ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻓﺮورﯾﺨﺘﻪ بود و ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد وﯾﺮانهﺑﻮد. آفتاب داغ نیمروزی، ﺑﺎﻻرﻓﺘﻦ از شیب تند اﻧﺒﺎﺷﺘﻪ از ﺧﺎک و آﺟﺮ و ﺳﻨﮓ را سخت می کرد. ﻋﺮق از صورتم جاری بود و و شوریش ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ لبم میخزید. ﺳﻨﮕﯿﻨﯽِ بقچهی کهنه ﻧﻔَﺴﻢ را ﺑﻪ ﺷﻤﺎره اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮد. ناهمواری راه ﺗﻌﺎدﻟﻢ را بههم میزد. ﺷﯿﺐ، تند وتندتر میشد، طوری که ادامه راه غیر ممکن به نظر میرسید اما عاقبت ﺑﺎ آﺧﺮﯾﻦ رﻣﻖ بالا رفتم. فراز تپهای از مخروبههای عمارت، هنوز بادگیر آجری و قدیمیش سرﭘﺎ ﺑﻮد. راهم منتهی به اینجا شده بود.
بادگیر، مرتفع اما کوچک بود؛ کوچکتر از آن ﮐﻪ ﭼﻨﺪﻧﻔﺮ را جا بدهد. بادی آرام، همه جا را ﺧﻨﮏ میکرد. کنار ﺧِﺮت و ﭘِﺮتﻫﺎ، روی داربستی ﻣﻮرﯾﺎﻧﻪﺧﻮرده، ﺗﻖوﺗوق ﺑﺸﮑﻪ قُراضهای بر سطحی ناصاف، ﺳﮑﻮت را ﻣﯽﺷﮑﺴﺖ.
«به کجا چنین شتابان؟!»
به سمت صدا برگشتم. کنار تیر و تخته های شکسته، جوانی زانو به بغل به دیوارتکیه داده و سرش را بالا گرفته بود. موهایی فِر داشت. شبیه خودم بود، اما شکسته تر:
«همه جا ویران است، مگر نمی بینی؟» نگاهش غمگین بود و صورتش نجیب. شروع به گفتن که کرد، ناگهانﮐُﻠﯿﺖ ﻫﻤﻪﭼﯿﺰ را زﯾﺮ ﺳؤال برد:
«…ﭘُﻤﭙﺌﯽ در آﺗﺶ، مسیحِ مصلوب، ﺳﯿﺎوش!…ﺧﻮنﺳﯿﺎوش!… بابکِ مثله، رُمِ ﺑﯽدﻓﺎع، ﭘَﻬﻠﻮی ﺧﻮﻧﯿﻦِ ﺳﻬﺮاب، دستهای ﺑﺮﯾﺪهی وﯾﮑﺘﻮرﺧﺎرا، ﭼﻪﮔﻮارا و آلنده!… حلاجِ بردار!… ﻣﺮگ!… ﻗﺘﻞ!… ﮐﺸﺘار!… ﻣُﺮدن!… ﭼﻪﯾﮏﻧﻔﺮ چه ﭼﻬﻞوﭘﻨﺞ ﻣﯿﻠﯿﻮن ﻧﻔﺮ!… مگر نگفت: «انسان خود جهانیست؟… اﯾﻦاﺑﺪﯾﺖ ﻧﯿﺴﺖ؟» و ﺑﺎ دست ﻻﻏﺮش ﺷﻬﺮ را ﻧﺸﺎن داد:
«همه جا و همه چیز وﯾﺮانﺷﺪه… نیستی حرف اول را میزند.. .چشممان به بالاست اما باید این زیرها دﻧﺒﺎلﺧﻮدمان بگردیم. ﻣﺮگﭘﯿﺶ از ﺗﻮﻟﺪ اﺗﻔﺎقﻣﯽاﻓﺘﺪ… در این بیکرانگی، درﮔﻮﺷﺖ و تن هم فرو میرویم و ﻣﯽﻣﯿﺮیم؛ ﻣﺎﻫﯽ برخاک…انسان بر دار… ﺑﺮگذر باد… اﻧﺪﯾﺸﻪ در ﮐﺘﺎب… یارانِ آن سوی ﺟﺎی کی را ﺗﻨﮓﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ؟»
***
ﺧﻮرﺷﯿﺪ آرام آرام ﭘﺸﺖ ﺑﺎدﮔﯿﺮ ﻣﯽرﻓﺖ. دهانهی دریچهها از نور ﻃﻼﯾﯽ آفتاب ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪﻧﺪ؛ مثل چشمهایی اسرارآمیز که بخواهند ﺷﻬﺮ را افسون کنند.
ﻋﺼﺮﻫﺎ از ﻧﺮدﺑﺎنﭼﻮﺑﯽ، به بام میرفتم. روی رﺧﺘﺨﻮاب داﯾﯽ، ﮐﻪ توی زﯾﻠﻮی نازکی پیچیده شده بود ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻢ و آن منظرهی شگفت را نگاه میکردم. روﺷﻦ ماندن دریچه کوتاه بود؛ به قد آهی بلند از غصهی تاریک شدنش.
***
مرد جوان لبهی داربست نشسته بود و سیگار دود می کرد. برای شنیدن حرفهایش بقچهی بزرگ را زﻣﯿﻦﮔﺬاﺷﺘﻢ و خسته ﺑﻪ دﯾﻮار ﺗﮑﯿﻪ دادم. ﻋﺮقﭘﯿﺸﺎﻧیم را رو ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺎک ﮐﺮدم ﺗﺎ کف دﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎی ﺳﺮم ﺧﺸﮏ ﺷﻮد. ﺣﺮفﻫﺎیش، حرف من بود اگر چه آنها ر اﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪم…. داﻧﺴﺘﻪهایم فقط ﺟﺎی ﺧﺎﻟﯽ ﺑﯿﻦ ﺣﺮفﻫﺎی ﺻﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ قازم را پر کرده بود.
ﻣﺮد ﮐﻪدود ﺳﯿﮕﺎر ش را ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻓﻮت ﻣﯽﮐﺮد، ﺑﺎ اﺷﺎرهی انگشت خواست بنشینم. ناامیدانه ﺑﻪجایی که نشان میداد نگاهی انداختم و گفتم: «نه! ﺑﺎﯾﺪ زودتر راه بیفتم.»
ایستاده ﺑﻪ ﺣﺮفﻫﺎﯾﺶﮔﻮش دادم. ﻋﺒﻮر رﻫﮕﺬرانی اثاثیه به دوش، ﺑﺎﻋﺚ بریدن کلامش ﻣﯽﺷﺪ. بلند شد و ایستاد:
«وﻟﺘﺮ؟ ﻣﺎرﮐﺲ؟ ﻫﮕﻞ؟… اﯾﻨﺎ رو ﺑﺮﯾﺰ دور… فقطﺣﮑﻤﺖِﺧﺴﺮواﻧﯽ… ﺳﻬﺮوردی…» ﻣثل ﻓﯿﻠﺴﻮﻓﯽ که از تراکم داﻧﺴﺘﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﻗﻄﻌﯿﺘﯽ رﻧﺞآور رﺳﯿﺪه باشد یکایک و محتاط بر میشمرد:
«میرزا تقی خان و مصدق کاش هیچگاه نبودند. ﺧﺎﺋﻦﺗﺮﯾﻦ؟… ولش کن!… همیشه یکی پیدا میشود دروازهﻫﺎی ﺗﻔﮑﺮ ﺟﻮانﻫﺎ را مثل دروازهاییﮐﻪ ﺣﺎج اﺑﺮاﻫﯿﻢﮐﻼﻧﺘﺮ روی آﻏﺎﻣﺤﻤﺪﺧﺎن گشود، به روی بدویت چهار تاق بکند؛ این آغاز ویرانی ﺷﺪ. آن یکی، ﺣﺎﺻﻞِ ﻣُﺠﺎزِ اﻓﺮاﻃﯽِ ﺗﻮﺣﺶﺑﻮد… ﭼﻬﺎرﻫﺰارﻧﻔﺮ؛ ﺑﻪدﻫﺎن آﺳﺎن اﺳﺖ؛ ﭼﻬﺎرﻫﺰارﻧﻔﺮ… باز هم خیلی ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ.»ﭘﻮزﺧﻨﺪ زد:
«ﻓﺮوﯾﺪ،ﮐﺎﻓﮑﺎ، چخوف و ﻫﺪاﯾﺖ…» در ﯾﮏ ﮔﻔﺘﻤﺎن ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺑﺎ ﺧﻮدش، اﯾﻦﺑﺎرﮐﺎﻧﺖ، ﻫﺎﺑﺰ و ﻫانتیگتون را ﺑﻪ ﭼﺎﻟﺶﮐﺸﯿﺪ. ﺳﺮش را به تأسف تکان داد. خرت و پرتها را ﺑﺎ ﺳﺮوﺻﺪای زﯾﺎدی به هم ریخت ﺗﺎ در میانشان جایی باز کند. ﭼﻤﺒﺎﺗﻤﻪ، تکیه به دیوار دودهگرفته داد. پُک عمیقی ﺑﻪ ﺳﯿﮕﺎر ﻧﺼﻔﻪیﮐﺞ و معوجش زد. ﺳﺮش را بین ﭘﻨﺠﻪهایش گرفت. آرﻧﺠﺶ روی زاﻧﻮﻫﺎی لاغرش خوب ﺟﺎ نمیگرفت. عمیقاً ﺑﻪ ﺧﺎکﻫﺎﯾﯽﮐﻪ ﺑﻮی ادرار ﻣﯽداد زُل زد.
***
رﺧﺘﺨﻮاب داﯾﯽ را روی ﺑﺎم ﮐﺎهگلی ﭘﻬﻦ میکردم و رویش دراز ﻣﯽشدم. ﮔﺮﻣﺎی خشکی ﮐﻪ ازآن ﺑﺮﻣﯽخاست نفسم را تنگ میکرد. دایی گفته بود اﮔﺮ ﻣﯽﺧﻮاﻫﻢ ﭘﺸﺖﺑﺎم ﺑﺨﻮاﺑﻢ باید ﺗﺎ آﻓﺘﺎب ﻣﯽرود رﺧﺘﺨﻮاﺑﺶ را ﭘﻬﻦ ﮐﻨﻢکه خنک شود. اتاق ﮔﺮم ﺑﻮد و ﭘُﺮ از ﭘﺸﻪ.
صبح، اولین ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮرﺷﯿﺪ ﺑﻪ آن ﻣﯽﺗﺎﺑﯿﺪ، ﺑُﺮﺟﮏ خاکی رنگی بود در دور دستها در انتهای شهر: آنجا کجا بود؟ چه بود؟
مرد موفرفری بی تفاوت جواب داد: «همین مخروبه بود، ﺧﺎﻧﻪای اعیانی که به همهی شهر دید داشت. این هم بادگیری بوده برای خنک شدن. ﻣﺮدم خیال ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ مناره است و از اﯾﻨﮑﻪ هیچ وقت صدای اذان نمیشنیدند تعجب می کردند… ﻣﺜﻞ اﯾﻦ ﺑﺸﮑﻪﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘُﺮ ﺑﺎﺷﺪ وﻟﯽﻗﻄﺮهایاز ﻫﯿﭻ در آن ﻧﯿﺴﺖ.» و به دوردستها خیره شد.
