به خاطرهی محسن باقرزاده که در جوار این محمد و آن رسولان دیگر، نیم قرن خاموش و در پرده، کاتب وحیهای زمینی بود.
“دستی به دور گردن خود میلغزانم
سیب گلویم را چیزی انگار میخواسته است له کند
له کرده است؟
در کپهی زباله به دنبال تکهای آیینه میگردم
چشم به روی دیواری زنگار بسته میماند
خطی سیاه و محو نگاهم را میخواند:
” آغاز کوچههای تنها
و مدخل خیابانهای رسوا
تف کرده است دنیا در این گوشهی خراب
و شیب فاضلابهای هستی انگار این جا
پایان گرفته است.”
باد عبور سالهایی کز این جا گذشته است اندامم را میبرد؛
و سایهای کرخت و شرجی درست روی سرم افتاده است
دستی به سوی سایهی دیگر دراز میشود
و محو میگردد
در سایهی جرثقیلی زنگ زده
و حلقهی طنابی درست روی سرم ایستاده است.
شاعر را خفه کردند. و این یکی شعر او را بسیاری گواهی بر آن گرفتهاند که فرجام خود را پیش دیده بود. من این شعر را گواه امری بس هولناک تر میبینم؛ اینکه شاعر فرجام خود را نوشته بود. این که نوشته فرجام نویسندهاش شد و این سهمناکترین غایت نوشتن است. تبدیل واقعه به کلمه عادت نوشتن است، اما تبدیل کلمه به واقعه بازگرداندن نوشتن است به آن نیروی ازلی که معنا میبخشد به این سر آغاز عهد عتیق که “در ابتدا کلمه بود.”
شعر در عنفوان خود با آیین شمنها پیوند خورده است، و آواز و اوراد و اشعار شمن نه بیان واقعیتی است، نه پیشگویی آن است و نه زینت زندگی است. آواز و دست افشانی شمن دخالت مستقیم در واقعیت است. جان می دهد یا می کشد. کار شمن پیشگویی باران نیست، ستایش باران هم نیست، کار شمن بارانیدن است. میسراید و میقصد و باران میبارد. میسراید و میرقصد و مرگ دور میشود. میسراید و میرقصد و مرگ فرود میآید. و شعر در همین بیربطی میان فعل و نتیجه است که رخ میدهد. این واقعیت نبود که راه به شعر میگشود. این شعر بود که واقعیت را رقم میزد. آنچه سروده میشود محقق میگردد و این والاترین جلوه ی شعر است: اذا اراد شیئاً یقول کن فیکون.
محمد مختاری در تمام کار شاعری و پژوهندگیاش، چنان نوشت که قتل او، درآن زمانه و آن سرزمین که زیست، حتمی و ناگزیر بود. شعر را آنگونه میدید که موجودیتاش، لاجرم به معنای تعطیل کردن وضع موجود بود. میگفت: “شعر نوعی آرمانشهر است که در زبان و در اکنون تحقق پیدا میکند. چونکه کیفیتی از تازگی و نویی است. “
در شعر خود به دنبال پی ریختن همین آرمان شهر بود و بنا را بر از هم گسستن بنیادهای مقدس و تاریخی یک فرهنگ کهنه و کهن گذاشته بود. بدین معنا که در شعر خود، هم تاریخ و هم تاریخیت را نشانه گرفته بود و هم رشتهی روایت را به فروداشتهگان سپرده بود.
در “منظومهی ایرانی”، رسمی دیرین در سرودن از ایران را بر هم زده بود. هم منظومهای ساخته بود با “ذات و کارکرد غیراساطیری” و هم در بازخوانی اساطیر، آنچه را خود “رهبری سازمان پدر-خدایی” میخواند واژگون کرده بود و “منظومهی ایرانی” را از سوگواری زن آغاز کرده و به جنون زن پیوند زده بود.
طرح آرمانشهری را که با رسا کردن صدای آن نیمهی فروداشتهی تاریخ آغاز کرده بود، اینگونه توضیح میداد: “این شعر یک کمپوزیسیون چندصدایی ذهن است. و در حقیقت ساختی سمفونیک دارد. و میکوشد نمودها و نمادها و موتیوهایی از اساطیر و حماسه و تاریخ و واقعیت و خیال ما را در پیوند مستمر و منتظم صداهای درونی شان متشکل کند.
منظومه به اقتضای چندصدایی بودن خود، از متفرعات سه وزن بهره گرفته است. ضرباهنگ آگاهانندهی بحر هزج لحن تاریخ شده است، و بحرهای مجتث و مضارع لحن میهن (خاک) و انسان (ایرانی) است”.
پیش از این شعر مختاری، تجربههایی در ساختن شعر/جامعهای چندصدایی شده بود. محمد حقوقی “مرثیه برای رباب” را نوشته بود و براهنی “تصاویر شکستهی زوال” و “شعری که ادامه دارد” را و حتی نیم بند و مبهم و گذرا اشارهای هم کرده بود به وزن های ترکیبی. اما طرح آگاهانهی یک شعر چندصدایی و توضیح آگاهانهی آن تا پیش از این موجود نیست. و این چندصدایی نه به واسطهی یک ادعا یا یک آرزو و نه تنها به واسطهی وزن که به واسطهی ترکیب و تلفیق و تفریق و تضارب نمودها و نمادها و موتیفها و زمانها و لحنها و اشکال و اوزان و ضرباهنگهای متکثر طراحی و اجرا شده است. و این چندصدایی، همچون قالبی برای از نو نوشتن تاریخ و فرهنگی تکصداییِ متجلی در یک زبان و یک ذهن تک صدایی، با یک نظام ارزشی تک جنسی انتخاب شده است: “منظومهی ایرانی”.
این شعر مختاری است. و این آرمانشهر مختاری است. همین آرمانشهر را در پژوهش و نقد و نظریه هم پی گرفت و پی فشرد، تا شد آنچه شد.
در تحلیلاش از اسطورهی زال، مقاومت تاریخی فرهنگ ایرانی در مقابل امر غریب و نو را افشا میکرد؛ اگرچه گاهی تفسیرهای ناقص ارائه داد، از نقش زال به مثابه روایت نوینی از وصلت خرد و غریزه به سرعت عبور کرد و الگوی بنیادین فرزندکشی را در این اسطوره رد نگرفت و از همه مهمتر این اسطوره را آن گونه که شاید، به پیکره فرهنگ و تاریخ و عادتهای فرهنگی و تاریخی ذهن ایرانی پیوند نزد.
در توضیحاش از ادبیات فارسی و پیوستگیاش با پیکرهی سیاسی و اجتماعی ایران، خصلتهایی را آشکار کرد که نه زبان و نه ذهن و نه سیاست و فرهنگ فارسی حتی پس انقلابی عظیم هم از آنها خلاصی نیافته بود: دل و ذهنی همواره سوگوار و حسرتخوار گذشته؛ سلطهی نگاه سیاسی و معطوف به گذشته بر هر شکلی از دیدن؛ ناهمگونی تاریخی و فرهنگی و به نتیجهی آن التقاط.
در پی رد ساختمان فرسوده و امروز پوسیدهی زبان و فرهنگ و به تبع آن سیاست ما، او بنای آرمانشهر آینده را از درون زبان و در ریشهایترین شکل آن، ادبیات، آغاز میکرد:
“انقلاب نوعی ساختزدایی است. اما ساخت فرهنگی ما که همهی ساختها، از جمله ساخت سیاسی و ساخت تفکر، بر آن مبتنی است، بسیار سخت و ریشهدار است. بر ساختهای شکسته در سطح نیز تاثیر ترمیمکننده یا جایگزینکننده میگذارد. یعنی ساخت فرهنگی ما یک بنیاد مقاومتکننده است که همچنان خود را در اجزای کوچک و بزرگ خود نمودار میکند. از این رو در انقلاب و بعد از انقلاب دریافتیم که مقابلهی اصلی ما با یک نظام و ساخت دیرینهی تاریخی است که عین ساخت و نظام درونی خود ماست. دریافتیم که به رغم اختلاف و تضاد با برخی از مشخصات و مختصات سیاسی-جتماعی این فرهنگ و به رغم اقدام برای فاصلهگیری از آن و نفی آن، درونمان با همان مختصات و مشخصات ساخته شده است و عمل میکند. یعنی دریافتیم که چه شعرها و شاعرانی که، به رغم آرمان مدرن، گفتارهایی سنتی از زبان شان میتراود. به رغم طرح دموکراسی، بعضاً دیکتاتورمابانه عمل می کنند. به رغم مخالفت با حضور مستبد، خود گاه گرفتار ارزشهای استبدادی هستند. به رغم گرایش به واژههای جدید، آن ها را بارها در بافت و سنح و ساخت زبانی سنتی به کار می برند”.
و همین فرق او بود با آنها که رساتر از او شعار مرگ بر استبداد دادند، اما شیشهی عمر استبداد را، در ساختهای زبان و ساختهای تفکر نشانه نرفتند. و همینها بود که او را به کشتن داد. این که از زخم فقط حرف نمیزد بلکه انگشت دقت در زخم میکرد. به گواه تنها دو کتابی که در باب شعر نوشته بود، بیش و به تر از هر منتقد دیگری طرحی جامع از پیوستگیها و گسستگیهای تاریخی ادبیات و فرهنگ و سیاست ترسیم کرد و به رغم همهی آن دیگران که هر کدام یک چشم برای دیدن داشتند و یک گوشه را بیشتر ندیدند، او چشم مرکب بود و و چیزها را چنان که در هم تنیده بودند میدید و شرح میداد. در تحلیل و نظریه، مجموع آن اندیشههای منفرد و آن زاویه دیدهای محدود بود. و همین بود که از میان بسیاران قرعه به نام او افتاد. قصد اگر کشتن است، هدف کجاست؟ یا قلب و یا مغز. و او هر دو بود، رفت و “این قوم که این مکر ساخته بودند” نیز نمانند.