فارغ از تمام ناهمزمانی‌ها، و اختلاف‌ فازهای میان وضعیت ایران و «جهان» [یا آنچه در چهار دهه گذشته جهانی شده] دست‌کم در یک مورد، تجربه جامعه ایران در دو دهه اخیر جهانی بوده و آن خو گرفتن به غیاب رادیکالیسمی خودآئین و آرمانگراست.
اکنون به وضوح آنچه — در خلأ به وجود آمده ناشی از ناپدید شدن یوتوپیاهای انقلابی در پایان قرن بیستم – برای انتخاب باقی مانده، محدود به دو گزینه است: یا سیاست‌هایی که به نام اصلاح‌طلبی و میانه‌روی از ناامنی اقتصادی، فرهنگی و امنیتی شهروندان و از هراس آنها از اشباح گوناگون ترور ارتزاق می‌کنند، و یا سیاست‌هایی که در قالب راه‌حل‌های اغلب مرگبار تقدیرگرایانه و فانتزی‌های نهیلیستی یا واپسگرایانه از سرخوردگی و ناامیدی شهروندان سیراب می‌شوند؛ نتیجه جز چرخه‌ای بی‌پایان از «ناامنی و یأس» نیست.
آری‌گویی به هراس یا تن دادن به یأس و اتخاذ راه‌حل تقدیری؟ این انتخاب وسواسی-اجباری، دو دهه پس از دوم خرداد و در آستانه انتخابات ریاست‌ جمهوری، باردیگر نشانگر انسداد سیاسی و استیصال عمومی است؛ انسداد و امتناع اما تا آنجا که به ایران مربوط می‌شود، مضاعف است.

انسداد مضاعف، امتناع مضاعف

علاوه بر انسداد بنیادی ناشی از تسلط گفتار «افراط‌گرایی مرکز» بر نظام‌ انتخاباتی در گوشه و کنار دنیا، راه‌های مداخله و مشارکت انتخاباتی در ایران، نظر به معماری خاص انتخابات ریاست‌ جمهوری در آن، به شکلی مضاعف مسدود شده است. این انسداد مضاعف ناظر به محتوای دو بسته انتخاباتی پیش روی شهروندان است.
در یک سو، اصلاح‌طلبان و اعتدال‌گرایان در مقام نمایندگان سیاست هراس و وکلای تسخیری ارزش‌های دموکراتیک در پیشگاه نظام قرار دارند که مؤمنانه سیاست‌های دست‌راستی صندوق بین‌المللی پول و بانک جهانی را پیش می‌برند و در سوی دیگر، اصول‌گرایان، نمایندگان سیاست یأس و مرگ که حتی اگر گفتار پوپولیستی آنها علیه نابرابری و اختلاف طبقاتی را بپذیریم، صراحتاً تجسم استبداد و محافظه‌کاری سیاسی و فرهنگی‌اند. به عبارت دیگر، آنچه ورای انتخاب‌های موجود مطلقاً تغییرناپذیر، نامشروط، قطعی و غیرقابل انتخاب خواهد ماند، گسست روشن ایده عدالت از ایده آزادی است. در این مورد کوچک‌ترین ابهام و مجادله‌ای وجود ندارد که حتی اگر گفتار تبلیغاتی – کم و بیش کاذب— دو گزینه و دو جبهه موجود را جدی بگیریم، نفی استبداد دولتی و نقد نابرابری و تضاد طبقاتی در وعده‌ها و مواضع هیچ کدام از آنها در هیچ وهله‌ و دقیقه‌ای جمع نمی‌شود. نه فقط نظم گفتارها بر گسل آزادی و عدالت سامان یافته، بلکه برآیند و نتیجه این صحنه‌آرایی جز امکان‌ناپذیر ساختن نقد توأمان استبداد و نابرابری نیست. صحنه انتخابات که خود فضای رسمی سیاسی در ایران را شکل می‌دهد، به گونه‌ای چیده شده که هر گفتاری مبنی بر مطالبه تقلیل‌ناپذیر و همزمان عدالت و آزادی به حاشیه رانده شود، یا همچون صدایی ناساز و نامربوط به گوش‌ها برسد.
این مسأله البته نه صرفاً به منزله بی‌صدا ماندن یک جریان در میان طیف‌ها و جریان‌های گوناگون سیاسی (یا یک طبقه در میان دیگر طبقات) – در همهمه صداها و گفتارهای انتخاباتی و بالتبع در فضاهای رسمی سیاسی کشور – بلکه به معنای انسدادی کلی پیش روی جامعه ایران در حرکت و تقلای تاریخی‌اش در جستجوی رهایی است.
به دلایل متعدد تاریخی و ساختاری، در شرق از کابل تا رام‌الله، و از انقلاب مشروطه تا بهار عربی، مبارزه علیه استبداد و نابرابری دو بُردار درهم تنیده و جدایی‌ناپذیر جهت‌یابی تاریخی به سوی آینده بوده است. ورای انتخاب‌های عقیدتی و ایدئولوژیک، تجربه تاریخی-منطقه‌ای صد سال گذشته به وضوح حاکی از آن است که در برابر اشکال گوناگون استبداد در شرق، مسیر دموکراتیزاسیون از چهارراه مبارزه برای برابری، و در یک کلام سوسیالیسم می‌گذرد.
نظر به این ضرورت تاریخی و ساختاری، عدم امکان و امتناع مضاعف ناشی از گسست هژمونیک ایده عدالت از آزادی امتناعی پیش روی کلیت جامعه است، فارغ از آنکه چقدر جامعه آماده یا حاضر به پذیرش آن باشد. به زبان دیگر، این شکاف پرناشدنی، مسأله‌ای کلی و نشانگر بیگانگی جامعه ایران از خویش و جدایی آن از تاریخ، و انتزاعش از سیر مبارزاتی است که علیه استبداد از مشروطه تا امروز بیش از یک قرن به رغم وقفه‌های طولانی تداوم داشته است.
وانگهی، در پرتو همین گسست است که طرح‌هایی همچون مشارکت حداقلی یا «آری‌گویی مشروط» یا انشانویسی با موضوع سندیکا در توئیتر یک هفته مانده به انتخابات و الی آخر را باید سنجید؛ اگر این طرح‌های وهم‌گونه درست به محض جدی گرفته شدن، رنگ می‌بازند و ترک برمی‌دارند — همچون یک کاسه چینی تزئینی به محض مواجهه با نرم‌ترین شعله‌های واقعیت —، علت را قبل از هر چیز باید در ساختاری بودن گسل مذکوری دانست که صرف وجود اراده انتخاباتی برای پر کردن و جبران آن کافی نیست.[1]

از انتخاب آزادی تا قسط‌های مصرف

واگرایی فزاینده میان عدالت و آزادی و گفتارهای حامل آن در سطح سیاسی رسمی ایران را هرگز نباید امری تصادفی تلقی کرد، بلکه باید آن را بخشی از الزامات جامعه‌ای دانست در آستانه جهانی‌ شدن. ساده‌انگارانه است اگر وجوه ضروری ساختاری و تاریخی این واگرایی را نادیده بگیریم و آن را صرفاً امری حادث، ناشی از ضعف گفتارهای چپ در چانه‌زنی، اقناع یا استدلال و در نهایت شکست آنها در نبرد برای هژمونی در سطح محلی بدانیم.
سؤال این است: شتاب و ولع جامعه ایران برای ادغام در سرمایه‌داری جهانی، آن‌هم درست مقارن با زمانه بحران جهان‌گیر سرمایه‌داری – به ویژه از سال ۲۰۰۸ به بعد که تردید و بی‌اعتمادی نسبت به سیاست‌گذاری دست‌راستی اقتصادی در سرتاسر جهان فراگیر شده — از کجا می‌آید؟ و چرا این روند بی‌چون و چرا و مسلم علی‌رغم ناهمزمانی‌اش با شرایط دوران به یک معضل تبدیل نشده و چندان توجه ما را به خود برنمی‌انگیزد؟
سرچکو هُروات نویسنده کروات در فصل دوم کتاب «رادیکال‌بودگی عشق» به شکلی ضمنی همین مسأله را پیش می‌کشد، در پاسخ به این پرسش آشنا که ایرانیان امروز چه رؤیایی در سر دارند، و آزادی‌ای که از آن حرف می‌زنند، چیست. آنچه پاسخ روانکاوانه هروات را از نمونه‌های مشابه آن – که غالباً در ستایش حرکت و پیش‌روی آرام جامعه ایران به سمت آزادی و ادغام در جهان نوشته شده‌اند — متمایز می‌کند، این است که هروات در دام بازنمایی‌ها و روایت‌های غلوشده و احساساتی ایرانی‌ها و خودشیفتگی ناشی از انزوای جهانی آنها نمی‌افتد. هروات به لطف مشاهدات دست اولش از تجربه‌ فروپاشی بلوک شرق، موفق می‌شود توضیح دهد که آزادی‌ای که ایرانیان به شکلی گنگ از آن حرف می‌زنند، دست آخر جز میانجی‌ای ناپدیدشونده میان «انتخاب» و «مصرف» نیست.
ایرانی‌ها چه رویایی در سر دارند؟ جواب روشن است: انتخاب آزادی، بله، اما آزادی در مصرف (نه فقط مصرف کالاها که هویت‌ها و سبک‌های مختلف زندگی)؛ جهانی شدن، بله، اما ادغام در بازار جهانی کالاها، تصاویر و فرهنگ‌ها… و به همین ترتیب، فوران انرژی‌ای که برای نزدیک به چهار دهه پشت دیوارهای انزوا، تحریم و تحقیر ذخیره و انباشت شده، بله، اما درست در مسیرها و کانال‌هایی که به اشکال گوناگون انباشت و تورم ختم می‌شود.[2]
به نقل از هروات، این حالت وقتی پیش می‌آید که شما در وضعیتی قرار بگیرید که دیگر قادر به تفکیک نفس آزادی و محتوای آن یا آنچه ممنوع شده (سکس، سبک زندگی و…) نباشید. خیر، «آزادی ربطی به کافه یا کاباره رفتن ندارد؛ بلکه یعنی خود این امکان که اگر بخواهید، بتوانید به کاباره یا هر جای دیگری بروید.» به عبارت دیگر، غایت آزادی نه خواست وسواسی-اجباری آنچه ممنوع شده، بلکه نفس امکان انتخاب میان امور، خواه ممنوع و خواه آزاد، است.
مع‌الوصف، انگیزه‌ اصلی بخش عمده‌ای از طبقه متوسط را از انتخاب دوباره صندوق رأی در سال ۱۳۹۲— آن‌هم در کمتر از چهار سال پس از انتخابات مجادله‌آمیز ۸۸ – باید در همین رانه وسواسی-اجباری «انتخاب آزادی» جستجو کرد.
انتخاب روحانی، بله، هرچند محتوای این انتخاب – پس از جایگزینی گام به گام گفتار اعتدال به جای گفتار اصلاحات — دیگر حتی نوعی لیبرالیسم سیاسی حداقلی نیز نباشد؛ رأی به اعتدال، بله، حتی اگر این انتخاب، انتخاب هراس به معنایی مضاعف باشد (نه فقط هراس از «لوله شدن»، فیلتر شدن اینستاگرام، یا دشوار شدن فرایند صدور ویزای کشورهای غربی که علاوه بر آن هراس از اختلال در موج ورود شرکت‌های چندملیتی به ایران و تعطیلی نمایندگی‌های پورشه و ورساچه). «تا ۱۴۰۰ با روحانی»، آری، به ویژه اگر قیمت این انتخاب، ارزان، و به اندازه انداختن یک رأی در صندوق باشد.
آنچه در انتخابات‌ها غالباً رخ می‌دهد این است که شهروندان برای چهار یا پنج سال، آینده خود را بنا به وعده‌های موجود در ویترین سیاسی احزاب گوناگون پیش‌خرید می‌کنند. هرچند شرطبندی‌های انتخاباتی درست مثل لاتری‌های بخت‌آزمایی، اغلب درست از کار در نمی‌آید، اما دست‌کم جهت‌گیری آنها معطوف به آینده‌ است. در ایران اما به ویژه از سال ۹۲، و همزمان با سربرآوردن گفتار اعتدال، کنش انتخاباتی مرحله به مرحله ماهیتی گذشته‌محور (retro) پیدا کرده؛ و رأی دادن، دیگر نه به معنای پیش‌خرید آینده بلکه پرداخت وام و قسط گذشته‌ای سپری‌شده است.
از خرداد ۹۲ تا امروز را این‌طور می‌شود خلاصه کرد: طبقه متوسط برای ادای دین وظیفه دموکراتیک پای صندوق رفته، و البته – توگویی یونان باشد و اصلاح‌طلبان امپراطوری اتحادیه اروپا در بروکسل – مرحله به مرحله دین و قرض آن بیشتر شده است. کنش سیاسی که پیش‌تر به کنش انتخاباتی تقلیل یافته بود، با تقلیل مضاف، حالا (پس از انتخابات مجلس خبرگان سال ۹۴) کاملاً به نوعی پرداخت اتوماتیک بدهی دموکراتیک – به تنها طرف موجود برای معامله، یعنی اصلاح‌طلبان و اعتدال‌گرایان – شبیه شده است. نتیجه را همه می‌دانند: جامعه ایران (پشت سر نخبگان طبقه متوسط) در حالی توان، اراده و حتی بالقوگی‌های خود را واگذار می‌کند که در عمل چیز بیشتری جز آنچه هست، جز وضعیت موجود به دست نمی‌آورد. نوعی گروگان‌گیری پایان‌ناپذیر خواست آزادی که طبقه متوسط  – سال‌ها محروم و تحقیرشده — اراده و توان تن زدن از آن و رو کردن به آلترناتیوهای گران و پرهزینه‌اش را ندارد.
در یک کلام، هراسی مضاعف در برابر انسدادی مضاعف. به طور مشخص، خواست ادغام بیشتر در جهان پس از برجام (حتی اگر به معنای ادغام در نظام استثمار جهانی باشد)، دیگر نه موضوعی برای انتخاب که جزمی از پیش مقدر است.
هر چند تابلویی که نویسنده‌ای چون هروات از محروم‌سازی جنسی و انباشت انرژی لیبیدونال تصویر می‌کند، تصویری تام و تمام از ایران امروز به دست نمی‌دهد و اگرچه او معتقد‌ است خود همین رویای لیبرال آزادی انتخاب (که عملاً در نهایت یعنی انتخاب مصرف) اولین قدم ایرانی به سوی نفس امکان آزادی پس از نزدیک به چهار دهه مقررات‌گذاری میل است، اما یک چیز قطعی است – چیزی که آن را شهروندان بلوک شرق خیلی زود پس از فروپاشی دریافتند — و آن اینکه مصرف احتیاج به پول دارد و همه نمی‌توانند بهای آزادی اعطاشده را پرداخت کنند. در همان سال‌های نخست تحقق رویای آزادی در بلوک شرق از هم پاشیده، خیلی‌ها به سرعت در صف‌های طویلی قرار گرفتند تا وعده آزادی را با یک وعده غذای گرم تاخت بزنند. در ایران شاید موهبت نفت جلوی تکرار چنین سناریویی را بگیرد، اما قطعاً ایرباس‌های خریداری‌شده همه را به فرانسه نخواهد رساند و مزایای ورود شرکت‌های چندملیتی در بازار ایران امتیازی برای همگان نخواهد بود. درست در همین نقطه است که دلالت پنهان و ماهیت پس‌رانده و سرکوب‌شده طبقاتی این انتخاب آزادی و مشارکت انتخاباتی آشکار می‌شود. این همان وهله‌ای است که به جای انتخاب میان نوعی جهانی‌سازی نئولیبرال و نابرابر پسابرجامی و واپس‌گرایی اسلامی پیشاپرجامی، باید پرسش جهانی‌سازی را از نو طرح و بر ایده نوعی جهانی بودن آلترناتیو پای فشرد. و البته در همین‌جاست که یک بار دیگر باید تکرار کرد که بی‌صدایی فرودستان، انسدادی پیش روی کلیت جامعه ایران در مسیر تحقق ارزش‌های دموکراتیک و حرکت به سوی رهایی است، حرکتی که حالا بیش از آنکه به تصمیم انتخاباتی طبقه متوسط وابسته باشد، در گرو مشت‌های خشمی است که راه ماشین رئیس‌ جمهور را سد می‌کند تا او به جای ارائه نطق انتخاباتی این بار قبل از آنکه دهان بگشاید از صحنه بگریزد.


پانویس‌ها:

[1] اشاره به سخنرانی پیشاانتخاباتی فاطمه صادقی است، که او در آن با طرح مسأله انسداد و استیصال، پس از اشاره به بی‌اثر بودن «نه‌گویی ضعیف» (یا همان سیاست تحریم) و غیرواقع‌گرا بودن «نه‌گویی قدرتمندانه» (به خاطر ضعف و ناتوانی نیروهای مخالف یا به قول او «ما») راه سومی را ذیل عنوان «آری‌گویی مشروط» پیشنهاد می‌کند و می‌گوید: «آریِ مشروط در شکل با آری نامشروط مشابه است، اما در محتوا با آن تفاوت دارد. یعنی با اینکه ممکن است در نتیجه آنی، با آریِ نامشروط یکسان باشد (رأی دادن به کاندیدای اصلح)، اما در واقع مشروط است و نتیجه غایی هم با آن به کلی تفاوت دارد. شروطی را برای رأی دادن پیش می‌گذارد. برای مثال، کارگران می‌توانند با شرط داشتن سندیکای مستقل، رأی بدهند؛ زنان می‌توانند با گذاشتن شرط، از کاندیدای مورد نظر خود حمایت کنند. این فرایند مستلزم چانه‌زنی و مذاکره است و به هر نوع رأی‌ دادنی تن نمی‌دهد. آریِ مشروط به این خاطر موجه است که می‌توان از رهگذر آن به یک نه قدرتمندانه اندیشید. من آن را یک سیاست ایجابی سوم می‌نامم، زیرا از دوگانه‌های یادشده فراتر می‌رود و در واقع مستقیماً انسداد سیاسی را هدف می‌گیرد.» کاش با توجه به معماری فضای انتخاباتی در ایران، صادقی به جای «آری‌گویی مشروط» دست‌کم از نوعی «نه‌گویی مشروط» دفاع می‌کرد.

[2] پیش‌تر در یادداشتی تحت عنوان «آئین بازیابی شکست: از ۸۸ تا ۹۴» با تأکید بر همین مسأله و زمان‌پریشی‌ کنونی جامعه ایران، سعی کردم آنچه را از سال ۸۸ تا ۹۴
گذشت، مرور کنم.


در همین زمینه

بیشتر بخوانید، در صفحه ویژه انتخابات