بخشی کوتاه از رمان “انقلاب مینا” (Mina’s Revolution )
آگست ۱۹۶۴/ مرداد ۱۳۴۳
مینا هرگز آن شب را فراموش نکرد. شبی که او و مهناز مسیر سفرشان را از برازجان به شمال روی نقشه مشخص کردند و تا صبح خواب به چشمشان نیامد. حسین هم مثل آنها هیجانزده بود.
مینا اطلسی داشت که نقشۀ تاشدهای از ایران ضمیمۀ آن بود. کتاب را برد توی رختخواب و شروع کردند به رنگ کردن مسیر سفر با مداد قرمز. برای این سفر میبایست تقریباً تمام طول ایران را طی کنند. از برازجان، نزدیک بوشهر در کنار خلیج فارس تا دریای خزر، بزرگترین دریاچۀ جهان در شمال ایران. دریاچهای چنان بزرگ که به آن دریا میگفتند. دریایی که بر پشت گردۀ نقشۀ گربهشکل ایران، نشسته بود.
سر راهشان به تهران از شیراز و اصفهان و قم هم میگذشتند. مادر همیشه میگفت آرزو دارد برای زیارت به بارگاه حضرت معصومه در قم برود. از تهران میرفتند شمال. پدر نگفته بود که به کدام شهر شمال، فقط قول داده بود ببردشان جایی که پر از جنگل و یک عالمه ساحل دریا باشد، جایی که زنها در آن، لخت و پتی، فقط با یک مایو، میرفتند شنا.
روز بعد، کسی از همکلاسیها نمانده بود که از جریان سفرشان بیخبر باشد.
مدرسه در اوایل خردادماه تعطیل میشد، اما با درخواست مرخصی دو هفتهای پدر هنوز موافقت نشده بود. ده روزی بعد از تعطیلی مدارس، پدر موافقت کرد که مادر به همراه مینا و مهناز بروند شیراز، پیش خانوادۀ مادر که در آنجا زندگی میکردند، و منتظر بمانند تا پدر و حسین به آنها بپیوندند.
هیچ وقت نشده بود که مینا اینهمه چشمبهراه پدر مانده باشد یا اینهمه برای او دلتنگی کند.
اوایل تیرماه، پدر که نمیخواست بیشتر از این صبر کند، همراه علیآقا راهی شیراز شد. علیآقا برادرشوهرِ ننه محمد بود و راننده کامیونِ کارکشتۀ جادۀ برازجان به شیراز.
پدر هنوز رانندگی بلد نبود؛ اما تازگیها یک مسکوویچ فسقلی آبیرنگ خریده بود. از عمر این ماشین فقط پنج سال گذشته بود، اما بدنه و تودوزیش خیلی کهنهتر از اینها میزد. جلو خانه پارکش کرده بودند و دست به دامن هرکسی که رانندگی بلد بود میشد تا آنها را ببرد اینطرف و آنطرف.
مرتضی، پسربزرگۀ عمو احمد که همسن و سال حسین بود، در این سفر آنها را همراهی کرد. علیآقا پشت فرمان نشست و مرتضی و پدر پهلوی او در صندلی جلو. مادر، که باز آبستن بود، با مینا و مهناز و حسین روی صندلی عقب نشسته بود. از شیراز تا اصفهان هشت ساعت راه بود، اما آنها این مسیر را یکبند طی کردند. فقط برای بنزین زدن و خوردن ناهار و نماز خواندن مادر و علیآقا توقف کوتاهی کردند.
پدر در اصفهان پسر دایی ای داشت که بچهها هیچگاه او را ندیده بودند. شب را در خانۀ او گذراندند. پدر و پسرعمویش، آخر شب برای پوکر بازی به «کانون افسران بازنشسته ارتش» رفتند و تاصبح آنجا ماندند. پدر قمارباز قهاری بود که دستکم هفتهای دوشب میرفت بازی پوکر.
صبحِ سحر بود که با پسرعمو و یک قابلمۀ بزرگ کلهپاچه برگشتند. پدر هر وقت توی قمار میبرد، خوشاخلاق و دست و دلباز میشد. بعداً که رفتند تا دیدنیهای شهر را ببینند، برایشان گز و کارهای دستی محصول اصفهان خرید؛ برای مینا و مهناز یک جفت گوشواره و دستبند قلمکار نقره و برای مادر یک قاب عکس منبتکاری شده. روی همه آنها تصویر منارجنبان و سی و سه پل حکاکی شده بود.
