نمیدانم خواب دیدهام یا بودهام.
نمیدانم خواب میبینم یا زندگیاش میکنم. میخواهم بروم تا بیدار شوم.
صبح شنبه است. سکوتِ فراوان. مردُم خوابند. پشت فرمان مینشینم. عینک آفتابی را روی موهایم جا میدهم. دُم اسبیشان کردهام. همانطور که دوست داشتی. همان پیراهنی را پوشیدهام که عاشقش بودی. رنگ نارنجیاش با شعاعهای کمرنگ خورشید که همین دَم خود را لای ابرهای نازک پنهان کرده در نَبَرد است. چهرهام را در آینه نگاه میکنم. لبانم ماتیک ندارند. تندی ضربان قلبم از چیست؟ آه، چه دلتنگم!
با دست راست ماتیک قرمز را از کیف در میآورم. بی نگاهی به آینه، لبانم را رنگ میکنم. هر بار این کار را میکردم با صدای مردانهی مخملیات میگفتی: اگه فکر خودت نیستی فکر من باش که بی تو نمیتونم بمونم. میخندیدم و میگفتم: ما زنها چند تا کار رو همزمان میتونیم انجام بدیم. نگران نباش!
به بزرگراه میرسم. به سرعت میرانم. یادم میآید میترسیدی. شَک دارم برای حفظ ِ جان خودت بود. میترسیدی من گواهینامهام را از دست بدهم و تو مرا. سرعت را کم میکنم. خاطرت را آزار نمیدهم. دست راستم را روی صندلیِ سمت راستم جایی که تو نشسته بودی میگذارم. نوازشهای آرامت خیالم را گرم میکنند. ابرهای سیاه، خورشید را عقب زدهاند. دکمهی برف پاککن را میزنم تا باران ِ روی شیشه را از جلوی چشمم براند.
آن روز گفتی: با برف پاککن که بارون پاک نمیکنن. بهتره واسه این اتول بارون پاک کن درست کنی! خندیدیم. دلم پر از شادی بود اما توی نگاهت چیزی موج میزد که شور بود. گفتی: خب، حالا که هوا دلش گرفته بذار دلمون با یه آهنگ باز بشه!
دستگاه پخشِ صدا را روشن میکنم و همان نوار را در آن میگذارم. موسیقیِ شاد ِ ترکی است. هوس میکنم مثل آن روز با یک دست برقصم و شانههایم را بلرزانم. اما جای خالیات نمیگذارد. صدایش را کم میکنم که نشنوم. اگر امروز هم کنارم بودی با خیال راحت میرقصیدم و تو را به شوق میآوردم تا برایم شعر بخوانی. از حافظ. از سعدی. از فریدون مشیری. از مولوی. همانطور که با نوای دلنشین@ات خواندی:
«وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم
بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم
جان سپاریم و دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیری مپندار که مردانه شوی»
نوار را درمیآورم و به اخبار گوش میدهم.
یک دقیقه نگذشته بود گفتی: همون آهنگ بهتره تا این مزخرفات تکراری. به من چه که توی فلان کشور دارن آدمای بی گناه رو بمب بارون میکنن یا توی فلان کشور آدما رو به خاطر عقایدشون شکنجه میدن. من دیگه نمیتونم خودم رو مسئول جنایتای همه بدونم. تازه دست من کوتاست و از پشت پردهی سیاستهای کثیف بیخبرم. من از این موجود دوپایی که اسم خودشو انسان گذاشته اما با بیشرمی تمام توی هر زمانی جنایت کرده و میکنه بیزارم. این موجود دوپا، انسان بشو نیست!
خشمی در صدایت بود که هنوز در گوشم میلرزد. صدای پخش را بلند میکنم.
لطافت ترانه که در تنت نشست، دستم را در دست نیرومندت گرفتی و تا دهانت بالا بردی. نوک انگشتانم را یکی یکی بوسیدی. نگاهم درنگاهت پیچید. غرق شدم. لرزیدم. حسِ پرواز یافتم. از عالم بیرون رفتم و باز آمدم. دست گرمت را فشردم. دوست داشتنت حسی از غرور به من میداد. نگاهت گیرا بود. چیزی از آن تراوش میکرد که ترسیم کردنی نیست. شاید بوتهی عشق را در چشمانت کاشته بودی و من در آن گُل میدادم. داغ بود بی آن که خودت خبرداشته باشی.
جاده شلوغ نیست. ساعتی گذشته. عقربهی بنزین نما رو به پایین رفته. دلم میخواهد بروم و بروم بی هیچ ایستادنی و…
خلوتی جاده را دوست داشتی. اصلن از شلوغی فراری بودی. گفتی: توی این هوای گرفتهی تابستون که خورشید خودشو قایم کرده، خوبه من تو رو جلوی روم دارم که روشَنَم کنی. این گوشه کنارا ترمز کن! بذار زمان رو ثابت کنیم. دستت را فشردم. پرسیدی: منو چه قدر دوست داری؟ گفتم: دوست داشتن اندازه نداره. دستم را فشار دادی تا فریادم درآمد. گفتم: به اندازهی فشار دستهات.
فشار میدهم. فایده ندارد. اهرم ِ پلاستیکی ِ دندهی ماشین خشن و بیروح است. تنهایی، دردی را به مویرگهای زیر پوستِ سرم میفرستد. آفتاب گوشهی چشمی از لای ابرها نشان میدهد. شقیقهی راستم را با نوک انگشتانم نوازش میدهم. نفسِ عمیقی میکشم و به طرف جادهی فرعی میرانم. کنار پمپ ِ شمارهی سیزده توقف میکنم.
گفتی: نحسه، برو اون یکی! خندیدیم و از همان پمپ، بنزین زدیم.
میروم داخل ِ فروشگاه. همان جا میایستم که تو ایستاده بودی و من تو را از پشت شیشه میدیدم که پول دادی شیرینی و شکلات و میوه خریدی و باطری کوچکی برای رادیوی نقرهای رنگ کوچکم. گفتی: پول وسیلهی زندگیه. اگه خرجش نکنی زندگی نمیکنی و پرسیدی: چرا ماشین نقرهای رنگ خریدی؟ با لبخندی گفتم: میخواستم به رنگ ِ رادیوم بیاد.
پول بنزین را میدهم. میآیم بیرون و بی حوصله میروم سمت ِ ماشین. پشت ِ فرمان مینشینم.
گفتم: تو چرا گواهینامه نمیگیری که حالا جای من بشینی؟ من خسته شدم. دستم را ناز کردی. بعد دستت را بردی پشت ِ گردنم. لای موهایم که بازشان کرده بودی روی شانههایم. تنم مور مور شد. سرت را آوردی دمِ گوشم و آرام گفتی: دوستت دارم. عاشقتم. تو منو میفهمی.
ماشین را کنار جاده در محل استراحت مسافران پارک میکنم. فلاسک ِ آب جوش، دو لیوان، قوطی خرما، قوطیِ نسکافه و دو تا قاشق و رادیوی کوچکم را روی میز ِ چوبی ِ کنار ِ درخت ِ بلند و پرشاخ و برگی میگذارم. مینشینم روی همان نیمکت. تو را سمت چپ ِ خودم جای میدهم. برای هر دومان قهوه درست میکنم.
گفتی: تو که قهوه بدون شیر نمیخوری که؟ گفتم: اما به خاطر همراهی با تو میخورم. گونهی چپم را با بوسهای زیبا کردی. پاسخش را روی گونهی راستت نشاندم و گفتم: زندگی چه زیباست!
جرعهای قهوه مینوشم. به دور و برم نگاه میکنم. روی نیمکتهای اطراف، مردم نشستهاند. پیر مردی به سویم میآید.
دستت را دور کمرم انداختی. در آغوشت پُر شدم. لبانمان بر هم چفت شدند. با خندهی من رهایم کردی. گفتم: پیرمرد داشت میاومد اینجا. پشیمون شد.
پیرمرد میآید که بنشیند روبرویم و به سوئدی میپرسد:
– اجازه هست؟
– بفرمایید! از هوا شکایت دارد. میگویم: آره، تابستون تا حالا که خوب نبوده. اما آدم باید دلش تابستون باشه. میپرسد:
– تنهایی؟
– نه، دوست پسرم رفته فروشگاه بستنی بخره. میآد.
به راهی که به فروشگاه ختم میشود نگاه میکند.
لیوان قهوهات خالی نشده است. قهوهام را سر میکشم. رادیو را روشن میکنم. به موسیقی کولیها گوش میدهم و به درختان ِ سبز ِ بلند. پیر مرد به من خیره شده است.
پرسیدم: فکر میکنی درختا همیشه رو به بالا رشد میکنن تا وقتی خشک بشن و بمیرن؟ گفتی: نه، تا حدی بالا میرن. بعد به قطرشون اضافه میشه. پرسیدم: اگه موزیکش بَد ِ خاموشش کنم؟ گفتی: نه خوبه. روضه نمیخونه. بعد ادای روضه خوانها را در آوردی با آه و ناله: آی… از آن روزی که سرِ آن پشهی بیچاره را کندند…آی….همهی پشههای نر ِ دنیا اسم خودشان را گذاشتند مگس آی…
من خندیدم. تو دهانت را غنچه کردی و مرا بوسیدی.
به پیر مرد نگاه میکنم. میخندد. قهوهی تو را هم مینوشم و میگویم:
ـ نمیدونم چرا دیر کرده. باید برم ببینم.
وسایل را جمع میکنم توی ماشین میگذارم و راه میافتم. از شیشهی سمت راست پیر مرد را نگاه میکنم. برایم دست تکان میدهد. رادیوی ماشین را روشن میکنم. اخبار میگوید.
« پناهندگان سعی دارند در مناطقی که خویشان و آشناهایشان زندگی میکنند ساکن شوند. این باعث تمرکز آنها در مکانهای خاصی میشود. همزمان سوئدیها از این مناطق به دیگر جاهای سوئدی نشین نقل مکان میکنند.»
گفتی: پناهنده، پناهنده. اگه از روز اول پناهنده نشده بودیم که حالا هم پناهنده نبودیم. گفتم: خودِتو میگی یا منو؟ گفتی: هر دو مون. گفتم: من که جای ِ پام محکمه. هم کار دارم هم مسکن، هم زبان بلدم. تو هم همین طور. پس اعتراضت به چیه؟ گفتی. با خشم گفتی و مشت محکمی به زانوی خودت زدی: من نمیخواستم از بیخ و بن پناهنده باشم. من مملکت داشتم. اما دزدا دزدیدنش. دزدیدنش. میدونی یعنی چی؟ فکرمون رو دزدیدن. آزادیمون رو دزدیدن. شرف انسانی مون رو هم دزدیدن. چنگ گذاشتند تو گلومون و بعد که ساکت شدیم یواش یواش شروع کردن به شُل کردن فشار اما نه اون قدر که بتونیم هر چه قدر میخوایم و هر جور میخوایم نفس بکشیم. این یعنی مردن ذره ذره توی فضایی آلوده و پَست. میفهمی؟ دست چپت را گرفتم و بوسیدم. میلرزیدی. رنگت هم پریده بود. گفتم: برام یه شعر بخون! شاملو روی صندلیِ پشت ِ سرته. جواب ندادی. قهر بودی. با همه و هر چیز این دنیا. شانهات را نوازش کردم. نفسهایت که آرام شدند گفتی: شاملو دوست ندارم اگه سهراب سپهری داری بده بخونم. گفتم: کتابش رو ندارم. پس داستان بخون! توی داشبورد کتاب هست. کتاب را بیرون آوردی و لرزان خواندی: «هیچ چیز بدتر از آن نیست که آدم روز شنبه امتحان داشته باشد. ساعت شش و نیم صبح از خواب بلند شده بودم…» دو صفحه که خواندی حوصلهات سر رفت. خواهش کردم ادامه بدهی. گفتی: به یه شرط. زیر چشمی نگاهت کردم و پرسیدم: چه شرطی؟ گفتی: یه بوسه. سرت را آوردی بیخ گردنم و بوسیدیام. دوباره خواندی. باز حوصلهات سر رفت. گفتی: خیلی ابتدایی نوشته. داستانش هیجان داره اما خوب ننوشته. گفتم: تو گرسنه نیستی؟ گفتی: اگه تو هستی منم هستم. هستی؟ پس ناهار بخوریم. دستی به موهای کوتاه و زِبرت کشیدم و گفتم: دلم نمیخواد بذاریم مرگ زود سراغمون بیاد. دستم را به لبانت بردی و بوسیدی. گفتی: مرگ هر وقت هم اومد خوش اومد. من که عین خیالم نیست. بازویت را نیشگون گرفتم. با کمی خنده گفتی: خشونت توی سوئد مجازات داره. بگو ببخشید! لبانم را بوسهوار نشانت دادم. رفتیم.
ساعت دوازده است.
در استراحتگاه بعدی که نگاه داشتم عقربهها با هم به شمارهی دوازده رسیده بودند. گفتم: چه جای دلفریبی! دریاچه، سرسبزی، چشم انداز! همانجا کنار ماشین بغلم کردی و بوسیدیام. بوسیدمت اما زود خودم را از آغوشت جدا کردم. نیمکت ِ کنار دریاچه را نشانت دادم. گفتم: زود برو اون جا رو بگیر تا نگرفتنش! تکان نخوردی. دو زن و مرد در همان لحظه رفتند همان جا. ابروهایم در هم شدند. وسایل را با هم بردیم روی میز دیگری چیدیم. روبروی هم نشستیم. بلند شدی. دولا شدی طرفم و لبانم را بوسیدی. در دل گفتم: این همه بوسه! بسه دیگه! نگاهت کردم و کمی بلند گفتم: هر چیزی زیادش بده. شنیدی. پرسیدی: چی بده؟ گفتم: هیچی. غذا بخوریم. گفتی: کاش شنبهها طولانیتر از یکشنبهها بود. پرسیدم چرا؟ گفتی: چون دوشنبهها باید بریم سر ِ کار. گفتم: همینش خوبه چون جمعهها زود بر میگردن.
توی بشقابهایمان نان، پنیر، کالباس، خیارشور، زیتون و گوجه گذاشتیم. انگار بشقاب ِ همدیگر را کپی کرده بودیم. گفتی: غذای خوب، جایی زیبا و دلپذیر با دلبری زیبا و خوب. دیگه چی میخوام؟ خندیدم و بوسهای با نوک انگشتان دست راستم برایت فرستادم. چشمان سیاه و درشتت برق زد. گفتم: من و تو همسفرای خوبی هستیم. بیا تا اون جا که میتونیم سفر کنیم. دنیا رو بگردیم. حتا اگه شده با یک کوله پشتی روی دوشمون. عمر کوتاهه. هیچی هم قابل پیشبینی نیست. بیا تلافی هر چه ستم بهمون شده رو با سفر کردن دربیاریم. توی هر سفری هم به چند انسان خوب و نیازمند کمک کنیم. باشه؟ ساکت ماندی و سکوت طولانیات مرا ترساند.
روبرویم هیچ کس نیست. دریاچه آرام است. اردکهای آن روز روی آب نیستند. نان و پنیرم را میخورم. لیوان را از آب ِ جوش پرمیکنم. کمی چای خشک در صافی فلزی میریزم و آن را توی لیوان میگذارم.
برای تو هم آب جوش ریخته بودم. خودت قهوهی خشک در آن ریختی و به هم زدی. باز دولا شدی مرا ببوسی. رویم را به طرف چپ گرداندم. گونهام را بوسیدی. شمرده بودم. هشت بوسه در بیست دقیقه. به باغچه نگاه کرده و گفته بودم: وین برِ* سرخ و سیاه! و رفتیم طرف بوتهها. اولین دانه را به دهانت گذاشتم. دانهی درشتی پیدا کردی به دهانم گذاشتی. گونهام را بوسیدی و گفتی: این هم مُزدش. تو را بوسیدم و گونهات که سرخ شد خندیدم و گفتم: سرخاب از کجا آوردی؟ مثل همیشه دستهایت را از زیر بازوهایم آوردی دور ِ تنم حلقه کردی و مرا محکم به خودت فشار دادی. حالم بد شد. خودم را رها کردم و گفتم: باز میخوای بری توی من! اَخم کردی و رفتی کنار دریاچه. دلم هُری پایین ریخت.
شنا بلد نبودی. میخواستی مرا ناراحت کنی. نکند در این …؟
سطح دریاچه موج بر میدارد. برگهای درختها میلرزند. ابرها آسمان را فرش میکنند. وسایلم را جمع میکنم. توی صندوق عقب ماشین جا میدهم. ماشین را روشن میکنم و میروم. رگبار همه جا را زیر شلاق گرفته است. خواهش کرده بودم برایم شعر بخوانی. گفتی: به یه شرط! گفتم: شرط بی شرط! بخون که شاملو منتظره! گفتی: شاملو مرده. این ماییم که منتظریم. گفتم: نه من منتظر نیستم. حالا حالاها کار دارم. تو هم باید داشته باشی. اونم حالا که همدیگر رو داریم. گفتی: کاش تو رو زودتر دیده بودم. گفتم: هنوزم دیر نشده . ماهی رو هر وقت از آب بگیری… بعد با هم گفتیم: میمیره. از خواندن طفره رفتی. اصرار کردم. گفتی: کاش میشد با شعر شاملو هم فال گرفت. گفتم : اگه بخوای میتونی. چشمهایت را بستی و با انگشتانت لای کتاب را بازکردی. خواندی:
« گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاج ِ خشک ِ کوچهی بنبست
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، برتَر از بی بقای خاک»
دریاچه که از دور پیدا شد. گفتی: من عاشق این منطقهم. سالی که این جا زندگی میکردم جام همهش دور و برِ این دریاچه بود. گفتم: پس منو ببر جاهای قشنگ! گفتی: میبرم عزیزم. بعد با هم خواندیم: قشنگم! ملنگم! یه دفه نیایی به جنگم! تابلوی کنار جاده را خواندی و گفتی: تا پنج کیلومترِ دیگه به کمپینگ میرسیم.
میرسم. به راست میپیچم. بعد میرسم به جادهی فرعی سنگریز. جلو اتاقکی توقف میکنم.
رفتیم دم ِ دریچه. سلام کردیم. دختر جوانی پرسید:
ـ چه کمکی میتونم به شما بکنم؟
گفتی: میخوایم امشب این جا چادر بزنیم. دختر قیمت را گفت و کارت شناسایی مرا گرفت و کارتی با شمارهی ۴۴ داد. گفتی: باید ۸۸ میداد تا سن هردومون حساب شده باشه. گفتم: زندگی چه زود میگذره! گفتی: باید تا هستیم استفاده کنیم و مرا بوسیدی. دنبال بهترین جا گشتیم. شلوغ نبود. تعدادی چادر برپا بود. چند کاروان هم در گوشه کنار ایستاده بودند. ماشین را نزدیک دریاچه پارک کردم. گفتی: خب. بریم پیاده روی. گفتم: نه. اول باید چادر به پا کنیم.
دلم نمیخواهد چادر بزنم. به دختر میگویم اتاقکی به من بدهد. شمارهی ۲۲ را روی کارتی مینویسد و به دستم میدهد. ماشین را جلوی اتاقک پارک میکنم و وسایلم را میبرم داخل. پنجرهاش را باز میکنم تا هوای تازه بوی ماندگی را بیرون کند. بعد میروم میپرسم آیا دوچرخه برای کرایه دادن دارند؟ دارند. همان دوچرخهی زنانهی آبی را میگیرم.
دوچرخهی تو سیاه بود و ترک بند نداشت. آفتاب بر اَبرها پیروز شده بود. گفتی: چه خوب! هم چرخ سواری میکنیم هم خرید واسه شام. بریم که عشقه زندگی ِ چند روزه. از کنارهی جاده رفتیم. گذاشتی من جلو باشم. گفتم: مواظبم باش هروقت افتادم خبرم کنی! خندیدی. منظرههای اطراف را نشانم دادی و خواستی زیباییشان را تأیید کنم. گفتی: عزیزم مواظب باش! ماشینا با سرعت میرونن! فکر کردم بگویم: من که بچه نیستم. نگفتم. به سربالایی رسیدیم. ایستادم تا برسی. پرسیدی: خسته شدی؟ گفتم: نه، منتظر تواَم. آمدی جلو و مرا بوسیدی. دلم از بوسهات پر از آواز باد، دریاچه، خورشید و گندمزار شد. در آغوشت ایستادم و تو همهی لذت با تو بودن را به من دادی. در گوشم زمزمهکنان گفتی: دوستت دارم. کاش زودتر تو رو دیده بودم. با خنده پرسیدم: پس کِی مامانت رو میفرستی خواستگاریم؟ نگاهت روی صورتم میخکوب که شد فهمیدم چه غلطی کردم. لبم را گزیدم. دستپاچه شدم. نمیدانستم چه کنم که حرفم را پس بگیرم. اما دیر شده بود. آب ریخته را نمیشد جمع کرد. آرزو کردم نباشم تا سنگینی بار خجالتی را که اندازهی همهی جهان بر دوشم افتاده بود نکِشم. یرای یک آن یادم رفته بود که مادرت وجود نداشت. که غم و اندوه زندانی شدن تو او را از زندگی سیر کرده بود. که او دور از تو از غصه مرده بود. گونههایم پر از اشک شدند و تو آنها را با دستمال کوچکی پاک کردی و مرا تسلی دادی. تو مرا تسلی دادی. تو مرا تسلی دادی. تو.
به سربالایی رسیدهام. نفس نفس میزنم. آغوشم خالی است. گندمزار زیباست. باد میوزد و آنها را میرقصاند. رانندهای برایم بوق میزند. سوار میشوم و پا میزنم. سرازیری تندی است. پا نمیزنم. نزده بودم. تو هم نزده بودی. بعد با هم جیغ کشیده بودیم: هووووووووووووووووو. مثل بچهها و تو گفتی: خوشم میآد ازت چون هم راحتی هم زرنگی. کمتر این طور زنی دیدم. گفتم: تو هم خوبی. دوستت دارم چون خیلی خوبی. اگه چه بعضی وقتا خیلی غمگینی و ساکت. به شهر رسیدیم. رفتیم کنار ساحل که قهوهخانهای زیبا و کوچک داشت. هوس قهوه کردیم. قهوه با شیر داغ و شیرینی سفارش دادیم. سمت چپم نشستی و گونهی چپم را بوسیدی. پاسخش را به گونهی راستت دادم. دستم را گرفتی و ناز کردی. با شمعدانی ِ سفالی ِ روی میز بازی کردم. چرخاندمش و گفتم: ببین چه زیبا میرقصه! گفتی: کمالِ همنشین در او هم اثر کرده. گفتم: اما در تو نه. داشتی اَخم میکردی که بوسیدمت. بعد رفتیم فروشگاه خرید کردیم. کیسهی پراز فیلهی مرغ و سالاد و میوه را گذاشتیم پشت دوچرخهی من و راه افتادیم. گفتم: تو از پشت سرم بیا که اگه کیسه افتاد خبرم کنی. پا زدیم و آواز خواندیم. صدایمان در سربالایی قطع و وصل میشد. ایستادم تا رسیدی. پرسیدم: خسته شدی؟ گفتی: قول میدم پا به پات هر جا بری بیام. گفتم: دست به دست چی؟ زدی روی شانهام و گفتی: خوب سر به سرم میذاریها! جوجه غریبه گیر آوردی؟ گفتم: ما هر دو غریبیم. یعنی تنهاییم. از اون سر دنیا پرتمون کردند این سر و گفتند برید خودتون هر جور میتونید زندگی کنید. اما کلید این در فولادی رو که باید ما رو وارد دنیای جدیدمون بکنه با همهی بیگانگیهای فرهنگی و زبانی که با ما داره، بهمون ندادند. ما هم هرچی جون میکنیم بازم آخرش خودی نیستیم. مگه روزی نوههامون موفق بشن. راستی فکر میکنی نوههامون رو میبینیم؟ با خنده گفتی: مثل این که خیال داری توی این سن و سال جهش کنی و بدون داشتن بچه، نوهدار بشی؟ تازه مگه ما چه گُلی به سر مادر پدرامون زدیم که حالا بخوایم چندتا موجود دیگه رو هم به این دنیای کج و کوله وارد کنیم و بدبختی واسهشون هدیه بذاریم؟ خیلی زرنگ باشیم گلیم سادهی دستباف خودمون رو از آب طوفان زدهی دنیا بیرون میکشیم.
پشت دوچرخهام خالی است. شکمم هم. هر چه تلاش کردم نتوانستم به قهوه خانه پا بگذارم. فروشگاه هم نرفتم. دریاچه را دیدم و برگشتم. به کمپینگ میرسم.
رسیدیم. با دوچرخهها تا جلوی ِ چادر رفتیم. وسایل را جا به جا کردیم. دوتا هلو با دو تا سیب از سبد برداشتم. راه افتادیم. هنوز آفتاب غروب نکرده بود.
نکرده است. دوچرخه را پس میدهم و میروم به سمت دریاچه.
رفتیم کنار دریاچه. از کنار زمینهای کشاورزی رد شدیم. از جوی آب پریدیم. خواستی دستم را بگیری اما نرسیدی. من زودتر پریدم. کمی دورتر از پشت سرت آمدم و شانههایت را گرفتم. گفتم: گیلاس! گیلاس! بر گشتی غلغلکم دادی و گفتی: دروغگو! سرت را بالا گرفتم. گیلاسها را دیدی. اولین گیلاس را که چیدم به دهانت گذاشتم. با گیلاس توی دهانت بوسیدیام.
گیلاسها رسیدهاند. دلم نمیخواهد بچینم. دهانت را که غنچه میکردی تا مرا ببوسی دوست نداشتم. با دهان غنچه شده زیبا نمیشدی. هیچ اما نگفتم.
از خوردن گیلاس که سیر شدیم سرازیری را به سوی دریاچه پایین رفتیم. ناگهان چنان چشماندازی جلو چشمانمان به رقص درآمد که هر دو مان را در جا خُشکاند. درازمدتی به هم نگاه کردیم. تنها کاری که میشد در آن دَم کرد در آغوش گرفتن ِ هم بود. گرفتیم و بوسیدیم و بوسیدیم و زیبایی وصف ناپذیر غروب را شانه به شانه به تماشا ایستادیم. زندگی با تمامی هیجانش در سلولهایم میدوید و میگفت که آسمان را هم در آغوش بگیرم. چنان تو را به خودم فشردم که به نفس نفس افتادی. رهایت کردم و نسیم دریا را جایت نشاندم. خورشید که پشت ابرهای مماس با آب پنهان شده بود داشت از آن پشت، با قلمموی طلایی رنگش لبهی دندانهدار ابر را رنگ میکرد و جلو میرفت. چنان زنده کار میکرد که اگر دستهامان را دراز میکردیم میآوردیمش برای بردن به چادرمان. دستت را کشیدم و روی تخته سنگ بزرگی نشستیم. دست راستت را دور کمرم حلقه کردی. سرت را روی شانهام گذاشتی. ساکت و صامت به آن همه افسونگری خیره شدیم. گفتی: کمی دیگه خورشید از سوراخِ زیر ابرها دوباره سر میزنه و ما رو میبینه. اونقدر زیبا خواهد شد که نگو. دلم میخواست بگویم: توضیح واضحات نده! بذار توی این سکوت و جادوگری غرق بشیم! نگفتم. سنگی برداشتی و در آب انداختی. گفتی: بیا مسابقه بدیم. با اَخم گفتم: چرا نمیذاری از زیباییِ غروب سرشار بشم؟ باز اَخم کردی و روی سنگی آن طرفتر نشستی.
سنگی بر میدارم و با خشم ِ تمام پرتاب میکنم. یکی دیگر و یکی دیگر. موجهای زرد و آبی و خاکستری کوچک را به هم میریزم. دانههای اشک بر گونههایم رواناند. موجها دوباره به سراغم میآیند با ذرات طلایی خورشید بر پشتشان. تمامی ندارند. فقط میآیند. باز گشتشان را نمیبینم. صخرهی کناری خشک و خالیست. گونههایم را نسیم خنک لرزانی نوازش میدهد. خورشید همچنان نقاشی میکند. لبههای دندانهدار وسیعتر شدهاند. ابری تیره آن دوردستها چونان خرگوشی نشسته و نگاهم میکند. این خرگوش آن روز نبود. آن روز فیلی بود با گوشهای بزرگ و بچه خرسی که به فیل تکیه داده بود. میخواستم بگویم: تو اون خرسکی. نگفتم. تو گفتی: میلیونها سال توی این نقطه خورشید پایین رفته و نقاشی کرده. اما شاید هیچ بار، هیچ بار این نماها مانند هم تکرار نشدَن. با ابروهای در هم رفته گفتم: باز که سُکوت رو شکستی! دیگر دلم نمیخواست بنشینم.
گفتم: بریم شام بخوریم. اَخم کردی. دستت را گرفتم. گونهام را بوسیدی و سربالایی را با هم رفتیم.
از سربالایی بالا میروم. کسی نیست دستم را بگیرد. میروم و از جوی آب میپرم. پایم سُر میخورد. میافتم. شلوارم گِلی میشود. گریهام میگیرد. میروم به اتاقکم و تا نمیدانم کِی گریه میکنم.
به چادر که رسیدیم هنوز هوا روشن بود. گفتی: راستی شراب داریم! بطری شراب را آوردی. بازش کردم و در دو جام ریختم. توی صندلیهای تاشو نشستیم و به سلامتی هم نوشیدیم. گفتم: من عاشق تابستونای سوئدم. به خاطر روشناییِ شبانهش. راستی ببینم سالی دیگه این موقع کجاییم؟ منقل را روشن کردیم. من تکههای مرغ را به سیخ کشیدم و تو سالاد درست کردی. برایت لطیفه گفتم و خنداندمت. ساکت که شدم لیوانت را بالا بردی و گفتی: به سلامتیت! گفتم: به سلامتیت که زود اَخمهات از هم وامیشَن. گفتی: حالا که این جوره پس یه بوس بده! کمی بعد شروع به تعریف کردی. «روزی که همه مونو توی یه سلول انداختند موندیم که چه کار کنیم. میترسیدیم تومون جاسوس باشه. واسه همین هر حرفی رو جلو بقیه نمیزدیم. فرق بین حزب الهی و رفیق معلوم نمیشد. ما چهارتا بودیم که همدیگه رو میشناختیم. زیاد طول نکشید که هر کدوممون رو انداختن توی سلول انفرادی. بعد شکنجهها شروع شد. زندگی جز سیاهی هیچ نبود. دلم میخواست هرگز به دنیا نیومده بودم. درد بود و درد. تنهایی و بی کَسی. ولی بیقدرتی بیش از هر شکنجهای آزاردهنده بود. این که نتونی فریاد بزنی. نتونی دستت رو دراز کنی و کسی نباشه دستت رو بگیره و رهات کنه. خدایی هم که نبود تا بش امیدوار باشی. تلاش میکردم خودمو یه جوری خلاص کنم. تنها راه، کوبیدن ِ سرم به دیوار بود. اما فایده نداشت. آخه…». حرفت را قطع کردم. گفتم: عزیزم! حالا که وقت این تعریفا نیس. داری خودت رو اذیت میکنی. میخوای شبِ مونو خراب کنی؟ ساکت شدی. دستت را گرفتم و نوازش کردم. گونهات را بوسیدم. بارها. موهایت را ناز کردم. باز به سلامتی هم نوشیدیم. کباب خوردیم. هوا که تاریک ِ تاریک شد رفتیم توی چادر. روی کیسه خوابها دراز کشیدیم. لخت ِ لخت و در آغوش هم لرزیدیم و گرم شدیم و مستی و هستی را تجربه کردیم.
صدای ضربههای ریزی بر میز ِ بیرون از اتاقکم خبر از ریزش باران دارد. درست مثل همان صبح. چرا همه چیز مثل همان روز است؟ چرا نگذاشته بودم حرفهایت را تا به آخر بزنی؟ کاش گذاشته بودم شبم را خراب کنی. مگر شبهای دیگری که خانهی من خوابیده بودی اما عشقبازی نکرده بودیم چه شده بود؟ صبحانه نمیخورم. اصلن گرسنه نیستم. میروم پول اتاقک را میپردازم. سوار ماشین میشوم و راه میافتم. آفتاب رفته است پشت ابر. همان روز ِ یک شنبه هم رفته بود. برای همین نماندیم. با صدای باران که بیدار شدیم تصمیم گرفتیم بر گردیم. صبحانه را در رستورانی وسط راه که خوردیم گفتم: دلم میخواد پیاده روی کنیم. گفتی: چشم عزیزم، میبرمت پیاده روی. گفتم: با من مثل بچه حرف نزن! گفتی: چشم عزیزم. پرسیدم: تو چه کاری دوست داری بکنیم؟ گفتی: پیاده روی.
کنار یک روستا ماشین را پارک کردیم و راه افتادیم. منطقه را نمیشناختیم اما به کمک تابلوها و نشانهها راه ِ جنگلی را دنبال کردیم. دو ساعتی رفتیم تا به آبشاری رسیدیم. شوق دیدن آن همه اُبُهَت و زیبایی میخکوبمان کرد. در آغوش هم غرق شدن، پاسخ آن شور و نشاط بود. صدای ریزش آب همهی صداهای دیگر را گُم میکرد. با خوشحالی دستهایت را به هم زدی و گفتی: میتونیم ناهارمونو این جا بخوریم. بعد متوجه شدیم که راهِمان از ماشین دور بود. نشستیم و میوههایی را که در کوله داشتیم خوردیم.
مینشینم روی همان سنگ. صدای آبشار از هر صدایی بلندتر است. چشمانم از بیخوابی دیشب میسوزند. گرسنهام. چیزی برای خوردن نیاوردهام.
روی همین سنگ بود که دستت را دور گردنم حلقه کردی و سرت را به سرم تکیه دادی. گفتی: احمد رو که اعدام کردند به خونوادهش خبر ندادن. من که آزاد شدم رفتم درِ خونه شون به مادرش گفتم. فکر میکنم بعدش دیونه شد. کاش نگفته بودم. حالا من زندهام و او زیرِ خاک آرزوی زنده بودن داره. چرا منو جای اون نکشتن؟ ها؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
اشکت را پاک کردم و دستهایم را دور کمرت حلقه. گذاشتم خوب گریه کنی.
گریهات صدا نداشت. شانههایت میلرزیدند.
اشکهای بی صدا روی گونهام میریزند. آبشار بیخبر از دلِ من و تو سرریز است. اسمش را گذاشتیم آبشار هفت قلو. هفت شاخه آب. چه پرتلاش، غران و سرگردان میریزند! به دور و برم نگاه میکنم. هیچ اثری از درخت خرما و گیلاس، انگور، هلو و سیب نیست. میدانستم نخواهد بود. بوتهی گوجه هم نیست. ما که هسته ها را نکاشتیم. آنها را پرت کردیم دور و بر. تو گفتی: سه سال دیگه که بیایم این جا محصولاتمون رو برداشت میکنیم. خندیدیم و راه افتادیم سمتِ ماشین.
