سپتامبر ۲۰۱۱ − ده سال از روز تاریخی ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ میگذرد. رسانهها در این روزها مطالبی را به رخداد شگفتانگیز این روز و پیامدهای آن اختصاص دادهاند. دیدن برخی از این مطالب باعث شد به خاطر آورم که من هم ده سال پیش مقالهای در مورد ۱۱ سپتامبر نوشتهام. مقاله را بازخوانی کردم تا دریابم ده سال پیش جهان را چگونه میدیدهام.
وقتی آن را بازخواندم، نسبت به آن هم احساس نزدیکی داشتم هم بیگانگی. تصمیم به نشر مجدد آن گرفتم، نه از این رو که آن را “تحفه”ای تصور میکنم، بلکه از آن رو که در آن شاهدی میبینم بر اینکه جهان ما در این ده سال تا چه حد متحول شده است.
در زیر ابتدا مقالهی ده سال پیش را میخوانید و به دنبال آن، یادداشتی مختصر را که در نقد و تکمیل آن است.
پدیدارشناسی ۱۱ سپتامبر
چاپ نخست در شماره ۵۰ (آبان ۱۳۸۰) نشریۀ نگاه نو
پس از فاجعۀ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در ایالات متحدۀ امریکا اکثر مقالههایی که در این باره خواندم، هدفشان به مفهوم درآوردنِ حادثه در چارچوبِ گفتمان ضدامپریالیستی بود. در این شک ندارم که این گفتمان روشنگرِ بسیاری از چیزهاست، اما با واکاستنِ کنش تا حد یک واکنش هویتِ شاخص آن را نادیده میگیرد و به تحلیل اصل داستان نمیپردازد. نوشتۀ زیر تلاشی است برای دیدن ۱۱ سپتامبر و فاجعههای همسنخ آن بهعنوانِ مجموعهای از کنشهای ایدئولوژی برانگیزانندۀ آنها. نوشته بنابر وظیفۀ پدیدارشناسانۀ خود از علیتگرایی در محدودۀ خود درستی که هر کنشی را با کنشگران آن و کنشگری آنان را با مقولههای جامعهشناسی سیاسی و اقتصادی و تربیتی توضیح میدهد، میپرهیزد.
تبلیغ و سلاح
در دهه پنجاه خورشیدی در جنبشِ چریکی ایران اصطلاحِ گویایی رواج داشت که بیانگرِ جانمایۀ مشی این جریان بود: «تبلیغ مسلحانه». منظور این بود که باید به عمل مسلحانه نه بهعنوانِ اقدامی نظامی، بلکه بهعنوانِ اقدامی تبلیغی نگریسته شود. پیش از آنکه کاری صورت دهند اعلامیههایی مینوشتند که عمل را توضیح میداد، ضرورت آن را باز مینمود. پس از عمل اعلامیهها دست به دست میگشتند و از جمله در محل اقدام پخش میشدند. مبارزانِ مسلح آن هنگام فرقِ ترورِ کور با حرکتهای خود را درست در این جنبۀ تبلیغی و «آگاهیبخشِ» کارهایشان میدانستند.
در پس اصطلاحِ «تبلیغ مسلحانه» تناقضی نهفته بود: تبلیغ کنشی است همرسانا (communicative)، در حالی که اقدام مسلحانه ناشی از انسدادِ همرسانش است. این تناقض را چگونه رفع میکردند؟ میگفتند درست بهخاطرِ درهمشکستنِ انسدادِ همرسانش است که دست به اسلحه میبرند: انسداد را دشمن باعث شده است، اینک فقط اوست که سخن میگوید، پس وقفه در سخن گفتنش ایجاد کنیم، ضعفش را بنماییم، صدای خود را بلند کنیم و به آن طنینی چون انفجار دهیم؛ با این کار ترس فرو میریزد و مردم به سخن درمیآیند. ارزشِ رسانشگر این مشی اندک بود، به همرسانش اجتماعی کمک نکرد و حتّا انسداد برانگیخت، اما به هر حال در وضعیت آن هنگام ایران و جهان باز در دستۀ جریانهای همرسانا میگنجید، چون عزیمتگاهِ آن انسداد در گفتمانِ همگانی بود و برای درهمشکستن آن به پا خاسته بود، و این نشان میداد که به همرسانش بهعنوانِ ارزشی که باید زنده شود، مینگریسته است.
اکثر جنبشهای چریکی دهههای شصت و هفتاد میلادی، چه در منطقۀ ما و چه در امریکای لاتین، آفریقا و خطههای دیگر جهان، به عمل مسلحانه بهعنوانِ کاری تبلیغی مینگریستند. جنبشهای چریکی چپ به تدریج خاموش شدند. عمل مسلحانه اما ادامه یافت. در پس بسیاری از کارها دولتها و سازمانهای جاسوسی پنهان بودند. گروههای «مستقلی» نیز سر برآوردند که چه بسا شکلگیریشان مبتنی بر بازی میان قدرتهای مستقر بود. گروههایی خاصه در منطقه ما پدید آمدند که بر اقدام مسلحانه ارزشی مینهادند که کاملاً متفاوت با مشی گروههای چریکی چپِ پیشین بود. آنها نابود کردنِ فیزیکی هدفهایی را که برای اقدامهای خود برمیگزیدند نه صرفاً برای بازتاب دادن اعتراض و نشان دادنِ اینکه نیروی مقاومتی وجود دارد، بلکه بهعنوانِ گامهایی در جهتِ نابودسازی همهجانبۀ آن موجودِ دیگر، که دشمنش میدانستند، تلقی میکردند. این مشی پدیدۀ تازهای نیست و سابقۀ تاریخی طولانیای دارد. برخی از پژوهشگران ترورهای اسماعیلیه را جلوۀ پررنگی از پیشینۀ این جریان در منطقۀ ما میدانند. جریانهای چریکی چپ سرانجامِ مبارزه را جنگ همهجانبۀ «خلق» علیه «ضد خلق» میدانستند وگمان میبردند که این جنگ و سرانجام آن نه همهگیر شدن کشتن و انهدام، بلکه تحولی اجتماعی است. گروههای تازه در مقابل بر آنند که انهدام را جهانگیر سازند. پیشتر گفته میشد که چنین میکنیم تا اعتراض خود را بازتاب دهیم، بهناچار به چنین مشیای رو آوردهایم و میخواهیم با این کارها توده را به حرکت فراخوانیم. گروههای تازه اما میکشند، برای این که بکشند.
تحلیلِ اقدامهای چریکی دهههای گذشته، مثلا در ایران یا امریکای لاتین، ساده مینمود. به اختناق و دیکتاتوری توسل میشد تا حرکت موتور کوچکی که تصور میکرد موتورِ بزرگِ جنبشِ مردمی را به چرخش خواهد انداخت، توضیح داده شود. میشد فهمید که ریشۀ حرکتهای آنها در کجاست. هم «دوستان» پیام آنها را درک میکردند هم «دشمنان». حرکتی اما چون موجِ ترورِ ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ در ایالات متحده امریکا نامفهوم میماند. مسببان آن نیز در مفهوم کردنِ آن تلاشی نمیکنند. اعلامیهای منتشر نمیشود و هیچ گروهی رسماً مسؤولیت جنایت را بر عهده نمیگیرد. اگر اعلامیهای هم صادر کنند، خود در توضیحِ عمل وامیمانند و کنش را واکنش معرفی میکنند. فقدانِ تلاش توضیحی و کلاً ناتوانی در توضیح به این معناست که عمل نمیخواهد و نمیتواند به سطح همرسانش، حال به هر زبانی که باشد، بازگردد. معنای عمل در خود عمل است. عمل، نه وسیله که هدف است. کشتند برای این که بکشند.
عمل اعتراضی؟
چه از سوی کسانی که پشتیبانِ این گونه اقدامها هستند و چه از سوی کسانی که ای بسا خیرخواهانه میخواهند کار را ریشهیابی کنند تلاش میشود تا اقدامهایی چون ترور ۱۱ سپتامبر بیانِ اعتراض و مقاومت دانسته شوند. ممکن است نطفۀ جنبهای از فکر در اعتراض بسته شده باشد، فکر اما پویش خود را نه از پویشِ اعتراض، بلکه از ایدئولوژی انهدام گرفته است که نفی مطلقِ دگرباشی و دگراندیشی است.
برای توضیح این نکته، یعنی درک ارزشِ همرسانشی ترورِ بزرگ به مثالی ملموس و «خودمانی» رجوع میکنیم: قتلهای زنجیرهای در ایران. آیا دگراندیشان را میکشتند تا اعتراض کنند؟ اعتراض به چه؟ عاملان و هواداران آن موجِ پربازتاب ترور در ایران اعلامیه دادند و در روزنامههای علنی نوشتند و بهعنوانِ بخشی از کارگزارانِ دستگاه گفتند که آنها که کشته شدند مشتی «مهدور الدم» بودند. مهدور کردنِ عملی دَمِ مهدورالدمها، یعنی کشتنِ آنهایی که میبایست کشته شوند، که اعتراض نامیده نمیشود. کشتند برای این که بکشند. پیام قتلها یعنی رسانشگری کشتار در این خلاصه میشد که باید کشت و همۀ آنهایی که قتلشان واجب است باید حسابِ کار خود را بکنند. قاتلان بارِ ایدئولوژیکی مفهومهایی چون «مهدور الدم» را کاملا جدی گرفتند. آنها فقط حرف نزدند، عمل کردند و نشان دادند که پیروِ واقعی ایدئولوژی انهدام هستند. آنها عمقِ این ایدئولوژی را نشان دادند. ثابت کردند که درسِ استادانشان را خوب فهمیدهاند. آنها پیگیر بودند. آیا مسخره نیست اگر برای توضیح آن کشتارها به نابسامانیهای اجتماعی در ایران، وضعیت «مستضعفان»، تأثیرهای پریشانسازِ جنگ، ترس از «تهاجم فرهنگی» و همانندهای اینها متوسل شویم؟
و به همینسان مسخره است اگر بخواهیم ریشۀ ترورِ بزرگ در امریکا و ترورهای مشابه دو دهه اخیر را در مسئلۀ فلسطین، وضعیتِ افغانستان، حضورِ نیروهای امریکایی در عربستان و خلیج فارس، فقر و نابسامانی سیاسی و اجتماعی در منطقه و همانندهای اینها بجوییم. بیگمان حلِ مشکلهای منطقه، و پیش از همه حلِ عادلانۀ مسئلۀ فلسطین، زمینۀ تقویتِ ایدئولوژی انهدام را میخشکاند، اما در خودِ آن ایدئولوژی چیزی را تغییر نمیدهد. ایدئولوژیها دگرگون نمیشوند، جذاب میشوند یا جذابیت خود را از دست میدهند.
برنامۀ تروریستها در ترور خلاصه میشود. مسئلۀ آنها نه فلسطین است نه افغانستان و نه فقر و نابسامانی در منطقه. آبشخورِ فکری آنها نه چشم گشودن به فلاکتها، بلکه تفکیک جهان به مؤمن و کافر و دارالاسلام و دارالحرب است. اگر سیاست را عرصهای همرسانشی بدانیم، حق نداریم آنها را گروههایی سیاسی بنامیم. اعتراض بهعنوانِ مفهومی سیاسی جایی در قاموس آنها ندارد.
مجسمۀ بودا و برجهای دوگانۀ مرکز تجارت جهانی
روشن نیست که وحشتآفرینان ۱۱ سپتامبر چه ارتباطی با حکومت طلبهها در افغانستان دارند. این موضوع روشن نیست اما مقایسه میان انهدام مجسمۀ بودا در بامیانِ افغانستان در ماه مارس امسال (۲۰۰۱) با عمل اخیرِ وحشتآفرینان از نظر موضوعِ این نوشته بسیار روشنگر تواند بود. آیا انهدامِ مجسمۀ بودا ربطی به مسئلۀ فلسطین داشت؟ آیا برخاسته از واکنشی دربرابرِ فلاکت در افغانستان و در خاورمیانه بود؟ آیا میتوان به آن اعتراض و مقاومت نام نهاد؟
این هر دو عمل از یک ایدئولوژی سرچشمه گرفتهاند و این ایدئولوژی همانی است که در ایران کمر به قتل دگراندیشان بست، در مصر به روی گردشگرانِ خارجی آتش مسلسل گشود و در الجزایرگروهگروه مردمان را قتل عام کرده و میکند. چندی پیش در ایران یکی از ایدئولوگها خواهان برقراری «امنیت طالبانی» شده بود. در چارچوبِ این امنیت انهدام مجسمۀ بودا نیز میگنجد. اما تندیسی سنگی چه خطری دارد؟ در کدام امنیت اختلال ایجاد میکند؟
ایدئولوژی انهدام هیچ جلوهای از غیریت را تحمل نمیکند و در این مفهوم غیرت دارد و شدیداً متعصب است. پیروان آن در هر چیزی یا کسی که در چارچوب سنت آنها نگنجد ممکن است غیریت را ببینند، غیرتشان به جوش آید و کمر به نابودی آن بربندند. آن غیر میتواند یک کتاب باشد، یک نویسنده باشد، یک گردشگر اروپایی باشد، امریکا باشد و همۀ نمادهای آن، و نیز مجسمۀ بودا باشد.
آن غیر حتّا میتواند یک همکیش باشد. در شهر کلن در آلمان فدرال گروهی از ترکها تشکلی دارند که به آن «خلافت» میگویند. رهبرشان پیشتر روحانی ترکی به نام جمالالدین کاپلان بود. او چند هزار نفری پیرو داشت. اعلام کرده بود که میخواهد دستگاه خلافت اسلامی را زنده کند، از جمهوری ترکیه مملکت عثمانی بسازد و مسلمانان را زیر پرچم آن متحد کند. او خود را فرماندار آن خلافت میدانست، یعنی خلیفۀ موقت. پس از مرگ او تاریخ تکرار شد و دعوا بر سر جانشینی بالا گرفت. سرانجام پسرش متین جانشین وی شد و خود را نه فرماندار، بلکه رسماً خلیفه خواند. او مدعیانِ تختِ خلافت را تکفیر کرد و دستور داد سرسختترینشان را اعدام کنند. به خانۀ مدعی ریختند و او را کشتند. اکنون در جهانِ اسلام تعداد فراوانی از این خلیفهها و امیرالمؤمنینها داریم. همه به خون رقیبانِ همکیش تشنهاند. کینهجویی آنها چه ربطی به مسئلۀ فلسطین و دیگر بدبختیهای منطقه دارد؟ آنها برآمده از بدبختی نیستند، خودشان بدبختیاند.
ادراکناپذیری
این بدبختی ایدون در مدار جهانی شدن قرار گرفته و بویژه پس از حادثۀ امریکا جلوهای جهانی یافته است. همگان به صورت زنده (live) دیدند که از ایدئولوژی انهدام چه کارهایی برمیآید. پس از آن حادثه بحثهای فراوانی درگرفت که ریشۀ این تروریسم در کجاست. در اکثر بحثها گریز از عنصرِ درکناشدنی در این اقدام مشترک بود. اما درست آن عنصرِ درکناشدنی بود که به آن عمل تشخص میداد. آن عنصرِ درکناشدنی چیزی این–جهانی نیست و بازگرداندنِ آن به مقولههای زمینی یعنی چیزهایی از قبیل دعوا بر سر آب و خاک، هویت فرهنگی، فقر و احساسِ تبعیض تحریف آن است. ربودنِ هواپیما را میشود توضیح داد، درخواستِ پخشِ یک بیانیه از رسانههای همگانی را میتوان درک کرد، میتوان فهمید چرا کسی عدهای را گروگان میگیرد تا حکومتی را وادارد همکیشانِ زندانیاش را آزاد کند. اما این را نمیتوان فهمید که چگونه کسی ممکن است از هواپیمای مسافربری بهعنوانِ بمب پرنده بهره گیرد و آن را به یک ساختمان بکوبد. جایی که نخستین هواپیما به نخستین برج کوبیده شد، گویا جهان پاره شد، چیزی از درون منطق آن برون جهید و به آن سو رفت. از همین لحظه دیگر منطق این–جهانی دچار لنگش میشود و از توضیح حادثه باز میماند. اشتوکهاوزن (Stockhausen) آهنگساز سرشناسِ آلمانی دچار سبکسری شد و این حادثه را به دلیلِ این ادراکناپذیریاش «اثری هنری» نامید؛ او را به این خاطر بسیار سرزنش کردند. او اما نکتهای را دیده است که بیانِ بدی به آن داده. هنر چیزی این جهانی است و به خاطر والایشش آن—جهانی تلقی میشود. آن چه که عمل را نامفهوم کرد و همهنگام موج عظیمی از انزجار برانگیخت «والایش» آن بود، جنبۀ «متعالی» آن بود، «عروج» آن بود، مابعدالطبیعۀ آن بود.
