امین بزرگیان − خبری بهانه این نوشته است. مادر محمد جهان‌‌آرا فرمانده خرمشهر در سال‌‌های ابتدایی جنگ، پس از سال‌‌ها ابتلا به بیماری آلزایمر فوت کرد. در روایت رسمی از این خبر، نامی از حسن جهان‌‌آرا فرزند دیگر این مادر که جزو اعدامی‌‌های تابستان سال شصت وهفت است، وجودندارد. پس لازم است خبر را بازسازی کنیم: مادر محمد وحسن جهان‌‌آرا مُرد.
این فرایند حذف و ادغام حسن و محمد توسط حاکم چگونه شکل گرفته است؟
سوال اینجاست: این مادر چگونه متعلق به محمد شده است تا حسن؟
دقت در این مسئله شاید به ما کمک کند که “حسن” و”محمد” را به مثابه یک نشانه و نسبتمان را با تاریخ (دراینجا دهه شصت) بازشناسی کنیم.

یک)

با الهام از تفسیر جورجو آگامبن در کتاب “انسان مقدس” می‌‌توانیم بگوییم که در درون حاکمیت سیاسی ما با دو جهان‌‌آرا مواجه هستیم: یکی هوموساکر (حسن) و دیگری قربانی (محمد). هوموساکر (Homo Sacer) به انسانی اشاره دارد که می‌‌تواند کشته شود، اما در عین حال نمی‌‌تواند قربانی شود. طبق قوانین رومی، هوموساکر فرد مجرمی بوده که از جامعه طرد و از تمام حقوقش محروم می‌‌شده است. او قابل کشتن بوده اما قربانی به حساب نمی‌‌آمده است. قربانی کسی است که در خلال یک مراسم آیینی کشته می‌‌شود. او در واقع صلاحیت کشته شدن وقربانی شدن را پیدا می‌‌کند. او در جلوی دیدگان شاه و مردم وپس از طی مراسمی می‌‌میرد. اما منزلت هوموساکر در روم باستان به کسانی تعلق داشت که فاقد هر گونه منزلتی بودند، کسانی که محاکمه یا قربانی کردنشان به هیچ وجه جایز نبود، زیرا نه قانون بشری شامل حالشان می‌‌شد و نه قانون الهی. هر شهروند عادی می‌‌توانست آن‌‌ها را بکشد، بی آن‌‌که بدین سبب مرتکب جرمی گردد. برای فرد حاکم (در وضعیت استثنایی) هر شهروندی می‌‌تواند به هومو ساکر یا حیات برهنه تبدیل شود، در حالی که برای هومو ساکر هر شهروندی می‌‌تواند نقش حاکم را بازی کند.
 

اما باید توجه کرد موضوع به سادگی حذف تعدادی توسط حاکم وادغام تعدادی دیگر نیست. مسئله اینجاست که حاکم از روم باستان تا به امروز از منطقی یگانه پیروی می‌‌کند که لازمه تشکیل هر دولتشهری (Polic) است: کنار گذاشتن، حذف یا بیرون گذاشتن (exclude)  چیزی اما به‌‌طور همزمان گنجاندن یا ادغام (include) آن چیز، یا در واقع حذف ادغامی / ادغام حذفی. مسئله مهم اینجاست که جهان‌‌آراها نمونه خوبی هستند برای نشان دادن مکانیزم حذف ادغامی، چه او که تصاویر ونامش مدام بازنمایی می‌‌شود و چه او که حتی در خاوران سنگی ندارد. مهم مکانیزم یکسان اِعمال حاکمیت است.
 

منطق حذف ادغامی برای هوموساکرازطریق ادغام او با حاکم صورت می‌‌گیرد. ابتدا در تبصره‌‌های قانون (جایی که “مگر”‌‌ها می‌‌آید)، اسمی از او آورده می‌‌شود – مثلا معاندین ومحاربین با نظام – وسپس حذف می‌‌شود. او حذف می‌‌شود چون پیشتر ادغام شده است. حاکم برای حذف کردن، ابتدا فرد را در خود ادغام می‌‌کند (با کشاندن او به درون تبصره‌‌های قانون). این در واقع منطق حذف ادغامی حسن است. حسن نیز همچون محمد درسیستم ادغام شده است. اما او هوموساکر است. قربانی نیست. او بدون محاکمه و با خشونت ودروضعیت اضطراری که حاکم بیرون از قانون آمده وآن را تعلیق کرده است، در خفا کشته می‌‌شود. درواقع حاکم از خشونت درون قانون استفاده کرده او را به درون می‌‌کشد (ادغام می‌‌کند) وحذف می‌‌کند (بیرون می‌‌اندازد).

