر گردن پرزیدنت فرود آورد خود را در کنار محکوم میاندازد و از جلاد خودانگیخته میخواهد تا نخست گردن او را بزند. او با شجاعت کمنظیری قد علم میکند تا عقلانیت را بر خشونت انقلابی چیره و بدینسان چرخه خونبار خشونت را متوقف سازد. از همین منظر است که او در جدل با توده عصیانگر تاکید میورزد: “اگر همین جا جلوی خشونت رو نگیریم، باز همان سیستم خشن رو راه میاندازیم، اول دیکتاتور رو میکشین، بعد همدیگر رو. و هیچ وقت این خشونت تموم نمیشه. “
این صحنه از فیلم به نوعی یادآور آخرین سکانس از فیلم “دیکتاتور بزرگ” چارلی چاپلین است که در آن از بدل هیتلر خواسته میشود تا سخن گوید، و سخن گفتن همانا اعتراض به خشونت سازمانیافتهای بود که سراسر آلمان نازی را فرا گرفته بود. اما شخصیت قهرمان مخملباف یک انقلابی واقعی و از جان گذشته است که برای تحقق هدف انسانیاش جان عرضه میدارد. این بخش پایانی فیلم اگر چه نگاه به آینده دارد، متاثر از گذشته است، از روزهای تاریک پس از انقلاب اسلامی ایران که برخی از جریانات سیاسی به ظاهر پیشرو به خاطر بقای خود هیچگاه به اعتراض علیه رژیم سرکوب و کشتار لب نگشودند.
پایان فیلم بیننده را در هالهای از ابهام فرومیبرد، چرا که مشخص نیست تبری که در هوا به حالت تعلیق قرار دارد بر گردنی فرود خواهد آمد یا نه. این ابهام نشانگر دو گانهی عقلانیت/خشونت نهفته در تمام انقلابهاست که جامعه را میتواند در دو جهت متضاد سوق دهد. اینکه کدامین راه بر دیگری غلبه خواهد یافت تابع شرایطی است که نیروهای دموکراتیک و مدنی با نقشآفرینی یا انفعال خود فراهم میآورند. دورنمای ایرانی سکولار و دموکراتیک به عنوان گزینهای بر استبداد دینی حاکم بر کشور چندان دور از دسترس نیست؛ ولی گویی از منظر اصلاحطلبان حکومتی تنها گزینه موجود سوریهای شدن ایران است. آنان با اصرار بر رخداد معجزهآسایی برای اصلاح رژیم، نقشآفرینی را هم از مردم و هم از خود دریغ میدارند. ترجیح آنان بر ماندن به عنوان کارگزاران حکومتی درجه دو است تا پرتاب شدن به بیرون از دایره قدرت.
بیشتر بخوانید: