۱. فروید و فاشیسم

در لابلای آثار نوشتاری فروید، به جز چند عبارت کوتاه و داوری پراکنده که به مناسب‌هایی خاص به نازیسم و فاشیسم اشاره دارند، با یک مبحث مستقل و ارائۀ نظریه‌ای روان‌کاوانه در این زمینه روبرو نمی‌شویم، حال آن که خود او به‌دلیل یهودتباری سرانجام در هشتاد و دوسالگی از اتریشِ زیر سلطۀ نازیسم می‎گریزد و به انگلستان پناه می‎برد. برعکس، فروید چندین‎بار در گفت‎وگو از خودکامگی سیاسی و حزبی و دولتی به انتقاد بی‎پرده از مارکسیسم و بلشویسم و کمونیسم و ایدئولوژی نهفته در آن‎ها می‌پردازد، و یا از برخی گرایش‌های ملی‎گرای عنان‎گسسته به‌تلخی یاد می‌کند که ازجمله زمینه‌ساز برآمدن نازیسم و فاشیسم در اروپای باختری بوده‌اند.

در زیر سه مورد نمونه‌وار از سخنان و ابراز نظرات پراکندۀ فروید را دربارۀ نازیسم و فاشیسم از دیده می‌گذرانیم.

■ ۱. فروید در کتاب سخنرانیهای مقدماتی تازه دربارۀ روانکاوی (۱۹۳۲)، درعین خرده‌گیری بر «جهان‌بینی مارکسیسم» به‌دلیل خودباوری، سمت وسوگیری خشک و اثباتی، و به ویژه تمامیت خواهی آن، از انقلاب بولشویستی به‌نیکی یاد می‌کند (و این یک مورد استثنایی و نادر است که او به مارکسیسم و بولشویسم روی خوش نشان می‌دهد)، و می‌نویسد:

«‎در دورانی که ملت‌های بزرگ اعلام می‌دارند که رستگاری خود را جز در دلبستگی به زهدورزی و پرهیزگاری مسیحی نمی‌جویند، انقلابی که در روسیه رخ داده است با وجود تمامی جزئیات ناخوشایندش همچون پیامی نویدبخش خود می‌نماید که از آینده‌ای بهین حکایت دارد.»[1]

فروید با چنین برداشتی از انقلاب روسیه به ارزیابی چگونگی فاشیسم (که در نظر برخی روال یک «انقلاب» ویژه داشته است) و سنجش آن با بولشویسم می‎پردازد. او به موجب گزارشی که ارنست جونز، سرگذشت‎نگار و از نخستین شاگردان وی، در جلد سوم کتاب زندگی و آثار زیگموند فروید به ما رسانیده است «هیتلریسم» را در قیاس با «بولشویسم» روسی واپس‎گرا و فرومایه می‎شمرد. می‎گوید:

«به‎هرروی بولشویسم با آرمانهای انقلابی پیوستگی دارد، حال آن که هیتلریسم به آرمانهای صرفاً ارتجایی و قرون وسطایی دل بسته است.»[2]

■ ۲. دومین مورد ضدیت فروید را با فاشیسم در نگرانی او از سرنوشت روان‌کاوی و کارشناسانی که در اشاعۀ این دانش کوشا هستند در برابر توطئه و دست‌اندازی نازی‌ها بازمی‌بینیم. او این نگرانی را با نگرانی خویش از سرنوشت نامطمئن کشورش اتریش (که خاستگاه و جولانگاه دبستان روان‌کاوی هم هست) همرا می‌سازد، و همزمان دلسردی خود را از موسولینی (که در نطر وی به سرسختی و سنگدلی هیتلر نیست) در بازداشتن نازی‌ها از یورش به اتریش ابراز می‌دارد. در نقل قولی که ارنست جونز از فروید به ما رسانیده است می‌بینیم که این دو نگرانی همراه با حسرت‌زدگی و نیز ابراز انزجار از نازیسم بر زبان می‌آید:

«به نظر میرسد موقعیت سیاسی روزبهروز تیرهتر میشود. بهاحتمال هیچ راهی برای بازداشتن یورش نازیسم و سرسپردگان پلید آن به روانکاوی وجود ندارد، و نه به هر مورد دیگری. دریغا، چنین مینماید که موسولینی، این تنها پشتیبانی که ما تا کنون داشتهایم، آلمان را در دستاندازی و اشغال آزاد گذاشته است.»[3]

■ ۳. سرانجام فروید در موسی و دین یکتاپرستی (۱۹۳۸)، آن‌گاه که چگونگی سیر تحول دو «دین پدر» (یهودیت) و «دین پسر» (مسیحیت) را برمی‌شمرد از درآمیختگی برخی باورها و آداب و رسوم این دو دین در درازای زمان و همجواری نهایی‌شان در دل فرهنگ و اجتماع به‌ویژه در باخترزمین معاصر سخن می‌گوید. او در وصف این درآمیختگی و همجواری صفت ترکیبی «یهودی ـ مسیحی» را که دال بر یک پدیدۀ اعتقادی اشتراکی دارد به‌کار می‌برد. در همین حال او فرصتی برای آشکارساختن دلزدگی عمیق خویش از نازیسم به‌دست می‌آورد و از یهودستیزی بی‌معنا و نابخردانه در آلمان و اتریش نازی یاد می‌کند. او سخت در شگفت است از این که بخشی از تودۀ مردم (نازی‌ها و پیروان‌شان) بر علیه بخش دیگر آن (یهودتباران) به‌ستیز برخاسته‌اند.