ﺑﻘﭽﻪ را جابهجاﮐﺮدم و از در پشتی ﺑﺎدﮔﯿﺮ ﺑﯿﺮون زدم. از ﺳﺮازﯾﺮی پَهنیﮐﻪ ﺷﯿﺐ کمی داشت راه افتادم. آﻓﺘﺎب ﭘﺸﺖﺳﺮم ﺑﻮد. گرد و غبار ﻧﻔﺲﮐﺸﯿﺪن را مشکل می کرد.
انگشت ﮐﺸﯿﺪه و سپید زنﺟﻮان وﺳﻌﺖ ﺷﻬﺮ را ﺑﻪ ﭼﻨﺪﭘﯿﺮﻣﺮد و ﭘﯿﺮزن ﺟﻬﺎﻧﮕﺮد که اطرافش جمع بودند ﻧﺸﺎنﻣﯽداد. با ﮐُﺖ و داﻣﻦ ﺳﻔﯿﺪ،ﭘﯿﺮاﻫﻦ ﻗﺮﻣﺰ و ﻣﻮﻫﺎی ﻃﻼﯾﯽ ﺑﯿﺮونرﯾﺨﺘﻪ از زﯾﺮ ﮐﻼهﻟﺒﻪدارش، ﺗﺎﺑﻠﻮ زﯾﺒﺎیی شده ﺑﻮد ﺑﺮ دﯾﻮاری ﺷﮑﺴﺘﻪ. ﺣﻀﻮرش ﺗﻨﺎﺳﺒﯽ ﺑﺎ آن وﯾﺮاﻧﯽ ﻧﺪاﺷﺖ…
مثل تلألو ﻃﻼﯾﯽ رنگ ﭘﻨﺠﺮهﻫﺎی ﺑﺎدﮔﯿﺮ در غروبهای تابستان… آهی ﻃﻮﻻﻧﯽ کشیدم.
ﻫﻮا به ﮔﺮﻣﺎ و غبار ﮔﺮه ﺧﻮرده ﺑﻮد. ﻧﺴﯿﻤﯽ ﻧﻤﯽوزید اﻣﺎ ﻣﻮﻫﺎیش با تکانهای سر ﺑﻪ ﻫﺮ ﻃﺮف که پریشان میشد زﯾﺒﺎﺗﺮش ﻣﯽﮐﺮد. حرکت انگشتش، ﮐﻮهﻫﺎیﺟﻨﻮب ﺗﺎ ﺷﻤﺎل، ﮐﻪ ﺷﻬﺮ ویران را در میان گرفته بودند؛ می نوردید. ﻧﮕﺎه ثابت ﺳﺎﻟﺨﻮردﮔﺎن به او، گُنگ و ﻣﺴﺦ ﺑﻮد. زنﮐﻼﺳﻮر سنگینش را دﺳﺖﺑﻪدﺳﺖ ﮐﺮد. ﺷﻬﺮ را ﻧﺸﺎن داد و ﺑﺎ صدایی رسا ﮔﻔﺖ:
«ﮔﺬﺷﺘﻪی اﯾﻦ شهر از آغاز ﺗﺎرﯾﺦ ﻫﻢ فراتر میرود. اینجا اوﻟﯿﻦ اﻧﺴﺎن از ﻏﺎر ﺑﯿﺮون آﻣﺪ و ﺳﻨﮓ ﺑﺮ ﺳﻨﮓ ﮔﺬاﺷﺖ. اوﻟﯿﻦ ﺑُﺰ را اﻫﻠﯽﮐﺮد تا بعدها یکی آن را به ﺳﺎزﻣﺎن ﻣﻠﻞ ببرد و ثابت کند ﺷﯿﺮشﺧﻮردﻧﯽاﺳﺖ.کسی چه میداند ﺷﺎﯾﺪ اگر خوب ﺑﮕﺮدﯾﻢ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎی ﺧﺎﻧﻪاش را اینجا پیدا کنیم؛ اﻣﺎ ﺑﺰ را نه!»
ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻤﯽ ﺟﻤﻊ ﮐﺮد و لبخند زد. چهرهها ﺗﻐﯿﯿﺮ نکردند. ﻧﮕﺎه آﺑﯽ زن از زﯾﺮ ﻟﺒﻪی ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻼﻫﺶ در چشمهای کنجکاو ﻣﻦ ﻣﺘﻮﻗﻒ ماند. ﺻﺪاﯾﺶ را بلندتر کرد:
«…اﮔﺮ در دﻧﯿﺎ اﻓﺘﺨﺎری ﻣﺎﻧﺪه ﺑﺎﺷﺪ، باید اینجا ﺟﺴﺘﺠﻮیش ﮐﻨﯿﺪ… ﻫﻤﯿﻦﺟﺎ… دﻧﯿﺎ در اینجا ﺗﻤﺎمﺷﺪه… پس آﻏﺎزی ﻧﻮﯾﻦ ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ؛ ﺟﻮردﯾﮕﺮی ﺷﺮوع ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ و ﺣﺘﯽ…» با سراﻧﮕﺸﺘﺶ مرا نشان داد.
«آن آﻗﺎ هم خوبﻣﯽداﻧﺪ.» دستش را پایین انداخت و دلسوزانه گفت:
«ﭼﻘﺪر ﻫﻢ ﺧﺴﺘﻪاست.»
از ﺳﺮازﯾﺮی راه اﻓﺘﺎدم. ﺻﺪای زیر ﺷﺪهاش را بهسختی ﻣﯽﺷﻨﯿﺪم.
***
آﻗﺎی ﻧﺠﻔﯽ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد: «زﻣﯿﻦ ﮔِﺮد اﺳﺖ، درﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺗﻮپ.»
