شهرنوش پارسی‌پور – بانوی افغان را همیشه در ورزشگاه‌مان می‌بینم. البته نام او بانوی افغان نیست. نامش را نمی‌دانم. با پسرش هم سلام وعلیک دارم. مادر و پسر با هم به ورزشگاه می‌آیند. بانو زائیده سال ١٣٠۵ است. امسال درست ۸۵ سال دارد. اما چهره‌اش جوان‌تر به نظر می‌آید. پوشیده است و سربند دارد.

اینجا یک ورزشگاه آمریکایی‌ست و حضور پوشیده بانوی افغان زیبایی ویژه‌ای ایجاد کرده است. بانو اصلیت پشتون دارد. پسرش مردی بلنداندام است که هر روز مادر را به ورزشگاه می‌آورد. بانو اغلب با وزنه‌های مختلف تمرین می‌کند، و یا به سونای ورزشگاه می‌رود. آن‌ها از مهاجران افغان هستند و چنین به نظرم می‌رسد که تمامی آمریکائیان ورزشگاه این بانو را دوست دارند. گاهی با هم به پارسی گپی می‌زنیم.

یک نکته روشن است ک بانو به حضور سنگینی تبدیل نشده است. ورزش می‌کند و روشن است که ورزشکار سنتی نیست. ورزش را باید در همین حدود سنی بالای ۸۰ سال آموخته باشد. خوشبختانه از سلامت جسمانی برخوردار است. پسرش به من پند می‌دهد که به جای قهوه چای بخورم. می‌گوید که چای سبز بهتر است.

دیشب که فیلم جدایی نادر از سیمین را دیدم بی‌اختیار به یاد این مرد افغان و مادرش افتادم. در صحنه آغازین فیلم سیمین در دادگاه خانواده فریاد می‌زند که نادر باید با او از کشور خارج شود. مرد می‌گوید که نمی‌تواند پدرش را که دچار آلزایمر است تنها بگذارد. زن می‌گوید پدر که حافظه ندارد و به خاطر نمی‌آورد که با او نسبت دارد. نادر پاسخ می‌دهد، “اما من که به یاد دارم پسر او هستم.” این آغاز درامی‌ست که در مدتی که فیلم روی پرده است تماشاگر را میخکوب نگه می‌دارد. پسر می‌خواهد از پدرش نگهداری کند. برای همین مهاجرت نمی‌کند. این فیلم باید بر ایرانیان مقیم خارج از کشور تأثیر غریبی گذاشته باشد.

شهرنوش پارسی‌پور: یک میل هیولایی در جامعه وجود دارد که همه را به سال صفر بکشاند.

به یاد خاله شوکت می‌افتم که چشم امیدش به من بود و تنهایش گذاشتم. در یکی از آخرین گفت‌وگوهایی که با هم داشتیم گفت که دچار اندوه مداوم است. این سرنوشت غریبی‌ست که تمامی عزیزان من دور از من مرده‌اند. مادر در سفر آمریکا دچار این احساس بود که از کشور سرخپوستان دیدار می‌کند. او شروع کرده بود که نتواند راه برود. هم او، هم پدر که شهرهای آبادان و خرمشهر را پشت سر گذاشته بود تا آخرین ماه‌های عمرش را در تهران بگذراند بر این باور بودند که بچه‌ها را باید مستقل بار آورد. هرگز این احساس را در ما تقویت نکرده بودند که به خاطر خانواده و حفظ آن کاری انجام دهیم. با این حال همین ۲۰ سال پیش از مرگ آنان بود که ما، حتی مائی که یاغی شده بودیم در اجتماعات خانوادگی شرکت می‌کردیم. اما قبل‌تر از آن، در هنگامی که من هشت – ۹ ساله بودم خانواده و خویشاوندان با پیوندی بسیار عمیق به یکدیگر متصل بودند. روزهای نخست عید در هیاهو و غوغای بسیاری می‌گذشت. پیش می‌آمد که در یک روز پنج بار افراد مختلف خانواده را در خانه خاله‌بزرگ و دائی‌بزرگ و خاله کوچک‌تر و خالخانم و… ملاقات می‌کردیم. از آن مهم‌تر جمع‌های خانوادگی بود که هفته‌ای چند روز برقرار بود. دوشنبه‌های خانه این خاله و چهارشنبه‌ها خانه خاله دیگر. بخش کاشانی خانواده که سنت‌گرا‌تر بودند در مقاطع مختلف ماه یکدیگر را می‌دیدند. اول ماه و هشتم ماه و چهاردهم ماه و الی آخر. این معاشرت‌ها را زن‌های خانواده اداره می‌کردند.

