“جواد” سر به شورش برداشته است. اما “آنیتا”؟ تأملاتی درباره مرزهای طبقاتی در ایران و ترس و تردید طبقه متوسط.
جواد
مرزهای طبقاتی را نمیتوان بر روی کاغذ رسم کرد. این سدهای نامرئی با کلمات، رفتارها، انگها و از همه مهمتر نحوه بازنمایی بدن بازشناخته میشوند. در تمامی سالهای بعد از جنگ و اجرای برنامههای تعدیل اقتصادی (اصطلاحی ضدعفونی شده برای نئولیبرالیسم لجام گسیخته) ائتلافهای طبقاتی دوران انقلاب و جنگ از هم گسیخته شد و همبستگیِ طبقاتِ ناهمگن از دستور کار دولت (به مفهوم عام آن) خارج گشت. دیگر قرار نبود مساعی “تجار زجرکشیده بازار” در کنار “دستان پینه بسته دهقان و عرق کارگر” طبقه بندی شود. تجار محترم سهم متناسب با جایگاه خود را میخواستند و گفتمانهای جهانی نیز پشتیبان آنها بود. اتحاد شوروی از هم پاشیده و “سوسیالیسم واقعا موجود” دیگر تهدید و آلترناتیوی بالقوه نبود. کالابرگ (نام فرهنگستانی کوپن) هر روز ارزش نسبی و مطلق خود را از دست میداد و صفهای طویل شیر یارانهای درازتر و محلهای عرضه آن محدودتر میشد. فرودستان و حاشیهنشینان به زیست کالایی شدهی عصر تعدیل دعوت میشدند و گفتمان دولت و طبقه فرودست نیز متناسب با آن عوض میشد. کوخ نشینان که روزگاری صاحبان انقلاب بودند به طفیلیهای آن بدل شدند و ساکنان جوادیه که زمانی از خاستگاههای انقلابیون به شمار میآمد تبدیل به افرادی شدند که حضورشان مخل آسایش و لذت بود و خاستگاهشان مایه تحقیر. مصرفگرایی که در دهه ۱۳۶۰ با لغاتی چون اسراف و تبذیر تحقیر میشد، بدل به ارزش شد و تبلیغات برای مصرف هر چه بیشتر به تلویزیون بازگشت. امام اول شیعیان که ساده زیستی و پارسایی اش در دهه اول انقلاب مورد تأکید و تقدیس بود در دهه ۱۳۷۰ بدل به کارآفرینی شد که نخلستانها را آباد میکرد و از پولی که به تاجران به وام میداد، بهرهای (البته عادلانه!) میستاند.
در تغییر اقتصاد سیاسی جامعه ایران، بازخوانی اسطورههای برسازنده دولت یکسر دگرگون و سقایی بی نوا بدل به صاحب یک نخلستان شده بود! پیغام روشن و واضح بود و فرودستان جامعه نیز آن را به خوبی دریافتند: دوران ائتلاف طبقات پایان رسیده است و دولت باژگون میخواهد بر پای خویش بایستد. پایی که البته قرار بود بر سر فرودستان و حاشیه نشینان فرود آید و فرود نیز آمد. شورشهای نان در شهرهای مشهد، قزوین و اراک و اسلامشهر سرکوب شدند. این بار در غیاب اجباری نیروهای چپگرا، ساتورن فرزندان حقیقی اش را به دندان کشیده بود.
آنیتا
خانواده پایدارترین نهاد اجتماعی در ایران است و منبع اصلی انتقال ارزشها و هنجارها. آنچه در خانواده انتقال مییابد، بازنمایی روشنی از ارزشهای حاکم (و نه لزوما ارزشهای طبقه حاکم) بر جامعه ماست. نام گذاری فرزندان نیز از این قاعده مستثنا نیست.
تا دوران معاصر نامها در طیفی از عناصر اسلامی ایرانی محدود بود. منبع نامها یا اسامی و القاب اوتاد دین اسلام و مذهب قاهر دوران خود بود و یا از شاهنامه و سنتهای دیرین ایرانی میآمد. تجددگرایی آمرانه پهلوی به بازخوانی مدرن دوران پیش از اسلام رسمیت بخشید و نامهای ایرانی-شاهنامهای تعلق خاطر به این تجدد را متعین میکرد تا آنجا که ژنرالی ایرانی برای خود نامی تماما آریایی (بهرام آریانا) برگزید و در نامگذاری ردههای ارتش نیز همین رویه را اعمال کرد. بر ساختمانهای دادگستری و شهربانی گلهای نیلوفر هخامنشی نقش بست و الواح ساسانی منبع الهام آرم دانشگاه تازه تأسیس شد. با ورود اندیشههای چپگرا به عرصههای اجتماعی، اسطورههای ایرانی بازگشتی دیگر را تجربه کردند. اینبار نامهای ایرانی از سویه سرکوب شده تاریخ رسمی میآمد: شورشیانی که در تاریخ رسمی حاکمان تحقیر شده (مانند بابک و مزدک) و یا در روایت شاهنامهای خود ناگهان گم و ناپیدا شده بودند (همچون کاوه آهنگر). این نگرش در دهه ۱۳۵۰ به برگزیدن نامهای اسلامی نیز ورود کرد و به عنوان نمونه ابوذر از یک آنارشیستِ کم فروغ، بدل به الگویی برای اسلامیون انقلابی شد و در نامگذاری فرزندان خود را بازنمایی کرد.
نامگذاری پس از انقلاب نیز نه تنها از مرزگذاری بین طبقات، گروهها و خاستگاههای سیاسی تأثیر پذیرفت که در روندی دیالکتیک به آن رسمیت نیز بخشید. به عنوان مثال طبقه متوسط مرفه از نوع متجددش، در جدایی هرچه بیشتر خود از حاکمان اسلامی و پشتیبانان آنها در نامگذاری فرزندان خود به سمت و سویی متفاوت رفت و نامهایی ترکیبی را از زبان پهلوی و دوران ساسانی به میدان آورد (همانند یسنا، آنیتا، آوینا، آتریسا و…) و یا حتی از جریانهای جهانی کمک گرفت و نامی متناسب با جهانی هردم کوچکشونده بر فرزندان خود گذاشت.
یک پرانتز ۵۰ ساله
آغاز دورههای تاریخی یک لحظهی مشخص در زمان نیستند، بلکه زمانی توافقی هستند که تاریخ نویسان چندی آن را بدل به برهه تاریخی میکنند. دهه ۱۳۴۰ یکی از این زمانهای توافقی است که تاریخ نویسان بسیاری بر تعیین کننده بودن تغییرات در آن مصرند. یکی از نکتههای مهم این دوره این بود که جامعه روشنفکری و رژیم شاه همچون ستارگانی ناهمگرا از یکدیگر دور شدند. رژیم شاه به دنبال نوسازی سرمایهدارانه بود و روشنفکری ایران هرچه بیشتر با این سبک از توسعه مخالفت میورزید و هزینههای انسانی و اجتماعی آن را برجستهتر میکرد. شاه که توانسته بود تمامی مخالفتهای سازمان یافته در طبقه متوسط جدید، کارگر و حتی خرده بورژوازی سنتی و روشنفکران مستقرش را سرکوب کند، قصد داشت با رویاندن طبقات نوین خرده مالک و کارگر صنعتی از یکسو و از دیگر سو با رشوه دادن به طبقه متوسط جدید پشتیبانانی بیابد که در فردای کودتا از دست داده بود. اما روشنفکری ایران در پیوند با اندیشههای انتقادی پیشرو در رقابت با دولت کمپرادور، تلاش میکرد با فرودستترین لایههای اجتماعی پیوند بخورد، به زبان کوچه و خیابان رسمیت بخشد، باورها و عقاید آنها را به شیوههای مردمنگارانه ثبت کند، در زلزلهها و بلایای طبیعی جدا از دستگاه دولت به کمک آنها بشتابد، در آبادانی حاشیههایی چون جوادیه بکوشد و کتابهای بیدارکننده و شب نامههای ضدرژیم را با پرداخت هر هزینهای توزیع کند.
این روشنفکران و فعالان در دهه ۱۳۵۰ به مبارزهای تمام عیار علیه دولتی دست زدند که رشد اقتصادی بسیار بالایی را در کارنامه خود داشت (۱۷درصد در یکسال و ۸ درصد به صورت میانگین). آنها برای مبارزه با “ایادی امپریالیسم” و یا “دیکتاتوری فردی شاه” اسلحه برداشتند، در “دخمههای تسمه و زرداب” شکنجه شدند ویا جان خود را در خانههای تیمی و میدانهای تیر از دست دادند. بر خلاف تفسیرهای ساختارگرایانه یکجانبهای که رشد اقتصادی و رضایت حکومت شوندگان را به یکدیگر مرتبط میدانند، هر دانشجویی که ازگارد دانشگاه کتک میخورد، هر مبارزی که به جرم توزیع اعلامیه به زندان میافتاد، هر چریکی که در کمیته مشترک شکنجه و یا در میدان تیر چیتگر اعدام میشد، تکهای از مشروعیت رژیم شاه را با خود برمی کند و نارضایتی را جایگزین لذت و رضایت میکرد. بدنهای قربانی شدهی فرزندان تحصیل کرده این ملک، معنابخش کهن الگوهای بافته در فرهنگ و اسطوره بود و رشد اقتصادی نمیتوانست این فاصله را پر کند. این تلاش جانانه جامعه روشنفکری بود که نابرابری و بی عدالتی را به “حس” عمومی نابرابری و بی عدالتی بدل کرد و جاده صاف کن انقلاب ۱۳۵۷ شد. آنچه در انقلاب ایران و پس از آن برگذشت مورد نظر این یادداشت نیست. بلکه تلاش کنشگرانی مدنظر است که برخلاف نظریات تماما ساختاری، تاریخ را به جهتی متفاوت راندند.
از اواخر دهه ۱۳۸۰ تا به امروز، اما، هژمونی به گونهای دیگر ورزیده شده است. طبقه متوسط جدید و جامعه روشنفکری ایران راهی دیگر را پیمودهاند. در کانتکست رشد اقتصادی اندک و گاه منفی، کوچک شدن سفره خانوارها، تورم و رکود توأمان که با عنوان معنادار شاخص فلاکت خوانده میشوند، نابرابری فزاینده و رژه تجمل در خیابانهای شهری، این روشنفکران در کار کم کردن تضادها و تقابلها هستند. قاطبه روشنفکران طبقه متوسط جدید یعنی روزنامه نگاران، نویسندگان، فیلم سازان، مترجمان و… در توجیه آشتی طبقاتی و کم کردن فاصله ملت-دولت میکوشند. اصلاح طلبی و نفی خشونت به هر قیمت در دستور کار آنان قرار دارد. در نظر آنان آتش زدن یک سطل زباله خشونت است ولی گرسنه ماندن هزاران انسانِ حاشیه نشین یک واقعیت اقتصادی؛ فحاشی در خیابان علیه رژیم مصداق بی شعوری است ولی از تحصیل بازماندن هفتصد هزار دانش آموز و هزاران مهاجر یک آمار! در کلام آنان مردم فرودستی که شورش میکنند یا ناسپاس رشد اقتصادی هستند و یا آلت دست قدرتهای محلی و منطقه ای. حتی شیوه رأی دادن آنها، اگر روزی رأی بدهند، نیز مورد تقبیح و مذمت است. این روشنفکران طبقه متوسط از تبدیل نابرابری و بی عدالتی به “حس” نابرابری و بی عدالتی جلوگیری میکنند و در توجیه این فاصلهها از تئوریهای نئولیبرالیستی در ترجمه و فیلم و مقالاتشان بهره میجویند.
جدایی
فکر شده و به سهم خود فکربرانگیز است که در آخرین صحنههای فیلم جدایی نادر از سیمین پشت در دادگاه خانواده، از زبان دختر زوج داستان روایتی از کتاب درسیاش را میشنویم که از تاریخ ساسانیان و جدایی طبقات در آن عهد میگوید. سلسلهای که جامعهای کاستی را بنا نهاده بودند که در آن فرزند موبد، موبد بود و فرزند دهگان محکوم به ماندن در جایگاه خود. جامعهای که در آن اصطلاحاتی چون خصال و خصلت، خانواده و اصالت و از همه مهمتر تبار و خون، روبنایی فرهنگی و شولایی برای توجیه فاصلههای ابدی انسانها بود. اصغر فرهادی، کارگردان فیلم، میخواهد با اشارهای به ما بگوید که جدایی نادر از سیمین بهانهای است برای سخن گفتن از تضادها و گسستها بین طبقات و در میان آن طبقات. در چهارشنبه سوری دو زن از یک طبقه در برابر هم ایستاده بودند، در جدایی نادر از سیمین زنی و مردی از یک طبقه در برابر زوجی از طبقهی فرودست تر خود. هم در میان آن دو تضاد و فاصله بود و هم مابین آنها. در فیلم فروشنده طبقه متوسط و فرودست در برابر هم میایستند و به هم ضربه میزنند، چشم در برابر چشم! نمادی از تضاد و تقابل در جامعهای شکست خورده که تلخی و شرنگ به جان اعضایش میریزد و آنها نیز این تلخا را به همسایه هایشان منتقل میکنند.
اگر آنیتا را نمونهای از دختران متجدد ایرانی تصور کنیم، دخترانی از طبقه متوسط مرفه که حجاب و آرایش و عمل بینی آنها در رسانههای غربی به عنوان “ایرانی دیگر” بازنمایی میشود و جواد را نماد فرودستان و حاشیه نشینان فرض کنیم که در گفتمان طبقه متوسط تحقیر میشوند در کمیک استریپها با استریوتایپ شلوار گشاد، کفش پشت خوابیده و پشت موی بلند مورد بازشناسی قرار میگیرند، با توجه به اعتراضات اخیر میتوان از جدایی آنیتا از جواد سخن گفت. محل زندگی این دو طبقه در شهرها با مرزهای نامرئی جدا شده است. البته نه آنقدر نامرئی که پلیس و نیروهای سرکوبگر آن را نبینند. یکی از آنان خیابان انقلاب را به عنوان این مرز معرفی میکند و دیگری محله پیروزی و افسریه را سنگر میپندارد.
شهرهای نئولیبرال، به بیان هاروی، طبقات متوسط و فرودست را از یکدیگر جدا کرده است. تفریحات، فراغت و محل کار طبقه متوسط جدید و فرودست با سدهای قیمتی و فاصلههای ترافیکی از هم مجزاست. برای اختلاط این طبقات علاوه بر مرزهای شهری، سدهای فرهنگی نیز مانع و رادع است. جواد، خز، منیر، مترویی ها، بچه زیرپونز و…انگهای اجتماعی بالاییها به پایین دستی هاست. در زمانه نئولیبرال هیچ انگیزه ایدئولوژیکی نه تنها این اختلاط را تجویز نمیکند بلکه بر سوءتفاهمها و پیشفرضها دامن میزند و انگیزههای رفتارهای گاه خشونت آمیز و یا نابهنجار را در تکانشهای فردی، خاستگاه قومی و یا تربیت خانوادگی میبیند.
دولت در کلیت خویش میداند که ائتلاف طبقات متوسط و فرودست بزرگترین خطر ممکن برای اقتدار آن است. اگر تاریخ را آزمایشگاه علوم اجتماعی بدانیم، میتوانیم برپایه تجربیات از سر گذشته بگوییم در تاریخ صد ساله معاصر فقط ائتلافهای طبقاتی در پایین دولتها را به عقب رانده و یا زمینه سرنگونی آنها را فراهم ساخته است. تا زمانی که شورش فرودستان در تلقی طبقه متوسط و روشنفکران مستقرش، خیزشهای فاشیستی نام میگیرد و تقاضای نان به معنای قربانی کردن آزادی است، تا زمانی که نام و نشان دستگیرشدگان طبقه فرودست در شبکههای اجتماعی و تارنماهای روشنفکری مطرح نشده و تا وقتی که بخشی از طبقه متوسط از ترس شورش کور فرودستان و احساس ناامنی ناشی از آن زیستن میان بد و بدتر را تحمل میکند، دولت بر فراز سرها در امنیت به سر میبرد و از مازاد جدال میان این دو طبقه برای خود سرمایه میسازد.
بسیار منسجم و با محتوی نوشتید . زندە و پایندە باشید.
آکو کردستانی / 12 January 2018
مقاله ای تحلیلگر و مستحکم است. تصویری روشن از جامعه ما . گرچه این تصویر بیشتر بر جامعه ی شهری تهران و اطرافش دلالت دارد. در شهرستانها این مرز بندی شهری کمتر وجود دارد و البته فقر و بیعدالتی بیشتر محسوس است. تعداد گرسنگان و بیکاران و تهیدستان بسیار بیشتر از تهران و حاشیه نشینان است.
بهرحال این مقاله چون نگره درستی دارد قابل توسعه و پرداخت به شهر های کوچکتر هم هست.
بیژن / 18 January 2018