پی بردهاند که نظام ارزشی همۀ آدمیان از سه عنصر یا سه پهنه تشکیل شده است. ارزشهایی وجود دارند که فردی هستند، به هویت فردی ما برمیگردند و چون پایمال شوند خشم ما را برمیانگیزند. ارزشهایی وجود دارند که هنجارهای اجتماعیاند، قاعدههای معاشرت و همزیستیاند، به آنها باید احترام نهاد و اگر به آنها احترام نگذاریم، باید منتظر بیاحترامی متقابل و احیاناً مجازات باشیم. ارزشهایی نیز وجود دارند که با تعالی و تقدس و همانندهای اینها مشخص میشوند و پایمال کردن آنها انزجار عمیق را برمیانگیزند. آن چه در حادثۀ امریکا و حادثههای مشابه آن انزجار برمیانگیزد، درست همان چیزی است که در نظامِ ارزشی مسببانِ حادثه لحظۀ تعالی دانسته میشود، مرگ، ترک این جهان، بال گشودن به سوی جهانی دیگر. کسی نمیداند چگونه انزجار خود را بیان کند، چون نقطۀ تعالی انزجاربرانگیزان را نمیفهمد.
فهمیدن بازیافتن خود در دیگری است. ما تروریستهایی را که از هواپیمای مسافربری بهعنوانِ بمب پرنده بهره جستند، نمیفهمیم، چون خود را نمیتوانیم در وجود آنان بازیابیم. تحلیلِ پدیدارشناسانۀ موقعیت آن کسانی که آن صحنههای دهشتناک ۱۱ سپتامبر را آفریدند، ناممکن است، چون ما نمیتوانیم خود را در موقعیت آنها قرار دهیم. ۱۱ سپتامبر ظاهراً برای همیشه ادراکناپذیر میماند.
مابعدالطبیعۀ ترور
تحلیلهای سیاسی و جامعهشناسانۀ ماجرا ممکن است بسیاری از عاملهای مؤثر در هستییابی حادثه را روشن کنند و پیامدهای آن را بازنمایند. این تحلیلها اما به خودِ حادثه و اوج آن یعنی لحظۀ کوبیدن و انفجار و آتشگرفتن و ویرانگشتن کاری ندارند. نقطۀ اوج درکناشدنی است. آنچه در ادراک ما با آن نقطۀ اوج تقارن دارد، شگفتیای است که به دنبال خود انفجاری میآورد: انزجاری شدید. لحظهای را که آن وحشتآفرینان بهعنوانِ «عروج» درک میکنند و خود را در آن هنگامه در اوجِ تکاملِ ذاتِ خویش درمییابند، ما بهعنوانِ نقطۀ سقوط مطلق درک میکنیم. آنان و آموزگارانشان به همانسان از کار خود لذت بردهاند که در ما نفرت برانگیخته شده است. از حس انزجار خود عزیمت کنید تا حظِ روحانی آنان را در کشتار دریابید.
هنگامۀ انفجار نه صرفاً نقطهای طبیعی بلکه نقطهای مابعدالطبیعی است. نقطۀ «عروجِ» وحشتآفرینان تلاقیگاه این–جهان و آن–جهان در مابعدالطبیعۀ آنان است. این مابعدالطبیعه میخواهد جهان را دگرگون کند و جهان دیگری بسازد. حرکت از آن بالا به سوی این–جهان از نقطۀ «عروج» آغاز میشود، از همان نقطهای که هواپیماها به آن ساختمانها کوبیده شدند. آن لحظۀ درخشانِ مابعدالطبیعی، آن برق غیرتی که میدرخشد، جهان را برهم میزند و غیرتمندانی را که نامحرمان را به خاک و خون کشیدهاند به تماشاگهِ راز پرتاب میکند، گرانیگاهِ آن مابعدالطبیعه از دیدگاه طبیعی ماست. میخواهند جهان را گِردِ این نقطه بازسازی کنند. این نقشهای است که آنان درسر دارند. لازم نبود اعلامیهای بدهند و به توضیح کار خویش پردازند. ما نامحرمیم، همۀ ما. کلِ این جهان نامحرم است. میخواهند این جهان خاکی را ویران کنند. ۱۱ سپتامبر پیش انداختنِ روزِ آخر است. روز آخر ۱۱ سپتامبری جهانگستر خواهد بود. سنگ روی سنگ بند نخواهد شد.
متافیزیک و تکنیک
۱۱ سپتامبر تجلی ناامیدی مطلق است، تجلی نوعِ غریبی از هیچانگاری (nihilism) است. آفرینندگان آن شگفتی نمیآفریدند اگر بدان بسنده میکردند که در دل بگویند یا بانگ بردارند که «لعنت بر همگان باد» و خود تارک دنیا میشدند. آنها متافیزیک خود را با تکنیک درآمیختند و هنگامهای آفریدند که شگفتانگیزی آن برخاسته از ترکیبِ این دو عنصر است. آن هنگامه ثبت گردید و به همۀ جهان مخابره شد. همگان در دایرۀ ترکش آن قرار گرفتند.
مجسمۀ بودا را که میخواستند درهم بشکنند، از عالم غیب تبرِ اسطورهای ابراهیمِ بتشکن برای ملاعمر فرستاده نشد. طلبهها از خمپاره و تی–ان–تی استفاده کردند، از دستاوردهای شیمی، که دنیاییترین دانش این–دنیایی است. آن قاتلانی که در ایران در کمینِ دگراندیشان نشسته بودند تا آنها را خفه یا با کارد شرحهشرحه کنند، با الهامهای غیبی هدایت نمیشدند. الهامها را از بیسیم و تلفن همراه میگرفتند و از تکنیکهای تعقیب و مراقبت بهره میجستند که لابد آن را از جزوههای درسیای آموخته بودند که در اصل به زبان بیگانگان دشمن نوشته شدهاند. با یک لعنت فرستادن جهان بر هم نمیخورد. باید برای بر هم زدنِ جهان پول داشت، اهلِ فن بود، سازمان داشت. باید عمیقاً این–جهانی بود و میلِ سیری ناپذیری به قدرت داشت.
