فیلم «پدرخوانده» را همه می‌شناسیم. نام کارگردان آن فرانسیس فورد کوپولا هم حتماً به گوشمان خورده است. این نام با این فیلم عجین شده و او با همین فیلم پر از کشت و کشتار به اوج شهرت رسیده. با این حال شاید تعجب کنیم وقتی از زبان او بشنویم که از فیلم گانگستری هیچ خوشش نمی‌آید و در آمد حاصل از سه‌گانه «پدرخوانده» را صرف ساخت فیلم‌های به کلی متفاوت کرده است؛ فیلم‌هایی که عمدتاً در گیشه شکست خورده و منتقدان نیز به آن‌ها روی خوش نشان نداده‌اند. با این حال کوپولا معتقد است که این فیلم‌ها مانند برخی فیلم‌های برگمن ابتدا با سردی، و بعد از چند سال به گرمی مورد استقبال قرار می‌گیرند.

فرانسیس فورد کوپولا

هر چند کوپولا موفقیتش را مدیون سه‌گانه پدرخوانده می‌داند، اما از سیاست سودجویانه کله‌گنده‌های هالیوود گله دارد که با چند گانه‌سازی یا دوباره‌سازی فیلم‌ها جیب خودشان را پر می‌کنند. در گفت‌وگو با اشپیگل می‌گوید تهیه‌کنندگان و صاحبان استودیو به داستان اصیل روی خوش نشان نمی‌دهند و مدام سفارش قسمت‌های بعدی یک فیلم موفق را می‌دهند تا سرمایه‌شان به خطر نیفتد. کوپولا تلاش می‌کند برای حفظ استقلال هنری‌اش، فیلم‌هایش را خودش سرمایه‌گذاری کند. کوپولا هتل و باغ‌های انگور دارد و هزینه تولید فیلم‌هایش را از چنین راه‌هایی به‌دست می‌آورد.

او در مورد ریزه‌کاری‌های فیلم‌سازی در همین فیلم «پدرخوانده» با طنز و مطایبه به نکته جالبی اشاره می‌کند؛ می‌گوید: خیلی صحنه‌های سینمایی که بعد‌ها به صحنه‌های کلاسیک مشهور می‌شوند، تصادفی ایجاد می‌شوند. یادتان می‌آید صحنه‌ای در «پدرخوانده» را که در آن همه گانگستر‌ها کشته می‌شوند؟ این صحنه را در فیلمنامه گنجاندم تا در جا صرفه‌جویی کنم. می‌خواستم ۳۰ صفحه از رمان را در سه صفحه فیلمنامه بگنجانم. واقعاً عجیب است که خوب از کار درآمد.

کوپولا در طول فعالیت پر فراز و نشیبش در عالم سینما پنج بار اسکار گرفته و دو بار نخل طلای جشنواره کن را از آن خود کرده است. او از ستایشگران جان فورد، اورسن ولز، جرج لوکاس و وودی آلن است. به ویژه وودی آلن را تحسین می‌کند که تقریباً هر سال یک فیلم می‌سازد و فیلمنامه‌ اغلب فیلم‌هایش را هم خودش می‌نویسد.

کوپولا بعد از سال‌ها کار در زمینه فیلم، بر صبر و حوصله در ساخت و در نقد فیلم تأکید می‌کند. او که چند تا از فیلم‌های آخرش با برخورد سرد منتقدان روبرو شد، می‌گوید: هر چیزی زمان می‌برد، فیلم هم زمان می‌برد تا جا بیفتد. برای مثال فیلم «اینک آخرالزمان» ApocalypseNow بر اساس رمانی از جوزف کنراد ساخته شد و مجله فیلم «ورایتی» آن را در نخستین اکران کوبید، اما بعد از چند سال محبوب و پر فروش شد.

کوپولا چند سال بعد «جوانی بدون جوانی» Youth Without Youth را بر اساس داستان بلندی از نویسنده رومانیایی میرچا الیاده Mircea Eliade ساخت. این فیلم که در گیشه شکست خورد و منتقدان هم با سردی با آن برخورد کردند، داستان پروفسوری را روایت می‌کند که مورد اصابت رعد و برق قرار می‌گیرد و از آن پس مدام جوان‌تر می‌شود. این البته آرزوی خود کوپولای سالخورده هم هست. با این حال از مرگ واهمه‌ ندارد. می‌گوید در زندگی هر کاری که می‌خواسته کرده است. او به فرزندانش که همه مانند او وارد کار فیلم شده‌اند و از جمله سوفیا دخترش که علاوه بربازی در فیلم «پدرخوانده» فیلمساز هم شد، می‌بالد. فیلم «یک جایی» سوفیا کوپولا، شیر طلایی جشنواره فیلم ونیز را برد.

