۱۸ ژوئیه، هشتاد و سومین سالروز تولد ادوارد باند، نمایشنامهنویس و کارگردان بریتانیایی است. نزدیک به ۵۰ سال است که او مشغول نوشتن نمایشنامههایی مجادلهآمیز، و به اصطلاح خشن است؛ نمایشنامههایی که برخی از آنها از جمله «نجاتیافته»، «راه باریک به شمال دور»، «دریا»، «احمق»، «صلح بزرگ»، و «شاه لیر» به فارسی نیز ترجمه شدهاند. آنچه در زیر میخوانید مصاحبه نشریه «شارلی ابدو» با او به همین مناسبت است که ۱۷ سال پیش در۳۱ مه ۲۰۰۰ انجام شده. اگرچه شیوه استدلال باند در این مصاحبه و اومانیسمی که از آن دفاع میکند، به نظر کودکانه میآید، اما بیشک او از جایگاه صادقانهای سخن میگوید. در واقع بیان کودکانه باند در طرح مسائل از جنس همان سیاست یا تمهید نوشتاریای است که او در نوشتن نمایشنامههایش به کار میبندد، یعنی روش سادهسازی وضعیتها با اغراق در آنها.
– زبان نمایشنامههای شما بیشتر محاورهای است تا پالوده و شستهرفته، جز البته در وضعیتهایی که شخصیت ها نسبت به زندگی یا مرگ درخور خویش آگاهی پیدا میکنند، آیا این بدین معناست که زبان همان آگاهی است؟
نمایشنامههایی که من مینویسم، نمایشنامههای سادهای هستند، و نمیتوان آنها را نمایشنامههایی «جذاب» یا زیرکانه به حساب آورد. من وضعیتهایی را خلق میکنم که در آنها امور پیش پاافتاده و روزمره رفتهرفته حاد میشوند، به گونهای که مردم را وامی دارند آگاهی خاص و مناسب خود را کشف کنند، و زبان لازم را برای برای ابراز خویش و بیان وضعیتی که به آن گرفتار شدهاند، پیدا کرده و به کاربندند. این همان چیزی است که موجب تغییر در زبان میشود و نمایش را بیشتر و بیشتر به یک ابزار جستجو بدل میکند… به نظر من، بهترین و به درد بخورترین تعریفی که میشود از نمایشنامهنویسی به دست داد، همین است: [ایجاد] حادترین فرم غلظت ممکن. هرچه پرسوناژها وضعیتشان بهتر دریابند، موقعیت دیگران را نیز بهتر درک میکنند، زیرا که وضعیت برای همه مشترک است.
– به نظرشما آیا بهترین رسانه برای بیان این تغییروضعیت، این سعی و جستجوی شخصیت ها برای انسان بودن، تئاتر است؟
من میگویم: بله [میخندد]… تئاتر عمیقاً در جستجوی معنای انسان بودن است. انسانیت نه همچون چیزی طبیعی، بلکه به منزله چیزی که ساخته دست خود ماست. تنها ما میتوانیم از خویش بپرسیم واقعیت انسان بودن در چیست. اکنون ما در جامعهای زندگی میکنیم که پیوسته تصویر انسان را مورد سوء استفاده قرار میدهد. امروز ما، حیوان، یا اگر به کتاب مقدس رجوع کنید، موجوداتی گناهکاریم. و جوهر ادبیات هم چیزی جز بیان میزان شرارت ما نیست. از این روست که درک اولیه ما از چیستی انسانیت نادرست است. و به همین علت انسان بودن به امری کاملاً قابل دستکاری بدل شده است. اگر به یک کودک تلقین شود که بدجنس است، بدجنس خواهد شود. و اگر با مردم مثل حیوان رفتار شود، آنها مثل حیوان رفتار میکنند.
اغلب فکر میکنیم که بنیاد انسان، تفکر و خرد است. این یک ایده دکارتی است… یک ایده کاملاً فرانسوی! حال آنکه آنچه ما را از حیوان متمایز میکند، نه تفکر که تخیل است. هیچ حیوانی جز انسان نمیتواند –یا نمیخواهد– ویولن بنوازد. انسان نیازمند تفکر است! بله، اما اگر میخواهید آگاهی خاص خود را به دست آورید، باید تخیل داشته باشید. اینکه آیا ما در پنجاه سال آینده، خود را از بین خواهیم برد یا نه، بسته به این است که با تخیل خود چه کنیم
– به نظر شما تخیل انسانی امروز در خطر است؟
نخست آنکه در این مورد، خطری بزرگ در کمین ماست، چراکه تخیل میتواند فاسد گردد. تخیل را نباید به شکلی رمانتیک درک کرد. جهان و تاریخ مملو از وضعیتهایی سؤالبرانگیزاند که ما را وامیدارند بپرسیم چگونه انسانها توانستهاند این طور رفتار کنند؟ نکند ما احمق هستیم؟ آنچه غیرقابل تصور است بهراحتی آب خوردن میتواند به امری ضرروی و چارهناپذیر تبدیل شود.
اغلب فکر میکنیم که بنیاد انسان، تفکر و خرد است. این یک ایده دکارتی است… یک ایده کاملاً فرانسوی! حال آنکه آنچه ما را از حیوان متمایز میکند، نه تفکر که تخیل است.
برای یک حیوان آنچه ته خیابان میگذرد اهمیتی ندارد، او به قلمرو خود قانع است. اما یک کودک میپرسد: «آخر دنیا چه میشود؟» و ما مجبوریم به او دروغ بگوییم. اگر به او بگوییم جهان یک سیاهچاله بزرگ است، او میگوید: «اَااههه!». و احتمالاً خواهد ترسید. در نتیجه شما به او میگویید: آخر دنیا یک باغ شگفت انگیز است، پر از مرغابی: کواک! کواک! و او میگوید: «اوووههه!» و ذوق خواهد کرد! زیرا بهاینکه خود را در چنین جهانی احساس کند، نیاز دارد. این نه یک واقعیت روانشناختی، بل امری شناختی است. روح تنها به شرط پاسخ میتواند عمل کند. احتمال دارد بچه اُتیست [یا درخودمانده] شود. به این دلیل که به بچهها دروغ میگوییم و اسمش را میگذاریم رسیدگی به کودکان. [… ] اما با این دروغ به تخیل او آسیب میرسانیم. بهواسطه همین دروغ اولیه است که بیست سال بعد میتوانیم به او بگوییم: «حالا، تو باید جانت برای کشورت فدا کنی.»
بعدتر اگر بچه، که حالا بزرگ شده، بخواهد همچنان خود را در آن جهان بیابد، سؤال عوض میشود. آنچه اکنون او از جهان میخواهد دیگر دروغ نیست، عدالت است. برنامه انسان همین ایجاد عدالت است. و این همان چیزی است که تئاتر از آن میگوید. تمام متون نمایشی نوعی جستجو و تلاش برای عدالتاند. و اگر متنی چنین نباشند، دارد دروغ میگوید. وانگهی خود این دروغگویی تا حدی خوشآیند است، زیرا این احساس را در آدم به وجود میآورد که هنوز بچه است.
کسب عدالت اما مستلزم توصیفی دقیق از واقعیت است. از همین روست که حقیقت به امری مفید بدل میشود، درحالی که برای کودکان این طور نیست. سؤال اما این است: کجا، در جامعه، میتوان حقیقت را یافت؟
– اومممم…
نه در تئاتر، نه در کلیسا، و نه در دانشگاه: در زندان. زیرا آنجاست که جستجوی حقیقت به آخر میرسد. حقیقت را نمیتوان تشخیص داد، مگر به شکلی معیوب. زیرا که جامعه ما جامعهای ناعادلانه است. و این بیعدالتی در زندان به اوج خود می-رسد.
پس از قرنی که به تازگی پشت سرگذاشتیم، دیگر نمیتوان باور کرد که تاریخ یک ماشین است. این ایده دیگر نمیتواند ضامن انسانیت ما باشد. همین ایده بود که به آشویتس و هیروشیما منجر شد. خلاصه سرانجام باید این سؤال را جدی بگیریم که: عدالت چیست؟ چگونه میتوان به جامعهای عادلانه میرسید؟ و با این سؤال است که ما دورانی از شناخت را پشت سر خواهیم گذشت و به دورانی دیگر میرسیم؛ دورانی که هماکنون آغاز شده و این تغییری ریشهای است.
– بگذارید عبارتی از نمایشنامههای خودتان بخوانم، از نمایشنامههای جنگ (۱۹۸۳–۸۴)؛ آنجا آمده که «باید عدالت را محقق کنید: اما شما که مجبورید نان برشتهتان را در کارخانههای بمبسازی نوش جان کنید، چه شانسی برای انجام این کار دارید»؟
چگونه میتوان در یک جهان ناعادلانه، عدالت را ایجاد کرد؟ اول باید این سؤال را فهمید. و اینکه عدالت عمیقاً به چه معناست؟ این همان سؤالی است که بچهها میپرسند وقتی میگویند: پایان جهان کجاست؟ کجا جهان متوقف میشود و فراسوی آن چه وجود دارد؟ فضا همیشه نوعی مایملک است. من بر روی این زمین، مالک هیچ چیز ارزشمندی نیستم، اما آنجا، آن بالا، صاحب ستارگانم. آنها فایدهای برایم ندارد، اما دست آخر من صاحب آنها هستم. آنها به من تعلق دارند، چرا که متعلق به جامعه من هستند. جامعه میگوید که خدا آنها را مقارن با میلاد مسیح به زمین فرستاده [اشاره به درخشش ستاره بیتاللحم همزمان با تولد مسیح بر فراز سرزمین مقدس]، یا اینکه با تلسکوپ میتوانید آنها را ببینید. این شناخت به بخشی از شناخت آکادمیک بدل میشود که آن هم به نوبه خود منبع تغذیه تکنولوژی است… بدین ترتیب، اگر من صاحب ستارگانم، آنها نیز صاحب من هستند. ما زندانی چنین نظامی هستیم. و امروز این همان ایدئولوژیای است که معنای انسانبودن در آن گرفتار آمده است.
انسان با تملک فضاست که تعریف میشود. و آنچه تئاتر میگوید جز این نیست. زیرا آنکه صاحب فضاست، شما نیز متعلق به او هستید. تصور کنید که این میز خداست و میتوان حدود آن را دید. و آنجا، آن لیوان قهوهی روی میز، منم. من در داخل هستم و خدا همهچیز است. دستکم آنجا من میدانم کجا هستم. حالا، اگر خدایی در کار نباشد، من در خلأ، در یک فضای تهی رها میشود. اما اگر خدا دیگر مالک فضا نیست، پس چه کسی میتواند صاحب آن باشد؟ تنها یک امکان دیگر وجود دارد.
– چه امکانی؟
پلیس، بله، البته… خدا میگوید: این جهان متعلق به من است و شما انسانید. حرف پلیس این است که: ما فضا را کنترل می-کنیم، اما انسانیتتان را به شما نمیدهیم: حقوقتان را چرا. حقوق را میتوان به دست آورد، انسان بودن را نه. انسانیت چیست؟ پیشتر یونانیها این مسأله را طرح کرده بود. و از آنجا که آنها به خدا باور نداشتند، این مسألهای بسیار خطیر بود. در مقابل، مسیحیان برای طفره رفتن از چنین سؤالی، ناگزیر به بیان این شدند که خدا بر روی زمین پائین آمده است. به همین دلیل است که یونانیها اجازه ورود خدایان را به صحنه میدادند؛ اما مسیحیان تئاتر را ویران کردند. [… ] یک نمایشنامه نویس یونانی به واقع میتوانست نمایشی نو بنویسد، اما در مسیحیت قرون وسطی، عوض کردن یک خط متن، عاقبتی جز سوختن در آتش تکفیر نداشت!
دستور مشخص کلیسای قرون وسطی این بود: «ساکت شوید و به خداوند گوش فرا دهید.» دستور جامعه مدرن اما این است: «سروصدا کنید و به هیچ چیز گوش ندهید.» اکنون جامعه میکوشد جای خالی خدا را را با انواع کالا پر کند. اما کالای بیشتر یعنی پلیس بیشتر
اکنون چهارصد سال است که با مردانی چون گالیله دست به کشف چیزهایی مهم درباره جهان زدهایم، و انسان نیز به دلیل تغییر درآگاهی نسبت به خود، به طور ریشهای تغییر کرده است. حالا او در موقعیت تفکر، گفتن و کار کردن به طرزی متفاوت قرار گرفته؛ خوراک، پوشاک و مسکن بهتری یافته، اما یک چیز تغییر نکرده: جامعه عادلانهتر نشده است. این بدان معناست که علم نیز خود را تباه ساخته و خود موجد خشونت بوده است. این تباهی در قرن بیستم به اوج خود میرسد. قرن بیستم، تباهترین و فاسدترین دوران تاریخ است، از آن جهت که شناخت را برای ایجاد جهالت به کار بسته است. اگر این تباهی ادامه مییابد، اگر چرخه تخریب به تغدیه از خویش ادامه دهد، ما خود را از بین خواهیم برد.
