تلاطم سکوت

جنبش دی ماه ۹۶ در ایران را می‌توان به یک سونامی تشبیه کرد و این تنها از این جهت نیست که واژه سونامی تخریبی عظیم را تداعی می‌کند. شکل این جنبش ساختاری نظیر پدیده طبیعی سونامی دارد. زلزله‌ای صدها کیلومتر دورتر از ساحل اتفاق می‌افتد و در سطح آب جا به جایی ایجاد می‌کند. گویی کسی سنگی را در آب جوی بیاندازد و امواج دایره‌وار شروع به دور شدن از مرکز کنند. این امواج در تمام طول مسیر به وسیله باد تشدید می‌شوند و وقتی به ساحل می‌رسند، نیرویی عظیم عقب‌سرشان دارند. اما تنها قدری بزرگ‌تر از امواج معمولی به نظر می‌آیند و به همین دلیل چندان که باید توجه کسی را جلب نمی‌کنند. گردش‌گران ساحل‌نشین وقتی متوجه می‌شوند این یک موج عادی نیست که دیگر بسیار دیر شده. ساحل درنوردیده می‌شود و پوزایدون خشمگین همه قربانیانش را  با خود به دریا بازمی‌گرداند. ما در این نقطه ایستاده‌ایم. همه از نیروی شگرفت جنبش مبهوت شده‌ایم و نمی‌دانیم چه بر ما گذشته.

اگر تشبیه سونامی صحیح از کار دربیاید، باید منتظر موج‌های بعدی باشیم و مپنداریم که مصیبت آمد و رفت و جان به در بردیم و خلاص. چه بسا امواج بعدی مهیب‌تر هم باشند که این با پدیده سونامی هم جور درمی‌آید.

این نوشتار به قشربندی جامعه ایران در جهت شناسایی نیروها و ضدنیروهای جنبش دی‌ماه می‌پردازد که در حکم بازشناخت عوامل پیش‌بَرنده موج و موج‌شکن است.

تظاهرات اعتراضی دی‌ماه ۱۳۶۹: میزان مشارکت در آن؟
تظاهرات اعتراضی دی‌ماه ۱۳۶۹: کدام نیروها؟

آیا طبقات درگیر شده‌اند؟

غالب تحلیل‌هایی که  خودانگیختگی جنبش اخیر را می‌پذیرند، کنش و واکنش‌های طبقاتی یا «هم‌ستیزی طبقاتی» موجود در جامعه را به عنوان محرک اصلی در نظر می‌گیرند یا به عبارتی این فرض را پیش می‌کشند که پس از چهل سال، یک «جنبش تهی‌دستان» دیگر در ایران به وقوع پیوسته. گروه‌های فرودست از فقر و فاقه و بی‌کاری به تنگ آمده‌اند و فرقی هم نمی‌کند به کدام بهانه، در هر حال خیابان را تسخیر کرده‌اند. گروه‌های فاقد امتیاز با خواسته‌های گوناگون و خاستگاه‌های متنوع، یک صدا حاکمیت را نفی کرده‌اند.

