مجتبا صولت‌پور- در تابستان گذشته، «آینه‌های دردار» پس از گذشت ۹ سال از چاپ چهارمش، تجدید چاپ شد، تا این رمان که از نگاه نویسنده‌اش، هوشنگ گلشیری «به ظاهر سفرنامه» است دوباره به‌دست خوانندگان برسد، و این‌بار شاید به‌دست جوان‌ترهایی که بیشتر نامش را شنیده بودند و کمتر دل و وقت داده بودند به خواندنش. تجدید چاپ تنها یکی از آثار گلشیری در ۳۳۰۰ نسخه، آن رود خروشانی‌ نیست که بتواند کسی یا کسانی را سیراب کند، اما مجال و بهانه‌ای به دست می‌دهد تا دوباره از «کاتب» بگوییم و از او بنویسیم. این نوشته هم بهانه‌اش گرچه تجدید چاپ یک کتاب است، اما همیشه و بی‌بهانه هم می‌توان و باید هم درباره‌ی گلشیری نوشت.

هسته‌ی «آینه‌های دردار» در بحران شکل می‌گیرد. این بار اما بحران هویت و بحران ریشه و خاک است که به درگیری‌های داستان جهت می‌دهد. هر واقعه‌ای که در این داستان اتفاق می‌افتد، همه‌ی آن درگیری‌ها و بحران‌ها در زبان روی می‌دهد. اتفاقاً گلشیری مرعوبِ زبانش بود، آن‌قدر که حتی در مقاطعی شاهد تحمیل کاذب زبان به دیگر عناصر اثر هستیم. البته بخشی از تأثیرگذاری این نویسنده بر جریان داستان‌نویسیِ ایران، در پی انتخاب و بسط چنین زبانی بود که به آثار او هویت و تشخص داد و بین همه‌ی سطور کتاب‌هایش نشانه گذاشت.

گلشیری به‌خوبی می‌دانست چگونه می‌توان یک کاتب بود و با این حال در برخی از آثارش چگونگی برخورد او با زبان گاهی پیامدهای زیانباری برای متن دارد. برای مثال در همین «آینه‌های دردار» همه‌ی شخصیت‌ها با زبان «راوی دانای کل محدود به ذهن» صحبت می‌کنند، و نه با زبان خودشان و یک معنای آن این است همه‌ی شخصیت‌ها با زبان گلشیری، و با زبان‌‌ همان کاتب چیره‌دست حرف می‌زنند و چهره‌ی گلشیری در همه حال از پشت نقابِ چهره‌ی ابراهیم و صنم و بقیه شخصیت‌های اصلی و فرعی داستان پیداست.

«عزیز گفت: این بحران برای همه هست…» (ص ۲۳) بله، این بحرانی همه‌گیر است، که به تکاپو بیفتی برای انتخاب بین غوطه خوردن میان خاطرات کودکی و در ‌‌نهایت یافتنِ دوباره‌اش در خاک غریب، و یا برگشتن و ماندن در خاکی که مردمانش به زبان مادری‌ات حرف می‌زنند. این احتمالاً برای هر کس که ناگزیر باشد انتخاب کند، بحران‌ساز است. حالا نویسنده‌ی ما، ابراهیم، رفته است اروپا برای داستان‌خوانی، و صنم‌بانو او را پیدا می‌کند و او هم صنم را، و سپس نویسنده در تکاپو و بحران به سر می‌برد، و سرانجام موفق هم می‌شود بین دو گزینه، بین ماندن پیش صنم بانو و رفتن و پناه آوردن به «خانه زبان» یکی را انتخاب کند.

آینه‌های دردار، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ پنجم

به قول ابراهیم، ترانه‌ی رمانتیکی که خواننده‌ی رمانیایی‌الاصل می‌خواند و بعد که مرتباً صدای ضبط شده‌اش روی نوار پخش می‌شود و نویسنده هم‌چون ترجیع‌بند مرتباً از «بید» ‌ می‌نویسد (ترانه درباره‌ی عاشقی‌ست که پس از غرق شدن معشوق‌اش در دریاچه، در ساحل ریشه می‌کند و به بیدی تبدیل می‌شود که شاخه‌هایش روی سطح آب رشد می‌کنند و…) نمادی از مردی‌ست که در جایی معشوق دیگری را از دست داده است، و حالا با یافتن صنم‌بانو، از خودش می‌پرسد که آیا این‌ زن‌ همان معشوقه‌ای‌ست که تمام مدت در خاطرات کودکی، و در طرح‌های داستانی‌اش پی‌ او می‌گشته؟ آیا باید برگردد به‌‌ همان زبانی که شیفته و مرعوبش شده است؟

ابراهیم هم مانند گلشیری کاتب است، کتاب‌هایی نوشته و حالا هم که در سفر خارجه به‌سر می‌برد، چندتایی را برای داستان‌خوانی همراه دارد، و غیر از این همچون اغلب روشنفکران پایتخت‌نشین، تا سیگاری لای پنجه‌های دستِ چپ نگیرد، با دست راست قلم برنمی‌دارد. («صنم‌بانو گفت: می‌شود یکی از آن سیگارهات را بکشم؟ چند دوجین از آنجا با خودش آورده بود، گرچه اینجا گلواز هم گاهی می‌گرفت.» ص ۳۸) آدم برود پاریس، و همراه با خودش «چند دوجین» سیگار ببرد، که خدای ناکرده در ولایتِ غربت، فیلتر قرمز‌های وطنی پیدا نشوند. این هم مشخصه است برای کاراکتر، و اتفاقاً کاربرد هم پیدا کرده در داستان، که بد هم نیست، و گرچه گلشیری با برخورد شخصی‌نگرانه‌اش در این اثر، خودش را به تصویر کشیده که مثلاً دارد فلان سیگار را دود می‌کند و یا فلان جا به داستان‌خوانی مشغول است (همان‌طور که ابراهیم در فرانکفورت داستان کوتاه «شرحی بر قصیده‌ی جمیله» را می‌خواند) اما چنین مشخصه‌هایی، به درستی بخشی از تیپ پوسیده‌ی روشنفکر ایرانی را در کنار همه‌ی ریزپردازی‌های شخصیت ابراهیم می‌سازند.

نویسنده هم (نویسنده‌ی قصه‌ی کتاب: ابراهیم) مرز بین داستان و غیر-داستان را گم کرده، بلکه حتی آن را فراموش کرده، و حالا در پاریس، با پیدا کردن صنم‌بانو که عشق روزگار جوانیش بوده، احتمالاً پیِ مرزی می‌گردد که گم کردنش خطرناک است، و ابراهیم هم این خطر را حس کرده. و وقتی در جلسه‌ی داستان‌خوانی، پیش از این‌که شروع کند، نگاهی می‌اندازد به صنم، در واقع دارد پیِ این مرز می‌گردد: «باز به صنم بانو نگاه کرد. دست چپ را ستون چانه کرده بود و انگشت اشاره بر لب و نوک بینی نگاهش می‌کرد. مو‌هایش را دسته کرده بود و بر شانه و سینه ریخته بود. نکند اینجا هم از او گفته باشد؟» (ص ۵۰-۵۱) و این سؤال آخر، دقیقاً پس از احساس چنین خطری‌ست، سپس بعد‌تر، در شبِ پایانی رمان، صنم نشانه می‌آورد از داستان‌های قبلی، که فلان کس در داستان «عروس»، و بهمان شخصیت در داستان «مریم»، دارد من را بازی می‌کند، و خواهش می‌کنم دیگر از من ننویس!

گلشیری البته نماد داستان‌نویسی معاصر ماست. او جدیتِ تازه‌ای را وارد داستان کرد، جدیتی که مثلاً می‌ترساند آنهایی را که در داستان‌های شما داستان‌نویسان قرار می‌گیرند. گلشیری فرآیند نوشتن را آن‌قدر پیچیده و حساس جلوه داده است، که صنم می‌رنجد از همه‌ی تلخی‌هایی که شخصیت‌هایی هم‌چون او در داستان‌های ابراهیم به بار آورده‌اند، و باز هم گلشیری برای نشان دادن و تاکید کردن بر جدیتِ حضورِ «داستان» و امرِ «داستان‌نویسی» می‌نویسد از زبان صنم که، پدرم پس از خواندن فلان داستانت، ناسزایی گفت و دیگر چیزی از تو نخواند.

«خانه‌ی او زبان او بود.» (ص ۱۱۱) این شاید مهم‌ترین جمله‌ی کتاب باشد. نویسنده‌ی مهاجر، باید از چه بنویسد؟ اصلاً «باید»ی وجود دارد؟ ترجیح و انتخاب بهتر چیست؟ چنین سؤال‌هایی پیرامون این جمله می‌گردد، و در ‌‌نهایت، آینه‌ی درداری که ابراهیم توی جیب دارد و گه‌گاه لمسش می‌کند، چیز‌های مهم زیادی را در خود پنهان کرده است.

منتقدان به این کتاب کمتر از سایر رمان‌های گلشیری رویِ خوش نشان دادند، گرچه نقدهای مثبت همیشه بوده و هست. می‌توان گفت شروع اثر، سردرگم و زیادی تحت فشارِ زبانِ گلشیری و ذهنیت خاص‌پسندش است، اما در ادامه، قصه شکل اصلی خود را پیدا می‌کند و در‌‌نهایت چیزی که می‌ماند، رمانی مهم و تأثیرگذار است.

شناسنامه‌ کتاب:
آینه‌های دردار، هوشنگ گلشیری، نشر نیلوفر، چاپ پنجم: تابستان ۱۳۸۹، ۳۳۰۰ نسخه، ۱۵۸ صفحه، ۳۵۰۰ تومان.
ایمیل نویسنده:
Mja. solatpoor@gmail. com