ﭘﻨﺞ اﻧﮕﺸﺘﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد و روی ﭘﻨﺞاﻧﮕﺸﺖ دﯾﮕﺮش ﮔﺬاﺷﺖ. ﺑﺎ اﺷﺎرهی ﺳﺮ ﮐُﺮهی ﮐﺞ و معوجی ﮐﻪ ﺑﺎ انگشتهایش درست ﮐﺮده ﺑﻮد را ﺑﻪ داﻧﺶآﻣﻮزان ﻧﺸﺎن داد. آهسته ﺑﻪ ﺣﺮکتش انداخت:
«اﯾﻨﺠﻮری دور ﺧﻮدش میچرخه و اینجوری هم دورﺧﻮرﺷﯿﺪ.»
ناامیدانه همه را از نظر گذراند:
«ﺑﺎز ﻫﻢ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯾﺪ؟»
درمانده ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰش که ﭼﺴﺒﯿﺪه ﺑﻪ ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﺎ ﺑﻮد ﻧﺸﺴﺖ. ﺑﻮی ﻋﺮقش آزار دهنده بود. دﺳﺘﻤﺎﻟﯽ از جیب در آورد و ﺳﺮ ﻃﺎﺳﺶ را ﺧﺸﮏ ﮐﺮد. ﺑﺎ ﺗﻪﻣﺎﻧﺪهی عصبانیتش ﺑﻪ ﻣﻦﮔﻔﺖ:
«ﺑﻪ ﯾﮏﻣُﺸﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﭼﻪﺟﻮری ﺣﺎﻟﯽ بکنم زﻣﯿﻨﯽ ﮐﻪ از ﭘِﺸﮕﻞ آنها ﭘﺮﺷﺪه، ﮔِﺮد است؟ آﺧر اینها ﻟﯿﺎﻗﺖ دارند روی اﯾﻦ ﺳﺘﺎره بچرند و دورآﻓﺘﺎب ﺑﭽﺮﺧﻨﺪ؟»
ﺑﻌﺪ از ﺳﮑﻮﺗﯽ ﮐﻮﺗﺎه، اﻧﮕﺎر ﭼﯿﺰی ﯾﺎدش آﻣﺪ:
«ﺗﻮﭼﻪ؟… ﺗﻮﮐﻪﻓﻬﻤﯿﺪی، ﻣﮕرﻧﻪ؟»
ﺳﺮش را ﺟﻠﻮ آورد و آهسته پرسید:
«ببینم؟…ﮔﻔﺘﻢ ﺳﺘﺎره؟…زﻣﯿﻦ ﺳﺘﺎره اﺳﺖ ﯾﺎ ﺳﯿﺎره؟»
ﺑﻪ چشمهای ﻣﻨﺘﻈﺮش ﻧﮕﺎه ﮐﺮدم .ﺳﺮم را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻢ و آهسته جواب دادم:
«اﺟﺎزه آﻗﺎ؟…ﻣﯽﭼﺮﺧﻪ»
«من میگویم ستاره است یا ستاره و تو میگویی میچرخه؟»
«سیاره میچرخه»
***
ﻧﺸﺴﺘﻪ روی ﻟﺤﺎف و ﺗﺸﮏ ﭘﯿﭽﯿﺪه توی زﯾﻠﻮی ﺧﺎک گرفته؛ ﺳﻮار ﭼﯿﺰی آﻧﻘﺪر عظیم ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﮐﻮهﻫﺎی ﺟﻨﻮﺑﯽ و ﺷﻤﺎﻟﯽ را ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻮد نشانده بود، بهﺳﻤﺖ اﻓﻖ ﺳﺮخ میرفتم. ﺑﺎدی ﮐﻪ از حرکتش اﯾﺠﺎد میشد ﻣﻮﻫﺎﯾﻢ را ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ. ﺗﯿﺰی ﻧﻮک ﺑﺎدﮔﯿﺮ اﺑﺮﻫﺎ را ﻣﯽﺷﮑﺎﻓﺖ و ﻫﺮﭼﻪ جلوتر ﻣﯽرﻓﺖ ﻗﺮﻣﺰی اﻓﻖ، ﺗﯿﺮه و تیرهﺗﺮ ﻣﯽﺷﺪ؛ آنقدر ﺗﺎ ﺳﺎﯾﻪای مثل ﺷﺒﺢ از آن باقی میماند. ﺣﺮﮐﺖ اداﻣﻪ داﺷﺖ.
ﺑﺎدﮔﯿﺮ ﻃﻼﯾﯽ در چشمهای ﭘﺮ از ﺧﻮاﺑﻢ روشنتر میشد که ﺑﻪ ﻃﺮف دﯾﮕﺮ ﻏﻠﺖ زدم؛ داﯾﯽ رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﺮِﮐﺎر.
***
ﺳﺮازﯾﺮی را اداﻣﻪ دادم؛ به ﺗﻌﺪادﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ از روبرو ﻣﯽآﻣﺪﻧﺪ اضافه ﻣﯽﺷﺪ؛ ﺳﺎﻟﺨﻮرده، ﻣﻨﺪرس، ﮐﺜﯿﻒ و ﻧﺎﻻن ﺑﻮدﻧﺪ و هیچ ﺑا خودشان ﻧﺪاﺷﺘﻨﺪ. ﭘﺎﻫﺎی ﺑﺮﻫﻨﻪشان خونین ﺑﻮد. ﺧﻮف به دلم چنگ میزد اما ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﻣﻤﮑﻦ نبود. ﺷﺎﯾﺪ دﯾﺪه ﻧﻤﯽشدم که کسی ﺗﻮﺟﻬﯽ به من ﻧﺪاﺷﺖ. ﺳﺮازﯾﺮی ﺗﻤﺎم ﺷﺪ. اﺑﺮی ﺳﯿﺎه آﺳﻤﺎن را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ. ﻫﻮای دم گرفته به سرعت تاریک شد. ﺑﻪ ﮔﺮوﻫﯽ ﮐﻪ در ﭼﻨﺪ ردﯾﻒ ﮐﻨﺎر ﻫﻢ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ رسیدم. تکهﻟﺒﺎسهایﭘﺎره و آغشته به لجن از بدن اﺳﺘﺨﻮاﻧﯿﺸﺎن آوﯾﺰان بود. با چشمهای گشاد شده از حیرت و دهان های باز ﺑﻪ ﻣﻦﺧﯿﺮه ﺷﺪﻧﺪ. ﺣﻀﻮرم ﺑﺮاﯾﺸﺎن ﺳﻮالﺑﺮاﻧﮕﯿﺰ ﺑﻮد. به سرعت ﺗﻌﺪادشان اضافه ﻣﯽﺷﺪ. بین آنها چند آشناها هم دیدم؛ مثل ﻣﺮد قدﮐﻮﺗﺎهی ﮐﻪ گل و لای ﺧﺸﮏﺷﺪه از تنش گوله گوله میافتاد!… دﺳﺘﺶ را از روی ﺷﺎﻧﻪی ﻣﺮد ﺟﻠﻮﯾﯽ دراز ﮐﺮد تا ﺑﻘﭽﻪام را بگیرد. ﺗﺮس از ﻏﺎرتﺷﺪن به دﻟﻢ اﻓﺘﺎد. او ﺑﺎ دﻫﺎﻧﯽ پر ازﻟﺠﻦ، بَم و کشدار ﻣﺮا ﺑﻪ ﻧﺎم ﺧﻮاﻧﺪ و پرسید:
«ﺧﻮدت ﻣﯽداﻧﯽ ﮐﺠﺎ ﻣﯽروی؟»
و اشاره به بقچهام کرد:
«ﻫﺮ ﭼﻪ داری ازت ﻣﯽﮔﯿﺮﻧﺪ.»
ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ اﺷﺎرهﮐﺮد و با صدای ﮐﺸیدهاشﮔﻔﺖ:
«ﭼﺮاآمدی؟… اﯾﻨﺠﺎ که ﺟﻬﻨﻢ ﻧﯿﺴﺖ.» ﻧﮕﺎﻫﺶ در نگاهم ﺛﺎﺑﺖ ﻣﺎﻧﺪ. همراه با لجنی که از دهانش بیرون آمد گفت:
«خیلی بدتر»
و منتظر ماند چیزی بگویم. با هر پلک زدن اشک و لجن از صورتش سرازیر میشد. با ﺗﺮدﯾﺪگفت:
«دوزخ ﯾﺎﭼﯿﺰیﻣﺜﻞﻫﻤﯿﻦ… نمیدانم»
و با دست اشاره به سمتی کرد. طرفی ﮐﻪ ﻧﺸﺎن میداد لجنزاری بود ﮐﻪ اﻧﺘﻬﺎﯾﺶ در تاریکی دﯾﺪه ﻧﻤﯽﺷﺪ. روی آن هر از گاه حبابهایی شکل میگرفت و حرکتهای خفیف و مرموزانهای زیر سطحش که از وسط تا کنارهها ادامه مییافت. اول دستهایی دیده شد، بعد ﻣﺮدها و زنهایی ﮐﻪ ﮔِﻞﻫﺎی ﺳﯿﺎه روی تنشان ﮐِﺶ ﻣﯽآﻣﺪ، ﺧﺎرج ﺷﺪﻧﺪ، بهطرفم آمدند و دورم ﺣﻠﻘﻪ زدﻧﺪ. مرتب به تعدادشان اضافه می شد. ﺗﻮﺟﻪشان فقط ﺑﻪ بقچه بود که تنگ بغل گرفته بودم. نزدیک و نزدیکتر شدند. دستهای ﺑﻠﻨﺪﺷﺎن را برای گرفتن آن دراز کردند. خودم را پس کشیدم اما نتوانستم از چنگشان خلاص شوم. بقچه را آنقدر ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﺗﺎگرهاش ﺑﺎز ﺷﺪ. لحاف، تشک و ﻣﺘﮑﺎیی بیرون افتاد. ﭘَﺮﻫﺎ و پنبههایشان در ﻫﻮا پخش ﺷﺪ. آنها با چهرههایی مسخشده ﺷﺮوع ﺑﻪ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﭘﻨﺒﻪ و ﭘَﺮ ﺑﻪ ﺗﻦ ﻟﺠﻨﯽشان میچسبید و ﺑﺰرﮔﺘﺮ و ﺧﻮﻓﻨاکترشان میکرد. از ﻻﺑﻼی آنﻫﻤﻪ بدنهای ﻣﺘﺤﺮک، ﻣﺮد ﻗﺪﮐﻮﺗﺎه بیحرکت ایستاده بود و نگاهم میکرد. با قیافهای ﺣﻖ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﺷﺎﻧﻪ و ﯾﮑﯽ از اﺑﺮوﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ.