امروز، مردم نمیدانند کجا هستند، نمیدانند فضا به چه کسی تعلق دارد. دستور مشخص کلیسای قرون وسطی این بود: «ساکت شوید و به خداوند گوش فرا دهید.» دستور جامعه مدرن اما این است: «سروصدا کنید و به هیچ چیز گوش ندهید.» اکنون جامعه میکوشد جای خالی خدا را را با انواع کالا پر کند. اما کالای بیشتر یعنی پلیس بیشتر: این جز یک دام نیست. فضا متعلق به بازار بینالمللی است، یا به عبارت دیگر در دست پلیس: همه چیز باید تصرف شود. هر فرانک باید مالکی داشته باشد، وگرنه کل نظام فرومیپاشد. اگر کسی داخل چنین نظامی حل شود، نمیتواند آزاد باشد.
– پس چه طور میتوان آزاد بود؟
برای فهم معنای انسان بودن. لیکن راه حل ساده و سرراستی وجود ندارد، و اگر کسی راه حل سادهای ارائه میکند با حقیقت مسأله کاملاً درگیر نشده است.
تئاتر میتواند وضعیتهایی را خلق کند که در آنها آدم به بنیاد خویش بازگردد. ما همواره نه در مقام فرد که در مقام عضوی از جامعه عمل میکنیم. فرض کنید کسی از نظر پزشکی دیوانه باشد، کسی که مثلاً شیطان را با موی قرمز در آستانه همین در میبیند، ما او را حبس میکنیم، چون چیزی را تصور میکند که حقیقت ندارد. اما همه ما خود به لحاظ اجتماعی دیوانه هستیم! من از شما خوشم نمیآید، و شما را میکشم؛ من را میاندازند زندان. اما اگر کشور من از شما خوشش نیاید، به سادگی میتوانم شما را بکشم و خبری از زندان نیست. جامعه پر از این پوچیهاست. چرا باید قبول کرد که یک نفر ده هزار برابر یکی دیگر ثروتمند باشد؟ او شایسته چنین ثروتی است، چون سخت تر کار میکند؟ اصلاً چه کسی گفته است که برای انسان بودن باید سخت کار کرد؟
کاری که یک فرهنگ باید انجام دهد، این است که بیاندیشد چگونه ما میتوانیم خودمان را بفهیم. معنایی که ما به خودمان میدهیم، تعیین میکند چه کاری باید انجام دهیم. رسانهها اما علاقهمند به طرح چنین سؤالاتی نیستند. تئاتر هم دیگر مشتاق چنین مسائلی نیست: تئاتر امروز پوچگرا، مینیمالیست و مبتذل شده و از معنا میگریزد. در حالی که معنا چیزی طبیعی نیست و باید آموخته شود. امروز تشدید خشونت در جامعه به حدی فوقالعاده رسیده است. باید فرمان توقف داد؛ باید بایستیم و ببینیم کجا ایستادهایم. لیکن تمام نهادهای موجود ضد چنین حرکتی در جهت حصول آگاهیهای بنیادی هستند. آنها خود سنگرهای بیعدالتیاند.
تئاتر، به ویژه در انگلستان، بسیار فاسد است. کمپانی رویال شکسپیر، تئاتر ملی سلطنتی نهادهای فاسدی هستند. اکثر نمایشهای آنها به این امید پشت سر گذاشتن فاصله اقیانوس اطلس روی صحنه میروند. تئاتر ملی سلطنتی بانوی زبیای من (موزیکال) را به صحنه میبرد. آنها میگوید: «خب، امروز این کار را میکنیم، فردا ریچارد سوم را اجرا میکنیم.» این فرقی ندارد با اینکه بگویی: «خب، امروز من والت دیزنی هستم و فردا ون گوگ خواهم بود!» من چنین چیزی را نمیتوانم قبول و باور کنم. مگر به یک شرط و آن هم اینکه: روزی که ون گوگ شدند، یک گوششان را هم ببرند. اما باید مواظب باشند: آدم دو گوش بیشتر ندارد! این کاری نیست که بتوانند مرتب انجام دهند [میخندد]…. دارم شوخی میکنم، اما با چیزی بسیار هولناک و کشنده روبرو هستیم. سارا کین خودش را کشت! [سارا کین در سال ۱۹۹۹ در ۲۹ سالگی خودکشی کرد] خودش را آویزان کرد! از من پرسیدند: «چرا او مرد؟» جواب دادم: «زیرا به او هیچ دلیلی برای زندگی ندادید.» امروز، دیگر به مردم انگیزه و دلیلی برای زنده بودن نمیدهند.
منبع: شارلی ابدو
در همین زمینه: