سمیه تیرتاش ـ زمان جنگ بود. وسط بورداهای مادرم مینشستم و سرگیجه میگرفتم از آنهمه مدلهای رنگارنگ و از آنهمه نقش و نگار. بورداها، دنیایِ رویاهای من بودند. دختر و پسربچههای خوشگل موطلایی با لپهای گلگون، عین فرشتهها روبهروی دوربین هی لبخند میزدند و توی هر صفحه بوردا، مدل لباسشان عوض میشد و یک دفعه میدیدی یک بچه تا آخر مجله، بیست دست لباس خوشگل تنش کرده و با اسباب بازیهای رنگارنگش در کنار جعبه شکلاتهای خوشمزه، عکسهای جوراجور انداخته است.
20 November 2011
بورداهای مادرم
با چه حسرتی روی عکسها دست میکشیدم و مرتب آرزو میکردم. آرزوی زیبایی آنها، لباسهایشان، اسباب بازیها و شکلاتهای خوشمرهشان را که حتی بعضی وقتها مزهشان را هم زیر دندانهایم حس میکردم. صدای مامان از خیالبافی بیرونم میآورد: “سمیه، مامان جان با این پارچهها که گرفتم میتونم این بلوز سفیدهرو با شلوار صورتی برات بدوزم.”
به طرح لباسِ پیشنهادی مادرم نگاه میکردم و خودم را مثل اون دختر، قد بلند و بلوند با تل صورتی روی موهای طلاییرنگ و لبخندی که روی چهره شادابش نقش بسته بود تصور میکردم. قند توی دلم آب میشد: “یعنی ممکنه اون شکلی بشم؟” از گردن مادرم آویزان میشدم و مرتب از او میپرسیدم: “کی میدوزیش؟ کی حاضر میشه؟ کی میتونم بپوشم؟” بنده خدا مامان از دست من خودش را نجات میداد و میگفت: “آی! خفم کردی. الان شروع میکنم” و چرخ خیاطی راه میافتاد و من با صدای تلق و تلقش دوباره در رویاهایم فرو میرفتم.
“مامان یک بلوز و دامن توی بوردا پیدا کردم خیلی قشنگه، تو را به خدا برایم بدوز. دامنش بلنده تا مچ پا، بلوزش هم کوتاهه تا گودی کمر. حتما به من میآد.” باز دوباره توی خیال، خودم را مثل آن مدلهای خوش و آب رنگ میدیدم، اما این بار مدلها، پسرها و دخترهای نوجوانی بودند که توی نگاهشان به همدیگر یک حسی بود که من نمیفهمیدم اما خیلی برایم جذاب بود.
آن قدر تصاویر دور و دست نیافتنی بودند که من فکر میکردم این آدمهای توی بوردا اصلاً وجود خارجی ندارند: آیا این دوچرخهها، اسباببازیها، کالسکههای عروسک و خلاصه هرچه در این سالها ما فقط عکسش را میدیدیم، وجود خارجی دارند؟ از آن سالهایی که از کودکی شروع شده و به نوجوانی رسیده و بعد تا حالا، همهاش پر شده از حسرت. هیچ تغییری رخ نداده است. مامان بیوقفه ازهمان دوران کودکیام تا همین الان میدوزد.
بلوز سفید و شلوار صورتی، دامن سبز بلند، آن قدر بلند که روی زمین کشیده میشود با بلوز خال خالی کوتاه، آن قدر کوتاه، که وقتی دستت را بالا ببری، کمرت معلوم میشود. وسط بورداها دراز میکشم و سوار بالهای خیالم میشوم و میروم به سرزمین بورداها. آنجا من زیبا هستم. به یک اشاره میتوانم هزار مدل لباس را به تن کنم و جلوی آیینه رویاهایم، ناز و کرشمه بیایم. از این سو به آن سو بچرخم و برازندگیام را نظاره کنم. صدای چرخ خیاطی همیشه با صدای خیالهای من در هم میپیچید.