«‎امروزه مردمانی که تسلیم یهودستیزی می‎شوند کسانی هستند که دیرهنگام به مسیحیت گرویده‎اند و گرویدن‎شان هم با اجبار و تحمل فشار‎ زیاد همراه بوده است. می‎توان گفت آنان همه ”بد تطهیر شده‎اند“… آنان بر نفرت خود از دین تازه فایق نیامده‎اند و این نفرت را متوجۀ سرچشمه‎ای (یهودیت) کرده‎اند که خاستگاه مسیحیت مورد پذیرش خود آنان بوده است. یهودستیزی آنان درواقع یک مسیحیت‎ستیزی است. شگفتی‎آور نیست که می‎بینیم در جریان انقلاب ناسیونال سوسیالیستی آلمان آن ارتباط درونی که این دو کیش را تنگاتنگ به‎هم پیوسته بوده است خود منشاء مقابلۀ دشمنانه با هریک از این دو کیش واقع می‎شود.»[4]

اریش فروم − زیگموند فروید − ویلهلم رایش
اریش فروم − زیگموند فروید − ویلهلم رایش

۲. روانکاوی و فاشیسم پس از فروید: از ویلهلم رایش تا اریش فروم

گفتیم موضع فروید در برابر فاشیسم که در زمانۀ او به سروری می‌رسد و دامنۀ آن از آلمان نازی به اتریش می‎گسترد، جز در چند مورد استثنایی و زودگذر، درکل یک موضع احتیاط‌آمیز و منفعل است؛ حال آن که شماری از دست‌پروردگان او مانند ویلهلم رایش، اریش فروم، و تنی چند دیگر به انتقاد بی‎پرده از نازیسم و فاشیسم میپردازند. حقیقت این است که همزمان با برآمدن و گسترش نازیسم و خودنمایی قدرتمند ناسیونال سوسیالیسم برخی جریان‌های فکری، فلسفی و سیاسی، و روان‌شناختی درصدد فهم و توضیح علل و فلسفۀ وجودی این پدیده سیاسی و نژادپرستانۀ سلطه‌جو برمی‌آیند. اندیشمندانی که برپایۀ یک رهیافت روان‌اجتماعی بیش‌ترین کوشش نظری و پی‌جویانه را در روشنگری پیرامون نازیسم و فاشیسم به‌کار می‌بندند فرویدیست ـ مارکسیست‌های دبستان فرانکفورت‌اند. اینان با درآمیختن روان‌کاوی فروید یا فرویدیسم درکل با مارکسیسم انتقادی کوشیده‌اند تا نازیسم و فاشیسم را در پرتو دو رویداشت مطالعاتی که از دید آنان مکمل یکدیگرند توضیح دهند. برای نمونه ویلهلم رایش فاشیسم را در پرتو منش‌شناسی طبقۀ متوسط جامعه یا خرده بورژواهای سرخورده، عقده‌های جنسی و پرخاش‌جویانۀ افراد تشکیل‌دهندۀ این طبقه، و نیز با درنظرگرفتن احساس ناامنی و ترس و هراسی که در شرایط سیاسی و اجتماعی خاص این طبقه را دربرمی‌گیرد توضیح می‌دهد، و اریش فروم درعین رویداشت به روان‌کاوی فروید نازیسم و فاشیسم را با توجه به نظریۀ «ماده‌گرایی تاریخی» مارکس و انگلس، ساختار و بافتار جامعۀ سرمایه‌سالار، کارکردهای بحران‌زای این جامعه، و چگونگی مناسبات میان خرده‌بورژوازی امتیازجو و دستگاه هیتلر بازمی‌شناساند.

حال باید دید در چه شرایط ویژه‌ای شماری از روان‌کاوان و نیز برخی اندیشمندان غیرروان‌کاوِ متأثر از نظریۀ روان‌کاوی با فاشیسم روبرو می‌شوند. می‌دانیم فاشیسم دراصل یک سامانۀ سیاسی خودکامه است که ملی‌گرایی و ملت‌ستایی افراطی، عوام‌گرایی، احساسات نژادپرستانه، و همچنین انحصارجویی حزبی و سیاسی را در خود می‌گیرد و از این رهگذر آهنگ دست‌یابی به یک آرمان سیاسی و اجتماعی قدرتمند و خودکامه و درعین حال توده‎پسند را دارد که متکی به همین موارد بوده باشد. فاشیسم با چنین ویژگی‌هایی نخستین‌بار پس از جنگ جهانیِ نخست در ایتالیا به‌رهبری موسولینی به سروری می‌رسد. سپس از ایتالیای موسولینی به آلمان رخنه می‌کند و در این کشور با برافراشتن پرچم ناسیونال سوسیالیسم به سلطنت نازیسم و هیتلریسم می‌انجامد. فاشیسم در ایتالیا همواره خود را در چهرۀ یک حزب سیاسی مقتدر نشان می‌داده است، و از دید سیاسی و اقتدارگرایی هدف اصول و برنامۀ کلی آن نیز، آن‌چنان که اندیشمند و تاریخ‌نگار برجسته هانا آرنت (Hannah Arendt) (در کتاب سرچشمههای تمامیتخواهی، چاپ ۱۹۵۱) خاطرنشان می‌سازد، نه «تمامیت‌خواهی» (Totalitarianism) ـ موردی که خاص نازیسم و هیتلریسم و استالینیسم بوده است ـ بلکه اساساَ «جای‌دادن این حزب [فاشیست] در رأس احزاب دیگر» بوده است، و نیر با اتکاء بر ملی‌گرایی و احساسات تند میهنی و غرور و همبستگی ملی درصدد کاستن از تنش‌ها و آشفتگی‌ها در اجتماع و ازمیان‌بردن کشاکش و کشمکش میان جامعه و دولت و حکومت بوده است.[5] اما فاشیسم با ورود به آلمان صورت یک تمامیت‌خواهی تام و تمام به خود می‌گیرد، موجودیت هیچ حزب دیگری را برنمی‌تابد، همچنین با تمام توان به وحشت‌پراکنی در شدیدترین صورت ممکن دست می‌زند، و به‌خصوص با تشدید نژادستایی و خاک و تبارپرستی از یک‌سو یهودستیزی برمی‌گزیند و اردوگاه‌های مرگ، اتاق‌های گاز، و کوره‌های انسان‌سوزی برپا می‌دارد، و از دیگرسو دست‌اندازی به سرزمین‌های دیگر و جهان‌خوارگی در پیش می‌گیرد.

روان‌کاوی درست خود را با این چهرۀ هراسناک و درنده‌خوی فاشیسم آلمانی رو در رو بازمی‌یابد، با چهره‌ای سراپا تمامیت‌خواه و اهریمنی که (چنان که در گفت‌وگو از موضع فروید در برابر فاشیسم برشمردیم) موجودیت حتا دانش روان‌کاوی را تاب نمی‌آورد. هم در چنین شرایط هراسناک و دشمن‌کیشی است که اندیشمندان دبستان فرانکفورت به‌ویژه جناح متشکل از فرویدیست ـ مارکسیست‌های آن در بررسی و بازشناسایی روان‌اجتماعی نازیسم و فاشیسم کوششی هوشمندانه و رازگشایانه به‌کار می‌بندند.

در زیر به آن‌چه که به «روان‌کاوی فاشیسم» مربوط می‌شود نظری می‌افکنیم، و بدین منظور فشردۀ نظریات فاشیسم‌پژوهانۀ دو چهرۀ برجسته جریان فرویدیسم ـ مارکسیسم یعنی ویلهلم رایش و اریش فروم را از دیده می‌گذرانیم.

ویلهلم رایش و «روانشناسی تودهای فاشیسم»

ویلهلم رایش (Wilhelm Reich) از شاگردان فروید در ۱۹۳۳ کتاب روانشناسی تودهای فاشیسم (Massenpsychologie des Faschismus) را می‌پردازد و در آن در توضیح و تشریح فاشیسم یک نظریۀ روان‌کاوانه عرضه می‌دارد. در عرصۀ ادبیات روان‌کاوی او را بی‌گمان نخستین و چه‌بسا تنها اندیشمندی می‌توان به‌شمار آورد که یک بررسی مستقل و مفصل به فاشیسم اختصاص داده است.

رایش در روشنگری چگونگی برآمدن و سروری یک شخصیت فاشیست چون هیتلر اولویت را به موجودیت خود «توده فاشیست» (به‌مثابۀ عامل زمینه‌ساز و علت اصلی برآمدن فاشیسم) می‌دهد و بالتبع اهمیت اجتماعی و ایدئولوژیکی هیتلریسم را نه در شخصیت هیتلر بلکه در گرایش و وابستگی خود توده‌های فاشیسم‌گرای به او می‌بیند. از دید او یک «پیشوا (Führer) نمی‌تواند تاریخ‌ساز باشد مگر این که ساختار شخصیت ویژۀ او با ساختار روانی و منشی بخش وسیعی از جمعیت جامعۀ او همخوان و همداستان باشد. از این رو در اشتباه خواهیم بود چنانچه راز پیروزی و سروری هیتلر را تنها در مردم‌فریبی ناسیونال سوسیالیست‌ها ببینیم و یا توده‌های شیفتۀ او را قربانی «گمراهی» (Demagogy) و یا دستخوش «روان‌پریشی نازی» (Nazi psychosis) به‌شمار آوریم. رایش می‌گوید در این‌جا نسبت «گمراهی» و «روان‌پریشی نازی» هیچ معنایی ندارد، هرچند که سیاست‌ورزانِ کمونیست در توضیح دلایل گرایش به نازیسم و فاشیسم بارها به این‌گونه نسبت‌ها تمسک جسته‌اند. بنابراین در آن سوی «گمراهی» و «روان‌پریشی نازی» عوامل اصلی و تعیین‌کننده‌تری نهفته است:

« منظور دقیقاَ پیبردن به این امر است که چرا و چگونه تودهها توانستند فریب بخورند، گمراه بشوند، و به انقیاد گرایشهای روانپریشانه تن بسپرند. در اینجا با یک مسئله روبروییم، و حل و فصل این مسئله ممکن نیست مگر در پرتو پیبردنِ باریک به آنچه که در دل خود تودهها میگذرد.»[6]

حقیقت این است که توده‌هایی متشکل از افراد پرشمار به فرمان‌برداری از هیتلر تن داده‌اند، و این رویدادی است که فهم و سنجش آن نه بر پایۀ تأملات صرفاَ سیاسی و یا اقتصادی بلکه در پرتو آن صورت از روان‌شناسی توده‌ای میسر است که ظهور ناسیونال سوسیالیسم، ماهیت برنامه‌های سیاسی و چیره‌جویانۀ آن، و حتا منشاء اصلی منش و شخصیت خود هیتلر را بر ما آشکار می‌کند. پس این «ساختار خودکامه‌سرشت تودۀ واهمه‌زده» است که «به تبلیغات هیتلر امکان داد تا تودهها را به خود جذب کند». از این‌رو باید پذیرفت که «اهمیت جامعهشناختی هیتلر نه به شخصیت او بلکه به آن اعتبار و اهمیتی وابستگی دارد که تودهها به وی میدهند»، [7] توده‌هایی که زیر تأثیر روان‌شناسی ویزۀ خود او را به این‌چنین انسانی بدل ساخته‌اند. از این پس مشاهدۀ «ساختار خودکامه‌سرشت تودۀ واهمه‌زده» رایش را برآن می‌دارد تا در اندیشۀ «تحلیل منش» و روان‌شناسی این توده فرو رود و نظریه‌ای به دست دهد.

رایش در گفت‌وگو از روان‌شناسی تودۀ فاشیسم‌گرا و راهبرستا می‌گوید که ظهور خودکامه‌ای چون هیتلر برمسند قدرت و نحوۀ میدان‎داری و تُرک‎تازی او، و نیز ایدئولوژی خشک و خشن‌اش، حاصل فروپاشی نظم روانی و عاطفی در وجود تودۀ هوادار آن خودکامه است. این نظریه در پیوند با مفهوم «تحلیل منشی» (Character Analysis) رایش معنا می‌یابد که به معنای لایه‌شناسی منش آدمی است. او می‌اندیشد که منش انسان از سه لایه تشکیل شده است و از هر لایه یک گرایش، کنش و رفتار، و دید و اندیشۀ سیاسی خاص برمی‌خیزد. نخستین لایه که یک لایۀ سطحی است خویشتن‌داری، مهربانی، رفتار اجتماعی و هنجارمند، و احساس مسئولیت وجدانی و اخلاقی را نمایندگی می‌کند. «لیبرالیسم سیاسی» نشأت‌گرفته از این لایه است. دومین لایه که لایۀ میانی و متوسط منش است زادۀ نیروهای آشوب‌گر ناخودآگاه و تمایلات سرکش وازده (نظیر تمایل به چیره‌جویی، دیگری‌آزاری، اندیشه‎‌های ظلمانی و ویران‌گر، رشگ‌ورزی و زیاده‌خواهی…) است، و از این میان وازدگی تمایلات جنسی بیش‌ترین اهمیت و تأثیرگذاری شوم را دارد. فاشیسم از این لایه سر برمی‎آورد. سومین مورد، ژرف‎ترین لایۀ منش است که با عشق و اندیشه و کردار نیک پیوستگی دارد. آرمان‌ها و کنش‌های انقلابی با این لایه نسبت دارند.

بنابراین رایش معتقد است که فاشیسم به معنای نشو و نما و برتری‎جویی لایۀ متوسط منش در فرد و گروه است، و این نشو و نما به‌خصوص زمانی صورت می‌گیرد که فرد زیر تأثیر سرکوب و وازدگی جنسیت، وازدگی‌ای که قدرت دفاعی او را خنثی می‌کند، به ازخودبیگانگی (Alienation) دچار آمده باشد. از نظر او حساسیت و گرایشی که لایۀ اجتماعی خرده‌بورژوا و نیز زنان و جوانان (که بیش از دیگران موضوع سرکوب و وازدگی جنسی واقع می‌شوند) نسبت به فاشیسم از خود نشان می‌دهند نشانۀ این ازخودبیگانگی است. بنابراین فاشیسم تا حدود زیاد معلول ناشکوفایی عشق و عاطفه شهوانی و خلاصه محرومیت جنسی است، تمایلات و انگیزه‌های ویران‌گر در طبقۀ متوسط جامعه را نمایندگی می‌کند، و درنتیجه حاکی از وجود یک «ساختار منشی نابخردانه» (Irrational character structures) در پیروان و شیفتگان خود می‌باشد.[8] پس بنا بر نظریه منش‌شناسانۀ رایش، فاشیسم از دید شرایط پیدایشی نه زادۀ یک ایدئولوژی خاص و یا از ابتکارات یک شخصیت و پیشوای سرگران و خودکامه و فریبکار بلکه در اصل برخاسته از یک روند علت و معلولی روان‌شناختی ویژه با بنیاد و پیش‌زمینه‌ای منشی است.

نظریۀ منش‌شناسانۀ رایش درباره فاشیسم، اگرچه بر اشکال سرکوفتۀ جنسیت پای می‌فشارد، در چارچوبۀ مجموعه نظریات دبستان فرانکفورت (دبستانی که خود رایش زمانی از اعضای فعال آن بوده است) فهم‌پذیرتر می‌نماید. و ما می‌دانیم که از میان اندیشمندانی چون اتو فنیشل، ماکس هورکهایمر، تئودور آدورنو، اریش فروم، هربرت مارکوزه، و تنی چند دیگر که همانند خود ویلهلم رایش پیوسته به جناح «فرویدیست ـ مارکسیستی» این دبستان بوده‌اند، هریک نظریه‌ای دربارۀ یهودستیزی و یا فاشیسمِ برآمده از نازیسم به دست داده است. در مثال هورکهایمر یهودستیزی را معلول گرایش‌های خردگریز و اقتدارجویانه‌ای تلقی می‌کند که زادۀ ناهماهنگی و تنش در مناسبات میان «روبنا» و «زیربنا» در زیستگاه انسانی و اجتماعی است؛ و اریش فروم (مثلاَ در کتاب گریز از آزادی) می‌اندیشد که تشدید بحران اجتماعی و ازدست رفتن موازنۀ نیروها در جامعه در سطوح سیاسی، اقتصادی، و عاطفی و انسانی، به پایگیری «احساس ناتوانی» در افراد جامعه می‌انجامد، و این احساس به‌سهم خود پایگیری یک شخصیت خشک و خشن، مسخ‌شده، خودکامه، و سرکوب‌گر را در وجود آنان میسر می‌گردامد. باید گفت از دید اغلب این تحلیل‌گران نازیسم به‌رویهم تجسم حزبی و گروهی این «احساس ناتوانی» و دنبالۀ آن یعنی اقتدارجویی و سرکوب‌گری (به‌مثابۀ یک واکنش یا «رفتار دفاعی» در برابر «احساس ناتوانی»‌) است. در این‌جا است که می‎بینیم ویلهلم رایش نیز از ناشکوفایی و ناتوانی جنسی و بالتبع از ضرورت «انقلاب جنسی» (Sexual Revolution) سخن می‌گوید، [9] از «انقلابی» که مکمل «انقلاب اجتماعی» و لازمۀ فروپاشی «ساختار منشی نابخردانه»ی خودکامگی‎زا باید باشد.

اریش فروم و بنیاد روان اجتماعی فاشیسم

اریش فروم در بند آغازین نخستین فرگرد کتاب گریز از آزادی (Escape from Freedom)، کتابی که بخش بزرگی از آن به مسألۀ ازخودبیگانگی و مسخ‌شدگی انسان در جامعۀ سرمایه‌سالار و نیز فاشیسم و اسباب و علل آن می‌پردازد، می‌نویسد:

«چنانچه ما خواهان مبارزه با فاشیسم باشیم میباید آن را بفهمیم. آرزومندیهای پرهیزگارانه در این راه کمکی به ما نخواهند کرد. ذکر عبارات خوشبینانه به همان اندازه نابجا و بیفایده خواهد بود که [بهجا آوردن] آیین رقص هندی برای جلب بارندگی.»[10]

فروم کل فرگرد ششم این کتاب را زیر عنوان «روان‌شناسی نازیسم» به نقش عوامل اقتصادی و روان‌شناختی در برآمدن فاشیسم اختصاص می‌دهد، و در آن ازجمله بر حضور پررنگ «خودآزاری» و «دیگری‌آزاریِِ» توأمان (Sadomasochism) ـ که معمولاَ همراه با کسب التذاذ انحرافی و جنون‌آمیز است ـ در به‌کار افتادن خودکامگی فاشیستی تأکید می‌ورزد. او نخست از «صدها هزار خرده‌بورژوا» یاد می‌کند که در شرایط عادی فقط بخت و فرصت «ناچیزی برای به‌چنگ آوردن ثروت و یا نفوذ [اجتماعی] داشته‌اند»، ولی با تبدیل شدن به عوامل دیوان‌سالاری در دستگاه نازیسم «به بخش بزرگی از ثروت و امنبازات طبقۀ دارا دست می‌یابند». در همین حال تودۀ مردم که از این خوان یغما نصیبی نمی‌برد و به فقر مادی و فکری و ناتوانی در تجزیه و تحلیل مسائل اجتماعی نیز دچار است به «رژه‌های پرشکوه و تظاهرات پرخاش‌جویانه» دل خوش می‌دارد، و به ایدئولوژی‌ای که با القاکردن احساس و توهم خودبرتری «منشاء جبران و رضایت‌مندی واقع می‌شود». و چنین است که این اکثریت محروم و نیازمند ولی ساده‌دل و افسون‌زده هم به خودآزاری گردن می‌نهد و هم به دیگری‌آزاری. فروم در برشمردن جزئیات بیش‌تر این ماجرا می‌افزاید:

«تأثیرات روانیِ آشوبهای اجتماعی و اقتصادی و بهویژه زوال طبقۀ متوسط جامعه، بهیاری ایدئولوژی سیاسی [حاکم] تشدید میشد و یا صورت قاعده به خود میگرفت. نیروهای روانی که بدینگونه بیدار و فعال میگشتند در جهت عکس نیازمندیهای واقعیشان هدایت میشدند. نازیسم، در حالی که دژهای کهن و دیرینۀ خرده بورژوازی را درهم میکوبید، به این طبقه جان تازهتری میبخشید… شخصیت آدولف هیتلر و آموزهها و دستگاه سیاسی او نماد و نمایندۀ افراطیترین شکل ممکن یک منش خودکامه بود، منشی که تودههایی از مردم را که از دید فکری و ذهنی همسان او بودند با قدرتِ تمام به خود جذب کرد.»[11]