به قم که رسیدند، مادر چادرش را عوض کرد تا برود زیارت حرم حضرت معصومه. مادر سه چادر با خودش آورده بود. یک چادرمشکی کرپ برای زیارت، یک چادرنماز سبک با گلهای ریز برای توی راه و برای نماز، و یک چادر وال لهستانی سیاه با خالهای سفید. این آخری را مخصوص سفر شمال دوخته بود. مینا و مهناز چادر خال خالی را بیشتر از بقیۀ چادرها دوست داشتند. این چادر بسیار به مادر میآمد و توی آن خیلی خوشگل می شد. مادر آنرا گذاشته بود که در تهران و شمال به سر کند.
مینا و پدر همراه دیگران به زیارت حرم نرفتند. مینا توی ماشین ماند تا بقیۀ کتاب لبۀ تیغ را بخواند. این کتاب را در اصفهان توی قفسۀ کتاب پسر دایی پدر، آقای فضیلت، دیده بود و همانجا خواندن آن را شروع کرده بود. بعد کتاب را از آقای فضیلت قرض کرده بود که توی راه تمامش کند. مینا بلد نبود نام نویسندۀ کتاب سامرست موام را درست تلفظ کند. پدر و آقای فضیلت هم بلد نبودند. میشد هم آن را سامر-ست تلفظ کرد و هم سام-رست. آدم گیج میشد. کتاب مینا را به خودش جذب کرده بود. عجب سفری! لاری، شخصیت اصلی داستان، خانوادۀ ثروتمندش را رها کرده بود و در جستجوی زندگی بهکلی متفاوتی به هند سفر کرده بود.
در تهران برای اقامت، به مسافرخانۀ صداقتِنو نزدیک میدان راهآهن رفتند. مسافرخانه در کنج یک کوچۀ باریک بود و زیر آن یک ردیف دکان بقالی و سبزیفروشی و نانوایی و خرازی وجود داشت. پدر از قبل صاحبِ مسافرخانه، تیمورخان، و زنش ایرانخانم را میشناخت.
از راهپلۀ باریکی بالا رفتند و به راهرویی رسیدند که یک طرفش خیابان بود و طرف دیگرش دفتر مسافرخانه و اتاقهای آن. تیمورخان توی دفترش نبود. ایرانخانم پشت میز چرک و چقلهای در کنج اتاق نشسته بود و داشت با دو مرد مسنتر با زبان عربی دست و پا شکسته حرف میزد. انبوهی از نامهها و یک فلاسک چای و چند استکان و نعلبکی روی میز پخش و پلا بود.
وقتی که ایرانخانم پدر را بهجا آورد، پسرش بهرام را صدا کرد که آمدن آنها را به پدرش خبر بدهد. بهرام همسن و سال حسین و مرتضی بود. تیمورخان، بعد از چاقسلامتی با آنها، نگاه کرد ببیند کدام اتاقها خالی است و بهترین اتاق خالی را به آنها داد. دخترشان آذر آنها را به اتاق بزرگی راهنمایی کرد که دوتا تخت دونفرۀ برنزی توی آن بود. کف سیمانی اتاق را یک قالیچۀ ایرانی کهنه و یک جفت پتو فرش کرده بود. آذر و بهرام در تمام طول تابستان توی مسافرخانه کار میکردند و کمکحال پدر و مادرشان بودند.
راهروها پر بود از بچههایی که سر و صدا میکردند و از سر و کول هم بالا میرفتند. در سراسر روز، بوی پخت و پز غذا و انواع و اقسام بوهای عجیب و غریب دیگر از خلال پنجرههای بازِ اتاقها در هوا پیچیده بود. مینا صدای بلند بلند حرف زدنِ آدمها را به زبانهای عربی و کردی و ترکی و گیلکی و فارسی با لهجههایی که به گوشش ناآشنا میرسید، میشنید.
مینا و مهناز ساعتها توی بالکن به نردهها تکیه میدادند و خیابان را تماشا میکردند. ازدحام جمعیت در میدان راهآهن و صدای بوق خودروها مینا را شگفتزده میکرد. عابران پیاده، بیتوجه به صدای بوق یا غرغر رانندهها از خیابان رد میشدند. گاهی حسین و مرتضی هم به آنها میپیوستند. هیچکدامشان به عمرش اینهمه ماشین و اینهمه جمعیت را یکجا ندیده بود.
یک شب مینا و مهناز و حسین و مرتضی با آذر و بهرام رفتند روی پشت بام و از ورای پنجرههای پر از خاک و کثیف اتاق خانهای که در همسایگی مسافرخانه بود، جعبهای را دیدند که به آن تلویزیون میگفتند. هرچند که درست نمیتوانستند فیلمهایی را که نشان میداد ببینند یا صدای آن را بشنوند، مینا مسحور شده بود. اینجا زندگی جور دیگری بود. مینا حتی عاشق لهجۀ تهرانیها شده بود. جملهها را بهسرعت ادا میکردند و زنگ صدایشان بسیار جذاب بود. وقتی که برگشتند به برازجان، با آنکه اقامتشان در تهران حتی یک هفته هم طول نکشیده بود، سعی کرد از لهجۀ آذر و بهرام تقلید کند. کلمات را سریعتر ادا میکرد و تأکید روی مصوتها را در برخی واژهها به گونهای عوض میکرد که تهرانی به نظر بیاید. دخترهای دیگر او را دست میانداختند و ادای حرف زدن خندهدارش را درمیآوردند. مینا عین خیالش نبود تا اینکه خودش هم از این ادا و اصول خسته شد و برگشت سر لهجۀ اولیش که آمیزهای بود از لهجۀ شیرازی مادرش با گویش برازجانی.
مینا و مهناز خیلی دلشان میخواست بروند خیابان لالهزار و کوچه برلن را ببینند. عیدیهایشان را پسانداز کرده بودند که بروند آنجا و یقۀ توری سفید و جوراب کوتاه سفید با برگردان توری بخرند.
***
یک ساعتی طول کشید تا از میدان راهآهن به لالهزار برسند. از امیریه و منیریه و میدان فردوسی و خیابان فردوسی گذشتند. در مرکز شهر، خیابانها تمیزتر و خلوتتر از میدان راهآهن بودند. ویترینهای بعضی فروشگاهها نمای تیرۀ اسرارآمیزی داشتند.
پارک کردن ماشین در لالهزار کار آسانی نبود؛ علیآقا عادت نداشت ماشین را در چنین محدودۀ کوچکی پارک کند. سه پسربچۀ ژندهپوش کنار خیابان ایستاده بودند و پارک کردن علیآقا را مسخره میکردند و میخندیدند. قیافۀ هیچکدامشان اصلاً به تهرانیها نمیخورد. علیآقا، با دستپاچگی، چندین بار ماشین را کوبید به ماشین جلویی و بعد به ماشین عقبی تا اینکه بالاخره توانست پارک کند.
خیابان حسابی شلوغ بود. تا کوچه برلن راه درازی بود. پدر و حسین و مرتضی، پیشاپیش همه تندتر راه میرفتند. مادر دست مینا و مهناز را گرفته بود و پشت سر آنها راه میرفت. او هم مثل مینا و مهناز غرق تماشای ویترین مغازهها شده بود. علیآقا، آشفته و گیج، انگار که خواب باشد، پشت سر همه راه میرفت.
دو طرف لالهزار پر از مغازههای کادو فروشی، کفش فرشی و لباسفروشی بود. مادر یکی دوباری ایستاد و به مانکنهای توی ویترینها خیره شد. مانکنها، با کلاهگیسهای مشکی و بور و قهوهای و لباسهای رنگوارنگ و نگاههای خیره و کور، فضای ویترینها را پر کرده بودند. این ور و آن ور چندتایی سینما و نمایشخانه بود. دیدنیتر از همه تئاتر نصر بود، با ویترینی پر از عکس هنرپیشههای زن و مرد در ژستهای مختلف. وسط یکی از ویترینها عکس رقاصهای بود که رقص شکم میکرد، با دامنی براق و دراز و سینهبند. سربند زرقی برقی قرمزی به پیشانی بسته بود و نگاهش به چشمهای رهگذران خیره شده بود. در عکسی دیگر، کلاه شاپویی به سر داشت و دامنی کوتاه به تن کرده بود؛ پستانهای برجستهاش از خلال یقۀ هفتِ بلوز گل و گشادش خودنمایی میکرد و دو پر روسریش را که در دو سوی گردنش آویزان بودند با دست گرفته بود.