از منظر این تحلیل‌ها، در سوی دیگر ضد نیرویی به نام طبقه متوسط قرار دارد که پایگاه اجتماعی حاکمیت  را تشکیل می‌دهد و نه تنها جنبش را همراهی نکرده بلکه موضعی علیه آن گرفته و حتی از سرکوب، حمایت لفظی کرده. پاره‌ای خشونت‌های خیابانی که حاصل پیدایی اقشار پس‌رانده شده یا به عبارتی «غیراجتماعی‌«ها در عرصه عمومی‌ست، در ذهن طبقه متوسط به عنوان وجه مشخصه اصلی این جنبش شناخته می‌شود. این اتهام از قرار هیچ عجیب نیست. تروتسکی نوشته بود که این اتهام‌زنی‌ها به انقلابیون از زمان کمون پاریس وجود داشته و این در حالی‌ست که قوه قهریه انحصاری که برای سرکوب جنبش‌ها و انقلاب‌ها به کار می‌رود، در ید دولت‌هاست. طبقه متوسط ماهیتا چاره‌ای جز چسبیدن به دولت ندارد و الی هر آن ممکن است از طبقه به گروه پس‌رانده شود و تجربه فرودستی را از سر گیرد. او ثبات اقتصادی می‌خواهد و لاغیر و این ثبات در بحران سیاسی امکان ندارد. پس دلایل رویارویی فرودستان با حاکمیت و طبقه متوسط تا حد زیادی از فرمول‌های کلاسیک مارکسیتی تبعیت می‌کند. به این شرط که به جای واژه «پرولتاریا» از «فرودستان» استفاده کنیم. اما این جانشانی به همین سادگی امکان‌پذیر نیست. اولی یک طبقه را تشکیل می‌دهد و دومی گروه‌های متشتت و غیرمنسجمی‌اند که گرچه پیوندهای عمیقی با یکدیگر برقرار می‌کنند اما توافقشان در سر منافع جمعی، دشوار به نظر می‌رسد. ویژگی بارز این دسته اخیر سازمان نیافتگی‌ست که همان ویژگی مبرهن جنبش دی‌ماه است. چنین ایرادی سر یک بحث قدیمی و بی‌پایان و حتی کسل‌کننده را باز می‌کند که همیشه محل مناقشه بوده: «طبقه چیست؟» بی‌مهابا از این اصطلاح استفاده می‌شود و گویی هرگز فرصت تدقیق در آن دست نمی‌دهد. اما این نگارنده بر این باور است که وضعیت کنونی جامعه ایران، ضرورت بحث بر سر مفهوم طبقه را یک بار دیگر طرح می‌کند.

طبقه یا توده؟

بر اساس تصویری که مکتب فرانکفورت از آمریکا ارایه می‌کند، ما در قلب سرمایه‌داری با یک «جامعه توده‌ای» مواجهیم. چنین تعبیری به این معناست که  قشربندی طبقاتی که مارکس و انگلس در مورد جوامع سرمایه‌داری به کار برده بودند، منتفی‌ست. جامعه توده‌ای یادآور استبداد شرقی‌ست و سوسیالیسم دولتی شوروی و بلوک شرق. خبری از آن «سه طبقه بزرگ» نیست و جامعه به دو دسته «طبقه حاکم» و توده‌ها تقسیم می‌شود. با این توفیر که در جامعه سرمایه‌داری توده‌ها تشکیل شده‌اند از یک طبقه متوسط بسیار بزرگ که کارگران را در خود هضم کرده‌اند و در استبداد شرقی انبوه توده‌های تهی‌دست و «زرد کلاه‌ها»[1] در یک سو قرار دارند و طبقه حاکم در سوی دیگر. در سوسیالیسم دولتی هم حزب و دولت در یک طرف می‌ایستد و توده‌ها در طرف دیگر.

مارکس بحث جامع و واضحی درباره طبقه پیش نمی‌کشد. در «هجدهم برومر» از سه تراز سنجش طبقه یاد می‌کند:  سبک زندگی، فرهنگ و منافع مشترک. این سه مولفه باید در هر طبقه در «تضاد خصمانه» با دیگر طبقات قرار گیرد تا بتوانیم به آنان اصطلاح «طبقه» را اطلاق کنیم. تا زمانی که این طبقات هیچ گونه «اجتماع، پیمان ملی و سازمان سیاسی» تشکیل ندهند، طبقه نیستند. توده از تشکیل این‌ موارد عاجز است یا عاجز نگه داشته شده. مارکس می‌خواهد بگوید اگر این‌ها هم‌ستیزی نداشته باشند، طبقه نیستند؛ هر چند هم بتوانند پیمان‌های مشترکی ببندند. «منافع مشترک» به عرصه عمل نمی‌آیند مگر این‌که نهاد یا سازمان سیاسی تاسیس کنند.

نهادسازی در ایران سبقه طولانی دارد اما لااقل در این چهل سال، جامعه به مرور نهادزدایی شده. در دوران پهلوی هم اوضاع از نظر آزادی احزاب و نهادهای مردم محور مفتضح بود و شاید به همین دلیل نهادزدایی در دوران رژیم کنونی با کمترین دردسر انجام شد و مقاومت‌های مدنی چندانی به چشم نمی‌خورد. طبقه متوسط باید از طریق همین نهادها منافعش را حفظ کند. پس این انبوه رو به فزونی شهرنشینان بدون نهاد مدنی در ایران چه هستند؟ توده. توده‌هایی که کوچیده و کوچانده شده‌اند  تا دقیقا در چنین روزی دولت را تنگ در آغوش گیرند. شهرنشینی بدون دولت و دیوان و پلیس ممکن نیست. طبقه متوسط همه حق مشارکت اجتماعی‌اش را به دولت محول می‌کند و در عوض امنیت می‌گیرد؛ امنیت اقتصادی. عرصه عمومی، حریم انحصاری حاکمیت است، نهادهای مدنی تعطیل شده‌اند و بازار آزادی هم وجود ندارد؛ اگر چه مالکیت خصوصی منعی ندارد. هم‌ستیزی طبقاتی در چنین فضای بسته‌ای که ویژه حاکمیت توتالیتر است، اتفاق نمی‌افتد. نیروی محرکه هم‌ستیزی، منافع مشترک است. پس می‌توان نتیجه گرفت به دلیل فقدان فضای تعاملی که بتوان در آن بر سر منافع به توافق رسید،  ویژگی‌های طبقه در ایران به «سبک زندگی و فرهنگ» خلاصه می‌شود و به این شکل به هیچ روی کنشی اتفاق نمی‌افتد؛ و به این نتیجه کلی‌تر هم رسیده‌ایم که اطلاق مفهوم طبقه به جامعه ایران جای تردیدهای فراوان دارد و سر این بحث را باز می‌کند که اساسا سرمایه‌داری بر ایران حاکم است یا خیر.

موج کدام است؟

پس آیا جامعه ما هم مثل آمریکاست؟ یک جامعه توده‌ای متشکل از یک طبقه متوسط بزرگ؟ جنبش دی‌ماه نشان می‌دهد چنین نیست. اگر طبقه متوسط در ایران توسعه کافی یافته بود، هرگز چنین جنبشی با این مطالبات و توسط این اقشار به راه نمی‌افتاد. از طرفی اقشاری که درگیر جنبش شده‌اند، به سختی می‌توانند در یک دسته «تهی‌دستان شهری» یا «فرودستان» بگنجند. از حاشیه‌نشینان که معمولا شیوه‌های اعتراض مدنی را نمی‌شناسند و چندان که باید از درگیری اجتناب نمی‌کنند تا اقشار سقوط کرده از جایگاه اجتماعی‌شان که زمانی سبک زندگی و فرهنگ طبقه متوسطی داشته‌اند و اکنون به دهک‌های درآمدی پایین‌تر نزول کرده‌اند، می‌توانند در این گروه قرار گیرند. شعارسازی‌ها یحتمل به دست این عده اخیر انجام گرفته.

معلمان، بازنشستگان و یقه‌سفیدهایی که  به دلیل تعدیل اقتصادی یا سیاست‌های مشابه از راس هرم جدا شده‌اند، در صف معترضین جای دارند. البته این‌ها هنوز فعالیت صنفی یکپارچه‌ای نکرده‌اند. تجمع خیابانی شیوه عمده آن‌ها قبل از وقوع وقایع اخیر بود و کار به اعتصاب صنفی نکشید. کارگران از مدت‌ها پیش از جنبش حرکتشان را آغاز کرده بودند و با این وقایع اوج گرفتند. هنوز تعداد اصناف درگیر در اعتراضات و اعتصابات قلیل است اما بخش‌هایی از اصناف، مثلا بخشی از صنف کامیون‌داران در رشت دست به اعتصاب کوتاهی زدند.

طول موج جنبش به راحتی به شهرستان‌ها هم می‌رسد و این ویژگی دیگری‌ست که شناخت وضعیت جنبش را دشوار می‌کند. حتی نمی‌توان ادعا کرد دامنه اعتراضات از شهر به شهرستان سرایت کرده؛ چه بسا بر عکسش بیشتر صدق می‌کند. برای مثال تهران نتوانست به شکل یکپارچه وارد اعتراضات شود و در این روزها، به کمک نافرمانی مدنی زنان خودش را نشان می‌دهد. پیدا شدن نمونه‌ای در مشهد و چند شهر بزرگ، نشان می‌دهد جمعیت‌های شهرنشین تمایل فراوانی به نافرمانی مدنی دارند و به این شکل اعتراضات را همراهی می‌کنند. دراویش با انسجام عقیدتی که دارند و با رهبری معلوم و مشخص از گروه‌های درگیر در جنبش بودند و هستند. شیوه تحصن و بست‌نشینی، باعث شد زندانیان‌شان بدون قید و شرط آزاد شوند و در این اواخر با درگیر شدن با نیروهای امنیتی، از بازداشت «قطب»شان جلوگیری کردند. صنف دانشجویان در اثر نهادزدایی در دانشگاه، نحیف و غیرمتشکل است اما با این حال تحرکاتی از خود نشان دادند و تعدادی بازداشت شدند.

نقش حاشیه‌نشینان، دستفروشان و در کل «جوامع غیررسمی» در این جنبش مشهود است. آنان نه تنها هزینه دادند که در نتیجه جو امنیتی، مشاغل کاذشان در گوشه خیابان را هم از دست دادند. آن‌ها رادیکال عمل می‌کنند . زد و خورد و به آتش کشیدن اموال دولتی (نه اموال عمومی. در حاکمیت توتالیتر عرصه عمومی متعلق به عموم نیست.) شکل آشنای شورش‌های شهری‌ست و گریزناپذیر. کشته‌ها عموما از میان این اقشارند که این خشم فروخورده‌شان را تشدید خواهد کرد. مساله این‌جاست که آیا شهرنشینان می‌توانند حاشیه‌نشینان را به شهر راه دهند و در نتیجه آرامشان کنند؟

پرخاش‌گری و خشونت در شهر کرج که هنوز هم می‌توان آن را حاشیه تهران قلمداد کرد و مخلوط عجیبی‌ست از اقوام گوناگون ایران، برای شب‌های زیادی ادامه داشت  و بعضی ساختمان‌های مهم دولتی مورد حمله قرار گرفتند و اسنادی به آتش کشیده شدند. عمده ساکنان کرج که در بین شهرهای رو به رشد جهان مقام پنجم را دارد،  نمونه بارز شهرنشینانی‌اند که از امکانات شهری برخوردارند اما نه به نظم و قانون و اقتدار مرکزی پایبندند، نه حقوقشان را می‌شناسند ونه حاضرند به حقوق دیگران احترام بگذارند. آیا این گروه‌ها را می‌توان  «طبقه متوسط شهری» نامید؟ در این صورت این‌ها باید جزو تحریم‌کنندگان و نظاره‌گران باشند نه نیروهایی رادیکال در میانه میدان. در کرج و بخش‌هایی بزرگی از حاشیه پایتخت،  قشربندی اجتماعی رایجی که به کار می‌آید، قشربندی قومی و محله‌ای‌ست. درست مثل روستا.

موج‌شکن کدام است؟

جوامع توده‌ای دموکراتیک از ضعف آگاهی طبقاتی رنج می‌برند. یعنی ابزار اعمال فشاری به نام نهاد در اختیار دارند و تنها اگر نسبت به آن‌چه حاکمیت بر سرشان می‌آورد، واقف شوند، می‌توانند حاکمیتی درخور انسان امروز برگزینند.  ابزار تولید فکر گر چه به شدت اداره و کنترل می‌شود، از انحصار حاکمیت بیرون آمده و تنها ابزار تولید مادی را به وسیله آن یک درصدی که نود درصد ثروت جهان را در اختیار دارند، در چنبره خود گرفته.

