رسول پدرام – روحانیان و جادوگران برای بزرگ جلوه دادن مقام و منزلت خود، همیشه در طول تاریخ از کلمات و عباراتی «قلمبه سلمبه» استفاده کرده‌اند که درک آن برای مردم عادی، اگر نگوییم غیر ممکن، دست کم بسیار مشکل و پیچیده بوده و هست. آن‌ها، در همه حال، خود را مرتبط با نیروهای ما بعد الطبیعه (متافیزیک) و فوق بشری به مردم عوام قلمداد کرده‌اند و می‌کنند.
 
جادوگران، به صورت مستقیم و بلاواسطه، ولی روحانیان با واسطه و وساطت پیامبران و قدیسان و امامان، خود را با خدا و خالق جهان هستی در ارتباط می‌دانند. طبق ادعای گروه اخیر (روحانیان)؛ آفریدگار جهان آن قسمت از اختیارات خود را که ناظر بر کردار و گفتار ما خاکیان است به پیامبران تفویض کرده است، پیامبران هم به امامان و قدیسان، و آن‌ها هم اختیارات خود را در حالت وکیل در توکیل به آخوندها و کشیش‌ها داده‌اند.
 
اگر پادشاهان برای خود از القابی مانند صاحبقران، ذوالقرنین و آریامهر و مانند آن استفاده می‌کردند، روحانیان هم به دنبال اسم خود کلماتی مانند آیت‌الله (نشانه خدا) و حجت‌الاسلام (دلیل درستی اسلام) و مانند آن یدک می‌کشند که در هیج زبانی به کار نمی‌رود، جز زبان مصطلح در میان خود این حضرات و برای جبران عقده حقارت و بزرگ جلوه دادن خود در میان عوام. درست است که هردو کلمه «آیت‌الله» و «حجت‌الاسلام»، از نظر دستوری اسم‌های مرکب عربی هستند ولی چنین واژه‌هایی در زبان عربی هیچگاه به کار نرفته است و نمی‌رود. می‌توانید به فرهنگ‌های عربی معتبری مانند «المنجد» مراجعه کنید تا به درست بودن ادعای من پی ببرید.
 
طبقه عوام هم هنگام صحبت درباره روحانیان، در مغرب زمین از عبارت «آقای من» (مون سنیور) و در ایران از عبارت «آقای ما» و در عربی عراقی از «شیخنا» استفاده می‌کنند.
 
یادم می‌آید در زمان دانشجویی هم هر وقت که با یکی از این دانشجویان نمازخوان و روزه‌گیر و جانماز آبکش حرف می‌زدیم و آن‌ها از دادن پاسخ به گفته‌های ما عاجز می‌ماندند، در جواب می‌گفتند: «من که نمی‌توانم تو را قانع کنم، بیا ببرمت پیش “آقای ما”، تا او تو را قانع کند» و ادامه می‌دادند که «فکر نکنی “آقای ما” از اون روضه‌خون‌هاست!» وقتی مسجد دانشگاه تهران افتتاح شد، همین دانشجویان جدید‌الاسلام از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند. چقدر تماشایی بود، حالت آن‌ها به هنگام نماز خواندن‌شان در درون مسجد! در بیرون از مسجد، شلوار بر تن داشتند ولی در داخل مسجد و در پیشگاه خدا با شورت اقامه نماز می‌کردند! و همین‌ها بودند که هر آن‌چه از علوم جدید در دانشکده‌ها و از استادان یاد گرفته بودند برای پیشرفت مقاصد روحانیان جاهل و عوامفریب، مفت و مجانی در دامان ردا و قبای آخوندها ریختند و در اختیار آنها قرار دادند تا آنان بر دستگاه سالوس، ریاکاری، دغلبازی و دروغگویی خود رونق بیشتری ببخشند. وگرنه آخوند کجا و علم اقتصاد کجا؟!، آخوند کجا و پست وزارت کجا؟! کدام پیامبر یا کدام امام در تشکیلات تحت رهبری خود وزیر و وزارتخانه داشته است که این‌ها داشته باشند؟! به استثنای داشتن تشکیلات قشونی، آن هم به سبک «طالبان افغانستان» و وجود آن تشکیلات برای آدمکشی و حفظ قوام و دوام دستگاه روحانیان، از ضروریات بوده و هست و بسیاری از همان پیامبران و امامان غالباً به دست همین افراد سپاهی دست‌پرورده و سرسپرده خود سر به نیست شده‌اند.
 
روحانیانی که امروزه بر مرکَب قدرت در ایران سوارند، از علوم و تکنولوژی مدرن غیر از بحث درباره کشتار و خونریزی و یا محسنات با پای چپ به مستراح رفتن و حرف‌هایی ازقبیل، معلومات دیگری برای عرضه کردن نداشته است و ندارند. اگر به مهارت آخوندهای ایران دقت کنیم می‌بینیم که هنر و تخصص اصلی آن‌ها خلاصه می‌شود در استفاده از آلات قتاله (ابزارهای آدمکشی) و بس. به همین خاطر، از این همه راهب و کشیش و خاخام و موبد موجود در دنیا، آخوندهای ایران تنها روحانیانی هستند که به صورت نیزه فنگ نماز جمعه می‌خوانند (آن‌هم با تفنگ ژ ٣، یعنی اسلحه سازمانی سربازان ناتو و یا مسلسل یوزی- اختراعی سرگرد ئوزی اسرائیلی). استفاده از جراثقال، برای اعدام افراد در ملاءعام، هم از اختراعات همین حضرات آیات و حجج است و رانندگی تانک هم از افتخاراتی است که همین آخوند جیغوی موسوم به رهبر- به آن می‌بالد. طبقه موسوم به روحانیان در ایران، برای حفظ موقعیت بی‌ثبات خود در جامعه، هر از چند وقت یکبار به ترفندی متوسل می‌شوند و گربه‌رقصانی‌های تازه‌ای به راه می‌اندازند. که لابد بیشتر شما خوانندگان عزیز در جریان هستید و نیازی نمی‌بینم که با اشغال فضای بیشتر از سایت رادیو زمانه، نمونه‌هایی از آن‌ها در این‌جا ذکر بکنم. تنها اشاره‌ای می‌کنم به حرفی که آن آخوند رهبر چند پیش زد و گفت: «به جای ایران قبل از اسلام بر ایران بعد از اسلام تاکید شود.» نیک‌آهنگ کوثر هم روز بعد از آن با انتشار کاریکاتوری بسیار پرمعنا در «روز آنلاین»، هم روان داریوش بزرگ را شاد کرد و هم آب پاکی روی دست آن آقا ریخت.
 
این حضرات نمی‌دانند که روحانیان مغرب زمین همه راه‌هایی را که آن‌ها حالا در ایران می‌روند، صدها سال پیش در فرنگستان پیموده‌اند که حاصلی جز بی‌آبرویی و روسیاهی برای کشیش‌ها و اسقف‌ها نداشته است. در این زمینه می‌توانید به مقاله «عزیزان من، این دشمن!» به قلم من در همین سایت مراجعه کنید.
 
ای به‌قربانت بجنبان ریش را!
 
حال که حاکمان کنونی ایران می‌بینند حنایشان دیگر پیش زنده‌ها رنگی ندارد و آن‌چه را که در عرض این سی و اندی سال درباره «دین ناب» و «تزکیه نفس» و غیره گفته‌اند در عمل، به قول عوام، چیزی نبوده است جز کشک! هر روز که می‌گذرد آبروی خود را بیش از گذشته در میان زندگان از بین می‌برند. به همین علت رفته‌اند سراغ مرده‌های چندصدساله. تا جایی که در خبرهای چندروز پیش بود، قصد دارند آثار و گفته‌های آن خدا بیامرزها را طبق ضوابط و معیارهای نظام موجود- به قول خودشان- حک و اصلاح و یا «اسلامی» کنند. در اینجاست که به قول تهرانی‌ها می‌بایست گفت: آی زکی!
 
پیش از روی کار آمدن آخوندها، روزی دوست دانشور و پژوهشگر بزرگوارم شادروان محمد مشیری به من گفت که پسرش (که در آن موقع در اروپا بود)، نسخه‌ای خطی از کتاب «رستم التواریخ» را در یکی از کتابخانه‌های وین دیده و از آن عکسبرداری کرده است که به محض رسیدن به ایران، کپی آن نسخه خطی را با افزودن اصلاحاتی چاپ و منتشر خواهد کرد.
 
همینطور هم شد. پس از رسیدن فتوکپی نسخه خطی کتاب، آن مرحوم پس از انجام اصلاحاتی در متن، حروفچینی، چاپ و انتشار آن، کتاب مزبور در اندک زمانی نایاب شد و به چاپ دوم رسید. این نکته را جهت آگاهی کسانی که آن کتاب را نخوانده‌اند اضافه کنم که «رستم التواریخ» کتابی است درباره کثافت‌کاری‌های آخوندها و پادشاهان از زمان شاه سلطان حسین صفوی تا اواخر سلطنت فتحعلی شاه قاجار.
 