بالای عکسها، نوشته شده بود: «امشب و هرشب، رقاصۀ شهیر، ستارۀ شرق، بانو جمیله.»
پدر دو بلیت برای مرتضی و حسین خرید که بروند نمایش را ببینند. آنها چنان هیجانزده بودند که بیخداحافظی بقیه را گذاشتند و رفتند. مینا و مهناز به مادر التماس کردند که بگذارد آنها هم همراه پسرها بروند. مادر بهشان اجازه نداد. پدر و علیآقا شب پیشش رقص بانو جمیله را دیده بودند.
هرچه به کوچه برلن نزدیکتر میشدند، بر ازدحام جمعیت افزوده میشد. نبش یک طرفِ کوچه برلن یک فروشگاه بزرگ پارچهفروشی بود، سر آن یکی نبشش یک فروشگاه عظیم لباسفروشی. تمام مغازههای لباسفروشی برازجان را که میگذاشتی روی هم، اندزۀ این یکی نمیشد. مانکن خوشگلی، با چشمهای آبی و موهای بور، پشت یکی از ویترینها ایستاده بود که لباس عروسی با دامن بلند توری و بالاتنۀ ساتن بیآستین به تن داشت. شانههایش عریان بود و یک جفت دستکش سفید که تا آرنجش میرسید به دست کرده بود. مینا و مهناز غرق تماشای عروس شده بودند. شیشههای تمیز ویترین در دو طرف عروس چهرههای آن دو را بازتاب کرده بود. مهناز، همان جور مه و مات رفت داخل تا پشت مانکن را هم ببیند.
مادر از اینکه مهناز یکدفعه غیبش زده بود وحشت کرد و سر مینا داد کشید. در تمام طول راه به آنها گفته بود که از کنار او دور نشوند و اینکه تهران که برازجان نیست و توی آن همه جور آدمی پیدا میشود؛ دزد، قاتل، معتاد. مادر سروان پاشایی به مادر گفته بود هیچوقت دخترها را توی خیابانهای تهران تنها نگذارد، چونکه فوراً آنها را میدزدند و میبرند و به نجیبخانهها میفروشند. گفته بود که در آنجا یک نجیبخانۀ بزرگ هست به نام «قلعه» که پر است از دخترهایی که از سراسر کشور دزدیده شدهاند یا گولشان زدهاند. مینا رفت داخل فروشگاه که مهناز را بیاورد. وقتی برگشتند بیرون، مادر چنان عصبانی بود که یکی یک کشیده زد توی صورت جفتشان. مهناز به گریه افتاد. مینا تمام تلاشش را کرد که جلو غریبهها نزند زیر گریه. مادر دستشان را چسبید و شروع کرد به تند و تند راه رفتن. پدر را گم کرده بودند.
جلوتر، در میانههای کوچه، گروهی زن و دختر دور بساط لباسفروشی جمع شده بودند که انبوهی از لباسها را روی میزی کپه کرده بود. فروشنده عاقله مردی بود که مرتب دستهایش را به هم میکوفت و مردم را تشویق میکرد که از او چیزی بخرند. مهناز دستش را از دست مادر بیرون کشید و دوید به طرف بساط لباسفروشی. مینا هم دوید دنبال او و سفت و سخت دستش را گرفت. وسط لباسها اتیکتی گذاشته بودند که با مرکب سیاه روی آن نوشته بود «آسید جلالِ یککلام.» مرد تنومند شکمگندهای روی میز ایستاده بود که با شور و حرارت بیشتری دستهایش را به هم میکوبید.
«از دست ندید، دیگه همچین چیزی گیر نمیآرید! بدو! آسید جلالِ یککلام آتیش زده به مالش ! بدو، بیا خانوم! بیایید بخرید، یکیش هم نباید بمونه. رنگ و وارنگ، از همه رنگ! از همه سایز. بدو بیا، دختر خانوم! آتیش زدم به مالم، آتیش زدم به مالم! همه چیز نصف قیمت! فقط پنج تومان. ده تومنِ مغازه شد پنج تومن.»
مرد از روی میز پرید پایین و دوتا از پیراهنهای جمع و جور را انتخاب کرد و جلو مادر گرفت. «مفته، بخدا، مفت. دو تاشان فقط ده تومن. همچین قیمتی هیچ جا گیر نمیآرید. آسید جلالِ یککلام آتیش زده به مالش!»
مینا و مهناز ملتمسانه به مادر نگاه میکردند. مادر نگاهی شرمنده به مرد انداخت و، همان طور که آنها را به دنبال خودش میکشاند از او دور شد. کمی آنطرفتر، پدر و علیآقا را جلو مغازۀ ساندویجفروشی پیدا کردند که برای صرفِ شام منتظرشان بودند.
وقتی که برگشتند جلو نمایشخانه تا مرتضی و حسین را ببرند، هوا تاریک شده بود، اما وجود آنهمه چراغ نئون بر سردرِ مغازهها و سینماها خیابان را مثل روز روشنکرده بود. حالا خیابان بیش از پیش شلوغ شده بود.
***
روز قبل از آنکه روانۀ شمال شوند، پدر بردشان به شمال شهر تهران. آنها تقریباً تمام طول خیابان پهلوی را به طرف بالای شهر طی کردند و پیش از آنکه به طرف دامنههای کوه بپیچند، در میدان تجریش دختربچه ای را دیدند، همسن و سال مهناز، که سوار دوچرخه بود. علیآقا سرعت ماشین را کم کرد و همگی با دقت سراپای دخترک را ورانداز کردند. شلوار کوتاه آبیِ پوشیده بود و تیشرت سفید و آبی چاپی بیآستین به تن کرده بود. ماشین که از کنارش رد میشد، همۀ سرها به سوی او چرخید، و تا زمانی که از دیدرس ناپدید شد، او را تماشا کردند. مادر گفت: «بسمالله رحمان رحیم!» علیآقا گفت: «پناه برخدا! دورۀ آخر زمون شده، دخترها با شلوارکوتاه میاند توی خیابان!»
وقتی که برگشتند به هتل و برای تیمورخان داستان دخترِ دوچرخهسوار را تعریف کردند، خندید و گفت: «بالای شهر از اینجور مادمازلها زیاد است.»
سرشب، مادر یک ماهیتابه و چراغ پریموس از ایرانخانم قرض گرفت و چند جور کوکو برای توی راه درست کرد. مواد لازم برای کوکو را پدر از مغازههای زیر مسافرخانه خریده بود، اما یادش رفته بود که روغن سرخ کردنی هم بگیرد. مادر به مینا گفت که برود از مسافران اتاق بغلی قدری روغن بگیرد. آنها زوار مشهد و حرم امام رضا بودند. مادر همیشه آرزو میکرد که یک وقتی حضرت رضا بطلبدش تا به پابوس امام محبوبش برود.
درِ اتاق بغلی را پیرزنی باز کرد که چارقد بزرگ سفیدی به سر داشت و روی شلوار گشادش پیراهن گل و گشادی پوشیده بود. خال آبی زیبایی را میان دو ابرو خالکوبی کرده بود و سرمۀ مبسوطی به چشمهایش کشیده بود. او به مینا یک قوطی روغن نباتی داد که نصف آن هنوز پر بود.
***
فردا صبح سحر، بعد از اینکه علیآقا نماز صبحش را خواند، راهی شمال شدند. بعد از دوساعت رانندگی، به قهوهخانهای رسیدند که در کنار بیشهای پردرخت و زیبا در ساحل رودخانه بنا شده بود. پدر از علیآقا خواست که نگهدارد تا بروند بیرون. پشت میزی چوبی نشستند که درخت افرایی تنومند بر آن سایه گسترده بود. مادر و مهناز و مینا کوکو را به همراه نان لواش و پنیر گوسفندی و گردو روی میز چیدند. پدر هم هفت استکان چای و سه تا تخم مرغ نیمرو سفارش داد تا صاحب قهوهخانه راضی باشد.
پسرها رفتند کنار رودخانه تا بازی کنند. علیآقا دست نماز گرفت تا، اگر آب روان دیگری سر راهشان نباشد، برای نماز ظهر و عصر دستنماز داشته باشد.