در جامعه‌ای توده‌ای مدیریت و توزیع همه منابع و امکانات با دولت است و تولید فکر تنها در چهارچوب ایدئولوژی مسلط مجاز شمرده می‌شود. سانسور راه اندیشیدن جامعه را مسدود و استبداد، ناتوانی در اندیشیدن توده‌ها را تشدید می‌کند. گفت‌و‌گو میان مردم در جامعه استبدادی، امری‌ست مخصوص جمع‌های محدود و بسته و امن. هر چه در بیرون این حلقه‌ها وجود دارد، مربوط به نقاب‌هاست. در مورد نوع تعامل توده‌ها با حاکمیت، گفت‌و‌گو اساسا وجود ندارد. تک‌گویی «پیشوا»ست که از همه رسانه‌های گروهی به گوش مردم می‌رسد. از آن سو هم وقتی جنبشی آغاز می‌شود، گوش شنوایی برای حاکمیت نادم که پیام تسلیم می‌فرستد، پیدا نمی‌شود.

از نگاه مارکس بازشناخت «طبقه حاکم» در «جامعه آسیایی» کار سختی بود. بعدها در شوروی و اقمارش جامعه‌ توده‌ای  شد و از حال «نیمه‌آسیایی» (در مورد روسیه) به آسیاسی تغییر کرد. جنبش‌های پس از مرگ استالین و سال ۱۹۸۹ هم، جنبش‌هایی توده‌ای بودند و طبقات دخیل در آن به درستی قابل تفکیک نبودند. در روسیه سال ۸۹، گر چه  جنبش‌ها سرکوب شدند و اصلاح‌گر پیشتازی چون گورباچف روی کار بود که جهان را با پیشنهاد خلع سلاح هسته‌ای آچمز کرد، اما رژیم دیگر آن‌قدری نفس نداشت که دوباره سرپا بیاستد.

درگیری بر سر این‌که طبقه حاکم دقیقا چه کسانی‌اند، یک طبقه بروکرات جدید یا حزبی‌های اسرارآمیز و مخفی‌کار و سیاس،  تا پایان کار شوروی بر جا بود. در ایران جمهوری اسلامی هم چنین است. نه می‌توان این‌ها را روحانیون قلمداد کرد، نه سپاهیان و نه هیچ دسته مشخص دیگری. از نگاه آرنت این ویژگی دیکتاتوری توتالیتر است که بسیار منعطف باشد و به ساختار دقیقی تن ندهد. وضع قوانین عموما با واژگان غیردقیق حقوقی همراه است که هر تعبیری از آن‌ها ممکن باشد.

شاکله استبداد بر یک کاریزمای عوام‌فریب استوار است. سقوط او، خطر سقوط کل نظام حاکم را ایجاد می‌کند. بحران جانشینی که پس از مرگ استالین روسیه و بلوک شرق را به طرقی متفاوت  درنوردید، در ایران پیش از مرگ کاریزما آغاز شد. آیا نمی‌توان ادعا کرد احساس توده‌ها مبنی بر این‌که رهبر رو به احتضار است -این چویی که مدت‌هاست افتاده و رسانه‌های خارج از ایران هم به آن دامن می‌زنند- به آنان دل داده به خیابان بیایند؟ با این قوانین غبارآلود و رانت‌های سیاسی، چه کسی پس از او می‌آید؟ «آیا باید تا آن موقع صبر کنیم؟»