در جهان گذشته جهشها و دگرشهایی (mutations) که در جهانبینی سلفِ ایدئولوژی دینی انهدام صورت میگرفتند، به شکلگیری فرقههای تازهای منجر میشدند که جار و جنجالها و احیاناً کشتارهایی محلی و منطقهای برمیانگیختند. ویژگی جهشهای تازه این است که خواستِ قدرت را با تکنیک درمیآمیزند و برای برنامهریزیهای خود از عقلی ابزاری و حسابگر بهره میجویند. جهشهای تازه در شعاعِ طنینافزایی فناورانه قرار میگیرند و قدرتی مییابند که بیش از آنکه بود باشد نمود است. این جریانهای پرنمود ممکن است از سوی مردمانی با همدلی نگریسته شوند، اما نه عزیمتگاهشان خواستههای آنان است نه آماجهایشان. آنها فقط به اعتباری محدود در ادامۀ سنت، بهعنوانِ مجموعۀ پیچیده و پرتنوع آیینِ پیشینیان هستند.
فرد و جریان
تحلیلِ جریان نباید مبتنی بر بررسی سیرِ زندگی و سرنوشتِ کسانی باشد که بدان میپیوندند. بررسی اینکه فلان فرد رزمنده در راهِ این فکر بر اساسِ مشاهده چه ناملایماتی و زیر فشار چه تنگناهایی به آن سو گرویده، رازگشای کلِ حقیقت جریان نیست. بررسی جریان اگر تنها به بررسی ساختارهای گروهی، فردهای پیوسته به گروه و منفعتها و خواستهای آشکار و پنهانِ دخیل در شکلگیری گروه محدود شود، به نتیجهای روشنگر گِردِ محوری یگانه نمیرسد. میشود عملکردِ نیروهای رهبری کننده در میان کسانی چون طالبان را هم با سنتگرایی افراطی توضیح داد و هم با منفعتهای یک کارتلِ بزرگِ تولیدکنندۀ مواد مخدر، هم آنها را برجهیده از درون سنت دانست و توضیحِ درونمانِ (immanent) پیدایی آنها را پیگرفت و هم وجود آنها را ناشی از بازی قدرتهای منطقهای و بینالمللی دانست. از این نظر نیز محدود کردن بررسی در چارچوبِ گفتمانِ ضدامپریالیستی خطااندیش است چون تنها یک بُعدِ نمودِ گروهی جریان را برجسته میکند: ادعای رهبران آن در این مورد که با دیدنِ ستمها و تبعیضها به ترور رو آوردهاند و انگیزهای جز رستگاری مردمان ندارند.
بررسی گروههای شاخصِ جریان و رهبران و عضوهای آنان کاری بایسته است. این بررسی اما نباید همۀ کسانی را که از نظرهایی خاص همدل و همزبان بودهاند، در یک سبد بریزد. فرق است میان آنکه زمانی به گمانِ دفاع از دین و ایمان به کتابفروشیها حمله میبرد با قاتلانِ لو رفتۀ دگراندیشان در ایران. و نیز فرق است میان آن فلسطینی معترضِ عاصیشده با میلیونر سودازدهای چون بنلادن یا آن دانشجوی عربی که در غرب تحصیل میکرد، ظاهراً هیچ مشکلی در زندگی نداشت، میتوانست جزو قشر ممتاز جامعۀ خویش باشد، اما به امریکا رفت، نقشه کشید، خلبانی آموخت و چون اشارت رسید هواپیمایی را ربود و همراه با کسان دیگری چون خود فاجعۀ ۱۱ سپتامبر را آفرید.
نگاهی به سیر و سرنوشتِ گروندگان به آنچه که بنیادگرایی دینی خوانده میشود، این نکته را روشن میکند که هر چه پیشتر میآییم بیشتر به گروههایی برمیخوریم که نخبهجوتر و فنیتر شدهاند. آنها از پایگاههای سنتی سربازگیری به نفعِ جریان فاصله گرفتهاند و به قدرت دیگر نه بهعنوانِ وجود تودهای پشتیبان، بلکه بهعنوانِ امری فنی و تشکیلاتی مینگرند. آنها قدرت خود را نه در بسیج تودهای، بلکه در نبردِ آشکار با نیروی دشمن به رخ میکشند و پیام خود را از این راه بازتاب میدهند. این امر شاید نشاندهندۀ جایگاهی باشد که قدرتِ ناب در مابعدالطبیعۀ آنها به دست آورده است. این قدرتِ ناب نه مبتنی بر نیروهای انسانی، بلکه برجهیده از ورای جهان است، تجلی آن اما بدون فناوری میسر نمیشود. این مابعدالطبیعه چیزی است مدرن، هیچانگاریای است که تنها در جهانِ مدرن رخ مینماید. میتوان ردِ آن را در گذشته پیدا کرد، اما تنها با دست گذاشتن بر سلسلهای از جهشها میتوان پیوند آن را با گذشته بازنمود. هیچ رابطۀ خطی بیپرشی میانجی آن با سنت گذشته نیست.
از این نظر تروریسم جدید برخاسته از خاورمیانه پدیدهای دورانی و جهانی است و تنها با واگشت به این منطقه توضیحپذیر نیست. نمود این پدیده را در جاهای دیگر دیدهایم، در ژاپن و در امریکا.
هیچانگاری شورشی
تروریسم جدید خاورمیانهای جهشی است در یک جهانبینی که مشخصۀ اصلی آن الهیاتِ سیاسیای است که به جای مقولههای ما و دیگران، رفیق و رقیب، دوست و دشمن و همانندهای آنها «مؤمن» و «کافر» را مینشاند. تروریستها از میان کسانی سربازگیری میکنند که به این الهیات سیاسی گرویدهاند. این الهیات سیاسی ساده طیفِ متنوعی را به خود جلب میکند. همۀ گروندگان به آن تروریست نمیشوند. بخشِ بزرگی در حد واپسگرایی افراطی در پندار و کردار باقی میمانند. بخشی دیگر با آن به عمل سیاسی میپردازند، عملی که ممکن است با خشونت نیز همراه باشد. سودازدگانی وجود دارند که بیشتر از بقیه آن الهیات سیاسی را جدی میگیرند. نقطۀ جهش آنان این توهم است که وظیفۀ نجات جهان به آنان سپرده شده است. امکان ندارد که چند جوان عرب سالها در غرب زندگی عادیای داشته باشند و بهیکباره سودای ترور بزرگ را در سر بپرورانند و در محفلهای بسته طرح فاجعه را بریزند. وجودِ کسانی لازم است که مدام در گوش آنها بخوانند و برایشان کتاب و مقاله بنویسند که ایدون جنگ ایمان و کفر جاری است و حالیا باید پهلوانانی ازجانگذشته پیدا شوند که به دشمنِ کافر ضربهای کاری بزنند. بیان به تدریج شکل مشخصتری مییابد و از نظر، نظرکردگی برمیخیزد. نظرکردگان دست به عمل میزنند.