آن سالهای دور به سر آمد. سالهای جنگ، تلخی و حسرت. حالا من آنقدر از شکلاتهای درون بوردا خریدهام و خوردم که دیگر مدتی است از شکلات و کاکائو بیزارم. آنقدر برای دخترم ساحل، عروسک و کالسکه و اسباب بازی خریدهام که همه را در آخرین اسبابکشی به کسی بخشیدم.
خاطرات دست از سرم بر نمیدارند. با صدای ساحل که در اتاق پرو فروشگاه لباس، با هیجان لباسهای مختلف را امتحان میکند، از گذشته و صدای چرخ خیاطی مامان بیرون میآیم. دور و بر او، پر ازبلوز و شلوار، پیراهن اسپرت مهمانی و خانگی شده است.همیشه با دخترم میآیم این فروشگاه که قیمتهایش مناسب است و به او میگویم: “هر لباسی که به چشمت قشنگ آمد بردار و البته هماهنگ کردن آن هم با خودت. من هم آخر سر نظر کارشناسی و نهایی را میدهم.”
همه وجودم یک جفت چشم کنجکاو میشود. دوست دارم به دخترم که در حال تخیل درباره لباسهایش است نگاه کنم و وقتی چندین دست لباس را برمیدارد و با شور و شوق رنگها و مدلهایش را با هم هماهنگ میکند، حالت چهرهاش را ببینم. من بیرون اتاق پرو میایستم و او مرتب با لباسهای جدید میآید تا براندازش کنم.
ساحل ژستهای مدلها را به خودش میگیرد و نظر میخواهد. خدای من، این یکی که شده عین خوانندههای جلفی که در کلیپهای ویدئویی میبینیم. آن یکی با لباسِِ بچه خلافهای محل هیچ فرقی نمیکند. با این آخرین لباسش از خنده ریسه میروم. سلیقه یک دختر بیاعتنا و خونسرد که لباسِ گل و گشاد پوشیده و اصلاً برایش مهم نیست که شیک و زرق و برقدار باشد. میچرخد و میرقصد. او دنیای حسرت و انتظار را نمیشناسد. فاصله رویاهای او و واقعیت به اندازه دراز کردن یک دست و برداشتن لباسی است.
صدای چرخ خیاطی دستی که بعدها پدالی شد بازهم به گوش میرسد. مادرم سعی میکند سالهای کودکی و نوجوانی مرا در آن دوران غمزده، سرشار از رنگهای شبیه بوردا کند؛ با پارچههای رنگارنگ و با دوخت و دوزی که متوقف نمیشود. او پشت در اتاق آرزوهای من نشسته است و دوست دارد مرا در لباس سبزی که برایم دوخته برانداز و لبخندی شاد را در صورت کودکانهام ثبت کند.
چه حس مشترکی.بورداهای مادرم…با وجود همه مدلها و لباسهای حاضری الان،باز اون بورداها یه چیز دیگه بودند.اون لباسهایی که سفارش دوختشون رو به مامان می دادم و تا صبح از ذوقش خوابم نمی برد.
آیسان / 21 November 2011
این داستانها منو به سالهای دور میبره وخاطراتی رو که با دختر کوچولوم داشتم برام زنده میکنه.سمیه جان ادامه بده و منو با خاطراتت همراه کن.به امید موفقیتهای بیشتر برای تو.
مهری تخیری / 21 November 2011
این داستانها منو به سالهای دور میبره وخاطراتی رو که با دختر کوچولوم داشتم برام زنده میکنه.سمیه جان ادامه بده و منو با خاطراتت همراه کن.به امید موفقیتهای بیشتر برای تو.
مهری تخیری / 21 November 2011
این خاطرات مرا هم برد به دورانی دور که خودم بوردا می گرفتم و هر لباسی را که میخوواستم میدوختم…………..
کتایون / 22 November 2011