اندکی پیش عکس‌های نادری از این رهبر اسرارآمیز منتشر کردند که در آن‌ها نه لباس روحانیت به تن دارد و نه در یک جمع امنیتی‌ست و نه در سالن‌های آشنای بیتش. حاکمیت می‌خواهد از این بت محصور در بت‌خانه، انسانی زمینی بسازد. این کاریزمایی که لازمه استبداد است و هرگز معلوم نشد کیست و چه احوالاتی دارد و زیست روزمره‌اش چگونه است، حالا می‌خواهد در انظار عموم نمایان شود تا حیات خودش و نظام تحت سرپرستی‌اش را یادآوری کند. حاکم مطلق همه مسولیت‌ها را راسا بر عهده دارد، پس به زمان پاسخ‌گویی هم تنها اوست که باید جواب بدهد. اما شعارهایی که هر دو جناح را هدف قرار داده‌اند، عیان می‌کند که توده‌ها تنها شخص رهبر را مقصر نمی‌دانند و از این‌ که طبقه‌ای بر آنان حکومت می‌کند و نه فردی، آگاهند. شخص کاریزما و روسای دستگاه اجرا و قضا  مورد عتاب قرار گرفتند و این یعنی تمامیت نظام در خطر است. مجلس فقط به دلیل حضور یکی دو نماینده هنوز به کلی زیر سوال نرفته و شاید آخرین سنگر حاکمیت باشد که هنوز پایگاه اجتماعی دارد.

بخشی از توده‌ها بخش دیگر را متهم می‌کنند که به عنوان یک طبقه اجتماعی، پشت حاکمیت ایستاده‌اند. طرح چنین ایرادی به عنوان اتهام، خود نشان دهنده این موضوع است که جامعه توده‌ای‌ست و نمی تواند بپذیرد که حاکمیت (دولت) باید طبقه‌ای را به عنوان پشتوانه اجتماعی با خود داشته باشد و این درخور اتهام‌زنی نیست. طبقات اجتماعی در جامعه طبقاتی،  مبارزه سیاسی را در نهایت ابزاری برای سلطه  طبقاتی می‌دانند و اتفاقا از تقابل طبقات به عنوان عنصر حیاتی سود می‌برند. چون در ایران طبقه حاکم از کل جامعه جداست، پایگان اجتماعی ندارد. آن‌چه ما پشتوانه اجتماعی آن‌ها قلمداد می‌کنیم، تنها در نتیجه توزیع منافع میانشان به وجود آمده. آنان یک طبقه نیستند بلکه اقشار گونه‌گونی‌اند که در سودای پیوستن به طبقه حاکم تلاش می کنند و در قبال این تایید، منافعی کسب می‌کنند. عده بسیار معدودی در نهایت موفق می‌شوند خود را به راس هرم متصل کنند و این بازی بزرگان است. سبک زندگی و فرهنگ یک حاجی بازاری، زمین تا آسمان با یک تاجر امروزی واردات‌چی تفاوت دارد. اما آیا می‌توانیم منافع مشترک این دو دسته را از یکدیگر جدا کنیم؟ آیا منزلت اجتماعی هر دو یکی‌ست؟ آن طور که متوسطی‌هایی که از راس هرم قدرت جدا شده‌اند، در صف معترضین قرار می‌گیرند، آن دسته جدیدی که به خصوص در زمان احمدی‌نژاد به شهرها کوچیدند، به استخدام دولت درآمدند و به اصطلاح «طبقه متوسطی» شدند، امروز به تبع منافشان از فروپاشی نظام حمایت نمی‌کنند. اما حتی آن‌ها را هم نمی‌توان پشتیبان نظام تلقی کرد. آن‌ها هم بغض‌هایی از استبداد دارند که به روزش به بمب‌هایی تبدیل خواهد شد.

