وسط شانگهای، در پارکی میان ساختمانهای بلند تجاری و اداری، پدرومادرها فرزندانشان را عرضه میکنند: در یک خیابان صدمتری پشت یک چتر مینشیند و روی چتر اطلاعیهای شامل مشخصات اصلی، تاریخ تولد و گاهی یک شماره تلفن ارائه میکنند. گاهی یک عکس هم ضمیمه شده است. اسم اینجا «بازار ازدواج» است، جایی که دخترها و پسرها به هم وصل میشوند.
خانم وانگ از سه سال پیش به اینجا میآید. او که از گفتن اسم کوچکش پرهیز میکند، هر شنبه به بازار میآید تا مردی پیدا کند که به درد دخترش بخورد.
او میگوید: «دختر من ۳۸ سالش است، در چین این سن [برای دخترها] زیاد است.» او میگوید دخترش به تحصیلات اهمیت میدهد و بعد از دانشگاه خیلی کار کرده است- و هرگز با کسی آشنا نشده است که بخواهد بقیه زندگیاش را با او بگذراند.
«مرد ایدهآل دخترم باید بین یکمتر و هفتاد تا هفتادوچهار سانتیمتر قد داشته باشد و یک شغل با درآمد خوب.»
خانم وانگ روی چترش نوشته است: «مرد مورد نظر باید کمتر از ۴۰ سال داشته باشد، سابقه طلاق نداشته باشد، خانهاش باید حداقل ۸۰ مترمربع باشد. یک ماشین هم باید داشته باشد، اما نه دستدوم یا اجارهای.» و بعد چند کلمه در مورد دختر: «پوستش سفید است و با والدینش رفتار خوبی دارد.»
مردان بیپول، مردانی که بچه دارند، و مردان مطلقه در بازار ازدواج چین که رقابت در آن سنگین است، بهوضوح هیچ شانسی ندارند.
همهچیز درباره پول
زمان در خیابانی که بازار عرضه تاریخچه زندگی به سرعت میگذرد، خورشید کمکم پشت بامهای بلند کلانشهر قایم میشود و در بازار ازدواج عبورومرور بیشتر میشود. جوانترین دخترهایی که قرار است معامله شوند ۲۰ و مسنترینهایشان ۴۵ سال دارند.
والدین متقاضی در خیابان مدام بالا و پایین میروند، جلوی برخی چترها میایستند، توضیحات را میخوانند و گاهی با عرضهکنندگان وارد گفتوگو میشوند. خلاصه گفتوگوها: شغل دخترتان چیست؟ پسرتان چقدر پول درمیآورد؟ ماشینش چیست؟
فقط مردها و زنها باید به هم وصل شوند، همجنسگراها در این بازار جایی ندارند- و البته افراد زیر سن قانونی: سن ازدواج رسمی ۲۰ سال سختگیرانه رعایت میشود.
خانم وانگ میگوید: «وقتی شرایط جور باشد، شمارههای هم را میگیریم و برای فرزندانمان یک قرار ملاقات هماهنگ میکنیم (Blind Date: اولین قرار ملاقات بین دو نفر که یکدیگر را نمیشناسند)، معمولا برای نوشیدن قهوه. اگر با هم کنار بیایند، مرحله بعد دعوت به شام است.»
بیشتر دختر و پسرانی که قرار است عاشق هم شوند، به تنهایی سر قرار[ی که والدینشان تدارک دیدهاند] میروند. اما پیش میآید که خود پدرومادرها هم همراهشان باشند. او امروز موفق نشده هیچ قراری برای دخترش جور کند. زن بغلدستیاش هم پشت چترش خوابش برده است.
مجرد بودن در چین اصلا به معنی داشتن یک زندگی پر از خوشگذرانی نیست. فرزندان معمولا خیلی زود، از ۲۰ سالگی و حداکثر بعد از تمام شدن تحصیلات، زیر فشار پدرومادرشان هستند که هرچه زودتر ازدواج کنند. والدین میخواهند از آینده فرزندانشان مطمئن شوند. اما این را هم قبول میکنند که ممکن است بچههایشان با این ازدواجهای اجباری چندان خوشبخت نشوند.
برای بِسی، دختر ۲۵ ساله، وضعیت به این ترتیب است. او در حومه شهر زندگی میکند. در سوئیس در رشته گردشگری تحصیل کرده و اکنون در یک هتل کار میکند.
از وقتی او به چین برگشته، خانوادهاش مدام گزینههای مختلفی برای ازدواج به او معرفی میکنند. اوایل بِسی دلش نمیخواست هیچکدام از آنها را ملاقات کند، اما بعد از چند ماه تسلیم شد و با مردی همسنوسال خودش بیرون رفت: «به عنوان یک دختر خوب نمیخواستم پدر و مادرم را ناامید کنم.» اما بین او و هیچکدام از مردهای پیشنهادی خانواده تاکنون چیزی شکل نگرفته است. پدرومادرش ولی همچنان به پیشنهاد کردن مردهای بعدی ادامه میدهند. بِسی میگوید: «میدانم که قصدشان کمک کردن است.»