بارها ادعا شده است که از دین هیچانگاری پدید نمیآید. تروریسمی که شاهد آنیم عکس این ادعا را ثابت میکند. ریشۀ این هیچانگاری در احساسِ نظرکردگی است و این که باید وظیفۀ الهی نفی را به انجام رساند. جهانِ کفرگرفته منفیتی مطلق مییابد. تنها کنشی به صورتِ نفی مطلق میتواند پاسخگوی آن باشد.
جانمایۀ این هیچانگاری خودخواهی و خودمحوربینیای است که از حدِ افراط گذشته است. فردِ گرونده به آن به خود حق میدهد دربارۀ بودن یا نبودن دیگری تصمیم بگیرد. آنچه آن را به سوی نفی میگرواند، ناتوانی در اثبات است. همۀ تلاشهایشان برای اثبات شکست خورده است. جایی که به قدرت دست یافتهاند، از آن تنها برای نفی بهره جستهاند. هرگاه چیزمثبتی برنشاندهاند، تقلیدی بوده است از جهانی که به نفی آن کمر بستهاند. بر آن رنگ و لعاب دینی زدهاند، اما اگر در باورهای خود صادق بودهاند، به فوریت آن را چیزی بیگانه با خود یافتهاند. و آن چیز راه خود را رفته است، در چارچوبِ منطقِ پویشِ این–جهانی انسانها و نهادها قرار گرفته و پا در مسیری دیگر گذاشته، مسیری جز آنچه در آغاز بنیانگذاری مقرر شده است.
ادراک بیگانگی با خود و با جهان از ذهنهایی پیشرفتهتر از ذهنهای طالبانی برمیآید. «روشنفکر»ترینشان به این پوچی میرسند. اینان کسانیاند که جهان را میشناسند و میدانند برای نفی آن نمیتوانند چیزی مثبت عرضه کنند. از اثبات درمیگذرند و یکسر به نفی میگروند. آنها عاقبتِ کار را نشان میدهند: یا تسلیم یا شورش. شورش نباید به تکرار باطل بینجامد؛ نباید آغازگر دورهای باشد که عرضۀ چیزی مثبت را بطلبد. شورش باید پایان کار باشد، پایان کار جهان و پایان کار خود. آنها از جان خود نیز درمیگذرند.
فترت پارسایی
بدون نقدِ ریشهای الهیاتِ سیاسی پرورانندۀ این شورشگری جهانسوز نخواهیم توانست هیچ گامی در جهت حل این مشکل بزرگ برداریم. تنها دست گذاشتن بر بدبختیهای از بیرون تحمیل شده به منطقه گوش سپردن به لالاییهایی است که فقط خواب ما را سنگینتر میکنند. از کلیگوییهایی دربارۀ درک افراطی و انحرافی تروریستها از دین نیز هیچ چیزی جز تداومِ وضعیت برنمیخیزد. چرا تروریستها درکی افراطی و انحرافی دارند؟ مگر آنها کاری جز آن میکنند که سخنان استادانشان را جدی میگیرند؟ شعارهای «مرگ بر …» را اگر جدی بگیریم، مگر نباید کاری کنیم که به واقعیت پیوندند؟ شعار که مرزگذار نیست، شعار که اما و اگر نمیشناسد، دعوت به عمل است و سمت زدن ضربه را تعیین میکند. مگر ۱۱ سپتامبر تجلی عملی و بارز شعار «مرگ بر آمریکا» نیست؟ از این بهتر چه میخواهند؟
ریشه یا پدیداری تروریسمِ خاورمیانهای در «برخورد تمدنها» نیست. آنچه اکنون بهعنوانِ مثال در هفتههای اخیر در افغانستان شاهد آن بودهایم، نه «برخورد تمدنها»، بلکه – با الهام از ادوارد سعید میگویم – برخورد جهالتها است. چارۀ مشکل را نباید در تعارفات و تشریفاتی به نام «گفتوگوی تمدنها» جست. چارۀ کار، تا جایی که به ما مربوط است، نقد آن الهیات سیاسیای است که به خشونت و تروریسم میدان داده است. در قاموس آن الهیات سیاسی مقولهای به نام «گفتوگو» وجود ندارد. اگر «تمدن» ما با ایدئولوژی مبنایی آن الهیات معرفی شود، هر گفتوگویی پیشاپیش شکست خورده است. پیروان این کیش حتّا نمیتوانند با خودیها گفتوگو کنند، تا چه به رسد به این که بخواهند دیگران را به گفتوگو فراخوانند.
نقدِ آن الهیاتِ سیاسی نقدِ ارزشی است که بر مفهوم قدرت بار کرده است. سیاستِ نفی و عاقبتِ هیچانگارانۀ آن از ارادۀ قدرت در آن برخاسته است. محدود کردن دین به قدرت و پس زدن همۀ دیگر جلوههای دینخواهی به نفع این مطلقخواهی سودازدگان را در مسیر خشونت افکنده است. سودای دینی میتوانست و میتواند در مسیرِ پارسایی دینی افتد، به جهان به چشم مثبتی بنگرد و در تقویت ارزشهایی چون خیرخواهی و نوعدوستی بکوشد. اینکه سودای دینی خطۀ فرهنگی ما در این روزگار به این سو نمیگرود، دردْنشانِ فترتِ پارسایی است و سقوط اخلاق در حوزههای پرورشِ آیین. آیا در آن حوزهها ذهنهای بیداری وجود دارند که به آسیبشناسی آیین پردازند و کمر به احیای پارسایی بربندند؟ کاش چنین باشد.
