صبح بود. ژنرال با خودش فکر کرد باید تاریخ را به حرکت درآورد. به نظرش کشفیاتش در زمینهی قدرت و زور حاکمان آنقدر صحیح بود که میتوانست حرکت موثری را در دل تاریخ ایجاد کند. اول از همه تخم مرغ، برای همین سمانه را صدا زد.
سمانه خدمتکار ژنرال تا به آن روز صبح تقریباً پنج روز میشد که نتوانسته بود به درون کتابخانه راه پیدا کند. تنها مقداری غذا پشت در گذاشته بود و بارها گریخته بود و از ژنرال خواسته بود که بیشتر از تاریخ به خورد و خوراکش اهمیت بدهد. ژنرال اما نه اینکه دیوانه شده باشد اما همهی اینها را سدی برای حقیقت میدانست و از او میخواست که چون نمیتواند اندازهی او فکر کند به اندازهی فضای کاری او کاری نداشته باشد.
این هم یکی از عقاید ژنرال بود که از نظرش موتور محرکهی نظریهاش دربارهی تاریخ و قدرت بود. یعنی فضای فکری.
هر چه فضای فکری مثل فضای یک خانه بیشتر میشد آن فرد قدرت بیشتری داشت تا به ابعاد مناسب ذهن و زندگی سرک بکشد و راههایی را از دل آنها برای خود بجوید که البته همهی اینها به نظرش هستهی مرکزی جامعه، قدرت و اینکه سمانه خدمتکار ژنرال هم از کلمهی تاریخ باخبر بود. اینکه ژنرال تا از آن اتاق بیرون میآمد برای هر کسی در سر راهش شروع به توضیح مسئلهی تاریخ میکرد. گاهی حتی مشاهده میشد که برای چند پرنده داخل قفس و البته رو به سوی یک مخاطب اندکی دربارهی تاریخ صحبت کند و البته در کمال عقل و خرد نیز برای مخاطب توضیح میداد و دلیل این کارش را هم این میدانست که میخواهد ببیند آیا پرندگان یا حیوانات نسبت به فهم این مسئله واکنشی دارند یا نه و میخواست به نوعی آنها را آزمایش کند. ژنرال همیشه اما در زندگیاش مشغول مسئلهی قدرت نبود. قدرت و تاریخ دقیقاً در یکی از روزهای بهاری ده روز پس از اخراجاش از همدستی در کودتای نظامی به سراغش آمد و تا آن روز میهمان ذهنش شد. اینکه ژنرال با آن همه درایت و هوش ذاتی اصلا چرا در آن کودتا شرکت کرده بود یک مسئله بود و اینکه چطور شانس آورد که به پشتوانهی قدرت و ثروت خانوادهاش زنده ماند یک بحث دیگر و اینکه چرا بعد از آن درگیر این نوع تئوریها شد مسئلهای دیگر بود. واقعیت این بود که اصلا ژنرال تا پس از آن روز به هیچ وجه فرد سیاسیای نبود. ژنرال دوستی داشت که خواهر زیبایش عشق ژنرال بود. هر چند عشقی که ژنرال به مصاحبت راضی بود و در پی ابراز نبود. شخصیت ژنرال به طور کلی این گونه بود.
ژنرال در پنج سالگیاش وقتی سرش شکست به هیچ وجه آن را ابراز نکرد و تنها از نشانههای آن مادر ژنرال فهمید پسرش درد دارد. در دوازده سالگی ژنرال از مدرسه اخراج شد و تنها پس از دو روز خانه نشینی مادر ژنرال فهمید که پسرش اخراج شده است. وقتی در بیست و دو سالگی عاشق خواهر هم دورهاش شد تا به امروز اصلا کسی نفهمیده است حتی خود ژنرال. اما دوست ژنرال دارای عقاید سیاسی بود. هر چند داشتن عقاید سیاسی جرو مایملک هیچ فردی تلقی نمیشود اما همین اندیشهها موجب شد که دوست ژنرال و تعدادی از دوستانش بخواهند برعلیه حکومت وقت دست به کودتا بزنند. ژنرال عقیده خاصی راجع به مسائل سیاسی نداشت اما همین که به مسئلهی آزادی زنان رسید ژنرال ناگهان خواهر دوستاش در برابرش متصور شد و از تصویر در حصار بودن آن دوشیزهی زیبا سخت اندوهگین شد و برای همین به کودتا پیوست.
متاسفانه دوستش در کودتا جان باخت. و خودش را نیز از کار اخراج کردند و بسیاری را. اما اندیشهی آزادی زنان توی سر ژنرال به همراه زیبایی چهره خواهر دوستش که حالا تنهاتر شده بود موجب شد که ژنرال که اصولا توانایی ابراز عشق نداشت راهی کتابخانه شود و آنجا به مطالعهی تاریخ مشغول شود و البته دو روز در هفته نیز به دیدن خواهر دوستش برود و البته دو روز هم از خواهر دوستش دعوت کند که برای دیدنش بیاید. از ان به بعد زندگی ژنرال شده بود کتابخانه، تاریخ و قدرت و همین طور همدردی با خواهر دوست سابقاش.
سمانه خدمتکار ژنرال مدتی بود که فهمیده بود که ژنرال علاقهی زیادی به خواهر دوست سابقاش دارد و بسیار در جستجوی راهی بود تا بتواند او را به ژنرال نزدیک تر کند و شاید بساط عروسی بتواند کار تاریخ را یکسره سازد و ژنرال را به زندگی باز گرداند. هر چند که ژنرال کاملاً این کار سمانه را از سر سطحی نگری میدانست و پیشنهادهای او را اما در خفا تمام فکر و ذکرش خواهر دوستش بود و تمام ملکهها را در کتابهای تاریخ شکل او میدید و خودش را در شکل پادشاهایی میدید که ملکهاش خواهر دوستش بود. ژنرال تقریباً یک ناتوان به تمام معنا در ابراز عشق بود. مهم ترین توانش تیراندازی و تاکتیک جنگی بود و البته نظرات خوبی هم در مدیریت داشت اما عشق هم مانند کودتا حرفهاش نبود. ریسک کرده بود و در کودتا به همراهی دوستش شرکت کرده بود آن موقع خود خواهر دوستش و جلسههای افسران در خانهی دوستش دلیل محکمی بودبرای سرهنگ تا در کودتا شرکت کند اما حالا که اصل ماجرا خواهر دوست بود دیگر چه چیز باید انگیزه میشد؟ او را هم که چهار روز هفته میدید. دو روز خانهی خود او و دو روز خانهی خودش و خب بقیهی اوقات هم میتوانست به نظرات و اندیشههای تاریخیاش بپردازد. و خب البته کم رویی ذاتی ژنرال اصلی ترین مانع نبود. خود خواهر دوستش هم به این ماجرا اعتراض داشت. چندین بار برای سمانه گفته بود. سمانه که این وضعیت بی اب و غذایی ژنرال را میدید و از ان طرف خواهر دوست را بی قرار و دوستدار ژنرال تصمیم گرفت روزی ماجرایی ترتیب دهد و خودش به ژنرال عشق خواهر دوست را بین کند.
. آن روز شد. ژنرال صبح یکی از همان چهار روزی که خواهر دوست به خانه میآمد وقتی در اتاقش را باز کرد تا به استقبال برود دو زن سیاه پوش را پشت در اتاقش دید. سمانه و خدمتکارش و خواهر دوست با تعجب گفت سلام سمانه و سمانه بیش از آنکه ژنرال حرف دیگری بگوید گفت تاریخ به شما علاقه دارد. این اشتباه عجیب لفطی سمانه آنقدر با صلابت بیان شده بود که یک لحظه خواهر دوست را آنقدر متعجب کرد که عقب عقب رفت و روی صندلی نشست. ژنرال هم که ذهنش پر از تاریخ بود یک دفعه خیال کرد که معجزهای رخ داده و تاریخ رنگ و رویی به او نشان داده است. آنقدر فضای بدی ایجاد شد که سمانه از مهلکه گریخت. آن موقع ژنرال ماند و خواهر دوست. ژنرال جلو رفت. فهمید هر دو در موقعیت عجیبی هستند. دست خواهر دوست را گرفت. دستان هر دو عجیب سرد بود. ژنرال گفت: عجب، پس شما تاریخ بودید و من خبر نداشتم و دست خواهر دوست را بوسید.. این اولین بار بود که ژنرال عشقش را ابراز کرد اما این اولین بار در تاریخ نیست که یک ژنرال عشقش را ابراز میکند هر چند که آن زن با یک اشتباه لفظی نامش تاریخ باشد.