این که والدینش این همه برای پیدا کردن مرد مناسب او تقلا میکنند، او را در تنگنا قرار میدهد: «نمیدانم چرا اینقدر اصرار به مداخله دارند. چنین چیزی در اروپا ممکن نیست.»
بِسی ترجیح میدهد که یک دوستپسر داشته باشد و خلاف خانوادهاش احساس میکند هنوز به قدر کافی برای پیدا کردن مرد مورد علاقهاش وقت دارد. برای او چیزهای دیگری هم مهم است، از جمله ترقی در شغلش و همینطور دوستانش.
درست مثل بِسی بهنظر میرسد زنان چینی زیادی مجبورند در طول زمان اولویتهای خود را جابهجا کنند یا عقب بیندازند. «خانواده یعنی خوشبختی»، زمانی اینطور بود. اما نرخ ازدواج از چند سال پیش رو به کاهش است و آمار تولد هم مدام کمتر میشود.
از دهه ۱۹۷۰ نرخ تولدِ کمتر یکی از اهداف دولت چین بود. با سیاست «تکفرزندی» که براساس آن هر خانواده حق داشت یک بچه داشته باشد، دولت چین توانست نرخ افزایش جمعیت را کنترل کند. دولت کمکم اجرای این قانون را آسانتر گرفت تا این که در سال ۲۰۱۶ سرانجام این قانون کنار گذاشته شد و حالا هر خانواده اجازه دارد دو فرزند داشته باشد.
از هراس جامعهای که جمعیت پیرش از جمعیت جوانش پیشی بگیرد، حالا دولت چین از زندگی مشترک زن و مرد حمایت میکند. مثلا زوجهایی که با هم ازدواج کنند، برای اولین خانه مشترکشان کمکهزینه بلاعوض میگیرند، مرخصیِ با حقوق برای ازدواجشان نسبت به گذشته طولانیتر شده و گاه حتی کمکهزینه نقدی میگیرند.
آقای وو یکی دیگر از پدرهایی است که در بازار ازدواج شانگهای دنبال مرد ایدهآل برای دخترش میگردد. او در بخش «خارج از کشور» بازار ایستاده، برای عرضه دخترانی که در خارج از چین اقامت دارند. آقای وو با افتخار میگوید که دخترش در انگلیس دانشجوست: «او ۲۰ سال دارد و فرصت ندارد که وسط آنهمه کار، به فکر پیدا کردن شریک زندگی هم باشد.»
از نظر آقای وو بازار ازدواج قابل اعتماد است و به این دلیل او تلاش میکند اینجا مرد زندگی دخترش را بیابد: «دلم نمیخواهد او را مجبور کنم، اما کمی حمایت ضرری ندارد. قضیه این هم هست که دخترم آیندهای بدون نگرایهای مالی داشته باشد.»
و عشق؟
و تکلیف عشق این وسط چیست؟ چه اتفاقی میافتد اگر کسانی که اینجا قرار است به هم برسند، همدیگر را دوست نداشته باشند؟ مثلا چون اصلا همدیگر را نمیشناسند، اصلا همدیگر را ندیدهاند؛ یا اینکه برنامههای متفاوتی برای زندگی دارند، مثلا اصلا نخواهد ازدواج کنند یا پارتنر داشته باشند.
آقای وو میپرسد «عشق واقعی؟»، به آرامی میخندد و ادامه میدهد «این که میتواند بعدها بهوجود بیاید. مهم این است که شرایط اصلی آن فراهم باشد.» درآمد، ماشین خوب! جهان این بازار از توقعات، مطالبات، ترسها و امیدهای بربادرفته تشکیل شده است [و نه عشق].
فقط یک نفر برای خودش به اینجا، به بازار ازدواج آمده: لوسی، ۳۲ ساله، پرستار، که قبلا هم یکبار ازدواج کرده.
لوسی یک گوشه ایستاده و میگوید هیچ آرزویی ندارد جز این که زندگی جدیدی را با یک مرد اهل شانگهای آغاز کند. لوسی اهل روستاست، مسئلهای که پیدا کردن یک مرد را حتی پیچیدهتر میکند. چون اهل شهر ترجیح میدهند با شهریها ازدواج کنند و ازدواج با کسی که اهل شانگهای نیست، خیلی کم اتفاق میافتد.
لوسی میگوید: «از نظر خانوادهام من یک بازندهام.» هرچند رابطه او با خانوادهاش خوب است، اما جستوجوی یک مرد جدید، به این رابطه آسیب میزند: «برای من هیچ فرقی نمیکند که اینجا تنها کسی هستم که برای خودش آمده. مسئله این است که توجه کسی به من جلب شود.»
و اینجا مردی پیش میآید، مردی که مسنتر از لوسی بهنظر میرسد، میپرسد: «تو یک بار جدا شدهای، من هم. چرا ما با هم نباشیم؟» و میخندد.
گونههای لوسی سرخ میشوند. مرد به درد او نمیخورد. لوسی با اعتماد به نفس میگوید: «تو برای من زیادی پیری» و مرد سراغ نفر بعد میرود.
این متن ترجمهای است از: