…. مگومی دست‌هایش را از روی شانه‌هایم سُر داده، انگشتانم را در دست گرفته بود و با تماسِ پنجه‌های سرد و ظریفش، داشت مرا به حالت عادی باز می‌گرداند. حس کردم رامِ دست‌هایش شده‌ام. با خودم گفتم:” در این دشت تنهایی، همین دوستیِ ساده هم برای من غنیمت بزرگی است”. و در حالی که به چشم‌های اُریب و بادامی‌اش نگاه می‌کردم، گفتم:

” دوستیِ تو به هر شکل و صورتی که باشه، برای من خیلی عزیز و محترمه.”

حسین رادبوی، نویسنده

مگومی با لبخندی بر لب، برای لحظه‌ای مرا در آغوش کشید. بعد برای لحظاتی طولانی‌تر روبروی هم ایستادیم و به هم نگاه کردیم. انگار هر یک از ما می‌خواست، به آنچه که در درونِ دیگری می‌گذشت، پی ببرد.

” خُب، حالا میشه ازت خواهش کنم منو برسونی خونه؟ “

بدون اینکه حرفی بزنم، مطیعانه درِ اتاق را باز کردم و منتظر شدم تا او کفش‌هایش را بپوشد و کیف‌اش را بردارد.

به خانه که برگشتم، هیچ به خاطر نمی‌آوردم که مسیر رفت و برگشت به خانه‌ی مگومی را چطور طی کرده بودم. با همان لباس بیرون، روی تخت افتادم و خوابیدم. بعد از ساعتی خوابِ پریشان، بیدار شدم، اما انگار اصلاً نخوابیده بودم. در همان حالتِ درازکش، نیم خیز شدم و از پنجره نگاهی به بیرون انداختم، هنوز همه جا تاریک بود. خواب‌های آشفته‌ای دیده بودم، اما هیچ‌کدام را درست به یاد نمی‌آوردم. سرم کمی منگ بود و دلم نمی‌خواست چشم به بیداری باز کنم. پلک‌هایم را بستم و دوباره خودم را در آغوش خواب و رؤیا رها کردم.

من و مگومی، در یک مجلس عروسی شرکت کرده بودیم. مراسم مجللی بود. در سالن بزرگی که نورپردازیِ زیبا و رنگارنگی داشت، گروهِ نوازندگانِ مراسم، آهنگِ ملایمی را می‌نواختند. دخترانی سینی به دست، با انواع نوشیدنی‌ها و خوراکی‌های متنوع از میهمانان پذیرایی می‌کردند. به هر سو که نگاه می‌کردی، زنان و مردانِ جوانی را می‌دیدی که جفت جفت و گیلاس به دست، به این سو و آن سو می‌خرامیدند. من هم دست در دستِ مگومی به هر گوشه‌ی سالن سَرَک می‌کشیدم تا انگار به همه نشان بدهم که این من هستم که در کنارِ این دخترِ زیبا قدم برمی‌دارم. اندکی بعد، نوای موسیقی عوض شد و میزبان، همه را برای رقص دعوت کرد. میهمانان از هر گوشه به وسطِ سالن آمدند و همه‌ی زوج‌ها دست در کمر و بازوی یکدیگر، با حرکاتِ ملایم خود با گروه ارکستر همراهی کردند. من به یاد نمی‌آوردم که پیش از آن در جایی رقصیده باشم، اما مگر می‌شد مگومی را به تنهایی در میانه‌ی میدان رها کنم تا شکارِ این و آن شود؟ نه، پس پا پیش گذاشتم و هر طور بود، تا انتها رقصیدم. در پایان مراسم هم، با تنی خسته و خواب آلود به خانه رفتیم؛ خانه‌ی خودمان، خانه‌ی مگومی و من.

مگومی‌که کیمونوی زیبایی با زمینه‌ی قرمز و نقش و نگاری ظریف و طلایی پوشیده بود، در وسط اتاق، با یک موزیک ملایمِ ژاپنی، می‌رقصید. من روی یک مبل راحتیِ بزرگ نشسته بودم و غرق این لذت بودم که تنها مردِ زندگیِ مگومی هستم و او هم فقط داشت برای من می‌رقصید. کمی بعد کیمونوی بلندش را درآورد. برجستگی‌های تنش از زیرِ نیم تنه‌ی سفید و چسبانی که پوشیده بود، چشم‌های مرا خمارتر کردند. با لذت تمام، پیچ و تاب‌های تنش را نگاه می‌کردم و در دلم کمترین دغدغه‌ای برای در آغوش گرفتنش نداشتم. مطمئن بودم که دلش با من است و دیر یا زود، خسته از رقص، آغوشم را پر خواهد کرد.

مگومی از رقص و طنازی که خسته شد، به طرفم آمد و در برابرم ایستاد. او را تنگ در آغوش گرفتم و به پاسِ رقص زیبایش، سر و رویش را غرق بوسه کردم. مگومی کمی‌که آرام گرفت، آب خواست. لیوانی آب برایش آوردم و بعد پیکِ تکیلا را به دستش دادم و بُرش لیمو را بر دهانش گذاشتم. چند پیکِ پی در پی برای او و خودم ریختم تا تشنگی‌مان برطرف شود. موزیک ملایم همچنان می‌نواخت و گویی مگومی را به ادامه‌ی رقص فرا می‌خواند. اندکی بعد ریتم موزیک تغییر کرد و تندتر شد. مگومی به شور آمد و بلند شد تا باز هم برقصد. من هم به او پیوستم تا پا به پایش برقصم. اما تکیلا انگار کارِ خودش را کرده بود و ما بیشتر تلو تلو می‌خوردیم تا برقصیم. او را که نمی‌خواست قبول کند خسته شده است، بغل کردم و روی مبل راحتی نشاندم تا کمی آرام بگیرد. با دستمالی عرقِ پیشانی‌اش را پاک کردم و نظر او را راجع به یک ماساژ نرم پرسیدم، موافق بود. پس به سبکِ احترام ژاپنی، دست‌هایم را در برابر سینه‌ام به هم چسباندم و با تعظیم، خواستم کارم را شروع کنم. احترامِ ژاپنی‌ِ من، مگومی را به خنده انداخت و خودم هم خندیدم.

مبل به اندازه‌ی کافی بزرگ بود تا مگومی به راحتی بتواند روی آن دراز بکشد. ابتدا از انگشتان پاهایش شروع کردم. چقدر ظریف و شکننده بودند. با احتیاط کامل، تک تک آنها را ماساژ دادم، ماساژی که بیشتر به نوازش می‌ماند. بعد کف و مچ پا، سپس ساق و زانوهایش را هم با همان نرمش و احتیاط به زیرِ انگشتانم گرفتم، مبادا که بشکنند!. از ظرافتِ اندامش، یادِ دقت و احتیاطی افتادم که در جابجاییِ ظروفِ گران‌قیمت چینی باید به خرج داد. کمی بالاتر که رفتم، کپل‌هایش کفِ دست‌هایم را پُر کردند و من با چرخشِ نرمِ پنجه‌هایم، به نوازش آنها پرداختم. لباس نازک و لطیفِ مگومی، کار را برای من راحت‌تر می‌کرد و دست‌هایم لغزندگی بیشتری پیدا می‌کردند. پس از لحظاتِ شیرینی، انگشتانم بر پهلوها و دست‌ها و شانه‌هایش خزیدند و بعد، بند بندِ گردن و پشتِ سرش را به نرمی مالش دادند.

مگومی در حالتی خلسه مانند فرو رفته بود و هر از گاه با کلامِ کوتاهی، مراتب رضایتمندی‌اش را نشان می‌داد. کارم تمام شده بود، ولی دلم می‌خواست همچنان ادامه بدهم. در آن حالت، وقتی مگومی متوجهِ بلاتکلیفیِ من شد، با چشمانی بسته، به پشت چرخید و چند تا از دگمه‌های بالای لباسش را به آرامی باز کرد. من حسِ دوگانه‌ای داشتم. در حالی که می‌دیدم شوهر او هستم، اما نمی‌توانستم مستقیم در چشمانش نگاه کنم. انگار شرم داشتم، دست و دلم می‌لرزید و گونه‌هایم سرخ شده بود. با کمی جسارت، بقیه‌ی دگمه‌های نیم تنه‌ی او را هم باز کردم و دست‌هایم را به پشتِ او بردم تا بند سوتین‌اش را باز کنم. صورتم در مقابل چهره‌اش که قرار گرفت، از نفسِ گرمِ او مست شدم. هنوز موفق به باز کردنِ بندِ سوتین نشده بودم که مگومی مرا به روی خود کشید و لب‌های داغم را بوسید و ….

بیدار که شدم، دیدم کلاه سرم رفته است، در اطرافم هیچ نشانه‌ای از آن خانه و آن همه زیبایی و لطافت نبود. تنم بر روی تخت وا رفت و باز مزه‌ی تلخی در دهانم حس کردم. اما گویی نمی‌خواستم قبول کنم. دوباره چشمانم را بستم تا شاید خود را در همان حال و هوایِ خواب پیدا کنم. وقتی دیدم تقلای به خواب رفتنم بی‌فایده است، انگشت‌های قلاب شده‌ام را زیر سر گذاشتم و به گچبری‌های قدیمی سقفِ اتاق خیره شدم. اولین چیزی که به ذهنم هجوم آورد، همان بُقچه‌ی خاطراتِ کهنه‌و آزار دهنده‌ام بود. خاطراتی که آن‌قدر با روزهای زندگی‌ام درآمیخته بودند که انگار بند بند آنها را از حفظ شده بودم. آن‌چنان که گاه و بی‌گاه، سطر به سطر از برابر چشمانم می‌گذشتند…

خرید کتاب در سایت آمازون