از راﻫﯽ ﮐﻪ آمده ﺑﻮدم ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ. با دستهایی خالی… نور چشمهایم را ﻣﯽزد. میشد ﭘﯿﮑﺮ ﺳﭙﯿﺪ ِزن راﻫﻨﻤﺎ را دید که پشت ﺑﻪ ﻣﻦ اﻓﺘﺨﺎر و ﺗﺎرﯾﺦ را ﺑﻪ ﻫﻢ ﭘﯿﻮﻧﺪ میزد و نظریهای ﮐﻪ ﻣﺪﺗﻬﺎ ذهنم ﻣﺸﻐﻮل را ﮐﺮده ﺑﻮد توضیح میداد: ﺳﯿﺎهﭼﺎﻟﻪﻫﺎ… مفهوم و جنس زمان…
انگشتش از ﮐﻮهﻫﺎی ﺟﻨﻮﺑﯽ ﻋﺒﻮر ﮐﺮد، از روی شهر مخروبه گذشت و تا به کوههای شمالی برسد، روی ﻣﻦ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﺎﻧﺪ. نگاه سالخوردﮔﺎن از انگشت او به طرف من برگشت. ازﮐﻨﺎرﺷﺎن گذشتم. راﻫﻨﻤﺎ اداﻣﻪ داد:
«اﯾﻦ جوان خسته، ازساکنان این ﺷﻬﺮ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﯽ اﺳﺖ»
و ﺑﻪ ﺑﺎﻻ اﺷﺎره ﮐﺮد:
«زﻧﺪﮔﯽاش داﺳﺘﺎﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﺎهﭼﺎﻟﻪﻫﺎ دارد که ﺑﺮاﯾﺘﺎن ﺗﻮﺿﯿﺢ دادم. اﻟﺒﺘﻪ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﭘﯿﭻ در ﭘﯿﭻ و ﮔُﻨﮓ اﺳﺖ وﻟﯽﺧﺐ… واقعیتی اﺳﺖ که ﻧﯿﺎز ﺑﻪ اﺛﺒﺎت دارد. ببینید… اﯾﻦ ﻣﺮد…»
به راه اداﻣﻪ دادم. ﺻﺪای زن ﻫﻨﻮز ﺑﻪ ﮔﻮش ﻣﯽرﺳﯿﺪ. داخل ﺑﺎدﮔﯿﺮ ﺷﺪم. ﻣﺮد ﻣﻮﻓﺮﻓﺮی ﻧﺒﻮد اما ﺗﻪﺳﯿﮕﺎرش روی زﻣﯿﻦ دود ﻣﯽﮐﺮد. روی دارﺑﺴﺖ ﭼﻮﺑﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ. باد ملایمی ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﺎس ﺧﯿﺲ از ﻋﺮﻗﻢ میﺧﻮرد، ﺗﻨﻢ را ﺧﻨﮏ ﮐﺮد.
ﺳﯿﮕﺎر را ﺑﺮداﺷﺘﻢ و ﮔﻮﺷﻪی ﺑﺎدﮔﯿﺮ بین خرت و پرتها جایی باز کردم. ﺑﻪ آﺟﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺳﯿﺎه شده ﺑﻮد ﺗﮑﯿﻪ دادم. ﺗﻪﺳﯿﮕﺎر ﮐﻤﯽ ﺧﯿﺲ ﺑﻮد. پُک عمیقی زدم و دودش را ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﻓﺮﺳﺘﺎدم.
داستان حدیث نفس است.دنیایی سرد وتاریک وتلاش بشری درهاله ای ازویرانی وآوار.
قلم نویسنده برای به تصوی کشیدن صحنه ها تواناست.
المانهای متعددواسامی زیاد که پشت هرکدام دنیایی است ازنور وروشنی ،فلسفه،سیاست وباورها.
داستان از وسط شروع میشود.پسر بچه ای که برای جایزه پشت بام خوابیدن رختخواب دایی رابرای خنک شدن پهن میکند.سفر پسر از همون رختخواب باچشم انداز بادگیری کهقدیمی است که نورآفتاب دریچه هایش را مثل چشمهایی اسرار آمیز که بخواهد شهر را افسون کند میبیند.
به بادگیر میرسد،صدایی میگوید به کجا چنین شتابان
سفربه تاریخ بشری شروع میشود.ازشهر سوخته پمپئی تا مسیح صلوب وحلاج بردار بابک وسهراب چه گوارا وویکتور خارا وامیرکبیر ومصدق حاج کلانتر وهگل ومارکس.
بقچه ایی کوله بارش است درپارچه ای کهنه وفرسوده که لحاف وبالش وتشکی درآن است.
آشنایی به اطلاع میدهد مواظب بقچه باش.امازنان ومردان از باتلاق بیرون می آیند وبقچه را می دزدندوپرها که به آنها میچسبد قیافه شان را خوفناکتر میکند.
سبک برمی گردد.درراه جهان گردانی پیر را با راهنمایی جوان وزیبا وآراسته میبیند.راهنما نیز راوی دیگری است ازتمدن وتاریخ بشری وبه بزی اشاره میکند که دیگر نشانی ازآن نیست ولی شیرش را میتوان خورد.
وبه پسر اشاره میکند که زندگیش مثل سیاه چاله است.)درسیاه چاله افق رویدادی است که هیچ چیز پساز عبور از آن نمی تواند برگردد.وصفت سیاهی آن برگرفته از واقعیت است.زیراهمه نوری که از افق رویداد می گذرد را به دام می اندازد).
فیلسوفی که ازتراکم دانستها به قطعیتی رنج اور رسیده.
عمیقابه خاکهایی که بوی ادرار مداد زل زد.مگر نگفت انسان خود جهانیست؟این ابدیت نیست؟مرگ پیشاز تولد اتفاق میافتد!
دراین بیکرانگی درگوشت وتن هم فرو مرویم ومی میریم .
ژاله صیدی96.3.5
ژاله صیدی / 27 May 2017
عالی بود
خیلی وقت بودکه چنین ارتباطی با داستان پیدا نکرده بودم
علی / 29 May 2017
فضا سازی جالب و گیرای داستان از نقاط قوت کار هست. راوی و مرد داخل بادگیر یک به نظر زک نفر هستند،نوعی روبه رو شدن با خود. نیاز به چندبار خوانی هست برای درک بهتره پیچیدگی های داستان.ای کاش تالار گفتگویی بود برای پرسش و پاسخ و شنیدن نقطه نظرات نویسنده.با تشکر
گلرخ صفری / 29 May 2017
خیلی خوب بود فضاسازی بی نقص داستان طوری به خواننده القا میکرد که گویی دارد فیلم سینمایی تماشا میکند با تشکر از این داستان خوب که به خاطر محتوای قوی آدم را به فکر فرو میبرد
امیر / 02 June 2017
گويي فضاي داستان گذشته و حال بشريت است،انسانهايي بيشمار ،اسير فلسفه و قدرت عده اي معدود. (بي شك اين اكنون ماست) .