 قربانی چگونه کشته می‌‌شود؟ او در خلال یک مراسم پرطمطراق به میدان می‌‌رود وبرای ارزشی والا جان خود را فدا می‌‌کند. مسئله این است که قربانی بر خلاف هوموساکر، تن بی جانش بیشتربه کار می‌‌آید. او پس از حذف شدن ادغام می‌‌شود (ادغام حذفی). همین ادغام شدن ومقدس شدن است که به چهره قربانی جذابیتی فوق العاده می‌‌دهد. تن مرده اش به درون کشیده می‌‌شود و متعلق به حاکم می‌‌شود. او بیرون انداخته می‌‌شود (حذف می‌‌شود) وبه درون کشانده می‌‌شود (ادغام می‌‌شود).
 

مادر جهان‌‌آراها درواقع، مادرهوموساکروقربانی به گونه‌‌ای توأمان است. مادرحذف ادغامی. بیماری فراموشی اش شاید اینجا بیشتر به چشم بیاید. او مادر محمد جهان‌‌آرا، فرمانده خرمشهر در سال‌‌های ابتدایی جنگ بود یا مادر حسن جهان‌‌آرا، اعدامی تابستان شصت وهفت؟ فراموشی، راهی برای رهایی ازاین دوگانگی – یا یگانگی- تروماتیک وسیزیف وار بود. او را می‌‌توان موزه رنج‌‌ها و تروماهای جامعه مان دانست. جامعه‌‌ای پر از هوموساکر وقربانی به گونه‌‌ای توأمان.

می بینیم که چگونه دوبرادر همخون، در فرایند طرد یکی و مقدس شدن دیگری توسط امر حاکم، حتی همخونی‌شان غیب و هر نوع پیوندی میان این دو که در زندگی طبیعی شان بوده، نادیده گرفته می‌‌شود. در نهایت حسن، حذف ومحمد، ادغام می‌‌شود. مادراین دو در جایی ویژه نشسته است. مادر جهان‌‌آراها درواقع، مادر هوموساکر و قربانی به گونه‌‌ای توأمان است، مادرحذف ادغامی. بیماری فراموشی‌اش شاید اینجا بیشتر به چشم بیاید. او مادر محمد جهان‌‌آرا، فرمانده خرمشهر در سال‌‌های ابتدایی جنگ بود یا مادر حسن جهان‌‌آرا، اعدامی تابستان شصت وهفت؟ فراموشی، راهی برای رهایی ازاین دوگانگی – یا یگانگی- تروماتیک و سیزیف‌وار بود. او را می‌‌توان موزه رنج‌‌ها و تروماهای جامعه‌مان دانست. جامعه‌‌ای پر از هوموساکر و قربانی به گونه‌‌ای توأمان. او بعد از شصت وهفت، سال‌‌ها متعلق به هیچ کس بود. اونیز سرنوشتی توامان داشت: یک ادغامی حذف شده یا یک حذفی ادغام شده. تنی که با وجود مادر شهید بودن، برهنه بود. آلزایمر در سال‌‌های آخر به داد این تن پاره پاره رسید. ممد نبودی ببینی…. چیزی جز روایت برهنه شدن یک جامعه سرگردان نیست.

 
دو)

دهه شصت پر است از حذف و ادغام. پُر ازانسان‌‌هایی که کشته شدند. کشته‌‌هایی که بیرون از نشانه‌‌گذاری‌‌های حاکم گویی قابل شناسایی نیستند. این گذشته ماست. در واقع بخش مهمی از خاطره جمعی ما را نوای پرطنین مرگ به خود اختصاص داده است. مرگ مادر جهان‌‌آراها مواجهه ما با تاریخ را دوباره پیش می‌‌کشد.

سرشت جهان هستی روایت‏‌هایی هستند که در لوح خاطره ‏های ‏ما حک شده‏‏‌اند. به‏‌عبارت دیگر جهان انسانی‏، همان جهانِ‏ خاطره‏‌هاست. از آن‏جا که این جهان پدیداری، مخلوق ماست‏، می‏‌توان با مداخله درآن به گونه‏‌ای دیگر آن را بازسازی کرد. آگاهی از این موضوع به ما کمک خواهد کرد تا خاطره‌‌های زخمی را درمان کرده و به این روند رنج بار مرگ ‏اندیشی، پایان دهیم. میراث دهه شصت برای ما خاطره‌‌هایی است که اغلب رنج‏‌آور و آسیب‌‌زا هستند. حاکم، مردم را به هوموساکرها و قربانیان تقسیم‌بندی کرد؛ تقسیم‌بندی‌ای که تا امروز ادامه دارد: حسن‌‌ها و محمد ها. این تقسیم بندی ونابرابری نخستین از طریق روایت‌‌هایی در خاطره‌‌ها باقی مانده است و مدام بازتولید می‌‌شود. سؤال اینجاست که مواجهه ما با این خاطره‌‌ها چگونه باید باشد؟ چگونه می‌‌توانیم از شرّ شبح دهه شصت خلاص شویم؟

ما همگی تجربیات امروزمان را در قالب ساختار نامرئی، اما مأنوس و آشنای خاطرات جمعی، پیکربندی، بازروایت و به نسل آینده منتقل می‏‌کنیم. در واقع سرایت دهه شصت با میانجی خاطرات مشترک، به کنش‌‌های شخصی و جمعی، بی شائبه است. دقیقا عمل اخلاقی اینجاست: در بازروایی این خاطره‏‌ها است که به خود و به نسل آینده خدمت یا خیانت می‏‌کنیم؛ زیرا روایت‏ یا بازگویی خاطره یک کنش است و ما در برابر آن مسئولیم. گذشته موضوعی پایان یافته نیست. مدام هست. چیستی گذشته، کنش‌‌های امروز وامیدهای مان را تعیین می‌‌کنند. اینجاست که اهمیت نوعی پروژه رهاسازی معلوم می‌‌شود. برای رهایی از شبح دهه شصت که در راهروهای امروز جولان می‌‌دهد وتن حاکم را به خصوصی‌‌ترین لایه‌‌های زندگی ما می‌‌آورد، راهی نیست جزبازخوانی انتقادی خاطرات جمعی (خاطرات مشترک). این نوع بازخوانی به ما امکان می‌‌دهد که برضد تاریخ رسمی و ایدئولوژیک (روایت اعظم) که چیزی نیست جز تخیلات شخص حاکم ، به گونه‌‌ای رادیکال بشوریم، و از سوی دیگر تاریخ را برای یکبارهم که شده از نگاه قربانیان و هوموساکرها فهم کرده و به صورت‌‌بندی اخلاقی از تاریخ دست یابیم.

فردریش نیچه در مقاله دوم از مجموعه مقالات “تأملات نابهنگام”، تحت عنوان “درباب فواید و مضار تاریخ برای زندگی” به موضوع نسبت انسان با خاطره وفراموشی می‌‌پردازد. در واقع نیچه می‌‌خواهد نشان دهد که تاریخ در چه صورتی برای زندگی مفید است. به باور نیچه این اصل که تاریخ به زندگی خدمت می‏‌کند، همان قدر جدی است که افراط در آن دشمن زندگی است. اگر عصری بیش از حد از تاریخ اشباع گردد، این امر زندگی را به خطر می‌‌اندازد و این توهّم را به وجود می‌‌آورد که اکنون بیش از هر زمان دیگری برخوردار از عدالت است. این باور، مقدمات کلبی‌مسلکی، بی کنشی وخودپرستی شخصی و جمعی را فراهم می‌‌سازد. از دیدگاه او، سعادت‏ بشری در ” توانایی فراموش‌‌کردن و به بیان فرهیخته‏‌تر غیرتاریخی زیستن است. در حالی که زندگی ادامه می‏‌یابد هر آن‏‌کسی که نتواند بر آستانه‌‌ی لحظه‌‌ای فارغ از تمام گذشته بایستد، و بر قله‏‌ای چون یک الاهه‌‌ی پیروز قرار گیرد، هیچ گاه معنای خوشبختی را نخواهد یافت؛ و بدتر از آن از خوشبخت ‌‌کردن دیگران نیزعاجز خواهد ماند. فردی که می‏‌خواهد با حافظه تاریخی کامل زندگی کند به کسی می‏‌ماند که با اجبار نتواند بخوابد یا شبیه حیوانی است که با نشخوارکردن و صرفا نشخوارکردن زندگی نماید.”

نیچه ما را به فراموشی ‏فعال (Active forgetting) فرا می‌‌خواند. گذشته برای ما مهم ‏است، اما زمانی که پیوند با گذشته ما را به هبوط و فروماندگی سوق می‌‌دهد، نباید “در مقام عتیقه‏‌پرستان و گورکنان سرد و بی‏‌روح حیات، آنان را در خاطره خویش تداوم بخشیم”. هدف‏ زندگی، باید سعادت و شادمانی باشد، نه بازتولیدِ مرگ و احساس عذاب، شکنجه و انتقام؛ بنابراین خاطره‏‌های‏ تاریخی را که از طریق تولید مرگ و انتقام ما را اسیر گذشته می‏‌کنند، باید فراموش کرد . اما مسئله اینجاست که این فراموشی بی‌شک به سادگی صورت نمی‌‌گیرد. خاطرات جمعی در کلیت خود از ذهن ما محو نمی‌‌گردد. فراموشی فعال نیچه اینجا معنا پیدا می‌‌کند. او معتقد است که می‌‌باید در مقام یادآوری، خاطره‏‌ها را به گونه‌‌ای آگاهانه گزینش کرد و آن چیزی را نوشت که در خدمت زندگی است و امکان زندگی شادمانه را فراهم می‏‌سازد. به بیان دیگر ما “تاریخ را برای زندگی و فعالیتِ مشحون از نشاط می‏‌خواهیم‏، نه به خاطر فرار نخوت‌‌بار از زندگی و فرار از فعالیت نشاط ‏آور و رفع و رجوع به یک زندگی متکبرانه و اعمال زشت بزدلانه. فقط آن‏جایی ما در خدمت تاریخ هستیم‏ که تاریخ به زندگی خدمت نماید.” تقلیل چیستی حسن‌‌ها به اعدام وضجه وخاوران، و یا یادآوری روایت‌‌هایی از او که در نهایت تنها بیانگرقدرت تام دستگاه حاکم است و نیز بازروایت محمدها براساس عناصر زیباشناختی حاکم (که درواقع زیباشناسی کردن مرگ=شهید می‌‌باشد) در واقع فرایند بازتولید چیزی است که نیچه به ما هشدار می‌‌دهد.

 نکته اینجاست که فراموشی تنها با ابزارتاریخ ممکن است. خوانش انتقادی تاریخ است که این امکان را می‌‌گشاید که بگوییم گذشته، گذشته است. در واقع تنها یادآوری بخشی از تاریخ است که به فراموشی بخشی دیگرازتاریخ می‌‌تواند منجرشود. در یادآوری، موضوع تنها بازگوکردن گذشته نیست. مسئله توانایی برقرار ساختن پیوندی میان خاطره و تاریخ از طریق خلق یک روایت است. روایت‌‌هایی بیرون از روایت رسمی، روایت‌‌هایی با محوریت محکومین. درحقیقت، ساختن میدان نبرد بین روایت‌‌های متکثر محکومین با روایت حاکم است. روایت‌‌هایی که به حیات برهنه مقتولین خیره می‌‌شود نه به قتل و قاتل. این کار با بازگو کردن انتقادی رویداد تاریخی و تفسیر آن ممکن است. در این‏جا است که تفسیرهای متفاوت ومتنوعی خلق می‌‌شود و راوی، تاریخ را به سبک و سلیقه خود بازروایت می‌‌کند و در حقیقت می‏‌آفریند. در واقع هدف، سنجش و ارزیابی تاریخ به گونه‌‌ای انتقادی است. اینکه رخدادها برای چه کسانی چه معناهایی دارند و گروه‏های مختلف آن‏ها را چگونه روایت می‏‌کنند مسئله محوری است. آن‌‌چه مورخ در این‏جا با آن مواجه است تفسیر و تولید فرایندهای تاریخی است. این مرحله صرفا توصیف نیست، خلق روایت تاریخی است و به همین دلیل می‏‌توان در این سطح با فاصله‏‌گرفتن از رویدادها از تاریخ به‌‌عنوان ابزار درمان زخم‏‌های ‏خاطرۀ‌‌ جمعی استفاده کرد. ما با فاصله ‌‌گرفتن از شبح گذشته است که قادر خواهیم بود رویدادهای تاریخی را به گونه‌‌ای دیگر روایت کنیم تا خود را از پذیرفتن وضعیت موجود رها سازیم. شبحی که وضعیت موجود را به مثابه قطعیت مرگ، بی تغییر و ثابت بازنمایی می‌‌کند.