آیا طبقه در حال شکل‌گیری‌ست؟

اقشار میانی همواره کار طبقه‌بندی جامعه را دشوار کرده‌اند. طبقه متوسط پایین و بالا، طبقه متوسط سنتی و جدید و دسته‌بندی‌های این‌گونه، نه با جامعه ایران تناسبی دارد و نه حتی در غرب می‌تواند مرز مشخصی میان تک‌تک افراد یک جامعه بکشد. نظام کاستی هند هم که مبنای پژوهش مارکس درباره «جامعه آسیایی»  بود، کفاف ما را نمی‌دهد. گر چه بعضی محققین کوشیده‌اند با وجود نقدهای فراوانی  که به «جامعه آسیایی» شده، تاریخ ایران را به زور با آن منطبق کنند، اما بعید است بدون دستکاری و تطبیق و آفریدن نظریه‌های جدید، ما را به جایی برساند. در یک حالت خوش‌بینانه می‌توانیم ادعا کنیم جنبش اخیر بالقوه می‌تواند هم‌ستزی طبقاتی در ایران را تشدید کند تا در جامعه فردا بتوانیم از مفهوم «طبقه» استفاده کنیم. جامعه بعد از بیرون آمدن از استبداد، تازه باید تجربه تعامل در عرصه عمومی را تمرین کند و نهاد بسازد تا بتواند خود از منافعش دفاع کند و نه این‌که برای تامین منافعش به یک پدرسالار تکیه داشته باشد. اگر پهلوی توانسته بود توسعه فرهنگی و سیاسی را با توسعه اقتصادی همراه کند، شاید امروز جامعه می‌توانست با صرف زمان اندکی به آن روزها بازگردد. اما در شرایط فعلی، تمرین مدنیت امری پر مخاطره و بسیار زمان‌بر خواهد بود. فساد در دستگاه قضا، جامعه را قیصری کرده. هر کس به دنبال این است که خودش حق‌ستانی کند. هیچ قشری در جوامع غیرشهری، مرجعیت ندارد تا بتواند در روز بحران توده‌ها را به سوی رفتار انسانی و قانونی هدایت کند و بحران از جوامع غیرشهری آغاز شده یا لااقل در این جوامع عمق و شدت بیشتری داشته. آن دسته از اقشار شهری که به مبارزه مدنی آشناترند، در گعده‌های بسته فضای مجازی محصور مانده‌اند و هنوز فعالیت خیابانی مشخصی انجام نداده‌اند. آیا این لایه‌ها می‌توانند عقلانیت را به کل جامعه بسط بدهند؟ ابزار ارتباطی‌شان با بدنه اجتماعی چیست؟ سازمان‌ها و تشکل‌های سیاسی و مدنی در دوران زوال پهلوی، فعالیت میدانی داشتند و رو در رو با توده‌های فرودست ارتباط می‌گرفتند. امروز این ارتباط‌ها قطع است و شهرنشینانی که از رفاه نسبی برخوردارند، تنها در میان خودشان گفت‌و‌گو می‌کنند. با وجود همه امیدها، بیم طغیان گرسنگان که چندین انقلاب بزرگ را به ورطه نابودی کشانده‌اند، می‌رود. اگر هم انقلاب یا فروپاشی را پیش‌بینی کنیم، ساختار بعدی چگونه می‌خواهد فرودستان را آرام کند؟ آیا با تغییر در نظام سیاسی، مطالبات اقتصادی آنان فی‌الفور رسیدگی می‌شود؟ آیا آنان به سرعت یک طبقه تشکیل خواهند داد و خودشان در راه رفع مصائبشان گام برخواهند داشت یا می‌توانیم طبقه را کنار بگذاریم و خودانگیختگی را به سوی یک حکومت شورایی واقعی، نه از آن دست که بعد از سرکوب کرونشتات در روسیه وجود داشت، تاسیس کنیم؟  بلوک شرق و روسیه، بعد از رهایی از کمونیسم به سرمایه‌داری صنعتی و سرمایه‌داری دولتی تغییر یافتند. ما به کدام سو خواهیم رفت؟


پانویس

[1] جمال‌زاده در داستان «بیله دیگ، بیله چغندر» مردم ایران را به سه دسته زردکلاه‌ها (رعیت) سیاه‌کلاه‌ها (خوانین) و سفیدکلاه‌ها (آخوندها) تقسیم می‌کند.

در همین زمینه