داستان روان است و معصوميتي كودكانه در بخشهايي از داستان (آنجا كه به رختخواب دايي و خنكاي غروب اشاره دارد) وجود دارد. كه گويي ما زماني اين شيريني را تجربه كرده ايم.
اندوه،غبار و نااميدي به خوبي به خواننده منتقل مي شود ، به گونه اي كه اگر اكنون پنجره را باز كنم همه چيز ويران است، بادگير و عمارت ويران و زن زيباي راهنما در هوايي خاك آلود قابل نظاره اند.
داستان را به تكرار خواندم ،بسيار لذت بردم.
در صورت امكان از نويسنده داستانهاي بيشتري منتشر شود كه چنين قلم ، حس تخيل و بينشي بسيار ستودني است.
اميرحسين پيرمنش / 02 June 2017
از اون جایی که من دانشی در زمینه ی نویسندگی ندارم که بخوام با دید علمی و از روی اصول رمان و داستان بخونم و در موردشون موشکافی کنم همیشه نظراتم در مورد آثاری که خوندم بر اساس احساسی بوده که هنگام خوندنشون از اثر می گیرم توصیفات و فضا سازی داستان عالی بود به طوری که بخش هایی از داستانو به خوبی تونستم تجسم کنم قلمتون فوق العاده است به شدت گیرا به شدت قوی و به شدت منتقل کننده هر حسی که می خوای
Anahita / 04 June 2017
با توجه به اینکه بنده داستان هایی در این سبک کم خوندم ولی این داستان با توجه به کوتاهی که داره ولی کاملا توانسته در ذهن خواننده فضای خشک و ویران را به طور کامل تداعی کنه که این مهم به نظر بنده به خاطر مهارت خاصی است که نویسنده در قلمش داشته و توانسته به طور کامل حس خود را به داستان و بعد از اون به خواننده منتقل کنه با توجه به جمیع جوانب از نظر شخص بنده داستان از سطح خوب هم فراتر و به سطح عالی رسیده
امیرحسین / 05 June 2017
نوشته ی علی اشرف صفاری
شاید رسم روزگار براینست که سرانجام هرابادی ،ویرانی ست.روانشناسی، تاریخ وجامعه شناسی هم همین را می گوید ؛تا چیزی تخریب و دور انداخته نشود چیزی نو جایش را نمی گیرد .
داستان ویرانی اقای علی اشرف صفاری به روایتی ساده ویران شدن سرزمین ، تاریخ ویا پرده انداختن بر زمان است.انقلابی روی داده ونظم وقانون مستقر جای خود را به هرج ومرج داده است.حاصل انقلاب از دید راوی نوجوانی که چشم به افقهای دور دارد ویرانیست.راوی صاحب دو چشم بیناست و درپشت بامی که اوهرروزه روی ان شاهد طلوع وغروب خورشید است مرکزیت جهان شکل می گیرد.او بادگیر را برویرانی نشان می کند وبا رختخوابی که شاید نماد ارامش انسان یاشاید هم نماد چشم فرو بستن ودنیا را ندیدن واسودگی از سر تنبلی ،بر دوش بسوی بادگیری که سابقه وقدمتی دیرینه در تاریخ زندگی بشردارد روانه می شود.همه جا ویرانه است وعبور از سنگلاخها و خرابی ها اورا ازرده می سازد.برای ساختن جهانی نو بر ویرانه جز سختی وازردگی راهی نیست.بادگیر با سخنانی که از ذهن راوی می تراود جایش را از مامنی ارام به رفتن بسوی راهی که اورا فرا می خواند ،می دهد.ذهن از فلسفه و فیلسوفانی می گوید که همگی به نوعی بر سرنوشت بشریت حکم رانده اند وبیشترین فلسفه ی حاکم ،حاصلی جز جنگها وقتل عامهای عظیم جهانی نداشته است.سرنوشت انسان در این میان مختوم به ماندن در مرداب وگندیدگی وبه دور باطل گندیدگی رسیدن است .زنی زیبا هم در مسیرراه، بر ویرانه ها از فلسفه ی تاریخی سخن می گوید که نماینده ی دنیای نوینی است که در داستان ویرانی جز طعنه ای بر تاریخ ویرانه نیست.گویی جهان نو وپیشرفته بر این باورند هر انچه در جهان کهنه دیگرگون می شود به تمامی باید از بین برود وتنها تمدن وباورهای جهان نو است که لایق ابادی ست.زن به راوی برای همدستی وبهره کشی انچنان که مرسوم جهان نوین است ونه دمکراسی ورهانیدن از جهل وفقر ،چشم دارد.اما راوی با پناه بردن به بادگیر هرچند با پک زدن به ته سیگاری خیس ،عبث بودن وپوچی را در حلقه ی دود نظاره می کند اما بازهم بادگیر را منطقه ی شروع ابادی وامتدادفلسفه ی غلبه ی نور بر تاریکی قرار می دهد.
شهلا شیخی / 05 June 2017
روایت دیگر داستان ویرانی روایتی فلسفی است.جهان وبشر ساکن در ان گرفتار فلسفه ایست که از غرب وشرق ویا امیختگی این دو اغازو در طول تاریخ درصدد تفسیر جهان وروابط حاکم برانند.