 فراموشی درمعنای نیچه‌‌ای نه یک عمل خنثی بلکه نوعی کنش انتخاب (کنشی سیاسی) است. نوعی برساخته شدن سوژه‌‌ای که برای خود مسئولیت اخلاقی می‌‌بیند. پل ریکور در تفسیر نیچه می‌‌گوید که فراموشی دقیقا زمانی باید صورت گیرد که خاطره، اجازه تصور آینده بهتر را ندهد. اینجاست که فراموشی ضروری است. نیچه از نوعی تاریخ‏ انتقادی، دفاع می‌‌کند. از نظر او تاریخ انتقادی تنها تاریخ حقیقی است. تاریخی است که بر پنهان‏‌ترین لایه‏‌های حیات آدمی پرتو می‏‌افکند و رخدادهای گذشته را آن‏‌گونه با تأمل و از روی کنجکاوی بازروایت می‏‌کند که در خدمت زندگی و بهبود آن باشد. “ما به تاریخ نیاز داریم، اما نه بدانگونه که ولگردهای پرسه زن در باغ معرفت بدان نیاز دارند”. تاریخی که به بازگویی‌‌های احمقانه از اسطوره‌‌های ملی و افتخارات هیچگاه وجود نداشته مردمان یک سرزمین یا شاهان وفرمانروایان می‌‌پردازد در واقع تاریخ مرگ است.

تاریخ انتقادی تاریخی است که حیات برهنه قربانیان در آن صدا پیدا می‌‌کند وروایتگر رنج همگانی (بدون تقسیم بندی کردن انسان ها) است. برای هر جامعه‌‌ای لازم است که بتواند با قربانیانی که آفریده، روبرو شود. مسئله فراموش‏‌ کردن واقعیات نیست، بلکه تغییر دادن معنای آن است. ما نیازمند شنیدن صدای حسن ومحمد بیرون از تاریخی هستیم که حاکم روایت کرده است. این صدا تک تک ما را فرا می‌‌خواند که از شبح دهه شصت، خودمان را رها کنیم. تنها راه مقابله با پروژه حذف ادغامی، فراموشی صدای خفته در آن است: مرگ. این فراموشی از طریق یادآوری کشته شدگانمان ممکن است. کشته شدگانی که بدون مهر حاکم ظاهر می‌‌شوند. مسئله، پیدا کردن آنهایی است که از دست رفته و گم شده‌‌اند نه برای سوگواری که برای زندگی . به تعبیر میلان کوندرا گذشته، دوست دارد ما را شکنجه دهد، تسلیم کند، تحریک مان کند. گذشته به ما ناسزا می‌‌گوید، وسوسه می‌‌کند تا ویرانش کنیم و یا از نو بسازیم. مردم، آینده را می‌‌خواهند تا که گذشته را تغییر دهند (درواقع جهان‌‌آراها را از روایت رسمی پس بگیرند). آنها برای تسلط و دست یازیدن به لابراتوارهایی که عکس‌‌ها در آن دستکاری و زندگینامه‌‌ها و تاریخ‌‌ها بازنویسی می‌‌شوند، می‌‌جنگند. در واقع ستیز با حاکم، ستیزِ میان خاطره و فراموشی است. جهان‌‌آراها گذشته مایند.

 منابع

• آگامبن:
قانون وخشونت: قدرت حاکم و حیات برهنه و والتربنیامین دربرابر کارل اشمیت در کتاب قانون وخشونت، مجموعه مقالات، ترجمه مرادفرهادپور و دیگران، انتشارات رخ دادنو
• نیچه:
درباب فواید و مضار تاریخ برای زندگی، ترجمه مراد فرهادپور، فصلنامه ارغنون، شماره سوم.