بعد از صبحانه ، مادر پاهایش را دراز کرد و گذاشت چادر از روی سرش سر بخورد و روی شانههایش بیفتد. هوا خنک بود، اما مینا از آن لذت میبرد. در این وقت سال در جنوب هوا چنان گرم بود که، به قول مادر، «پنداری، از زمین و آسمون آتیش میبارید.» مهناز نشست کنار مادر و به او تکیه داد تا گرمای بدنش را حس کند. مادر دستهایش را دور بدن او حلقه کرد و به پدر گفت: «بهشت که میگویند، همینجاست!»
پدر جواب داد: «حالا، کجاش را دیدی؟ صبر کن ببین، ناهار جایی میبرمتان که هیچوقت فکرش را هم نکردهاید!»
مینا مطمئن بود که خود پدر هم آنجا را ندیده، وگرنه توی راه یکبند از آنجا حرف زده بود. حتماً توی تهران از کسی تعریف آنجاها را شنیده بوده.
برخلاف راه برازجان به شیراز یا شیراز به تهران، که ساعتها باید توی جاده بکوب میرفتی تا محل باصفایی را برای توقف پیدا کنی، راه شمال قدم به قدم پر از جاهایی بود که آدم را برای ایستادن و تماشا وسوسه میکرد.
پدر خوشحال و سرحال به نظر میرسید. چندباری از علیآقا خواست تا جلو دکۀ نوشابهفروشی نگهدارد و برای همه پپسی و کانادادرای و اوسو خرید. جاده زیبا و هموار بود. سرسوزنی به جادههای پر از گردبادِ خاک جادههای جنوب نمیمانست. پر بود از چراگاه و چمنزار. گاهی گاوی از وسط جاده میگذشت. بار اول، که پدر این منظره را دید، سرش را از پنجرۀ ماشین بیرون آورد و داد کشید: «مادمازل، بپا، ماشین بهات نزند!» همه زدند زیر خنده. بار دوم که وسط جاده گاو دیدند، علیآقا فریاد کشید: «رئیس، نگاه کن، یک مادموزۀ دیگر!» باز همگی خندیدند. پدر کلمۀ «مادمازل» را از تیمورخان یاد گرفته بود.
ساعتی از ظهر گذشته، نخستین تابلو را با علامت«متلقو- 5 کیلومتر» دیدند. پدر دست راستش را دراز کرد و با حرکتی نمایشی اعلام کرد: «این هم متلقو. همانجایی که قول داده بودم شما را ببرم برای ناهار و استراحت!» چشمهایش برق میزدند.
مادر چادر توی راهش را از سر برداشت و تا کرد و گذاشت توی کیف دستیش. بعد چادر لهستانی خال خالیش را درآورد. تای اول آن را باز کرد و چروکهایش را صاف کرد، بعد تای دیگر را باز کرد. بعد از اینکه همۀ تاهای چادر باز شدند، آن را سرش کرد. مهناز کمکش کرد یک حلقه مو را از زیر چادرش بیرون بیاورد و آن را جینایی کند و بچسباند روی پیشانیش- مادر عاشق مدل جینایی بود. این جوری خیلی خوشگل میشد.
کیلومتر به کیلومتر، همۀ بچهها با هم میزان راه باقیمانده تا متلقو را اعلام میکردند. در فاصلۀ یک کیلومتری، همه شروع کردند با صدای بلند شمردن تا زمان سریعتر بگذرد. یک، دو، سه…چهل و پنج، چهل و شیش …چهارصد، پانصد، پانصد و یک، پانصد و دو….
طاق فلزی بزرگی در میان جاده پدیدار شد. متلقو.
علیآقا ماشین را از زیر تابلو متلقو عبور داد و یک جای پارک پیدا کرد. ماشینشان به راحتی در میان دو اتومبیل بزرگ مدل جدید جا گرفت، یکی از ماشینها مشکی بود و دیگری آبی.
پدر، مرتضی و علیآقا پیاده شدند و بعد پدر سرنشینان عقب را پیاده کرد. مینا چنان بهسرعت بیرون جهید که پایش به لبۀ ماشین گیر کرد و سکندری خورد. مادر دستش را گرفت و سرش داد کشید: «چه خبرته؟ داره سیزده سالت میشه اما هنور نمی تونی مثل یک خانم رفتار کنی.»