***
ملاحظاتی در مورد “پدیدارشناسی ۱۱ سپتامبر”
مقاله در حال و هوای لحظهی شگفتانگیز برخورد هواپیماها به برجهای دوگانهی “مرکز تجارت جهانی” در نیویورک در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ نوشته شده است. شیوهی نگاه آن در نکتهی اصلی مقاله، پدیدارشناسانه است. پدیداری که در برابر دارد، نمودیافته در آن لحظهای است که جهان در ۱۱ سپتامبر شکاف برمیدارد. پدیدار پدیدار میشود، تا “تعالی” یابد و از جهان ما درگذرد. مقاله میگوید که:
۱) این در-گذشتن-از-جهان ریشههای این-جهانی دارد،
۲) اما ریشهیابی آن نباید باعث شود خود پدیدار دیده نشود، نباید باعث شود ویژگی و تشخص پدیدار را نبینیم و آن را به عاملهایی فروکاهیم که گویا ضرورتاً به آن پدیدار منجر میشوند.
در اینجا یک نقطهی قوت پدیدارشناسی برجسته میشود که اصرار بر دیدن پدیدار است و مخالفت با چشم پوشیدن از آن به هوای چشم گشودن بر اطراف آن و به اصطلاح ریشههای آن. اما خود همین نمونهی پیش رو نشان میدهد که تحلیل پدیدارشناسانه در حوزهی اجتماعی دستخوش محدودیت است: تابلویی را در برابر ما گستراند که تحلیل ساختار آن لزوما راهی میگشاید که از چارچوب آن تابلو خارج میشود؛ و ما، هر قدر هم که مواظب باشیم، باز نمیتوانیم بگوییم که بدون انگیزه، بدون پیشداوری، آن ساختار و آن راه را بازنمودهایم. ما پدیدار را در جهانی مشاهده میکنیم که در آغاز گویا موضوعیت ندارد، اما آن زمان که موضوعیت مییابد، میتوان به سادگی دریافت که همواره برای ما موضوعیت داشته، از جمله در آن هنگامی که موضوع ما پدیدار خاصی است که جهان پنداری از دریچهی آن خود را بر ما مینمایاند.
از این بحث روششناسانه – که در جای خود بسیار جذاب و مهم است – درمیگذریم و از آن تنها این بهره را میگیریم: دیدن هر پدیداری در تشخص و ویژگی آن بسیار مهم است؛ و جنبهای از واقعیت در تاریکی قرار میگیرد، اگر به هوای ریشهیابی، از پدیدار ویژه درگذریم و به پدیدار دیگری بپردازیم که پایهایترش میپنداریم.
پیام سیاسی مشخص مقالهی “پدیدارشناسی ۱۱ سپتامبر” بر پایهی این سفارش روششناسانه چنین بوده است: الهیات سیاسی رادیکال اسلامی نکبتی است که به جای خود باید بررسی شود و مورد توجه قرار گیرد، و روا نیست که وجود و تأثیر آن با نکبتهای موجود در منطقهی ما توضیح داده شود.
در مقاله به اندازهی کافی مثالهایی در این مورد عرضه شده که چرا با تحلیل عِلّی ساده نمیتوان نکبت اراده اسلامی به قدرت را فهم کرد. رد سادهنگری در تحلیل علی اما نباید باعث شود که به هرگونه تحلیل ریشهیابانهای با شک و بدبینی نگریسته شود. اِشکال همواره در تحلیلهای خطی و تکعلتبین است. مجموعهای از عاملها متن بُروز یک پدیدار را میسازند. همهی آن عاملها از یک جنس و دارای درجهی یکسانی از اهمیت نیستند. لازم است در میان آنها دستهبندی شده و سلسلهمراتبی از نظر قدرت تأثیر در نظر گرفته شود. همواره متنی وجود دارد که با رجوع به آن، جایگاه هر عاملی تعیین میشود. هر عاملی متنساز است، در عین اینکه در متن معینی قرار گرفته است.
در نمونهی جنبشهای رادیکال اسلامی، اگر عاملهایی که باید در نظر گرفته شوند به واکنشهایی فروکاسته شوند که زمانی مقابله با امپریالیسم غرب خوانده میشدند، و بر این قرار شایستهی همدلی بودهاند و به سخنی هستند، ماهیت آن جنبشها پوشیده میماند. اصولاً معلوم نیست چرا باید آنها را از جنس واکنش دانست. آنها کنشی هستند که از اراده به قدرتی برمیخیزد که خود زمانی یک امپراتوری ایجاد کرده و اینک از راه امکان درآمیزش با تکنیک دوباره جهش کرده و از نو فعال شده است.
مقالهی “پدیدارشناسی ۱۱ سپتامبر” به درستی این اراده به قدرت مدرن اسلامی را میبیند، اما تأکید غلوآمیز یکجانبهای بر بنیادهای مابعدالطبیعی آن میکند. اکنون ما پس از تجربه طولانی مبارزه با حکومت اسلامی ایران و رخنمایی تمام عیار این دستگاه، به دنبال سقوط طالبان و صدام حسین، و نیز پس از “بهار عربی”، بهتر میتوانیم نکبتی را بشناسیم که منطقهی ما را فراگرفته و به برآمد اسلام سیاسی منجر شده است.
دیکتاتوریها و نخبگان فاسدی که وجودشان به استبداد وابسته است، در کناکنش ویژهای با مراکز قدرت در غرب، بر زمینهی یک ایدئولوژی دینی مهیا، راهگشای جنبش اسلامی بودهاند. جنبش اسلامی نوع خاصی از ملتباوری (ناسیونالیسم) است که اراده به قدرت ملی را با مفهومهای دینی تبیین میکند. ویژگی تعامل با مراکز قدرت در غرب در این است که آن مراکز ملتباوری اسلامی را مخالفخوان و خطرناک میبینند، در عین اینکه الیت مستبد و فاسد را تحمل و حتا تقویت میکنند.
