من در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمدم، در یکی از شهرستان‌های مذهبی ایران. سه برادر و یک خواهر داشتم. پدر صاحب یک مسئولیت داوطلبانه مذهبی بود. خانواده ما با رعایت شدید اصول مذهبی اداره می‌شد.

در بچگی رفتار دخترانه داشتم. به همین خاطر در خانه و در کوچه، وقت بازی با بچه‌های دیگر، به شدت تنبیه می‌شدم. از هر دو گروه طرد می‌شدم. نه دختر بودم که با دخترها اجازه بازی داشته باشم، نه شبیه پسرها بودم که در بازی شریک‌ام کنند. تنها بودم.

حدود یازده، دوازده سالگی یکی از دوستان برادر بزرگم با من رابطه‌ای را شروع کرد. چیزی شبیه به رابطه جنسی، اما نه رابطه کامل. اولین تجربه رابطه کامل را در دوره راهنمایی داشتم، با همان دوست برادرم. این رابطه را دوست داشتم، اما اذیت می‌شدم.

یک روز پدرم دید. پس از آن رفت و آمد او را به خانه و ارتباط او با من و برادرم را ممنوع کرد و من را به شدت تنبیه کرد. پدرم وقتی مرا می‌زد با خشونتی می‌زد که بیهوش می‌شدم. پس از آن در یک کلاس قرآن نام‌نویسی کردم. در کلاس پسری به نام سعید، به من فشار آورد تا همان رابطه‌ای که با دوست برادرم داشتم را با او هم داشته باشم. همه خبر داشتند. نمی‌توانستم از خودم دفاع کنم. فشاری که پدرم به من وارد می‌کرد قدرت دفاع را از من گرفته بود. ناچار با سعید رابطه گرفتم. بعد از او برادرش نیز با زور با من رابطه گرفت و سپس نفر سوم هم به این باج‌خواهی اضافه شد. من به رابطه با پسرها علاقه داشتم، اما دوست نداشتم به زور با من رابطه داشته باشند. دوست نداشتم با تهدید با من رابطه داشته باشند. دوست داشتم به کسی علاقه‌مند و با او آشنا بشوم و بعد با او رابطه‌ای داشته باشم که باعث آزار و اهانت و ایجاد ترس در من نباشد. اما در آن محله‌ی مذهبی، با خانواده‌های کم‌درآمد و با تحصیلات پایین، بیشتر اوقات دلهره داشتیم، از همه چیز. من بیشتر از همه می‌ترسیدم چون همیشه کسی بود که من را لو بدهد، یا باج بخواهد، و همیشه پدر و برادری بودند که من را با خشونت زیاد و به خاطر رفتار «نامناسب» بزنند تا از اصلاح بشوم. نمی‌دانستم چطور اصلاح بشوم.

بعد از مدتی پسری که هشت سال بزرگ‌تر از من بود با من آشنا شد و من را به خانه خود برد. در آنجا، سعید و برادرش هم پیدا شدند و به زور به من تجاوز کردند. نمی‌خواستم. درگیر شدیم. لباسم پاره شد و شانه و مچ دستم مجروح شد و اثرش بعد از سال‌ها هنوز هست. وقتی به خانه برگشتم پدرم با دیدن سر و روی خونی‌ام مرا به شدت زد. زمین خوردم و سرم به زمین اصابت کرد و بیهوش شدم. روی کمر و پشت گردن‌ام هنوز برجستگی زخم و ضربه‌های آن روز هست.

به دبیرستان رفتم. از دخترها به شدت بدم می‌آمد. از خانواده‌ام به خاطر خشونت بیش از حدشان بدم می‌آمد.

در دبیرستان با پسری به نام تیمور آشنا شدم که دوستش داشتم و باز پسر دیگری از همان مدرسه آمد که باج‌خواهی این رابطه را بکند. این رابطه‌ها تا زمانی که دیپلم گرفتم، ادامه داشت. فضای به شدت مذهبی دبیرستان و محله‌، امکان بیرون آمدن از تارعنکبوت رابطه‌های خواسته که رابطه‌های ناخواسته را به دنبال خود می کشاند، نمی‌داد. یک بار به علت این که رفتار ظاهری‌ام در میان پسران مدرسه «عجیب» بود، از مدرسه اخراج شدم.

پس از دیپلم در کنکور دانشگاه شهر خودمان قبول نشدم. پدرم اجازه نداد به شهر دیگری برای تحصیل بروم که در آنجا قبول شده بودم. مجبور شدم در خانه بمانم و در یک فروشگاه کار کنم و برای کنکور سال بعد آماده شوم.

با یکی از کارکنان آن فروشگاه شب‌ها رابطه پیدا کردم. و پس از آن با مرد جوانی که در محله نزدیک به محل کارم در یک نانوایی کار می‌کرد آشنا شدم. نوزده ساله بودم. خبر به گوش پدرم رسید. با شدتی مرا زد که پلک چشمم پاره شد و غده‌های اشک چشمم آسیب دید. چند روز در خانه بستری بودم. سال بعد به جای رفتن به دانشگاه به سربازی رفتم.

در پادگان با یکی از سربازها و سپس با یکی از افسران آنجا که درجه سرهنگی داشت رابطه داشتم. در پایان خدمت سربازی و با شروع کار در بازار در کنار پدر و برادرهایم و امکان راندن اتوموبیل، امکان رفتن به محله‌های خارج از شهر را پیدا کردم. یکی از این محله‌ها پاتوق مردان همجنسگرای مذهبی و سنتی شهر بود. همه آنجا بودند. با دو نفر آشنا شدم و دوباره رابطه‌های خواسته و ارتباط‌هایی که با باج‌گیری به من تحمیل می شدند شروع شد.

از سوی خانواده ناچار به ازدواج با دختر یکی از خویشان خود شدم. پزشک معالج خانواده توصیه کرد که این ازدواج صورت بگیرد تا من دارای تمایل به ارتباط با زن‌ها بشوم.

قادر به ارتباط زناشویی با همسرم نبودم و طی دو سه‌سالی که با هم زندگی کردیم به‌ندرت با هم رابطه داشتیم. با فشار خانواده دارای فرزند شدیم. در طول سال‌های زناشویی همچنان به پاتوق بیرون شهر می‌رفتم و با دوستان سابقم ارتباطم را حفظ کردم.

همسرم به دلیل کمبود عاطفی و نیازهای جنسی، مخفیانه با مرد دیگری آشنا شده بود. من بعد از این که باخبر شدم به خانه پدرم برگشتم. بچه با مادرش ماند. طلاق به بهانه اختلاف زن و شوهر انجام شد. سرمایه‌ای که سهم من از فروشگاه پدرم بود، بابت مهریه همسرم پرداخت شد.

تا مدتی اجازه کار در محل اشتغال سابق خود را نداشتم. به دلیل شکایت یکی از اقوامم به زندان رفتم. در زندان بر اثر ضرب و شتم، مجروح شدم و تعداد زیادی از دندان‌هایم شکست.

پدرم برای بار دوم مرا وادار به ازدواج کرد. این بار دیگر حاضر نشدم بچه‌دار شوم. همسر دومم نیز متوجه شد که نمی‌توانم وظایف یک مرد را انجام دهم. در مقابل فشار خانواده برای بچه‌دار شدن تصمیم به فرار گرفتم. یک بار با قاچاقچی به استانبول رفتم. دستگیر شدم و پانزده روز در زندان استانبول ماندم. پس از آن به ایران برگشتم تا پول تهیه کنم و بار دیگر به ترکیه بروم. این بار پدر و مادرم برای این که برای همیشه از ایران خارج شوم و برنگردم، پول سفرم را تامین کردند. این بار پس از ورود به ترکیه به دفتر پناهندگی سازمان ملل مراجعه کردم. پس از مصاحبه، به دلیل آن که شکل و پوشش ظاهری من شبیه به دیگر پناهجویان گی نبود، باور نکردند که من همجنسگرا هستم. این تصور برای «یو- ان» وجود داشت که همه‌ گی‌های ایران می‌بایست از شهرهای بزرگ باشند و جوان باشند و لباس و رفتارشان شبیه به مدل‌های فشن باشد. باور نمی‌کردند که من، با شکل و شمایل مذهبی و شهرستانی و بدون هیچ آرایش و با صورت و ظاهر معمول مردان شهرستان، همجنسگرا باشم. ناچار پس از این که پرونده من رد شد دوباره درخواست مصاحبه دادم. این بار تمام ماجراهای زندگی خود را، پوزیشن‌ام را، و مذهبی بودنم را، برای وکیل توضیح دادم. به سئوال‌ها بارها و بارها جواب دادم. حالا دوسال و نیم است که منتظر جوابم و بسیار سئوال‌ها دارم که نمی‌دانم چطور باید جواب بگیرند. من در محیطی بزرگ نشدم که دسترسی به کتاب و مقاله در مورد گرایش جنسی‌ام داشته باشم. در محله‌ای بزرگ نشدم که از همجنسگرایی چیزی به جز رابطه جنسی خواسته یا به اجبار با پسرهای محله چیزی یاد بگیرم. در خانواده‌ای بزرگ نشدم که چیزی از حق خودم برای تن ندادن به دستورهای پدرم یاد بگیرم. پدرم، به دلیل موقعیت مذهبی‌ای که دارد، ناچار بود از آبروی خودش دفاع کند. دفاع کردن از من، برای پدرم، به معنی فدا کردن موقعیت موروثی خانواده و آبرو و حتی امکانات مالی خانواده می‌شد. حالا که اینجا تنهای تنها و منتظر جواب درخواست پناهندگی هستم به این فکر می‌کنم که من شاید از همه دیگر همجنسگراهای ایران، تنهاتر بزرگ شده‌ام و شاید چیزهایی هست که باید بدانم، اما نمی‌دانم چی هستند و از کجا می‌شود آموخت. خسته‌ام و صبر ماندن در ترکیه را ندارم. زندگی گذشته‌ام پر از خشونت و زخم و زندان و اجبار و باج‌گیری و رابطه‌های بی‌دلیل و بی‌اعتماد و تنهایی است. نمی‌دانم آینده کی خواهد آمد و چگونه خواهد بود؟ کی از ترکیه بیرون خواهم رفت و در کشور دیگر چگونه زندگی‌ای خواهم داشت؟