علیآقا، که دور یکی از ماشینهای کناری پرسه میزد، گفت: «رئیس، بیوک را ببین!»
پدر اتومبیل را نگاه کرد و با لحنی احترامآمیز گفت: «امریکایی است، ماشینهای امریکایی رودست ندارند!»
پیاده از کنار ساختمانهای کوچکتر گذشتند و به طرف متلقو رفتند. مینا اولین کسی بود که رستوران و درست پشت آن دریا را دید. زن و مرد و بچه لباس شنا به تن داشتند. بعضیشان روی ماسههای براق قدم میزدند و بعضی روی حولههای روشن زیر چترهای رنگارنگ دراز کشیده بودند. بار اول بود که مینا زنان مایوپوش را میدید، گرچه عکس آنها را در مجلات دیده بود. آب دریای خزر آبیتر از آب خلیج فارس بود و هوا هم به اندازۀ آنجا گرم و شرجی نبود.
پیشاپیش آنها، دو مرد و دو زن و سه بچه وارد رستوران شدند. یکی از زنها پیراهن خوشدوخت سبزرنگی با گلهای سرخابی به تن داشت. بچهها، دو پسر و یک دختر، لباس شنا پوشیده بودند. دخترک، که همسال و سال مینا به نظر میآمد، صندلهای رنگی به پا داشت و به ناخنهایش لاک قرمز روشن زده بود. مینا تقریباً خودش را پشت مادر پنهان کرد.
او سارافون بژ کمرنگی به تن کرده بود که زیر آن بلوز قرمز آستینبلندی پوشیده بود. پاشنههای کفش مشکیاش ساییده شده بودند و رنگ نوک کفشهایش از کهنگی رفته بود. مهناز بلوز سرمهای رنگی به تن داشت که مادر برایش دوخته بود. موهایش را با کش کلفت قهوهای رنگی دم اسبی کرده بود.
پدر و علیآقا، که جلو همه راه میرفتند، وارد رستوران شدند و مادر هم، با همان چادر لهستانی خالخالی که جلو آن باز بود، به دنبالشان رفت. حسین و مرتضی و مینا و مهناز هم پشت سرشان وارد رستوران شدند.
پیشخدمتی با کت و شلوار سیاه، پیراهن سفید و کراواتی به رنگ قرمز و آبی سرپا ایستاده بود و سفارشها را یادداشت میکرد. پیشخدمت دیگری، با لباسی به همان شکل، داشت یک سینی غذا و سودا را به سر میز دیگری میبرد. دو پسربچۀ پادو هم داشتند ظرفهای خالی غذا را به آشپزخانه برمیگرداندند.
مدیر رستوران، مردی با موهای فلفلنمکی، پشت پیشخوان مخصوص خودش دم در نشسته بود و داشت به یکی از پیشخدمتها سفارشهایی میداد. آقای مدیر به محض دیدن پدر و همراهانش، اخم هایش رفت تو هم. از پشت پیشخوانش بیرون آمد و به پدر گفت: «خانمها اجازه ندارند با چادر وارد رستوران شوند.»
پدر نگاهی به مادر و بقیه انداخت و، با لبخندی خجالتزده، گفت: «ای بابا، چادر خال خالی که چادر به حساب نمیآید!» بعد قهقهای مصنوعی سر داد. همگی اهل بیت هم او را در این خنده همراهی کردند. آقای مدیر با عصبانیت گفت: «همین که گفتم. مقرراته.» و برگشت سر جایش.
حالا نوبت پدر بود که عصبانی شود. برگشت به مادر نگاه کرد و بنا کرد به داد و فریاد. نگاه مات و متحیر مینا از مادر به پدر و از پدر به مادر در حرکت بود. رنگ مادر پریده بود، و برای اینکه خودش را پنهان کند، رویش را کیپتر گرفت. همۀ نگاهها متوجه آنها شده بود. مینا، که از خجالت قرمز شده بود، نگاهش را به زمین دوخت. سه بچهای که درست پیش از آنها وارد رستوران شده بودند بلند شدند و رو به روی مینا و مهناز ایستادند. دو دختربچۀ دیگر هم از آنها تبعیت کردند. یکی از دخترها سر و وضع مینا را ورانداز کرد و درِ گوشی چیزی به دختر بغلی گفت و هر دو شروع کردند به زیرزیرکی خندیدن.
دو پیشخدمت پیش آمدند و با پشتیبانی آقای مدیر، آنها را از رستوران بیرون کردند.
علیآقا از ترس زبانش بند آمده بود.
پدر فریاد کشید: «مادر جندهها! خجالت نمیکشید توی کشور اسلامی جلو زن با حجاب را میگیرید، توی رستوران راهش نمیدهید!»
بعد با صدایی که فقط خودشان میتوانستند بشنوند، گفت: «به خیالشان، هنوز دورۀ رضا قلدره.» و سر مادر داد کشید: «خانوم، چند دفعه باید بهات بگویم که سر و ریختت را مثل کلفتها درست نکن؟»
مادر چادرش را آن قدر روی پیشانیش پایین کشید که دیگر چتر زلف جیناییش دیده نمیشد. زیر لب گفت: «گمان نمیکردم که به خاطر چادر من راهمان ندهند، وگرنه یک فکری براش کرده بودم.»
پدر با عصبانیت از آنجا دور شد. مهناز هم دست مادر را گرفت و به دنبال پدر رفتند به طرف ماشین. مینا هیچوقت پدر را تا این حد عصبانی ندیده بود. باورش نمیآمد که واقعاً لفظ «رضا قلدر» را به زبان آورده. این همان لقب توهینآمیزی بود که مردم به پدر شاه فعلی داده بودند و برمیگشت به زمانی که او به پلیس دستور داده بود چادر زنها را در ملأ عام به زور از سرشان پایین بکشد.
علیآقا سوییچ زد، اما ماشین روشن نشد. یک بار دیگر هم تلاش کرد. سر و صدایی از موتور بلند شد، اما خاموش شد. همه ساکت بودند جز پدر، که یکبند بد و بیراه میگفت: «مادر قحبهها، خواهر و مادرتان را گاییدم. میدانم با شما مادر جندهها چه کار کنم. بگذار پام برسد تهران. صاف میروم سراغ وزیر دادگستری. یکراست میروم سراغ وزیر. چطور جرأت میکنید؟ تو مملکت اسلامی جلو زن باحجاب را میگیرید نمیگذارید برود توی رستوران؟ خواهرتان را گاییدم.»
بعد سر علیآقا داد کشید ، که دستپاچه و مضطرب مرتب سوییچ میزد و پدال گاز را فشار میداد. اما ماشین خفه کرده بود. علیآقا از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب میله آهنی بزرگی را بیرون کشید و به موتور هندل زد. موتور روشن شد و باز خاموش کرد. کم مانده بود که مینا بزند زیر گریه.
بالاخره، ماشین روشن شد. علیآقا پرید پشت فرمان و ماشین را با عقب عقب رفتن ازمیان دو بیوک گندۀ امریکایی بیرون آورد. همگی سوار بر ماشینی که مثل ضربات چکش روی دیگ مسی تاپ تاپ صدا میکرد و ردی از دود بهجا میگذاشت، متل قو را پشت سر گذاشتند.
بعد از آنکه با عجله ناهاری در دکان کبابی کنار جاده خوردند، راه برازجان را در پیش گرفتند. سر راه، حتی در تهران هم توقف نکردند. پدر رویش نمی شد که داستان متل قو را برای تیمورخان و ایران خانم تعریف کند.
وقتی که اصفهان را پشت سر گذاشتند، مینا ورقهای کتاب لبۀ تیغ را یکی یکی کند و آنها را در بیرون از پنجره به دست باد سپرد و سعی کرد به چیزی فکر نکند جز به سال آینده که قرار بود برود به دبیرستان.
مهرنوش مزارعی یکی از نویسندگانی هست که آدم در لحظه های هر سطر کتاب زندگی می کند. من کتاب ایشان را از طریق آمازون خریدم و دوستش داشتم. همراه با نوشته هایش گریستم و خندیدم. کتاب به زبان انگلیسی هست و فوق العاده جذاب . امیدوارم که هرچه زودتر کارهای جدیدشان را بخوانم.
فیروزه سعیده / 07 May 2017