آخوندهای قم به محض اطلاع از انتشار کتاب مزبور، نامه‌ای به دربار نوشتند مبنی بر این‌که کتابی حاوی مطالبی توهین‌آمیز درباره مقام شامخ روحانیت و سلطنت، چاپ و منتشر شده است و خواستار توقیف و جمع‌آوری نسخه‌های آن از کتابفروشی‌ها شدند.
 
به محض اطلاع از موضوع، مرحوم مشیری، نسخه‌ای از رستم‌التواریخ را به پیوست نامه‌ای برای آقای اسدالله علم (که در آن وقت وزیر دربار بود) ارسال و استدعا کرد که کتاب ارسالی را به نظر اعلیحضرت برساند.
 
در چندروز اخیر به نوشته رسانه‌های فارسی، وزارت سانسور و یا به قول خودشان ارشاد، افتاده است به جان داستان معروف خسرو و شیرین نظامی گنجوی و می‌خواهد ابیاتی از آن شاهکار ادبی را حذف کند. البته نه به این خاطر چون شیرین، «صیغه و یا متعه» خسرو نبوده و یا بی‌حجاب در حضور او حاضر می‌شده است؛ یا به خاطر به «خلوت رفتن»، و یا در «آغوش کشیدن» نعش خسرو پس از مرگ او؛ بلکه به خاطر این بیت که می‌گوید: «چو مست از جام می نگذاشت باقی، ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی.»
 
یک‌روز عصر که شاه فقید در باغ کاخ نیاوران بی‌کار نشسته بود و روزنامه می‌خواند، مرحوم علم با استفاده از فرصت، کتاب رستم‌التواریخ را همراه با نامه‌ای که علمای قم درباره مطالب آن نوشته و تقاضای توقیف کتاب را کرده بودند، به دست شاه می‌دهد. شاه حدود نیم ساعتی مطالب متن کتاب را زیر و رو می‌کند و بعد خطاب به اسدالله علم می‌گوید: «مگر این کتاب چه عیب و ایرادی دارد که توقیف بشود؟! بالعکس اینجور کتاب‌ها، نه تنها نباید توقیف بشود، بلکه می‌بایست در سطح وسیعی چاپ و منتشر بشود. مردم باید اینجور کتاب‌ها را بخوانند تا قدر سلطنت ما را بدانند.»(همانطوری که در بالا اشاره شد، رستم‌التواریخ فقط درباره کارهای زشتی است که از آخوندهای طبقه بالا و پادشاهان سر زده است.)
 
به دنبال سخنان شاه که توسط علم به مرحوم مشیری ابلاغ شد، قرار شد که من متن کتاب مزبور را ساده‌نویسی کنم تا درک آن برای همه طبقات کتابخوان جامعه، آسان‌تر باشد، ولی متاسفانه استخدام من به عنوان مترجم در سازمان بین‌المللی کار و رفتن به تورینوی ایتالیا، باعث شد که موضوع ساده‌نویسی آن کتاب جامه عمل به خود نپوشد و به بوته فراموشی سپرده شود.
 
حالا به‌طوری که می‌شنوم گویا کتاب رستم‌التواریخ در ایران تجدید چاپ شده است. من از همین جا به اطلاع خوانندگان عزیز این سطور می‌رسانم که تجدید چاپ کتاب مزبور در زمان حکومت آخوندها غیر ممکن است و کتابی که تحت عنوان رستم‌التواریخ چاپ شده است، چیزی جز ساخته و پرداخته ذهن خود آخوندها و روضه‌خوان‌ها نیست و ربطی به متن کتاب اصلی به قلم رستم‌الحکما ندارد.
 
البته ششلول‌بندهای رژیم آخوندی، سال‌ها قبل و پس از انگولک در آثار نویسندگان نامداری مانند صادق هدایت، غلامحسین ساعدی، دشتی و غیره، به آثار آن‌ها اجازه ی چاپ داده و به بازار عرضه کرده بودند، ولی به قول شاعر، آن «ز دانش تهی ز غفلت پرها» غافلند از این‌که آن آثار (پیش از به قدرت رسیدن آخوندها) فقط یک جلد چاپ و منتشر نشده است بلکه نسخه‌های دیگری از آن کتاب‌ها چه در داخل و چه در کتابخانه‌های خارج از کشور موجود است و اهل تحقیق با دسترسی و مطالعه آن آثار و انتشار دوباره آن کتاب‌ها از این حضرات مچ‌گیری خواهند کرد. آن وقت اصل کتاب به صورتی که خواست مؤلِف آن بوده است دوباره چاپ و منتشر می‌شود و روسیاهی به سانسورچی‌های رژیم می‌ماند و خوانندگان هم خواهند گفت: «ما همه کردیم کار خویش را/ ای به قربانت بجنبان ریش را.»
 