در این‌جا می‌بینیم فروم به رایش می‌پیوندد که از لایۀ اجتماعی خرده‌بورژوا و تودۀ سست‌عنصر و تأثیرپذیر سخن می‌گوید، و نیز از «منش خودکامه»ای که میان هیتلر و این تودۀ پرشمار مشترک است. فروم در جای دیگری از گریز از آزادی به یکی دیگر از دلایل پیروزی نازیسم می‎پردازد:

«… سرتا پای سامانۀ نازی متشکل از یک نظم سلسلهمراتبی بود که بر اصل «سرکرده» استوار میشد، اصلی که به هرکس اجازه میداد تا فرمانبردار یک بالادست و همزمان فرمانفرمای یک فرودست باشد. در رأس هرم، راهبر بود که در برابر سرنوشت، تاریخ، و طبیعت سر تسلیم فرود میآورد. بدینسان هیتلریسم آرزومندیهای طبقات متوسط را در خود میگرفت و یک بشریت سرگردان را که در دنیایی غیرانسانی میزیست به نوعی جهتیابی و رضایتمندی میرسانید.»[12]

فروم در روشنگری بیش تر دربارۀ روان‌شناسی تودۀ هوادار نازیسم و فاشیسم می‌افزاید:

«با به قدرت رسیدن هیتلر اکثریت مردم به او پیوست، زیرا از نظر این وفاداران حکومت او همانا خودِ ”آلمان“ بود. ستیزیدن با او در حکم طردشدن از اجتماع بود. هنگامی که احزاب دیگر منحل شدند ناسیونال سوسیالیسم به همپیمانی توده مردم با خود دست یافت. از آن پس مخالفت با ناسیونال سوسیالیسم برابر با مخالفت با حزب بود. بهنظر میرسد که برای هیچ شهروند عادی چیزی ناخوشایندتر از این نباشد که خویشتن را با یک جنبش مهم سازگار و هماهنگ نگرداند. در موارد بسیار یک شهروند آلمانی، حتا چنانچه با اصول و موازین نازیسم هیچگونه همدلی نداشته است، هنگام انتخاب میان تکافتادگی و جمع بیدرنگ پیوستن به جمع را برگزیده است. مشهور است آلمانیهایی که بههیچ روی هوادار هیتلر نبودهاند تنها از روی احساس همبستگی ملی از دستگاه او در برابر بیگانگان حمایت میکردهاند. ترس از انزوا و تنهایی و سستشدن نسبی اصول اخلاقی به کمک شخصیت فاتح، هرکس که باشد، میشتابد و وفاداری عرفی و سنتی بخش وسیعی از جمعیت را متوجۀ او میسازد.»[13]

از سوی دیگر اریش فروم در ۱۹۷۳ در کتاب کالبدشکافی ویرانگری انسانی (The Anatomy of human destructiveness) به آسیب‌شناسی شخصیت روانی هیتلر از بدو کودکی او می‌پردازد. هیتلرِ کودک به یک «خودشیفتگی مقعدی» دچار است (در واژه‌شناسی روان‌کاوی این صورت از خودشیفتگی به معنای خودآزاری جنسی و نیز دیگری‌آزاری است، و تظاهرات آن در بزرگ‌سالی به‌گونۀ تنگ‌نظری و صرفه‌جویی مفرط، سرسختی و کله‌شقی، و پایبندی خشک و خشن به نظم و قاعده آشکار می‌شود). این خودشیفتگی که پیوسته به «شخصیت خودویران‌گر» (Self-destructive personality) هیتلر است در درازای زندگانی او دوام می‌آورد، اندک اندک صورتی ناخجسته و بس بدخواه به خود می‌گیرد و در جهت خردکردن انسان‌ها راه می‌سپرد. همچنین در او گرایشی مهارناشدنی به «مرده‌بازی» (Necrophilia) و پاسداشت مرگ و نابودی هست. گرایشی است که، چونان در همزادان معاصر او چون استالین و همگنانش، نشانۀ یک درنده‌جویی اهریمنی است که برپاداشتن اردوگاه‌های مرگ را در پی می‌آورد. هم‌او از یک «عقدۀ اودیپ حل‌ناشده» (پدرستیزی و مادردوستی مفرط و بادوام) رنج می‌برد. فروم با اشاره به متن زندگی‌نامۀ هیتلر نشان می‌دهد که چگونه مادردوستی عارضه‌وار در او تا دوران جوان‌سالی پایدار می‌ماند و سرانجام در بزرگ‌سالی از رهگذر دلبستگی شدید و احساساتی به «مام وطن» به خاک و دیارپرستی کورکورانه می‌انجامد، و همزمان پدرستیزی «اودیپی» او به‎گونۀ یهودستیزی و یهودآزاری به‌کار می‌افتد.[14] هرآن‌چه که در این دسته از ملاحظات آسیب‎شناسانۀ فروم به چشم می‌خورد در همان انگیزه و عارضۀ آزارخواهی و آزاردهیِ توأمانی خلاصه می‎شود که درون هیتلر راهبر و پیشوا را همواره درنوردیده است، هیتلری که در نهایت شخص خود، میهن خویش، و اکثریت آلمانی‌‌تبار آن را به درد و رنج می‌نشاند و هم دیگران را. او به‌راستی بازیچۀ «سایقۀ کین و نفرتی است که کل بشریت را نشانه میگیرد.»، [15] سایقه‌ای که خود نشانۀ سلطنت سایقۀ مرگ و ویران‌گری بر اوست.

نکات آسیب‌شناسانه‌ای که اریش فروم در گفت‌وگو از شخصیت روانی هیتلر برمی‌شمرد همه به این معنا است که هرآن‌چه دیرزمانی از عارضۀ خودشیفتگی حاد، تنش و کشمکش اودیپی، و تمایلات کژراه و سرکش و ویران‌گر در منش و شخصیت هیتلرِ خردسال نهفته بوده است با گذشت زمان به خنثی‌شدگی یا دست‌کم تعدیل و تخفیف که لازمۀ نشو و نمای یک شخصیت روانی متعادل و بهنجار است تن نمی‎سپرد، بلکه با دور زدنِ فرایند وازدگی و گریز از حیطۀ ناخودآگاهی سرراست به شخصیت هیتلر جوان‌سال و سپس هیتلر بزرگ‌سال راه می‌یابد و منشاء ارتکاب بزهکاری و جنایت واقع می‌شود. همین نکات روشنگر این مهم است که در چنین شخصیتی، به‌دلیل سرباز زدن آن از خودسانسورگری و پذیرا نشدن تعادل و توازن و هنجارمندی، خودآگاهی و ناخودآگاهی و یا وجدان بیدار و کوردلی یک چیز بیش نیست، که در این مورد ناگزیر با شخصیتی تک‌بْعدی و به‌غایت سطحی و مبتذل نیز روبرو می‌شویم که میان پدرهراسی و بیگانه‌هراسی و یا پدرستیزی و یهودستیزی مرز و فاصله‌ای بازنمی‌شناسد، و نه میان مادردوستی بی‎رویه و خاک و دیارپرستی، خودآزاری و دیگری‌آزاری، خودویران‌گری و مرده‌بازی و مرگ‌پراکنی.

***

در پی فرویدیست ـ مارکسیست‎های دبستان فرانکفورت، و در کنار پژوهندگان پرشمار دیگری که از دید تاریخی و سیاسی و یا جامعه‌شناختی در پدیدۀ نازیسم و فاشیسم درنگ و بررسی داشته‌اند، پژوهش‎گر کاناداییِ آلمانی‎تبار میخائیل کاتر (Michael H. Kater) از پرکارترین کسانی است که با سودجویی از اسناد و مدارک فراوان تاریخی دربارۀ زمینه‎ها پیش‎زمینه‎های پیدایش نازیسم، گیرایی و افسون‎گری آن، و به‎ویژه چگونگی ساختار و ترکیب اجتماعی حزب نازی و مراتب درونی آن چندین اثر تألیفی معتبر پدید آورده است. کتاب حزب نازی، نیمرخ اجتماعی اعضا و رهبران[16] (چاپ ۱۹۸۳) فشرده‎ای از بررسی‎های پردامنۀ او را در دسترس می‎گذارد که اعتبار علمی آن‎ها تا روزگار ما همچنان پابرجا است. کاتر در این اثر، ضمن بازشناسانیدن حزب نازی همچون یک حزب همزمان «توده‎ای» و «نخبه‎گرا» و سخت سلسله‎مراتبی، عامل روان‎شناختی را در گراییدن لایه‎های اجتماعی گوناگون به نازیسم و فاشیسم به همان اندازه پراهمیت می‎شمرد که عوامل تاریخی و اجتماعی، سیاسی، و ایدئولوژیکی را. از دید او این عامل به‎ویژه در نسل جوانی که در فاصلۀ سال‎های ۱۹۱۹ تا ۱۹۴۵ دلباختۀ هیتلر بوده است یک امر روشن و انکارناپذیر است. منظور او از «عامل روان‌شناختی» واهمۀ بسیار شدید این نسل از بی‎ثباتی شغلی و شبح هراسناک بی‎کاری و دریوزگی است، واهمه‎ای که زمینه‎ساز گرایش به یک ایدئولوژی پرخاش‎جویانه و همچنین آرمان‎گرا و خواب و خیال‎برانگیز واقع شده است. روشن است که وجه روان‎شناسانۀ نظرات کاتر استوار بر دیدگاهی روان‎کاوانه نیست، چون او ترس و واهمۀ مورد بحث خویش را در ارتباط با بحران شغلی و اجتماعی و جدا از شکنندگی ظرفیت‎های روانی و مراتب رشد شخصیت فاشیسم‎گرایان در نظر می‎آورد. با این حال همین که رهیافت مطالعاتی او متوجۀ چهرۀ اجتماعی ترس و سراسیمگی و نقش آن در گراییدن به فاشیسم می‎شود، و به‎ویژه در روشنگری چیستی این نظام موارد دیگری چون ساختار و بافتار و سلسله‎مراتب درون‎حزبی را مد نظر قرار می‎دهد، می‎تواند مکمل رهیافت منش‎شناسانۀ کسانی چون ویلهلم رایش باشد، و نیز مکمل رهیافت روان‎اجتماعی اریش فروم که در پرتو مفاهیم مارکس و فروید چگونگی برآمدن فاشیسم و گراییدن توده‎های مضطرب و سردرگم بدان را زیر پوشش خود گرفته است.


پانویس‌ها

[1]. Freud, S., New Introductory Lectures on Psycho-Analysis, Standard Edition, Hogarth Press, London, 1964, Vol. XXII, pp. 218.

“At a time when the great nations announce that they expect salvation only from the maintenance of Christian piety, the revolution in Russia – in spite of all its disagreeable details – seems nonetheless like the message of a better future.”

[2]. Freud, S., in Jones, E., The Life and Work of Sigmund Freud : Years of maturity, 1901-1919, Penguin ed., 1977, Vol. III.

[3]. Cité in Assoun, Paul-Laurent, L’entendement freudien – Logos et Ananke, Paris, Gallimard op. cit., p. 253.

[4]. Freud, S., Moses and Monotheism, Part. III, Standard Edition, Vol. XXIII, pp.184-185.

[5]. Arendt, Hannah  (1951), The Origins of Totalitarianism, New York, Harcourt-Brace & Co.

هانا آرنت در صفحه 257 این کتاب (چاپ 1951)، با یادآوری «بحران در سیستم پارلمانی اروپایی پس از دورۀ پایانی سدۀ نوزده»، به مسألۀ «حزب و جنبش» ازجمله در ایتالیای پس از جنگ جهانی نخست می پردازد. او معتقد است که میان فاشیسم موسولینی و تمامیت خواهی (Totalitarianism) باید فرق گذاشت و در تأیید و اثبات این نظر دلایل و شواهدی می آورد: یکی این که دستگاه حکومتی موسولینی «در حزبی خلاصه می شود که در رأس احزاب موجود دیگر جای می گیرد»، در رأس احزابی که در ایتالیای آشفته و سردرگم آن زمان، و بنا بر مقاصد امتیازجویانه، همواره درصدد نفی و طرد و نابودی یکدیگرند. وانگهی هدف حزب موسولینی تمامیت خواهی نیست، بلکه دراصل «ازمیان بردن تنش ها و کشمکش های درون جامعه و ناسازگاری پدیدآمده میان دولت و جامعه است». دیگر این که فاشیسم موسولینی پیش از سال های 1938 نه یک حکومت تمامیت خواه بلکه دقیقاَ «یک دیکتاتوری ملی گرای عادی» است که خود در دامان یک دموکراسی چندحزبی نشو و نما یافته است». سرانجام این که این صورت از فاشیسم برای چندی در بین تودۀ مردم وجهه ای موجه و پذیرفتنی از خود نشان می دهد: «روشن است که با گذشت چندین دهه از عمر یک حکومت چندحزبی ناکارآمد و به همان اندازه سردرگم، به چنگ آوردن دولت به سود یک حزب واحد می تواند همچون یک آرامش و خاطرجمعیِ بزرگ در نظر آید؛ زیرا چنین دولتی برای زمانی کوتاه هم که باشد بیمه‏کنندۀ نوعی انسجام، حداقلِ ثبات، و وجود کم تری از تضادها و ناهمانگی ها است». براین اساس هانا آرنت نتیجه می گیرد که فاشیسم موسولینی در حد یک ملی گرایی خودکامه تثبیت می یابد و به کار می افتد. همین فاشیسم اصولاَ بر جایگاه برتر حزب فاشیست در بین احزاب دیگر تکیه دارد و بنابراین آهنگ تمامیت خواهی ندارد. حال آن که تمامیت خواهی، که جلوۀ واقعی آن را در استالینیسم و نازیسم و یا هیتلریسم می بینیم، تقلیل پذیر به این چند مورد خاص نمی تواند باشد.

[6]. Reiche, Wilhelm (1933), The Mass Psychology of Fascism, Third, revised, trans. by Th. P. Wolfe, Orgone Institute Press, New York, 1946, p. 29 :

“For the question is precisely why the masses were accessible to demagogy, obfuscation and a psychotic situation. The answer to this question requires an exact knowledge of what goes on in the masses.”

[7]. Reiche, W., The Mass Psychology of Fascism, p. 29 :

“Thus Hitler’s sociological importance does not lie in his personality but in the significance which he is given by the masses.”

[8]. Ibid, op. cit.

[9]. Reich, W. (1936), The Sexual Revolution, trans. by Theodore P. Wolfe, New York: Farrar Straus Giroux, 1986 & 2013.

[10]. Fromm,  Erich (1941), Escape from Freedom, New York, Henry Holt & Co. Inc., 1950, p. 3.

[11]. Ibid., p. 184.

[12].  Ibid., p. 236.

[13]. Ibid., p. 166.

[14]. Fromm, E. (1973), The Anatomy of human destructiveness, New York, Henry Holt & Co. Inc;

[15]. Fromm,  E., Escape from Freedom, 157.

[16]. Kater, Michael H. (1983), The Nazi Party, A Social Profile of Members and Leaders, 1919-1945, Oxford, Basil Blackwell.


از همین نویسنده