آنچه در ۱۱ سپتامبر نمود یافت، شکل افراطی جنبش سیاسی اسلامی جدید بود. نمونههای افراطی استعدادهای ویژهی یک سنخ را نشان میدهند، اما همهی هستی آن نیستند. آن نمونهها نادر اند، اما سر و صدایی که به پا میکنند، باعث میشود که از خود سنخ غفلت شود. با متزلزل شدن دیکتاتوریها در منطقه اکنون این امکان پدید آمده است که جنبش اسلامی خود را بنماید، آن هم نه در کانالها و ساختارهایی که به نمودهای تند و افراطی راه میبرند و راه میدهند. رادیکالیسم تروریستی اسلامی همچون نوک یک کوه یخ است. این قله با توفانی که به پا شد، ساییده گردید و فروپاشید. اکنون بهتر میتوان بدنه و قاعدهی آن کوه را دید. وقتی از پایان اسلامیسم (اسلام سیاسی قدرتطلب) سخن گفته میشود، توجه معطوف به نمودهایی چون نوک مخروط است، معطوف به چیزهایی که قد بلندتری از حد میانگین قامت مخلوطهای عادی شدهی فاشیسم، نژادپرستی، و محافظهکاری دارند. گروههای تروریستی اسلامی به نحو چشمگیری مهار شدهاند، اما اسلامیسم همچنان پابرجاست. اسلامیسم از مواضع خود سنگر به سنگر دفاع میکند و همواره مترصد است که سنگر به سنگر پیش رود. پس که بنشیند، سنگر نهایی بنیادی آن آشکار میشود. بنیاد محافظهکاری اسلامی در خانواده است. در این سطح، “پدرسالاری جدید” (هشام شرابی) میراثخوار و نسبنگهدار پدرسالاری سنتی است. در همین جا نبرد سرنوشتسازی در جریان است، میان پدران و فرزندان، میان نسلها، و میان دو جنس.
پدرسالاری صرفاً استبداد موجودی به نام پدر نیست، پیش از هر چیز یک برنامهی تأمین اجتماعی و اخلاقی (اخلاقی، به لحاظ عرضهی مجموعهای از قواعد برای رفتار اجتماعی) است. تا زمانی که تحول فرهنگی در راستایی سکولار، و مبارزهی دموکراتیک و عدالتجویانه، امکان آن را فراهم نکنند که بدیلهایی ورشکنانَنده در برابر برنامهی سنتی تأمین اجتماعی و اخلاقی عرضه شود، پدرسالاری جدید اسلامی عاملی مهم و گاه تعیینکننده در سرنوشت جامعههای خطهی فرهنگی ما به جا میماند. تروریسم، شعبهی کوچکی از جریان جدید محافظهکار است. در وضعیت خاصی انرژی جوش و خروشبرانگیزی انباشته شده و آن را فعال میکند. تروریستهای اسلامی میتوانند کاملا از جنب و جوش بیفتند، و این به هیچ رو به معنای رکود جریان اصلی نیست. محافظهکاری اسلامی این انعطاف را دارد که حتا عرصهی سیاست روز را ترک کند. نمودهایی از این عقبنشینی دیده میشود که هنوز چندان پررنگ نیستند، که بتوان افول نهایی الهیات سیاسی اسلامی را نتیجه گرفت.
با تشکر از استاد عزیز اقای نیکفر
بسیار روشنگر بود
Anonymous / 17 September 2011
آقاي نيكفر عزيز باسلام وآرزوي شادي. زمان درازي بود از شما دراين بخش ازراديو زمانه خبري واثري نبود. مايه ي نگراني من شده بود. بي آنكه خواسته باشم در راستي ديدگاه شما بپيچم. شكست و بازماندگي اسلام(+گرايان) ازتمدن غرب هم يكي ديگر از عوامل بازتاب تروريسم كور اسلامي است. (اگر مايل باشيد e mail مرا از اين جا بگيريد و به من اي ميل بزنيد) من در hamburg ميزيم!
احمد محمدي / 11 September 2011
ضمن تشكر از دكتر نيكفر بابت نوشته هايشان. از ايشان مي خواهيم بيشتر بنويسند. ما خوشه چينان معرفت ايشانيم
کاربر مهمان / 13 September 2011
نکته ای که بعد از 11 سپتامبر روشن شد این بود که غرب لیبرال چقدر می تواند وحشی و خونریز باشد. تا آن زمان آمریکا در خاورمیانه و جهان اسلام هنوز یک ویتنام و یک نیکاراگوئه پدید نیاورده بود. هنوز وجهه و صورتی انسانی داشت. اما این صورت انسانی در مدت این ده سال به طور کلی نابود شد. جنگ افغانستان و عراق به اساساً درک ما از دنیا را تغییر داد. ظهور امپریالیسم متاخر در قالب فاشیسم اکنون به خوبی لمس می شود. ملتی که خود را ملت برگزیده خدا در روی زمین می داند و به خودش حق می دهد با هواپیمای بدون سرنشین، مردم بدوی و فقیر شمال پاکستان را گله گله درو کند.
کاربر مهمان / 13 September 2011
با درود فراوان، امیدواریم بیش از این از آقای نیکفر اثری در سایت شما و کلا از ایشان اثری منتشر شده ببینیم، امیدوارم ایشان در سلامتی به سر برند
منصوره شفایی / 13 September 2011
با سلام و احترام.خواندن مقاله ای از جناب نیکفر ،برای من ،مائده ای زمینی ست.هر صبح را به امید خواندن مقاله ای از ابشان شروع می کنم. با آرزوی سلامتی و بهروزی.
امیر / 14 September 2011