به خلاف آنچه معروف است ایران یک کشور پدرسالار نبود؛ و یا اگر بود در زیر ساختار خود یک شبکه زنانه داشت که با دقت و ظرافت ویژه‌ای حافظ سنت‌های خانوادگی بود. برنامه‌ها به نحوی تنظیم شده بود که افراد خانواده و خویشاوندان حداقل ماهی هفت – هشت بار یکدیگر را ببینند. این معاشرت‌ها گاهی بسیار کلافه‌کننده بود، چون اغلب اجباری بود. اما از حق نمی‌توان گذشت که سودمندی‌های زیادی داشت. شبکه خویشاوندان در بسیاری از مواقع مراقب و نگهبان یکدیگر بودند.

اما من که به یاد دارم پسر او هستم

حالا نادر در فیلم دارد پدرش را می‌شوید. او با دقت این‌کار را می‌کند، اما در نیمه راه از کار باز می‌ماند تا گریه سیری بکند. او مردی‌ست خسته و زحمتکش. از بامداد تا شام می‌دود. نمی‌خواهد مهاجرت کند، گرچه اقبالش را دارد. پدرش که دچار آلزایمر است عامل اصلی این تصمیم‌گیری‌ست.

واقعیتی‌ست که تمامی مردم دنیا به یکدیگر شبیه هستند. در همین ورزشگاه ما، بسیار مواقع پدران و پسران را با هم می‌توان دید که به اتفاق ورزش می‌کنند. این آقای مسن آمریکایی همیشه همراه پدرش که بالای ۹۰ سال دارد به ورزشگاه می‌آید. پدر و پسر در لحظاتی که ورزش نمی‌کنند پشت میز می‌نشینند و یا ورق‌بازی می‌کنند. شمار پیرمرد‌ها و پیرزن‌های ورزشگاه ما بسیار زیاد است. روشن است که جامعه در جوار خانواده تأسیساتی به‌وجود آورده است که کمک آن‌ها باشد. اغلب اتوبوس‌هایی در برابر ورزشگاه ایستاده‌اند که زنان و مردان پیر را از مؤسسات مختلف به آنجا می‌آورند. این‌‌ همان اشکالی‌ست که درام زندگی نادر و سیمین را شکل می‌بخشد.

نادر و سیمین دچار گرفتاری‌هایی هستند که به سادگی قابل رفع و رجوع است. سیمین می‌خواهد برای دخترش مهاجرت کند. پیام پشت این حرف بسیار روشن است. او دوست نمی‌دارد دخترش حجاب داشته باشد. خودش نیز حجاب را دوست ندارد. یاد آغاز انقلاب می‌افتم و صحنه‌ای که خویشاوندی در فرودگاه دیده بود. زن و شوهری از کشور خارج می‌شدند و مأمور فرودگاه یقه آن‌ها را گرفته بود که خانم نمی‌تواند انگشتر الماسش را از کشور خارج کند. زن با خشم الماس را از انگشتش بیرون کشیده وبه سوی مأمور پرتاب کرده بود و با فریاد گفته بود: احمق! ما دو پزشک هستیم. دو مغز دارد از کشور خارج می‌شود. و تو نگران انگشتر هستی؟

پس سیمین هم به دلایل‌‌ همان دو پزشک دارد از کشور خارج می‌شود. برای من روشن است که اگر حجاب اجباری را بردارند سیمین و بسیار دیگر کوششی برای خروج از کشور نخواهند داشت. این حجاب، حتی در همین فاصله‌ای که من با ایران دارم روی سرم سنگینی می‌کند. به رغم آنکه معنای عارفانه این پارچه را دریافته‌ام، اما درست به همین دلیل از آن نفرت دارم. سیمین هم از آن نفرت دارد. درک این نفرت برای نادر بسیار مشکل است. او نمی‌تواند باور کند که حمل این قطعه پارچه در گرمای ۴۵ درجه تابستان چقدر مشکل است. اما نادر دارد وجوه دیگر این بدبختی را مشاهده می‌کند. از نظر شوهر زن کارگری که در خانه او کار می‌کند خانه کوچک و امکانات محدود نادر “طاغوتی” به نظر می‌رسد. این گرفتاری ایران امروز است. امواج روستایی به شهر‌ها می‌ریزند و زندگی بسته و کوچک یک خانواده از طبقه متوسط چشم آن‌ها را پر می‌کند. فیلم به قدری خوب این مشکلات را بررسی کرده است که به راستی بهتر از آن ممکن نبوده است. کمتر فیلم ایرانی دیده‌ام که این همه موجز باشد.

جدایی نادر از سیمین بهترین معرف ایران در سال ۱۳۹۰ است.

جدایی نادر از سیمین یک فیلم سهل و ممتنع است. درگیر شدن نادر با زن کارگر خانه و پیدا شدن سر و کله شوهر او سرآغاز دردسرهایی‌ست که دردسرهای روزانه ایران به شمار می‌آیند. انبوه بچه‌ها در دادگستری تهران و تغییر روند رفتاری زن و مرد؛ نبود امکانات اجتماعی برای حل مشکلات مردم و فشارهای بی‌جایی همانند حفظ حجاب؛ همه با هم به این فیلم شناسنامه‌ای می‌دهد که بهترین معرف ایران در سال ۱۳۹۰ است.

امروز تمامی خاله‌ها و عمه و عمو‌ها و دائی‌های من مرده‌اند. جمع عظیمی از مردگانی که تا همین ۴۰ سال پیش پر از شور و زندگی نظم اجتماعی ایران را اداره می‌کردند اکنون در پشت سر من قرار گرفته‌اند. پدر کراواتی نادر هم به زودی به خیل این مردگان می‌پیوندد. نادر هم چاره‌ای ندارد جز مهاجرت از ایران، چنان که اصغر فرهادی، کارگردان فیلم نیز در یکی از همین روز‌ها مجبور به ترک کشور خواهد شد. البته اگر این نظمی که برقرار است برقرار بماند.

مسئله این است که شوهر زن کارگر رضایت نمی‌دهد که انسان متوسط نفس بکشد. یک میل هیولایی در جامعه وجود دارد که همه را به سال صفر بکشاند. مرد بیچاره به راستی چاره‌ای ندارد جز آنکه چراغ ماشین نادر را داغان کند و شیشه ماشین او را بشکند. او قهرمان کوچک یک مجموعه کوچک است. نادر نیز مجبور می‌شود دروغ بگوید، و هنگامی که فردی همانند نادر دروغ بگوید معنی‌اش این است که به‌زودی سنگ روی سنگ بند نخواهد شد. دیدار از این فیم خوب را به همه توصیه می‌کنم. کمتر پیش می‌آید که بتوانیم چهره خود را این همه حقیقی در آینه روزگار ببینیم. و در خاتمه باید از بازی بی‌‌‌نهایت ماهرانه تمامی هنرپیشگان فیلم یاد کرد که کاری کرده‌اند کارستان. فیلم ثابت می‌کند که برای ساختن یک شاهکار ابداً به بودجه بزرگی نیازمند نیستیم.
 

در همین زمینه:

::مقالاتی درباره “جدایی نادر از سیمین”، ساخته اصغر فرهادی در رادیو زمانه::

::برنامه‌های رادیویی شهرنوش پارسی‌پور در رادیو زمانه::