شیخی که لبش ز باده تر گشت
 
در چندروز اخیر به نوشته رسانه‌های فارسی، وزارت سانسور و یا به قول خودشان ارشاد، افتاده است به جان داستان معروف خسرو و شیرین نظامی گنجوی و می‌خواهد ابیاتی از آن شاهکار ادبی را حذف کند. البته نه به این خاطر چون شیرین، «صیغه و یا متعه» خسرو نبوده و یا بی‌حجاب در حضور او حاضر می‌شده است؛ یا به خاطر به «خلوت رفتن»، و یا در «آغوش کشیدن» نعش خسرو پس از مرگ او؛ بلکه به خاطر این بیت که می‌گوید: «چو مست از جام می نگذاشت باقی، ز مجلس عزم رفتن کرد ساقی.» صحبت از «شراب» است و طبق عقیده علمای اعلام هر ماده به قول امروزی‌ها، «روان‌گردان» اگر مایع باشد حرام، ولی در صورت جامد بودن، حلال است. اگر در بیت مزبور صحبت از «بست» و «وافور» و «حشیش» و «سوخته» و این‌جور چیزها بود، صدالبته اثر نظامی در محاق سانسور نمی‌افتاد و خیلی از حضرات علما و حجج هم اهل بست و وافور و منقل بوده‌اند و هستند ولی وقتی کار به شرب خمر (میخواری) می‌رسد: استغفرالله، اسمش را هم نباید آورد که حرام اندر حرام است. مرحوم فریدون توللی هم می‌گوید: ملا چو ملش به جام ریزند/ هنگام نماز قی نماید. آهسته رود به کنج محراب و آنجا همه‌اش دلی نماید. شیخی که لبش ز باده تر گشت/ از قحبه شهر نو بتر گشت.(مل بر وزن خل یعنی شراب)
 
رشته حک و اصلاح آثار بزرگان شعر و ادب (قدیم و جدید و زنده و مرده)، سر درازی خواهد داشت و فقط به داستان خسرو و شیرین محدود نمی‌شود. تنها وجود ابیاتی در داستان خسرو و شیرین نیست که ارکان نظام آخوندی را به لرزه در می‌آورد، بلکه ادبیات فارسی پر است از داستان‌های عاشقانه که آخوندها باید بنشینند و یک یک ابیات و جمله‌های آن آثار را برای حفظ نظام و برای این‌که دکان سواری بر عوام «کلانعام»شان از رونق نیفتد، از الک سانسور بگذرانند.
 
سال‌ها پیش در یکی از کتاب‌های استاد بزرگوار باستانی پاریزی می‌خواندم که از قول یکی از علماء (مجتهدی بسیار معروف که متأسفانه من نامش را فراموش کرده‌ام) نوشته بود: «از او (از آن مجتهد) پرسیده بودند که منظور حافظ از این شعر که می‌گوید «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست/ پیرهن‌چاک و غزل‌خوان و صراحی در دست …» چه بوده است؟ آن مجتهد جواب می‌دهد: «یعنی شاش‌دانی در داخل شاش‌دانی دیگر».(عین جمله استاد باستانی پاریزی است) این است میزان شعور ادبی و سخن‌سنجی آخوندها. لازم به توضیح نیست که وقتی می‌گوییم «آخوند»، منظور کسانی نیستند که لباده و عبا و قبا بر تن دارند و اگر آخوندها بفهمند که در شاهنامه، شبی که زال به دیدار رودابه می‌رود و وقتی که به پای قلعه دلدار می‌رسد و چشم رودابه از بالای قلعه به او می‌افتد؛ چون می‌بیند که زال نمی‌تواند با کمند خود از دیوار قلعه بالا بیاید، گیسوان بلندی را که داشته است باز می‌کند و به پایین می‌اندازد و خطاب به زال می‌گوید: «بگیر این سر گیسو از یک سویم/ ز بهر تو باشد همی گیسویم. از آن پروریدم من این تار را/ تا دستگیری کند یار را» و یا شبی که تهمینه به تنهایی به اتاقی که رستم در آن جا خوابیده بود قدم می‌گذارد و با او هم‌بستر می‌شود و می‌گوید: «یکی دخت شاه سمنگان منم/ تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام.» از این هم آغوشی سهراب به دنیا می‌آید و هنگام نبرد سهراب با گردآفرید، موقعی که در چکاچک نبرد تن به تن، کلاه خود از سر گردآفرید به زمین می‌افتد و گیسوانش بیرون می‌ریزد و سهراب پی به دختر بودن او می‌برد، می‌گوید: «همانا که این نامور دختر است؟/ سر و موی او از در افسر است؟ به ایران زمین صدهزار آفرین/ که دارد ببر دختری ای چنین.»(«سر و موی او از در افسر است» یعنی سر و موی او شایسته داشتن تاج است.) اگر آخوندها بفهمند که فردوسی طوسی، این‌چنین و به این صراحت و شیوایی زنان بی‌حجاب را وصف کرده است، ای بسا که در مقبره‌اش بمب بگذراند و بگویند که او مأمور دست‌نشانده صهیونیست‌ها بوده است!
 
بعد می‌رسیم به موضوع ساده بازی در ادبیات فارسی. لابد داستان قاضی همدان با آن نعلبند پسر را شنیده‌اید که سعدی در باب پنجم گلستان نقل می‌کند: «قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دلش در آتش …» و یا باز در همان باب از گلستان، خود سعدی به صراحت اعتراف می‌کند که: «در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی (پسربچه زیبارویی) سری و سری داشتم…»
 
خواننده عزیز، در این زمینه به‌قدری مثال زیاد است که می‌توان هزاران صفحه مطلب نوشت و احساسات ددمنشانه آخوند را آن چنان تحریک کرد که از «حور(ی) و غلمان» صرف نظر بکند و برای اطفاء آتش شهوت خود بیفتد به جان جانوران نر و ماده، اعم از اهلی و وحشی. همان آخوندی که درباره کیش او شادروان پورداوود می‌گوید: «آخوند آزمند از حرص شهوت/ گهی حوری، گهی غلمان پرستدم(«حور» که در فارسی به«حوری» مبدل شده است یعنی زن چاق و چله و چشم درشت و غلمان هم یعنی پسربچه‌های آن کاره).
 
همین دوهفته پیش در خبرها بود که آمریکا سفینه‌ای روانه سیاره مشتری کرده است که پنج‌سال طول خواهد کشید تا به آن سیاره برسد و بازهم در خبرها بود که دانشمندان موفق به کشف کهکشانی شده‌اند که پنج میلیارد سال نوری با زمین ما فاصله دارد (سرعت نور در هر ثانیه چیزی در حدود سیصدهزار کیلومتر است). حالا بنشینید و حساب کنید و قطر و اندازه کره خاکی ما را بسنجید و ببینید که کل زمین ما با همه انسان‌ها و حیوان‌ها و دریاها و خشکی‌هایش در مقایسه با جهانی به این گستردگی به چه اندازه است؟ لابد به اندازه یک اتم، ملکول، آمیب و یا هر موجود ریز ذره‌بینی دیگر. آن‌وقت حضرات به جای نشستن و اندیشیدن درباره عظمت به قول حافظ «این سقف بلند ساده بسیار نقش»؛ می‌نشینند درباره سانسور اشعار نظامی یا شک در بین استحاضه (مقدار خون عادت ماهانه زنانه) قلیله و کثیره مباحثه و تحقیق و تفحص می‌کنند.
 
و اما موضوع فصل‌الخطاب
 
مشغول نوشتن این مطلب بودم که تلفنم زنگ زد. آقایی از پشت خط، با لحنی بسیار مودبانه از من پرسید که فلانی «فصل الخطاب» یعنی چه؟ و من در پاسخ گفتم: «مگر خدای نکرده بین شما و نامزدتان شکر آب شده؟» آقایی که تلفن می‌کرد، لحن حرف زدنش را تغییر داد و خیلی جدی گفت: «آقا، چه نامزدی؟ زن من در اینجا مثل شاخ شمشاد نشسته است. ما تلفن کردیم که سئوالی جدی از شما کرده باشیم ولی شما شوخی کردن‌تان گرفته است؟»
 
من معذرت خواستم و گفتم که والله من خیال کردم شما نامزدی عرب‌زبان دارید و نامزدی‌تان دچار بحران شده است. چون در زبان عربی «فصل الخطاب» یعنی «دوران نامزدی» و یا «به‌هم خوردن نامزدی». به‌طور مثال وقتی که دختر و پسری (نامزد هم) از هم قهر می‌کنند، یکی به دیگری می‌گوید: «بِینی و بینک فصل الخطاب» که ترجمه فارسی آن به قول خانم گوگوش می‌شود: «بین ما هر چه بوده تموم شده.»
 
آقایی که تلفن می کرد گفت نه، موضوع نامزدی در کار نیست و توضیح داد که او «فصل الخطاب» را در سایت فارسی بی‌بی‌سی دیده است. من وقتی وارد سایت بی‌بی‌سی شدم دیدم که حرف آن آقا درست است. در متن یک خبر قید شده بود: «محمد یزدی، عضو شورای نگهبان ایران قبول فصل‌الخطاب بودن سخنان آیت‌الله خامنه‌ای را شرط حضور در نظام دانست. به گزارش مرکز خبر حوزه، وی با اشاره به نزدیکی به انتخابات مجلس گفت: “باید کسانی در مجلس، دولت و نظام حضور داشته باشند که بعد از خدا، پیغمبر، حاکمیت دین اسلام، قانون اساسی، ولایت فقیه، خط امام و رهبری، فصل الخطاب بودن سخنان رهبری را قبول داشته باشند.”»
 
پس از خواندن خبر مزبور، یادم آمد که وقتی در روزگاران گذشته پادشاهی هر حرف مزخرفی بر زبان می‌آورد، بلافاصله عده‌ای بادمجان دور قاب‌چین پیدا می‌شدند و می‌گفتند: «کلام‌الملوک، ملوک الکلام.»(یعنی سخن پادشاه، پادشاه سخن هاست.)
 
حالا که پادشاهی در ایران بر سر کار نیست، به جای حرف‌های پادشاه، حرف‌های آن ملای جیغو را به عنوان «کلام الملوک، ملوک الکلام» منتهی با عنوان «فصل الخطاب»، به خورد عوام می ‌دهند، ولی منظور از «فصل الخطاب» در این جا، یعنی حرف آخر که پایان بخش هرگونه اختلاف نظر و سوء تعبیر و تفاهم است و نمی‌شود حرفی خلاف آن بر زبان آورد.
 
یک مثل فارسی می‌گوید حاکمى‌ با نوکرش‌ به‌ مهمانى‌ رفت‌. در سر سفره‌، خورش بادمجان‌ بود. حاکم‌ خورد و گفت‌: خورشت‌ بادمجان‌ خوشمزه‌‌ترین‌ خورشت‌هاست‌ و اصولا بادمجان‌ براى‌ بسیارى‌ از امراض‌ مفید است‌. نوکر حاکم‌ هم‌ گفت‌: بله‌ بادمجان‌، خوشمزه‌ترین‌ خورشت‌هاست‌ و اصولاً بادمجان‌ براى‌ بسیارى‌ از امراض‌ مفید است‌. پس‌ از چند دقیقه‌اى‌ حاکم‌ گفت‌: ولى‌ بادمجان‌ نفخ‌ می‌آورد و چیز چرندى‌ است‌. بلافاصله‌ نوکر حاکم‌ گفت‌: بله‌، بله‌؛ بادمجان‌ نفخ‌ می‌آورد و چیز چرندى‌ است‌. پس‌ از خروج‌ از مهمانى‌، حاکم‌ سرزنش‌‌کنان‌ به‌ نوکرش‌ گفت‌: تو چرا همه‌اش تغییر عقیده می‌دهی؟ من‌ مى‌گویم‌ بادمجان‌ مفید است‌، تو هم‌ مى‌گویى‌ مفید است‌، من‌ مى‌گویم‌ مضر است‌، تو هم‌ مى‌گویى‌ مضر است‌. نوکر جواب‌ داد: البته‌ که‌ مى‌گویم‌. بنده‌ نوکر حاکمم‌، نوکر بادمجان‌ که‌ نیستم‌.
 
با این تفاوت که در زمان ما، حاکم همانا آن آخوند معروف به رهبر است و نوکرانش هم همان آخوندهای دور و بر او هستند که حرف‌های آقا را درباره محسنات و مضرات بادمجان بلغور می‌کنند.
 
پانویس:
*تارنمای شخصی رسول پدرام: اینجا.
 
تصاویر:
نقاشی رنگ روغن روی بوم  و مرکب روی کاغذ، اثر هنرمند ایرانی-آمریکایی مقیم نیویورک نیکزاد نجومی.