در این میان مصلحین،انقلابیون،جهانگشایان وحتی عارفان وپادشاهان نیز با تکیه بر فلسفه های خاص،در صدد ایجاد جهانی نو بوده اند که به ناچار پایه ی این ساختن بر ویرانی استوار بوده است.وحاصل این ویرانی که با موجی از فلسفه ی نو می اید بشر قربانی می دهد ،در جنگهای بزرگ مثله می شود یا از گرسنگی ونادانی تباه می گردد.صفاری به تنها فلسفه ای که نظر مثبت دارد حکمت خسروانی ست که در حمله ی اعراب نابود شد وتنهابارقه ای ازان در فلسفه ی اشراق شیخ سهروردی نمودار است.زن با اشاره به راوی زندگی اورا به سباهچاله ها تشبیه میکند که نور را به تمامی در خود فرو می دهند.راوی که در پشت بام به مرحله ی بالایی از جذب دانایی رسیده بازهم در صعود به طرف بادگیر نور ودانایی بیشتری جذب میکند.راوی با ترسیم بادگیربعنوان نماد ماندگاری ومقاومت ،می خواهد بگوید نور می ماند وعاقبت اهریمن تاریکی نابودی است.اما باید پذیرفت انتهای اگاهی وکمال داشتن اندیشه ای نو برای ساختن دنیایی نو است .هر چند سیاهچاله ها در کار جذب نورند اما هاله ای از نوری که از ویرانی برجای می ماند روشنگر وراهگشای جهان نو است.فلسفه ی شیخ اشراق در این جهان تازه ساخته شده همچنان نور را بر تاریکی پیروز می داند.هرچند دراین مسیر سخت انچه پیش چشم ادمی ست ویرانی ست وتباهی وپیش رویش هم مردابی که در ان غوطه می خورد و دور باطل در صف ایستادن تادوباره درون مرداب فرو شود ،اما همین بشر تا به راوی می رسد بارقه ی نورامید را در چشم او می بیندو به او هجوم می برد تا سهمی از امید را از ان خودکند.راوی به تعالی انسان باور دارد زیرا از زمین مسطح خود را برکنده و به ارتفاع وبلندی که همانا بالا رفتن از سطح شعور انسان عامی ست ،رسیده است .هرچه انسان به اگاهی بیشتر برسد به صعود بیشتر نزدیک می شود.
شهلا شیخی / 05 June 2017
عالم بالا هرچند وصل به زمین است اما درجه ومرتبه ی دانایی انسان در ان افزونتر است.واین بالا رفتن ووالا شدن تنها باصعودی جانانه میسر است.مگر نه اینست که نهایت خلقت انسان تکاملی ست که رو به بالا مارا می کشاند.پس پشت بام نمادی برای رشد وتعالی محسوب می شود ،راوی برفراز ان با علم به تغییر جهان درجهت نو شدنی نورانی به صعود به سمت بادگیر ادامه می دهد .تعالی وتکامل درراه است بشرطی که بشر از وابستگی های زمینی دل برکند وبه فراتر از خویش زمینی بیندیشد.
زن زیبا در داستان هم نور زمینی می پراکند وهم اگاه از سرگذشت سیاه چاله ها،شاهدی می شود بر دانایی واگاهی راوی که سردر پی تکامل از ویرانی عبورکرده ،در اندبشه ی ساختن ابادی وچیزی نو ،از فلسفه های گوناگون به فریاد امده وتنها حکمت خسروانی را قابل اعتنا می داند وبدان امید بسته است.
راوی بسیار جوان داستان ویرانی روی پشت بام افق دید گسترده ای در پیش چشم خویش گسترانده است.انحا که او ایستاده مرکز ثقل جهانیست که که او بر فراز ویرانه ها به اندیشه ی ساختن ان است.دل از زمین وباورهای پوچ فلسفی که تاکنون در ذهن او جز ویرانگری نداشته اندبرکنده و بارقه های نور را جذب وبه اگاهی می کشاند.
راوی درسیر وسلوک فلسفه ی نور وبینایی سفر را از درون به برون اغاز ودانایی خود را به خدمت جهان فرا می خواند.اخرین پک او به ته سیگار اخرین لحظات زندگی برویرانه هاست.سرانجام اگاهی راوی ساختن ابادی بر روی دنیای کهنه وویران ست.
شهلا شیخی
شهلا شیخی / 05 June 2017
به تفکری عمیق فرو میروم. با این همه اختصار ,داستان سرشار از فلسفه و تاریخ است ….
باید عمیق خواند .و عمیقتر اندیشید.
داستان انسان تنهای رها شده در زمان و مکان و …..
سپاس از نویسنده فرهیخته داستان و سبک منحصر به فرد ایشان
نوع دیدگاه و شناخت نویسنده و فضاسازی بکر و ویژه اش باید بیشتر شناسانده شود.
دکتر...... / 18 June 2017
بسیارعالی بود
علی اکبرقربانی / 17 March 2018
باوجودی که داستان پیچیده وفلسفه ای بودودرکش مقداری برایم ک بود،بسیارلذت بردم
معصومه کشاورز / 18 March 2018
نـوشـتـه ی آقــای عــــلـی اشــرف صـــفـــاری بـسـیـار دارای احــسـاسـی خـاص هـسـت.. تــرکـیـــبــی از زمــان گــذشــتـه و حـــال و خـاطـره ی دوره ی کــودکـی کـه تـوأم شـده هـسـت بـا نــوعــی حـسـاســیـت درونـی و شـکــنـنـدگــی روحـیـه ی ایــشــان، اشـاره بـه بـرهـه ای از تــاریــخ دارد امـا در حـقــیـقـت افـکـار درونــی خـود را شـکـافــتـه انــد.. در ظــاهــر پــیـچـیـده امـا ســاده و روان شـخـصـیـت خـود را بـه چـالـش کـشـیـده انـد.
مـــریـــم فـــیــروزی / 12 April 2018