فرمان توی دستم میلرزد. شاید این منم که میلرزم. نوار ِ شعرهای سهراب سپهری را توی دستگاه پخش میگذارم. آن روز هم گذاشتم. به خاطر تو. مرا بوسیدی و همراه گوینده خواندی. اما همه را مثل او نخواندی. سهراب میگفت:
« اهل کاشانم»
تو گفتی:
ـ اهل کرمانم.
«روزگارم بد نیست»
ـ روزگارم خوب نیست.
«تکه نانی دارم، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم بهتر از برگ درخت. دوستانی بهتر از آب روان»
ـ نان که دارم غم مادر چه کنم که ندارم. دوستی دارم قد دنیا زیبا.
«و خدایی که در این نزدیکیست: لای این شببوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب، روی قانون گیاه»
ـ بی خدایم و در این نزدیکی لای پاهایم چیزیست که بُتها همه از او آیند.
«اهل کاشانم. پیشهام نقاشیست. گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما تا…»
ـ اهل ایرانم. پیشهام آزادیست. دیرگاهیست قفسی ساختهاند از وطنم، بفروشند به شما بیخبر از من و همسایهی من، بفروشند زنم، بفروشند مادرم، بفروشند دلم که در آن زندانیام…
اشکها روی گونهات روان شدند. ماشین را کنار جاده نگاه داشتم. سرت را میان دست هایم گرفتم و با هم گریه کردیم.
اشکهایم جاریاند. همهجا خیس است. برف پاککنها با سرعت به راست و چپ خم میشوند. سرم درد میکند. گفته بودی: قرص میخوای؟ پرسیدم قرص ِ چی؟ گفتی: آل وِدون. زیاد دارم واسه سردرد خوبه. گفتم: نه. مرسی. عادت ندارم تا سرم درد گرفت قرص بخورم . گفتی میدونم. گفتم: دیگه داریم میرسیم. میریم خونهی من استراحتی میکنیم. بعد… گفتی: نه مرسی. من باید برم خونهی خودم. اصرار نکردم. گفتم: پس اول تو رو برسونم؟ با بیحوصلگی جواب دادی: آره، مرسی.
کنار خیابان ایستادم. هردو پیاده شدیم و در آغوش هم ماندیم. گفتم: ببینیم دفعهی بعد کجا میریم.
رفتی و با دست از پشت شیشهی در ِ ورودی ِ ساختمان ِ پانزده طبقه برایم بوسهای فرستادی.
کنار خیابان پارک میکنم. دلم نمیخواهد به خانه بروم. دلم نمیخواهد رد ِ پاهایت را پاک کنم. سه سال است که نیستی. روی نیمکت مینشینم. به رد پاهایت میاندیشم. سرم دیگر درد نمیکند. به بیداریهایت میاندیشم. به واقعیت وجود داشتنات در همهی زمانها. تو بارها کنار دریاچهای میایستادی و میگفتی: « به گمان من عُمق ِ دریاچه از سطح آن آرامتر است. تصور کن بتونی اون جا واسهی همیشه به خواب بری!»
دلم میخواهد برگردی تا بدانم منظورت چه بود. کدام دریاچه تو را درآغوش گرفت؟ کاش همهی قرصهایت را گرفته بودم. دلم میخواهد برگردی و همه را به من بدهی. بیایی و دهانت را پیش از بوسیدنم غنچه کنی. برگردی و در هر بیست دقیقه هزار بار هم اگر خواستی دستانت را دور کمرم حلقه کنی و مرا محکم به خودت بچسبانی و ببوسی. بیایی و برایم خاطرات ِ زندانت را تعریف کنی. بگویی هر چه را که نتوانستی. از زنهایی بگویی که تو را نفهمیدند. بگویی. بگویی. باز هم بگویی. هر چه قدر دلت خواست از شکنجههایی که تحمل کرده بودی حرف بزنی. از پدرت بگویی که تو را از خانه بیرون کرد تا دیگر به او انتقاد نکنی. از دوستان ِ دشمن دل بگویی که تو را لو دادند. از مادرت بگویی که پیر نشده جوان مرگ شد. از زندگی بگویی که دوستش داشتی اما تحملش نکردی. دلم میخواهد برگردی و سکوت ِ غروب ِ دریا را به هم بزنی و هر چه سنگ خواستی توی آن بیندازی. بیندازی همهی سنگهای دنیا را. و باز هم بیندازی. دلم میخواهد برگردی و ببینی زندگی با همهی زشتیهایش چه زیباست. بیایی و ببینی هنوز دوستت دارم. بیایی و ببینی این بار توان ِ شنیدنِ قصهی همهی غصههایت را دارم. بیایی تا باز کنار دریاچه در آغوشت بمیرم. تو نباید آغوشت را به روی مرگ باز میکردی. آغوش گرمت پناهگاه من و درد دلهایم بود.
اگر عمقِ دریاچه آرامتر از سطح آن است، تو دریا بودی. اما حیف که گذاشتی مرگ، زود پیدایت کند.
چه بیداری غمناکی مرا گرفته است.
پاییز ۲۰۰۳
قصه ای بسیار زیبا با نثری ساده و روشن و واقعتی تلخ از نسلی که فدا شد.
مهری یلفانی / 30 July 2017