کوپولامی گوید قبل از «جوانی بدون جوانی» قصد داشته فیلمی سیاسی- فانتزی به نام «مگالوپولیس»
Megalopolis در مورد منهتن در نیویورک بسازد که به قول او «رم جهان مدرن است». اما حادثه حمله به برج‌های دوقلو در سال ۲۰۰۱ چهره نیویورک را عوض کرد و پروژه او هم ناتمام ماند.

او در تازه‌ترین گفت‌وگویش با فرانکفور‌تر آلگماینه به نکات تازه‌ای در مورد کار فیلمسازی‌اش اشاره می‌کند. گزیده‌ای از این گفت‌وگو را می‌خوانیم:
 فرانکفورتر آلگماینه – آقای کوپولا، چی باعث می‌شود که در کهنسالی باز فیلم بسازید؟

فرانسیس فورد کوپولا- از راه فیلم ساختن حتی در سنین پیری چیزهای تازه می‌آموزم – در مورد دنیا، مردم و خودم. برایم شگفت‌آور است که در ۷۲ سالگی وقتی از سر کار به خانه می‌آیم، می‌توانم به زنم بگویم: عزیزم، امروز هم باز کلی چیز آموختم.

 شما بیشترین فیلم‌هایتان را از راه شراب‌سازی تولید می‌کنید. شرابسازی کجا، فیلمسازی کجا!

از نظر من هر دو هنر است. در شراب‌سازی هم تقریباً‌‌ همان روندی طی می‌شود که در فیلمسازی…

 آیا به عنوان کارگردان خودتان را نسبت به گذشته آزاد‌تر حس می‌کنید؟ منظورم این است که خطرپذیر‌تر شده‌اید؟

من همیشه یک ماجراجوی کوچک بوده‌ام. بر خلاف بسیاری از کله‌گنده‌های هالیوود، هیچوقت از خطر کردن نترسیده‌ام. فیلم ساختن بدون پذیرش خطر مانند بچه‌دار شدن بدون همخوابگی است. یعنی امکان ندارد فیلم بسازی و ریسک نکنی. تنها جایی که ریسک لازم نیست، آنجاست که آدم بخواهد زندگی خودش را هدر بدهد. خیلی‌ها در آستانه مرگ نک و نال می‌کنند که‌ کاش این یا آن کار را کرده بودم. من چنین نمی‌کنم، چون همیشه هر کاری خواسته‌ام کرده‌ام. در‌‌ همان اول کار فیلمسازی با فیلم «گفت‌وگو یا فیلم «هیچوقت یک غریبه را دوست مدار» میخم را کوبیدم. اما بعد از آن بد‌ترین بلاهایی که امکان دارد سر یک هنرمند بیاید، سرم آمد.

چه بلایی؟

بلای موفقیت. فیلم «پدرخوانده» چنان مرا معروف کرد که یک‌باره در هالیوود بااهمیت شدم و راه به راه پیشنهادهای مختلف دریافت کردم. این موفقیت مرا تا مدتی از مسیر سینمای تجربی مؤلف دور کرد. من احمق درنیافتم که کله‌گنده‌های هالیوود در راه رضای خدا موش نمی‌گیرند و پیشنهادهایی که به من می‌دهند برای آن است که جیب خودشان را پر کنند. کلمه «تجربی» را در هالیوود فحش تلقی می‌کنند. کله‌گنده‌های هالیوود ترجیح می‌دهند که یک فیلم موفق مدام دوباره‌سازی شود تا باز سود نصیب آن‌ها کند. به این ترتیب سر من‌‌ همان بلایی آمد که سر مارتین اسکورسیسی: مدام از ما انتظار می‌رود که پشت سر هم فیلم گانگستری بسازیم.

 «پدرخوانده» بیشتر یک تصویر رماتیک از مافیا ارائه می‌دهد. اگر امروز هم یک فیلم گانگستری بسازید باز‌‌ همان‌طور می‌سازید؟ یا اینکه واقع‌گرایانه‌تر کار می‌کنید

پشت دستم را داغ گذشته‌ام که دیگر هرگز فیلم گانگستری نسازم. بر خلاف مارتین اسکورسسی که در جوار مجرمان بزرگ شد، من نزد یک خانواده موسیقیدان رشد کردم. چند سال پیش با خودم قرار گذشتم که فقط روی فیلمنامه‌های خودم و با هزینه خودم کار کنم. چون دیگر تحملش را ندارم آقا بالاسر داشته باشم و خودم را وابسته به پول تهیه‌کننده کنم و ناز هنرپیشگان معروف را برای بازی در فیلم بکشم. تجربه به من آموخته است که با بودجه محدودی که خودم از پسش بربیایم کار کنم. به این ترتیب دیگر لازم نیست به کسی باج بدهم و خودم را آزاد‌تر از گذشته حس می‌کنم.

 آیا از فروش فیلم‌هایتان به حد کافی پول در می‌آورید که فیلم‌های دیگرتان را سرمایه‌گذاری کنید؟

نه. این توهم را باید کنار گذشت که با پول کارگردانی فیلم می‌شود زندگی کرد. در این دوره و زمانه دیگر نمی‌شود از راه کار هنری نان خورد. وانگهی فیلم‌های من هم دیگر چندان پولساز نیستند و من هزینه فیلم‌هایم را از راه در آمد باغ‌های انگورم تأمین می‌کنم. خیلی‌ها می‌ترسند پولشان را از دست بدهند، ولی من بدون تأمل دار و ندارم را در فیلم‌هایم سرمایه‌گذاری کردم. فیلم «اینک آخرالزمان» را خودم سرمایه‌گذاری کردم. هرچند می‌بایست زندگی سه تا بچه‌ام را تأمین می‌کردم، و داشتم خانه‌ام را هم از دست می‌دادم. ۱۰سال آزگار طول کشید تا بدهی‌هایم را با بانک تسویه کنم. اگر پول هم نمی‌داشتم باز یک جوری فیلم‌هایم را می‌ساختم. همیشه یک راهی هست.

 البته فیلم‌های تازه شما دیگر به زحمت پخش‌کننده فیلم پیدا می‌کنند. وقتی هم که سینمایی آن‌ها را نشان بدهد، تماشاگری نمی‌یابند. این مسأله آزارتان نمی‌دهد

ابداً. از نوشتن، از پیاده کردن فیلمنامه و از روند یادگیری لذت می‌برم. اینکه فیلمم را امروز یا ۱۰ سال دیگر ببینند یا اصلاً نبینند، برایم اهمیتی ندارد. یادتان نرود خیلی از فیلم‌ها هم اکه امروز مورد تشویق قرار می‌گیرند، قبلاً به چیزی گرفته نمی‌شدند. سلیقه فیلم دیدن مردم مانند غذا خوردنشان است: با اسپاگتی و سوس گوجه‌فرنگی لب و لوچشان آب می‌افتد، ولی اگر غذایی مخالف عادت غذاییشان به آن‌ها بدهی اه و پیف می‌کنند. اما چند سالی که بگذرد به صرافت می‌افتند که آنچه خورده‌اند چندان هم بدغذایی نبوده است.

 آیا شما همیشه نسبت به کیفیت کارتان اطمینان دارید؟

نه. برعکس: مدام با دغدغه اینکه کارم نارسایی دارد کلنجار می‌روم. البته این در مورد تقریباً همه هنرمندان نیز صادق است. باربرا استرایسند هم همیشه قبل از هر بازی اضطراب داشت. البته من قلق خودم دستم آمده: وقتی یک صفحه می‌نویسم آن را برمی‌گردانم تا نخوانمش. چون اگر بخوانم ممکن است پاره‌اش کنم. فردا که آن را می‌خوانم می‌بینم که چندان هم بد نوشته نشده.

 مهم‌ترین درسی که از کار کارگردانی گرفته‌اید، کدام است

این است که آدم باید صبر داشته باشد. باید فرصت داد تا میوه برسد. بعد از گرفتن یک صحنه از فیلم نباید یک دفعه به سرتان بزند که این صحنه با بهترین صحنه‌های فیلم تاریخ سینما برابری می‌کند. شیرینی پختن هم وقت می‌خواهد. اگر شیرینی را زود از اجاق درآوری قابل خوردن نیست. قبل از هر چیز باید از انتقاد همکاران استقبال کرد. در آغاز کار کارگردانی حرف هیچکس را تحویل نمی‌گرفتم و کله‌شق بودم. این اشتباه بزرگی بود. هر فیلم خوبی محصول کار گروهی است.

 بازیگران را چگونه هدایت می‌کنید؟ فوت و فن کارتان چیست؟

من یک تئوری ساده دارم: تمام نارسایی‌های کار بازیگر، اینکه مثلاً دیر بیاید، غر بزند، یا اینکه متنش را فراموش کند، یک دلیل دارد و آن ترس است. این در مورد همه بازیگران صادق است. حتی یکبار مارلون براندو به من گفت، «خیال می‌کنی من نمی‌ترسم؟» به محض اینکه این ترس و اضطراب را از بازیگر بگیریم، اعتماد به نفسش را تقویت کنیم و حالیش کنیم که به او باور داریم، مشکل حل می‌شود.

 چطور با بازیگران تا می‌کنید؟ تمام جزئیات نقش را به آن‌ها می‌گویید

معمولاً می‌گذارم کارشان را آنطور که خودشان می‌خواهند انجام دهند. منتها هر بازیگر قلق خاص خودش را دارد. رابرت دوال Robert Duvall مثلاً دوست دارد حداکثر یک یا دو بار بازی یک نقش را تکرار کند، وگرنه حوصله‌اش سر می‌رود و میل و تمرکزش را از دست می‌دهد. اما در مقابل بازیگری هم داریم مانند وارن بیتی Warren Beatty که ترجیح می‌دهد یک صحنه را ۵۰ بار بازی کند. بازی او در هر تکرار بهتر می‌شود. یکی از بزرگ‌ترین کابوس‌های من این است که مجبور باشم یک صحنه را با این دو بازیگر به کلی متفاوت بگیرم. روی‌هم‌رفته باید برای گرفتن ترس بازی جلوی دوربین کلک‌هایی سوار کرد تا بازیگر خودش را راحت و متمرکز حس کند.

 با چه کلکی؟

با تمرینات بداهه‌پردازی. من همیشه به تمرینات یک هفته‌ای قبل از فیلمبرداری اصرار دارم. در این تمرینات فیلمنامه و متن را تمرین نمی‌کنیم، بلکه سعی می‌کنیم که هر بازیگر با نقش خودش یکی شود. مثلاً در تمرینات فیلم «تترو» یک جشن لباس و ماسک ترتیب دادم تا هر بازیگر با لباس‌هایی که برای نقش خود مناسب می‌دید، ظاهر شود.

 در فیلم «پدرخوانده» وضع بازیگری چطور بود؟

در این فیلم همه ما به خاطر مارلون براندو مضطرب بودیم. همه او را تحسین می‌کردیم و من از این مسأله استفاده کردم. ناپلئون جایی گفته، از همه سلاح‌هایی که در اختیارت است استفاده کن. من هم در مقام کارگردان چنین کردم. در اولین گردهمایی با بازیگران «پدرخوانده» تمام آن‌ها را به جای دنجی در یک رستوران دعوت کردم. مارلون براندو را نشاندم سر میز در بالای مجلس، سمت راستش آل پاچینو، سمتش چپش جیمز کان James Caan. خواهرم غذا سرو کرد و مدتی که همه به همین حال نشستند، در نقش‌هایشان فرورفتند. جیمز کان سعی می‌کرد با لطیفه‌هایش براندو را تحت تأثیر قرار بدهد. آل پاچینو هم به نوبه خودش می‌کوشید با خونسردی خود بر براندو اثر بگذارد.

 خودتان هم در خانه مانند مارلون براندو بالای مجلس می‌نشینید؟ پدر خوانده خاندان کوپولا هستید؟

نه. بیشتر بچه‌ام. معلوم است که از احترام بدم نمی‌آید. اما کسی در خانه مرا مانند زامپانوی بزرگ Zampano نمی‌بیند. خودم هم این را نمی‌خواهم. دوست دارم به عنوان یک دوست خوب دیده شوم.

 فرزندانتان هم همه به کار فیلم مشغولند: جیان کارلو Gian-Carlo تهیه‌کننده است، رمان Roman و سوفیا Sofia مؤلف و کارگردانند. خودتان هم همین را می‌خواستید؟

بله. دقیقاً. به فرزندانم مغرورم. آن‌ها همه در خاک صحنه بزرگ شده‌اند. همیشه همراهم بودند، به استثنای دو سالی که در فیلیپین فیلم «اینک آخرالزمان» را کارگردانی می‌کردم. ما مانند خانواده سیرک‌بازان بودیم که همه جا با هم‌ هستند.

 راست می‌گویند که شما از تولد دخترتان فیلم گرفته‌اید؟

بله. به من اجازه دادند موقع زایمان حاضر باشم و دوربینم را همراه داشته باشم. من اطمینان کامل داشتم که بچه پسر است، چون در خانواده ما هم پسر بودند. اما یک دفعه دکتر گفت: دختر است. داشتم از خوشحالی پر در می‌آوردم و نزدیک بود دوربین از دستم بیفتد. تقریباً ۱۰ هفته بعد سوفی نوزاد نخستین بار جلوی دوربین قرار گرفت: او‌‌ همان نوزادی است که در اواخر فیلم پایان «پدر خوانده» تعمید داده می‌شود.

 در ابتدای گفت‌وگو گفتید که در بستر مرگ نک و نال نمی‌کنید. پس چه می‌کنید

هنگامی که وقت مردنم شود، این غزل خداحافظی‌ام خواهد بود: عجب زندگی جالبی داشتم! کارگردانی کردم، و زن و بچه‌های فوق‌العاده‌ای داشتم. کلی پول بدست آوردم و دوباره از دست دادم. به همه خاطراتم خوبم فکر می‌کنم و چنان غرق آن‌ها می‌شوم که متوجه نمی‌شوم مرده‌ام.
منابع:

فرانکفورتر آلگماینه

اشپیگل